۱۳۸۷/۱۰/۲۱

بازگشت

سال‌ها پیش بودا قبل از مرگ گفته بود که کسی مزاحم ِ خواب‌اش نشود. البته بودا در اصل گفته بود در خواب که باشی کسی نمی‌تواند مزاحم‌ات بشود. اما این گفته‌یِ خیلی عجیب را در طولِ زمان تغییر دادند و شد «کسی مزاحم ِ خواب‌ام نشود». هم‌چنین بین ِ خواب و بیداری از دهانِ بودا شنیده بودند که سوپِ اردک برایِ سفر ِ معنوی کار ِ شلغم را می‌کند برایِ سوپِ شلغم. این کلمات همه در اتاق ِ خوابِ بودا گفته شده بود، جوری که چون محتوایی آسمانی توسطِ بدنِ اتاق حمل می‌شد و عده‌ای را به این فکر فرو می‌بُرد که مگر می‌شود که یک آدم بدونِ در آن اتاق بودن بتواند چنین حرف‌هایی بزند!؟ آن اتاق مقدّس شد و بودا به رگباری از بارش ِ تند و وحشتناکِ کلمات رسید. آن روز هم مثل ِ همیشه قبل از خواب، چتر ِ دستان‌اش را رویِ پیشانی گرفته و صد بار ذکر ِ سیدارتا گورو را به روح ِ اتاق دمیده بود. این‌ها را هم در همان اتاق ِ در‌ـ‌بسته وقتی حسابی مشغولِ نبرد با اهریمنانِ وسوسه و مراقبت از خود بوده، گفته بود. همه فکر کرده بودند که لابد بودا در آن اتاق خوابیده و منظورش از این‌که کسی مزاحم‌اش نشود این است که لطفاً کسی سر‌‍ـ‌و‌ـ‌صدا نکند و مثلاً نرود و آن در ِ سگ‌مصّب را شتلق باز نکند و به هم نکوبد و از این طریق مزاحم ِ خوابِ خوش ِ حضرت‌اش نشود. مردم معمولاً همین‌طور حدس می‌زنند. امّا کمی کج‌فهمی ِ ذاتی ِ هر نوع فهم ِ درست باید در میان باشد تا دریابی سال‌ها پیش بودا حواس‌اش به این بوده که وقتی می‌گفته کسی مزاحم ِ خواب‌اش نشود، عذابِ وجدانِ همگانی ناخودآگاه همه را به یک بر‌ـ‌هم‌ـ‌زننده‌یِ بالقوّه‌یِ خوابِ بودا تبدیل می‌کرده. همه منتظر بوده‌اند که او زودتر از خواب بیدار شود تا از آن وضعیتِ ناخوشایندِ بیدار بودنِ مضطرب نجات یابند. البته من فهمیدم که بودا زبل‌تر از این حرف‌ها ست. نه به خاطر ِ فراست و دانایی‌ام. اوّل این که او هیچ گاه از خواب بیدار نشد. درست بعد از زدنِ این حرف بود که مُرد. دیگر این که فهمیدم حواس‌اش بوده که دارد بقیه را سر ِ کار می‌گذارد، و با یک قیاس ِساده با خود گرفتم که وقتی تو حواس‌ات هست که داری بقیه را سر ِ کار می‌گذاری، لابد قصد و غرضی داری که از طریق ِ آن می‌خواهی به ذهن و عمل ِ بقیه شکل بدهی. من فقط فهمیدم. کمی چای نوشیدم. کمی اخبار نگاه کردم. و به زندگی ِ عادّی‌ام برگشتم.

۷ نظر:

  1. اعتراف می‌کنم که منظورت را نفهمیدم اما در عین حال نخواستم حالا که این کامنت بلاگسپات برایم باز شده آن را خالی بگذارم
    ولی متنت قشنگ بود

    پاسخحذف
  2. من هم از همین تریبون نقداً و رسماً اعلام می‌کنم که چون زحمتِ زیادی واسه فرستادنِ این کامنت کشیدی پابلیش‌اش می‌کنم وگرنه پاک مأیوس شدم از خودم و خودت. البته این یأس مال ِ یه لحظه بود و من خیلی زود به زندگی ِ عادی برگشتم. :D

    پاسخحذف
  3. مشتی کامنتی به جیمیل تو فرستادم چون این کامنت باز نمی شد حالا هم که باز شده من آن مطلب را پاک کرده ام اگر خودت حالش را داری از جیمیلت بگیر و اینجا بذار

    پاسخحذف
  4. وای چقدر عالی
    این کامنتدانی تو چند دقیقه است باز می شود آدم را به هوس می‌اندازد که هی کامنت بنویسید
    این لینک را ببین
    مربوط به بحث سیاسی است که گفتم کمی البته قدیمی است
    http://www.allaboys.blogfa.com/post-213.aspx

    پاسخحذف
  5. والامن که نتوانستن اینو بفرستم خودت اگه خواستی بکامنتانش
    مشتی:
    اولا معانی هرگز اندر حرف ناید، که بحر بیکران در ظرف ناید؛ بنابراین از نفهمیدن من مأیوس نشو
    دوم اینکه هر متنی را می‌توان منظوریده کرد یعنی یک منظوری را به آن چسباند اما چون در این مورد مولف زنده است (مرگ مولف آن موقع که مولف می‌تواند بیاید و خفت تو را بگیرد چندان معنایی ندارد آن هم مولفی با این یال و کوپال) بنابراین ترجیح دادم معانی مدرَکه را قورت بدهم.
    سوم اینکه هر متنی معانی پراکنده‌ای دارد و معنای واحدی (به فرض). از تکه تکه متنت معانی‌ای فهم می‌شود اما وحدت معنایی مجموع آن دیریاب است مثل نظم که در جزئیاتی مانند ساعت دیدنی است اما آن نظم کلی و کیهانی که بدرد برهان نظم بخورد محل بحث و سوال است
    چهارم اینکه لازم بود از شجاعت من تقدیر بکنی خدا می‌داند که چند نفر ترجیح دادند تا چیزی ننویسند تا تو از آنها مأیوس نشوی
    شعر:
    چنین گفت رستم به اسفندیار
    که متنی که فهمش بود دوشوار (منظور دشوار است)
    بکن از کنارش سلامت گذر
    وگر خواستی دادنِ یک نظر...
    … نظر ده بدان سان که آن پست بود
    که برخیزد از کله‌اش خاک و دود (منظور کله مولف است)

    پاسخحذف
  6. عباس باید بگم که من هم از تو تقدیر می‌کنم، هم به هیچ وجه از فهم‌ات مأیوس نیستم. اون که گفتم مأیوس شدم یه لحظه، یه بازی بود واسه رسوندن ِ یه جور توقع – ِ شاید بی‌جا ـ که تو دل‌ام داشتم. تقریباً می‌فهمم چی می‌گی و موردِ ستایش ِ من ای وقتی ملاحظه‌گر، کوشا، و راحت درباره‌ی ِ چیزی که به نظرت می‌رسه حرف می‌زنی. نمی‌دونم ها، امّا شاید به نظر برسه که دارم کله‌شقی می‌کنم و دعوت‌ات به آسان‌نویسی رو پشتِ گوش می‌ندازم. من به دلایلی که بخشی‌اش برام معلومه و بخشی‌اش نامعلوم، سنگین‌تر و چگال‌تر از اون ام که بتونم درباره‌ی ِ علتِ علاقه و گرایش‌ام، و چیستی ِ این طرز ِ نوشتار (که موردِ اشاره‌ی ِ تو ست) توضیح ِ مبسوطی بدم.

    فکر می‌کنم که این جور فهمیده می‌شه که در محتوای ِ رسانه‌ی ِ وبلاگ نوعی روزمرگی (سادگی، تحرّک، و عامیانه بودن ِ ضمیمه به‌اش) وجود داره که انتظار می‌ره محتوای ِ پست‌ها بازنمای ِ اون باشه و به‌اش وفادار باقی بمونه. یعنی این که نوشتار به نحوی تعهد ِ خودش رو به این فضای ِ روزمرّه بازتاب بده، حالا یا با لحن‌اش، یا با محتواش. از نوشته‌های ِ وبلاگی انتظار نمی‌ره که مفهوم‌پردازی ِ عمیق (به معنای ِ وقت‌گیر) رو حمل کنن، یا انتظار نمی‌ره که حاوی ِ ژرف‌پردازی‌های ِ نظری (به معنی ِ شرح ِ دقیق و جزئی) باشن. این که البته انتظار نمی‌ره به این معنی نیست که این جور کاربردها وجود نداره، بلکه بیش‌تر به این معنیه که این عدم ِ انتظار به یه وضعیت ِ معلّق، به یه تعلیق، منجر می‌شه. تعلیق بابت ِ این که انگار تکلیف ِ بعضی محتواها در محدوده‌ی ِ وبلاگ چندان معین نیست. مثلاً تو اگه می‌خوای از فلسفه – به معنی ِ دقیق‌اش - حرف بزنی، انگار که جاش وبلاگ نیست؛ یا تو کتابه، یا تو مجلّه، یا با فرمت ِ مقاله‌ی ِ تر و تمیز، رفرنس‌دار، اسم و نشانه‌دار، در قالبِ یک سایتِ فلسفی یا شخصی ِ معتبر. و اگه تو وبلاگ با ادبیاتِ فلسفی ِ دقیق حرف بزنی یه جور وضعیتِ بلاتکلیف رو با اون نوشته حمل می‌کنی. باید واکنشی به این تعلیق بدی، باید نوشتارت رو متناسب با اون بچینی، و باید از پس ِ توجیهِ عملکردی ِ قالبی که داری ازش بهره می‌بری بربیایی.

    در محدوده‌ی ِ نوشته‌های ِ وبلاگی، بعضی‌ها اومدن با ذوق و توانایی، به علائق ِ خودشون در حیطه‌های ِ مشخص و جدّی (مثل ِ فلسفه، هنر، کتاب، موسیقی، سیاست، اجتماع و...) روزمرگی‌هاشون رو هم اضافه کردن و از این طریق به یه حضور ِ معتدل رسیدن؛ یا یه حضور ِ متعادل ِ وبلاگی رو شکل دادن. حضوری که جدیتِ متون ِ جدی توش بلاتکلیف یا آزاردهنده نیست و به نظر هم نمی‌رسه که متن‌شون یک‌سَره در دام ِ روزمرگی‌ها مونده باشه. این نوع از حضور ِ مجازی، که زیاد هم هست، به نظرم رایج‌ترین و در عین ِ حال خوشایندترین فرم ِ حضوره. وبلاگ می‌نویسن، کامنت می‌ذارن، شبکه‌ی ِ دوستی‌شون رو گسترش می‌دن، از هم حمایت می‌کنن، اسباب ِ آشنایی رو با هم فراهم می‌کنن، و درست یه شکل ِ موازی از زندگی ِ واقعی ِ روزمرّه رو ارائه می‌دن که در مقایسه با دنیای ِ واقعی، و به سبب ِ ماهیت ِ تأملی و باواسطه‌ی ِ دنیای ِ مجازی، زیباتر، خوش‌فُرم‌تر، و توـ‌دل‌ـ‌بروتَره. اینا همه یه طرف. حالا اگه از من بپرسی که چرا این طور نیستم، یا در واقع، من کجای ِ این دسته‌بندی ام، نمی‌دونم دقیقاً چه جوابی بدم. من تو این حضور ِ مجازی ِ مسلط، ایدئولوژی‌های ِ آزاردهنده استشمام می‌کنم، و شاید ناخودآگاهانه می‌خوام که پس‌اش بزنم. اغلب البته سعی می‌کنم – حتّا اگه بخوام به یه متن ِ جدّی وصل باشم – فرم ِ رقیق‌شده‌ی ِ اون رو تو وبلاگ بذارم. یا بذار این جور بگم: سعی نمی‌کنم؛ واسه وبلاگ نوشتن، خواه‌ـ‌ناخواه رقیق می‌شم، به فضای ِ گویش ِ وبلاگی وصل می‌شم، امّا با مقاومت‌های ِ شخصی‌ام. برای ِ همینه که یک‌دست نیستم و رفت‌ـ‌و‌ـ‌برگشت زیاد دارم. می‌دونم که تو این جَو موفق نیستم. لجوج ام، کله‌شق و مغرور ام (سَرَم باد داره)، و مشکل دارم برای ِ این که تا تَه ِ قابلیت‌های ِ فضای ِ مجازی رَوون باشم. اما به هر حال تو این وضعیته که احساس ِ بهتر بودن ِ نسبی می‌کنم. تو به همه‌ی ِ این‌ها اضافه کن فُرم ِ اجتماعی ِ نابسامان و مبهم ِ رایج در نشر ِ افکار و عقاید و آثار و خلاقیت‌ها رو در دنیای ِ فارسی‌زبان. که خودش یه عامل ِ تأثیرگذار و بزرگه که می‌تونه کارکردِ معنایی ِ وبلاگ و هر نوع تحرّک ِ مجازی رو تحتِ تأثیر قرار بده.
    ---
    پانوشت: امّا بذار در مورد ِ متن ِ همین پست هم، که مورد ِ اشاره‌ات بود، یه توضیح بدم. به طور ِ خلاصه، این پست داستان بود. با استفاده از یه شیوه‌ی ِ روایی یه ماجرا رو تعریف می‌کرد. ادعای ِ رسوندن ِ معنای ِ دقیق و عمیقی رو نداشت. و مثل ِ هزاران هزار متن ِ این‌جوری ِ دیگه، از طریق ِ پیش بُردن ِ زمان به شیوه‌ای غیریکنواخت پیش می‌ره. و من موافق ام با این که کارکرد ِ اصلی و اولیه‌اش خوبه که سرگرم کردن باشه. از دل ِ این سرگرمی می‌شه به چیزهای ِ دیگه هم وصل شد که در باره‌ی ِ نحوه‌ی ِ اون وصل شدنه، جناب‌عالی مختار و صاحب‌نظر ای.

    پاسخحذف
  7. نخست آنکه با متن قبلیت خیلی حال کردم و چندین بار خواندمش که
    برای من در مورد پستهای بلاگی کم اتفاق می‌افته و یه چیزهایی هم
    فهمیدم ولی اضطراب نظر داشتم مانند احساسی که تو کلاس داری
    وقتی می ‌خوای سؤالی کنی ولی می‌ترسی نکنه سؤالت احمقانه به
    نظر بیاد
    بذار یه خاطره بگم:
    تو دانشگاه قبلی یکی از رشته‌ها رشته سیاسی بود که رتبه‌های
    بالای کنکور اون زمونا می‌رفتن توش (الآن که افتضاحه) بچه‌های ما هم
    تو اون رشته خیلیاشون الآن دکترا می‌خونن و خوندن. اون موقع
    روزنامه‌های اصلاح‌طلب خیلی در مورد ایدئولوژی و دین ایدئولوژیک و از
    این چیزا می‌نوشتن من هم مثل بقیه یه چیزی می‌فهمیدم ولی
    می‌ترسیدم اگه بپرسم ضایع باشه چون اونقدر استعمال میشد که
    انگار درباره لیف حموم دارن صحبت میکنن خلاصه دلم رو به دریا زدم اما
    از هر کدوم از دانشجویان معظم علوم سیاسی که پرسیدم گفتن که
    اونا هم یه چیزایی می‌فهمن اما دقیقا نمی‌تونن چیزی دربارش بگن. باور کن که فکر می‌کنم اکثر نویسندگان اون مطالب هم تصور دقیقی از این مفهومی که به کار می‌بردن نداشتن.
    آخر سر دیدم که اونا هم مثل منند ولی فقط هر وقت درباره این
    مسائل صحبت میشه سری تکون میدن یعنی اینکه ما هم میدونیم
    خلاصه شده بودم مثل بچه داستان خیاط و پادشاه اندرسن و یا به
    عبارتی سقراط که فهمیده بود که لااقل در اینکه نمیدونه از دیگرون
    سره. بعد از اون بارها مسائل مشابهی رو امتحان کردم و به نتایج
    مشابهی رسیدم بدون تعارف حاضرم حرفهایی که بچه‌ها در مورد
    دکارت و کانت و هایدگر و سارتر می‌زنن رو به چالش بکشم تا نشون
    بدم که چقدر بارشون هست والا استفاده از ادبیات مبهم تنها آدمهای
    کم‌اطلاع در اون حوزه رو مقهور میکنه (درباره شاخصه‌های ادبیات مبهم
    هم بعدا مفصلا خواهم نوشت ایشالا)
    یه روز یکی از بچه‌های فلسفه غرب دانشگاه تهران اومد خوابگاه ما تو
    همین علامه، یکی از بچه‌ها که دوستش بود هم می‌گفت که خیلی
    بارشه و... خلاصه ما هم حرفی نزدیم فقط نشستیم و اون در مورد
    ملاصدرا یه نیم ساعتی صحبت کرد از دو چیز تعجب کردم یکی از
    شدت بی‌اطلاعیش از فلسفه ملاصدرا و دیگری از اعتماد به نفس و
    روحیه بالاش که جلوی کسی که فوقش فلسفه اسلامی بوده جرأت
    کرده که با این اطلاعات کم و خام اینقدر اظهار فضل کنه، من هم
    اعتماد به نفسش رو دستکاری نکردم و گذاشتم خوش باشه.
    این نیم قورت کامنتم بود اما چون زیاد شد دو قورت و نیمش رو میذارم
    برای پستهای بعدیت و مفصلا منظورم رو از سخت نویسی میگم
    چیزی که در مورد همه پستهات صدق نمیکنه بنابراین به خودت نگیر
    مثلا همین کامنتی که به کامنت من زدی من حدود هشتاد نود
    درصدش رو فهمیدم پس خیلی سخت نگیر

    پاسخحذف