۱۳۸۸/۲/۲۶
نگاه
مرد به او نگاه کرد و در چشماناش خیره شد. به او گفت که از او فقط چشماناش را میخواهد. این گفته که میتوانست زمخت یا حتّا در مواردی شاعرانه باشد غمزهای به نگاهِ زن داد که مانندِ دستی نوازشکنان از رویِ سر ِ مرد رد شد. دستاش را زن زیر ِ چانهاش تکیه کرد و نگاهاش را جایِ دیگری دوخت. عطش ِ شکل دادن به خمیرهیِ بیشکل ِ فضایی مسکوت که حالا میانشان جریان داشت، کشش ِ مقاومتناپذیری بود که روانشان را معذّب میکرد. سرسختانه در برابر ِ این تعذیب تاب میآوردند و هیچ به هم نمیگفتند. باد درختها را تکان میداد و گنجشکان صدایِ ریز و جستـوـجوگرـشان را در هوا پخش میکردند. این لحظه دقیقاً همان هنگامی ست که گویی روان میخواهد به هر شاخهای که دم ِ دستاش باشد بیاویزد و خود را بالا بکِشد: پیرزنی عبور میکند با قدِّ خمیده، مفهومی عمیق با خود دارد که شکلاش را به این سکوت تحمیل میکند؛ برگی در هوا تاب میخورَد و در مسیری مشخص به سمتِ زمین میآید و بدین شیوه شکلاش را به این سکوت تحمیل میکند. شکلها بدل به عناصر ِ ستیزندهای میشوند که کششهایِ سکوتِ زمینه را به خود ختم میکنند. مرد متوجّهِ دستِ زن میشود که با ناخن تکّهای از میز را خراش میدهد. میز رویهیِ رنگخوردهیِ ناصافی دارد که محصولِ کنار ِ هم چیده شدنِ چند الوار است. «آیا این دستِ خراشنده مقاومتی خشن در برابر ِ واژهای ست که مسکوت مانده و به دست نمیآید؟» انگشتها لحظهای از حرکت باز میایستند و مرد حس میکند که دوباره نگاهِ سرگردانِ زن موضوع ِ خود را در او یافته است. بیاعتنا به نگاه، لجوجانه فرم ِ دست را امتداد میدهد. حلقهای سفید، شکلگرفته از باریکههایِ در هم تنیدهیِ طلا، و کمی بالاتر، یک ساعتِ کوچک با بندِ نقرهای و صفحهیِ مدوّر و برّاق در کُنج ِ استخوانی ِ مُچ ِ دستِ زن جا خوش کرده است. آستین ِ سیاهاش کمی عقب رفته و جزئیاتی از پوستِ ساعدـاش، از قبیل ِ رگهای از کُرکِ مویِ بور و چند خالِ ریز که به سختی بشود دید نمایان است. ذهن ِ مرد از به هم پیوستن ِ خالها ـ که حالا اصلاً معلوم نیست که واقعیّت داشته باشند ـ شکلکی درمیآورَد که نخواهیم دانست در خیالِ او چه چیز را تداعی میکند. کمی رویِ صندلیاش جابهجا میشود و به بهانهیِ این جابهجایی چشماناش را نیز تکان میدهد تا به صورتِ زنی بنگرد که طبق ِ قاعدهای همیشگی معلوم است میخواهد تکان خوردنِ پیکر ِ مقابلاش را نظاره کند. همه چیز از آنجا شروع شد که مرد چشمانِ زن را برایِ ابد طلب کرد و زن موجی نوازشگر به استقبالِ این خواسته فرستاد؛ یا حتّا شاید از قبل شروع شده باشد، درست از زمانی که هم را طلب کردند و به جایِ دیگری خیره شدند، در فاصلهیِ میانِ داشتن و نداشتن ِ نگاهِ هم، فارغ از یکدیگر، خلائی از جزئیات ساختند که به آن مشغول بودند و سکوتِ کشدار و معذّبِ میانی را با حضور ِ واقعی ِ چیزها پُر کردند.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر