۱۳۸۸/۲/۲۹

برایِ محبوب‌ام چشم‌هایی آرزو می‌کنم که بی آن که متوجّه‌اش باشم پرسه‌هایِ گاه و بی‌گاه‌ام را می‌بیند، در حالی که بی‌خیال نجوا می‌کنم، یا سرودی زیر ِ لب می‌خوانم، یا نگاه‌ام را به چشم‌اندازی نامشخص دوخته‌ام، و از سر ِ یک لج‌بازی با حکومتِ وقت، هیچ گاه و در هیچ حالت نمی‌خندم؛ محبوبِ من باید گاهی تصادفاً مرا ببیند در جدّیتِِ انجام ِ کاری که در آن، بدونِ داشتن ِ کوچک‌ترین ردّی از هیجان، همه‌یِ آگاهی‌ام به بیرون از خود را از دست داده‌ام.

از این مسیر بازمی‌گردم که وسوسه شوم که او سراسر چشمی باشد که گاه در گوشه‌ای ناپیدا به من می‌نگرد. من این کیفیت از چشمان‌اش را زیاد نمی‌پسندم؛ نیرنگی در آن است که از شأنِ محبوب‌ام به دور است. و این جُدا ست از این که او را نقایص و سربه‌هوایی‌هایی هوش‌رُبا و زمینی ست که بودن در جایگاهِ چشم ِ سراسربین را برنمی‌تابد.

۲ نظر: