۱۳۸۸/۷/۳

عبور

در پیاده‌رویی شلوغ و پُررفت‌و‌آمد، نزدیک شدنِ زنی را می‌بینم که پیش‌تر در آغوش ِ هم بوده‌ایم. تنها، بی‌اعتنا، و سیاه‌پوش است. پیش از رسیدنِ به من راه‌اش را کج کرده. از هر حرکت‌اش - که من قاعدتاً خود را در تعبیرشان استاد می‌دانم – این حس را می‌گیرم که باید وانمود کنم متوجه‌‌اش نیستم. در آن هنگام که فاصله‌یِ اندکی با من دارد، نیم‌نگاهی به او می‌اندازم در حالی که باد مویِ بلندش را از زیر ِ شالِ سیاه بیرون آورده و در آن عصر ِ پاییزی جار زده و تاب داده. دل‌ام چنگ می‌خورد و بخشی از من بی‌تفاوت و در حاشیه این را می‌فهمد. از من می‌پرسد چگونه این لحظه را به یاد بیاورم؟ به او می‌گویم که در حالِ دور شدن ام امّا چنان بی‌خود که گویی حفره‌ای سیاه از پشتِ سر دارد مرا می‌بلعد. به بی‌خیالی‌ای محتاج ام که شمایل ِ سیگار کشیدن انسان را به آن مسلّح می‌کند. لحظه‌ای ممتد می‌آید که کینه‌ای مفرّح از آن عابر ِ سیاه‌پوش به اندام‌ام کنترل و تسلّی می‌دهد. از آن دسته‌مویِ سیاه که باد تکان‌اش داده و از هر عابر ِ احتمالی که به آن رشته‌های گسسته از من چنگ بزند نفرتی لذیذ به دل می‌گیرم و خود را بالا می‌کشم. با تلنگر از من می‌پرسد: چه هستم جز عابری حقیر که یگانه عابر ِ ارزشمندِ این جمع را پشتِ سر گذاشته؟ این مسیری ست که کمابیش تمام ِ احساسات به همین شیوه در من طی می‌کنند. بی‌خیالِ کینه می‌شوم و خود را به هم می‌فشارم. یقه‌ام را می‌گیرد و تصویرش را رویِ شانه‌های‌ام می‌گذارد و محکم تکان‌ام می‌دهد: با چهره‌ای صامت - که دوست دارم فکر کنم اندوهی را حمل می‌کرد - مویی که باد به شوخی جابه‌جای‌اش می‌کرد، و اندامی سوزان، پوشیده در مانتویِ سیاه، که ردّی از دست و تن ِ من بر برهنگی‌اش حک شده بود (وگرنه چرا راه‌اش را کج کرد؟)، مرا به یگانه‌ترین عابر ِ آن جمع بدل می‌کند. پوزخند می‌زند که اینجا همه مثل ِ هم اند.

۵ نظر:

  1. بابا ایول داری ...رسما ترکوندی منو !

    پاسخحذف
  2. جالب این است که این عبور مثل یک "فضیلت عبور" ترسیم شده است (شاید اشتباه کنم ولی البته تجربیات شخصی و فردی نیز چنین چیزی را القاء می‌کند). علی‌رغم تمام آن‌چه آدم ها در چنین موقعیتی می‌توانند "حمل" کنند، یک چیز، انکار ناشدنی ست یا لااقل این جوری ست که واضح تر است. آن هم این است که ما (هر چه‌قدر هم اسیر کسی بوده ایم مثلاً) با فضل و شوخی چنین صحنه ای را از سر می‌گذرانیم. محصول نوعی کرامت بشری، که از دل رهایی و در بند دیگری نبودگی فوران کرده است.
    این که آدم احساس کند از یک یا چند نظر یگانه است و در عین حال فکر کند مثل همه‌ی دیگری ست که بی‌صدا ردپایی محو را تعقیب می‌کنند و هم‌زمان شاید به بوی جدیدی می‌چسبند و در فضیلتِ شهودی شان غرق شده اند (با لحظه های ابدی و یگانه، وسط بلوار کشاورز مثلاً یا هر خیابان اون‌جوری‌ی دیگری)، اگر ول ام کنند، اعتراف می‌کنم که بهترین وسیله برای به یقین رسیدن است، یقینی که البته خواستگاه، چگالی و چگونگی و اصلاً چرایی اش را نمی‎دانم.

    پاسخحذف
  3. ناراحتی وارونه خوبی بود.وقتی کسی را از دست می دی همیشه به نشانه هات در اوت امیدواری. به اینکه واقعا از دست نرفته باشه یا لااقل ذره هایی از تو را در خودش نگه داشته باشه.حقیقت اینه که به تعداد آدمهایی که دوست داشته ایم تکه تکه می شیم. وقتی نوشته ات را می خوندم بیشتر از اینکه به آن زن فکر کنم به تو فکر کردم و به تکه هایی از تو.به دستهات که در برهنگی اون مانده و به رنجی که از پس آن عبور بی تفاوت داشتی و به اینکه چقدر نیاز داشتی به یادت بیاره،

    پاسخحذف
  4. 139..
    خالی تر از تلخی فنجانی که قهوه ات را در آن تا ته خورده ای چه می توان یافت؟
    آن هنگام که طعم تلخ قهوه
    آنقدر برایشت شیرین است که صاف می روی سراغ شیرین ترین خاطره ها
    همان هایی که در ذات شان همان تلخی همیشگی را دارند
    تو دوست داری طعم شیرینی را احساس کنی
    .
    غافل از آنکه همه چیز کریه و زشت است
    به سیاهی همان قهوه و به تلخی فنجان روی لب ات
    .
    این عبور خیلی خوب بود
    و همچنین
    چند تا پایین تر
    اطلاعیه
    .
    خیلی ارادت...

    پاسخحذف