۱۳۸۹/۴/۱۹

مُرده

«شاید صدا از خاک رد شود.»
شهریار ِ مندنی‌پور

حالا او مُرده و من بالایِ قبرش ایستاده‌ام. همین چند لحظه‌یِ پیش چهره‌اش زیر ِ خاکِ تازه مدفون شد. برایِ خودش تاریخ ِ باوقاری بود که مرگ خاموش‌اش می‌کند. تعدادی دختر ِ زیبا و مشکی‌پوش با عینک‌هایِ سیاه دور ِ قبرش غم‌زده اند. آن‌ها از او چه می‌دانند؟ تهِ دل‌ام مطمئن ام چیز ِ زیادی نمی‌دانند، اما عینک‌های‌شان فاصله‌یِ خوشایندی ست میانِ من و قضاوت‌ام. مثل ِ همیشه اغلب احمق اند.

دست‌هایِ زیبایی داشت، خیلی نه، اما جالبِ توجه بودند. بدن‌اش کوچک اما پُربنیه بود. هنگام ِ ایستادن عمود بر زمین بود، با پشتی صاف و سری رو به جلو. نگاهِ بی‌تفاوتی داشت که سخت می‌شد فهمید چه چیز را تحسین می‌کند و از چه خُرده به دل دارد. چشم‌ها و دهان‌اش نقاطِ قوّتِ او بودند. چشم‌ها این قدرت را داشتند که درون‌اش را پنهان کنند و دهان‌اش با حالتِ آرواره و فکّی رو به جلو، لبِ پایینی را کمی جلوتر از لبِ بالایی نگاه می‌داشت و این ترکیب فُرمی خشن و سرد با داستانی از اراده‌ای ستودنی به سیمایِ او می‌داد. چشم و فُرم ِ لب اینجا به خوبی هم‌دست بودند. بی‌تفاوتی ِ حالتِ چشم‌ها را می‌توان هم‌پیمانِ آن لب‌ها دانست که صاحب‌اش را بر حواس و کردار ِ خویش مسلط می‌کند. و باز در نهایت، این چهره، با آن بینی ِ عقابی و کوچک و پیشانی ِ کوتاه، به علاوه‌یِ گونه‌هایِ فرورفته و ابروانِ تُنُک، در قالبِ سری بیضی‌شکل و کوچک، همه‌اش نشیمن‌گاهِ نگاهی بود که شعله‌هایِ قضاوت از آن می‌تراوید، اما صاحب‌اش قادر بود بر آن مسلط شود. این نخستین تضادِ فریبنده و جالب بود و مردِ جوانِ ما را حاویِ آن فضیلتِ همیشگی و جاودان، فضیلتِ سلطه بر خویش، جلوه می‌داد.

به نظر ِ من، به دلایل ِ متعدد، فردی نظیر ِ او بسیار شریر و قاعده‌گریز، و نیز بسیار اخلاقی و قابل‌اعتماد بود. اعجابِ خودِ من همیشه از این است که چگونه می‌توانم این دو نکته را در آنِ واحد باور کنم؟ چگونه می‌توانم عمق ِ ناهم‌خوانی و دوریِ چیزی مثل ِ او را با صفاتِ پست و تهوع‌آور تأیید کنم و ستایش‌گر ِ او باشم و در عین ِ حال، به هم‌دستی ِ شرارت‌بار و حقه‌بازانه‌یِ او با دروغ و فریب گردن نهم؟ در این لحظه خشم ِ من از این باور است که مطمئن ام همه‌یِ آن دخترانِ زیبا فریبِ دروغ‌های‌اش را خورده‌اند و چیزی از سرشتِ شریر ِ او نمی‌دانند، و استدلالِ بزرگ و برگِ بَرنده‌یِ من در برابر ِ همه‌یِ آن دروغ‌هایِ فریبنده این است که او مُرده.

خودِ او یک بار گفت که «من دروغ نمی‌گویم»، و به سرعت تصحیح کرد که «برایِ چیزهایِ کوچک دروغ نمی‌گویم». از این جمله چه‌ها که نمی‌شد فهمید! «چیزهایِ کوچک»، «دروغ‌هایِ کوچک»، و اصولاً وسواس ِ نهفته در این جمله که می‌خواهد درباره‌یِ دروغ‌گویی ِ خود دقت و راست‌گویی را به حدِ اعلا برساند و حدودِ دروغ‌اش را برملا کند، در نوع ِ خود قابل ِ توجه است. هرچند من هنوز معتقد ام این گفته‌اش زر ِ مفت بود، چون فقط خودش درباره‌یِ کوچکی و بزرگی ِ چیزها قضاوت می‌کرد، اما نمی‌توانم از تأثیر ِ این وسواس بر خودم و هر آن که آن را بشنود سخن نگویم. باید بفهمید چه موجودِ جالبی ست آن که درباره‌یِ دروغ با دغدغه حرف می‌زند. آن قدر دوست‌اش داشتم که گریه‌ام می‌گیرد.

جایی از ذهن‌ام متأثر از این باور ِ ریاضت‌کشانه و آیینی ست که خشونتِ بر نفس، آن هم خشونتی نرم که از بیرون ریختن ِ تباین و تضادِ احساسات ممانعت می‌کند، برترین ِ خشونت‌ها ست، البته در روان‌هایِ قوی و ورزیده. ضعیف‌ترها همیشه در حالِ دروغ گفتن اند، دروغ‌هایِ کوچک؛ دروغ‌هایی که خودشان هم می‌دانند که فهم ِ تضاد و تناقض‌شان از سر ِ سادگی ملال‌آور است و کشف‌اش حالِ کسی را خوب نمی‌کند. مردِ جوانِ ما اما دروغ می‌گوید. و می‌دانیم دروغی که می‌گوید را طوری می‌باوراند که این 200 سالِ اخیر که فهم ِ بشر کمی تفکیک شده و غنا یافته، فصلی جدا در تاریخ ِ فلسفه بابت‌اش باز شده است: فصل ِ مربوط به «حقیقت» که در واقع تبدیل شده است به «فصل ِ روایت‌هایِ دروغین که روان‌هایِ قوی از واقعیت می‌سازند و همه‌ی‌شان تا حدودی حقیقت دارند». اگر این شک روزبه‌روز قوت می‌گیرد که حقیقت از میان رفته، محصولِ پذیرفتن ِ نیرویِ دروغ‌پرداز ِ روان‌هایِ قوی ست که مزرعه‌یِ باور ِ همگانی و رنجور را پُر از گیاهانِ عجیب و غریب کرده. چه فایده؟ او نمی‌شنود.

حدس می‌زنم این را، حدس می‌زنم حالا هم بزرگ‌ترین نگرانی‌اش این باشد که رویِ قبر و اعلامیه‌هایِ ترحیم‌اش بنویسند «جوانِ ناکام». این فکر از نوجوانی در سرش بود که زود ازدواج کند تا ناکام از دنیا نرود. نمی‌خواست زیر ِ بار ِ تحقیر ِ واژه‌یِ «ناکام» لِه شود. می‌خواهم درباره‌اش بیش‌تر بنویسم اما فهم ِ عذاب‌اش از شنیدنِ این واژه (واژه‌یِ عذاب‌آور ِ جوانِ ناکام) آن قدر مسرور و خوشحال‌ام می‌کند که نوشتن از الویت‌های‌ام کنار می‌رود.

۱ نظر:

  1. دوستتان احتمالا ناکام از دنیانرفت. چون لابد هرچه آن دخترهای زیبای احمق با عینکهای آفتابی! نفهمیدندش. شما فهمیدیدش. فقط در چند واژه:
    دوست وسواسی در دروغگویی کوچک و بزرگ که کمی هم دارای خشونت نرم است.
    فکر نمی کنید که بهترین دوست همیشه دوست مرده است. همان که قضاوتهای شما از خود را برمی تابد و اجازه ی دم زدن ندارد.
    در این نگاه به دوست مرده بیشتر ازاینکه سوگی در باب دوست مرده ببینم، سوگی برای سوژه ای را می بینم که از فرط سوژه بودن قادر به سوگواری برای یک دوست مرده نیست.

    پاسخحذف