۱۳۸۹/۶/۳۱

ناتوانی

تکنیک‌هایِ من اغلب سلحشورانه اند. در برابر ِ هر وضعیتِ سختی که برای‌ام شرح بدهد یک ایده‌یِ کلان پیش می‌کشم: یک راست برو تو شکم‌اش. او رنج می‌کشد و زندگی برای‌اش کارزار ِ برنامه‌ها، دسایس، دروغ‌ها، وانمود کردن‌ها و شکل دادن به همه‌یِ آن چیزهایی ست که زور اِعمال می‌کنند و زور می‌پذیرند. من در این بین شبیهِ آن اَشراف‌زاده‌یِ شمشیر به کمر ام که سعی دارد راهِ کوتاه و مستقیم ِ دوئل را برایِ همه‌یِ مصائبِ زندگی پیشنهاد کند. تصویرم اندکی صراحت دارد، کمی جسور و بی‌محابا ام، و در نهایت، در مقابل ِ آن‌چه زندگی ِ واقعی می‌نامندش به مقدار ِ بسیار ساده‌لوح. ساده‌لوحی و غفلت آن چیزی ست که اگر پول خرج کند و کت و شلوار ِ مرتبی هم به تن داشته باشد، یک آقا و نجیب‌زاده‌یِ تمام‌عیار به نظر می‌رسد. نمایش ِ اصالت و برتری ربطِ مستقیمی دارد به بی‌توجهی نسبت به مناسباتِ نفعی که زندگی ِ واقعی را فراگرفته. نجیب‌زاده به دنیا نگاه می‌کند، کنجکاوانه هم نگاه می‌کند، اما از سر ِ سیری. می‌خواهم به همین‌جا برسم: حس می‌کنم از سر ِ سیری و نخوت حرف می‌زنم بی‌آن که بدانم چطور به این لحن ِ نجیب و سربه‌هوا وصل شده‌ام. مثال اگر می‌خواهید برایِ خودتان بزنید، این شایعه‌یِ نسبتاً معقول را به یاد بیاورید که ثروتمندانِ بااصالت موبایل ِ ارزان‌قیمت دارند و تازه به دوران رسیده‌ها آی‌فون و امثالهم. من موبایل ِ ارزان دارم و برخلافِ طبقه‌ام آن قدر پرت و دور ام که پولدار به نظر می‌رسم. نمونه‌یِ معنویِ گونه‌ام تا جایی که شهرت اجازه می‌دهد دن‌کیشوت است و تکرار ِ نام‌اش نه‌تنها چیزی به بار ِ ادبی ِ کردارم اضافه نمی‌کند، بلکه شاید مثالِ بیش‌تری به دست بدهد بابتِ این که چطور ذهن ِ یک ساده‌لوح از ادبیات به شیوه‌ای خشن الگوبرداری می‌کند و چگونه لحن‌اش را از کتاب‌ها قرض می‌گیرد. لحنی که دیگران در مقابل‌اش با تواضع می‌گویند: «باشه! باشه!» اما پُر از تعجب اند و در دل‌شان می‌خندند.

گفت: «خسته ام. حوصله‌یِ بحث ندارم. نمی‌خواهم این را به او بگویم. دوست ندارم با او مواجه شوم.»
گفتم: «به‌تر است حرف‌ات را به‌اش صریح بگویی. رو در رو خودت را توضیح بدهی و رویِ خواسته‌ات پافشاری کنی.»
گفت: «پافشاری فایده‌ای ندارد که هیچ، من را از خواسته‌ام دورتر می‌کند.»
گفتم: «نباید واقعیت را دور زد. باید با آن مواجه شد. باید اول حساب‌ات را با خودت صاف کنی و بعد صاف با حریف‌ات طرف شوی.»
گفت: «صاف مقابله کردن اسلحه‌هایی می‌خواهد که من آن‌ها را ذاتاً ندارم.»

او رنج می‌کشد. چیزی که به نظرم می‌رسد این است که من قربانی ِ نحوه‌ای خاص از سلحشوری ام. یا در واقع، قربانی ِ نوعی ناتوانی ام که با سلحشوری به حذف و فدا کردنِ شگردهایِ هرروزه‌یِ زندگی مشغول است؛ ناتوان از برطرف کردنِ رنج، و هم‌چنین ناتوان از هم‌دستی با رنج، چون به نظرم می‌رسد که هم‌دستی خاصیتی پوشاننده دارد نه برطرف‌کننده و من نمی‌خواهم بپوشانم.

۴ نظر:

  1. اولین نتیجه این که دن کیشوت هم در واقع می دانست دارد چه کار می کند و به هیچ وجه مجنون نبود خدا را شکر که این مایه ی بحث و جدل میان متفکران و نویسندگان و نظریه پردازان جهان حل شد، و البته خودم هم همیشه حدس می زدم دن کیشوت فقط کسی است که با تن خود دست به کار ایجاد واقعیت های تازه شده است

    موضوع بحث شما به نظر این جانب نه دن کیشوت و نه چندان چه گونه طرف شدن یا نشدن با رنج های واقعیت بلکه بیش تر رابطه است

    رابطه هایی است که در آن ها یکی از طرفین اگر خوب نگاه کند رد پای نوعی علاقه یا منفعت خاص را می بیند و پرسش یا تردیدی در خصوص ذات یا انگیزه ی رابطه برای او پیش می آید.

    فرض بفرمایید که دوست تان به تحمل رنجی محکوم است و شما قادر هستید با او هم دردی کنید ولی در ضمن ممکن است بتوانید به او راهی برای تحمل نکردن رنج و کندن و به دور انداختن منبع این رنج - یک تکه از خودش - نشان بدهید

    شما در مقام دوست از خود می پرسید آیا حاضرم بگذارم رنج بکشد فقط برای این که خودش باقی بماند

    از یک طرف او جدا از دوست شما بودن یک انسان است و بهتر است رنج نکشد و در ضمن هر چه بیش تر رنج بکشد ممکن است کم تر بتواند انسان خوبی یا دوست خوبی باشد

    ولی از طرف دیگر شما هستید که یا او را همین طور که هست می پذیرید یعنی با رنج های تباه کننده اش یا علاقه دارید که او تغییر کند و تباه نشود.

    در هر حال علاقه ی شما به وضعیت دوست سوق تان می دهد به سمت این پرسش اساسی تر که آیا رابطه ی دوستی به دلیل منافع و علائق خاص خودتان که از طریق دوستی با شخص خاصی با وضعیت خاص این منافع حفظ می شوند و آن علاقه به نتیجه می رسد شکل گرفته است یا این که برعکس نوعی انسانیت غیر شخصی مثلن غریزه ی دوستی و در واقع انگیزش به یک جور مصاحبت بی دلیل با هر جور انسان در هر وضعیت پشت این دوستی هست

    ناتوانی از برطرف کردن رنج و هم چنین ناتوانی از هم دستی با رنج به این دلیل در شما وجود دارد که دوستی خود از آن نوع رابطه هاست که هم این است و هم آن. هم کلی و غیرشخصی است و تنها شرط آن این است که دوست آدم جزو انسان ها باشد (یا اگر حیوان است به هرحال جای یک انسان را پر کند) و هم جزئی و شخصی است و علائق و منافع خاص در ایجاد آن دخیل هستند.

    در مقابل، باز برای مثال عرض می کنم، رابطه ی والد با فرزند واجد انگیزه است برای بخشیدن بهترین وضعیت ممکن به فرزند و رفع همه ی ضرباتی که ممکن است به فرزند وارد آید و مرهم همه ی دردهای او بودن. منت سر فرزند ندارد. در این حالت دیگر آن دوگانگی و ابهام و تردید بروز نمی کند. و شاید بهتر بود بروز می کرد چون بالاخره واقعیت این است که والدین نمی توانند همین طور چهارچشمی بچه را بپایند تا منافع خود را در رابطه با فرزند حفظ کرده باشند.

    پاسخحذف
  2. جناب ِ آنانیموس من از نوشته‌ات خیلی خوش‌ام اومد.

    پاسخحذف
  3. درود

    به آقانوم (آقا/خانوم) ِبی‌نام

    متین گفتید. اما به نگاه ِمن، کانون ِبحث ازاساس باید بر تعریف ِرنج در زمینه‌ی دوستی پا بگیرد. یک چهره، رنج ِتباه‌کننده به‌مثابه‌ی خصیصه‌ای ویژه‌ی یک شخصیت که ممکن است او را پُر از جلا و فروغ سازد، و چهره‌ی دیگر به عنوان ِعاملی که وجدان ِطبیعتاً نوع‌دوست ِآدمی را می‌آزارد و نیروهای نیک‌خواه ِنیت و فرشتگان ِاشرف را در رفع ِعامل ِزیبایی‌بخش بسیج می‌کند.

    طرفه این که دوستی‌، در اوج و شدت ِخود، حقیقتاً جنبه‌ی طبیعی ِآن "وجدان ِطبیعتاً نوع‌دوست" را از خود می‌کنَد و بنای ِرابطه را بر چیزی جز عافیت (چه عافیت ِخود و چه عافیت ِدیگری) و میانه‌روی می‌گذارد. اصلی که بر گفتمان ِدوستی – بازهم می‌گویم دوستی در شدت ِخود که توانسته از اطوارهای گفتمان خود را خالی کند – بر آن استوار است، اصل ِلذت (در معنای ِفرویدی ِکلمه / یا همان اصل ِمیانه‌روی و حزم‌اندیشی) نیست، اصل ِمرگ است: جایی که لذت به مکانی ورای ِاقتصاد ِصرفه‌جوی ِفرهنگ، تن، حقوق ِبشر و اخلاقیات می‌رود، به جایی که اخلاق ِدوستی – که حقیقت‌اش همان نااخلاقیات است – در آن ساخته می‌شود.

    این بحث البته ربطی به سلحشوری و خودنژاده‌پنداری آقای معترض ندارد چون آن گفتمان به‌نظرم کاملاً نیچه‌ای‌ست. جایی که فرد از فرط ِبزرگ‌داری ِایده‌ی انسان، شاید حتا از فرط ِنخبه‌گرایی، قادر به پاسخ‌گویی در برابر ِناله‌های هرروزه‌ی اطرافیان که اغلب چُس‌ناله اند، نیست. این ناتوانی زیرزیرک در دل ِخود حامل ِنوعی توانایی‌ ِغریب است که حساسیت ِفرد در برابر ِرنج ِدیگری – رنجی که در اوج ِسرخوشی‌ها هم هست و البته نامرئی برای دیگرانی که مادرزاد گوش ِچس‌ناله اند – را پرُزور می‌کند؛ سنتزی هست آیا یا نه، نمی‌دانم...

    پاسخحذف