مونتنی شکاک است. هنوز نمیتوان به قطع گفت که پدر یا مادر ِ شک کیست. اما والدین و فرزندانِ این خصلت حامل ِ گونهای شکنندگی ِ خوشایند اند و از ظرافتِ طبع به خودشان هم رحم نمیکنند. به دست نیامدنی بودنِ هستی آنها را بیش از همه رنج میدهد. گاهی که میخندند، یا خوشبختانه حتا زمانی که در اندوهِ بسیاری به سر میبرند، شک میکنند که این لرزش ِ دل و لرزش ِ دست آیا به طور حتم میارزد؟ مونتنی روزی از خودش پرسیده بود چرا کسی باید او را دوست بدارد وقتی که چندان خودش را دوست ندارد، و به همهیِ دوستاناش خندیده بود. میشود حدس زد که بیباوریِ مونتنی به دیگران و فریبکار شمردنشان، لااقل در برخی موارد، از اینجا آب میخورَد که او خود را تحقیر میکند و دوستی ِ دیگران را فریبی میشمرد که قرار است نیرویِ آن تحقیر (همان تحقیر که او واقعیترین چیز میپنداردش) را دروغین جلوه بدهد. حس میکند چیزی در او زنده نیست و پس لیاقتِ این را ندارد که به شکل ِ نیرویی الهامبخش و زنده نگریسته شود. هر توجهی اندکی غیرمعمول او را برمیآشوبد. و کیست که نداند واقعیت این است که او به توجهاتِ غیرمعمول دل میبازد و حتّا شیفتهیشان است، و فقط از سر ِ تحقیر ِ خود به آنها چنگ میزند.
مونتنی قرینهای دارد بسیار شبیه به او، در آن سویِ دیوار، که ناماش چندان اهمیتی ندارد، یا اصلاً همان «قرینه» نام ِ مناسبی ست. نوشتن برایاش تسکین است. به فردِ زبون و پستی شبیه است که به خود میپیچد و به کاغذ و قلم پناه میبَرد تا بدناش را راضی کند. به چه راضی میشود با نوشتن؟ به روشنایی، به نور، به آنچه شاید از کلمات بر او بتابد. زیاد مینویسد و نوشتههایاش شرحی نو بر مفاهیمی تکراری اند. آدمی بیش از هر چیز به معنایی نیاز دارد تا بدناش را رام کند. او این معنا را مدام گم میکند. معنایاش او را رها کرده است. خماری از سرـوـکولاش بالا میرود، پس مینویسد.
قرینه گاهی با مونتنی در مقام ِ معشوق سخن میگوید. به ماشین ِ تولیدِ فرضیه تبدیل شده است و مونتنی، با دفتر و عصایی آمیخته به شک، به کارگزار ِ رد یا تأییدِ صحتِ فرضیات. هر روز چیزی نو به ذهناش میرسد، اما نمیداند به کجا آویزاناش کند. میخواهد از پستانِ معشوق بیاویزد، از مویی که رویِ شانهیِ برهنهاش ریخته، یا کبودیِ محوی که زیر ِ شکماش از راست به چپ جابهجا میشود. اینها چقدر درست است؟ شاید سادهتر از اینها باشد، اما او از آن سادگی بسیار دور است. فکر میکند که شاید مونتنی حسابِ دیگری رویِ او باز کرده. از خودِ فرضیات که بگذریم همینجا میشود گفت که جالبترین قسمتاش این است که رگهیِ هر فرضیهای را میتواند تا بینهایت دور و تا بینهایت نزدیک دنبال کند و تأییدش را در شواهدِ مختلف به جا بیاورد. این به نظر احمقانه میرسد. مگر چند جور میشود روایت کرد؟ گاهی هم تکذیبشان میکند. اما چه کسی بر صحتِ گفتههایاش شاهد است؟ مونتنی شکاک است و مدام میخندد. قرینه برایِ که مینویسد؟ خوانندهیِ ناپیدایِ او که شاید روزی چیزی به دستاش برسد و دلاش با او همراه شود. یا خدایی دور که به جایِ نوشتن، روزی قرار است خواندن بیاموزد. یا خستهیِ لودهای همچون خودش که از آبـوـتابِ پیچیدنِ او به خود و دیدنِ شرحاش درس میگیرد. دارد بیکمـوـکاست به آموزندهیِ درسها تبدیل میشود. اما مونتنی با خشم به او میگوید که کسی از اینها درس نمیگیرد. حتا خودش هم از آنچه مینویسد بیزار است. نشئگی که بپیچد به همهیِ عهدها و علائم، به همهی ِ آن نورها که قبلاً به او تابیدهاند پشتِ پا میزند و راهِ تسکین را میجوید و مینویسد. به راهی میرود که او را دور بیاندازند. از دور انداخته شدن لذت میبرد. به هر مذلتی تن میدهد، در عین ِ آن که رنگِ مذلّت را خوب میشناسد. تحقیر پشتِ تحقیر، و ارادهای که از شکسته شدن لذت میبرد و سنگینترین بارها را به دوش میگیرد. همهیِ عالَم به او میگویند که باید رها کند و با این که حرفِ همهیشان را درست میداند حاضر است برایِ مونتنی همهیِ عالَم را رها کند. در یادداشتی به او مینویسد: مونتنی ِ عزیز! میگویند که مونتنی شکاک است. هنوز نمیتوان به قطع گفت که پدر یا مادر ِ شک کیست...
باید اجازه داد مونتنی جواب گوی خود باشد و قرینه هم. به این ترتیب: مشکل در این جا ذهن و شک ها و شکاکی نیست. مسأله از بی ارتباطی برمی خیزد . منظورم از بی ارتباطی این است که گاه انسان نیاز دارد خود واسطه ی ارتباط باشد و لمس شود و چیزها از خلال او عبور کنند بدون این که آدم سلطه بیابد یا بر او سلطه بیابند. مشکل از فقری است که در این حوزه حس می شود.
پاسخحذف