۱۳۸۹/۷/۳۰

دلتنگی

    «بهرام شیفته‌یِ زنی شد که زیبایی و لطافت‌اش به خورشید می‌رسید. زن به ناگاه در حادثه‌ای از دنیا رفت و بهرام زان پس نمی‌توانست به قوّتِ عقل سخن گوید و جمله‌ای را درست به زبان بیاورد. گویش ِ او این گونه بود که جمله‌ای را آغاز می‌کرد و هنوز به پایان نبرده جمله‌ای دیگر از سر می‌گرفت. این کتابی ست در شرح ِ دلتنگی...»

دلتنگی خود را به شکل ِ ترکیبی از احساس‌هایِ گوناگون عرضه می‌کند: اضطراب، یأس، بی‌میلی، شکلی از فزون‌خواهی ِ ویران‌گر، و هم‌چنین به شکل ِ نوعی تعلیق؛ وضعیتی که در آن گویا همه‌یِ متونِ مرجع گم شده‌اند و شاخص‌ها و دستاویزهایِ عالَم قدرتِ نگه‌دارنده و اطمینان‌بخش ِ خود را از دست داده‌اند. توجیه دیگر به هیچ کار نمی‌آید، و بلکه فراهم کردنِ هر توجیهی برایِ تسکین ِ دلتنگی، از آن‌جا که هیچ تکیه‌گاهی ندارد، در جهتی معکوس، به تشدیدِ دلتنگی منجر می‌شود. اما این همه‌یِ ماجرا نیست. این حقیقت که دلتنگ نمی‌تواند توجیهِ تسکین‌بخش ِ خود را پیدا کند و جمله‌ای بپرورد و آن را عمیقاً از آنِ خود بداند به این معنی ست که او فاقدِ نوعی نیرویِ روحانی ست: همان نیرو که آن را به دیوانگی منتسب می‌کنند و شرطِ ضروریِ باور کردن و دل دادن به یک گفتار است. در وضعیتِ دلتنگی چنین به نظر می‌رسد که جملات ارزش ِ معنایی ِ ویژه‌ای ندارند. نمی‌توان رجحانی میان‌شان قائل شد و بنابراین، هر کدام در مسیر ِ زاییده شدن خورده می‌شوند و ناتمام و نارس و پوچ جلوه می‌کنند. باید منتظر بود تا اُبژه‌یِ دلتنگی (شخص، روزگار، حالت، خاطره و...) خودش پا به میان بگذارد و میانِ حقیقت و کذبِ کلمات داوری کند. در واقع، بخشی از نیرویِ دلتنگی از دلِ میل ِ آشکار کردنِ خود به رویِ اُبژه‌یِ دلتنگی و شنیدنِ قضاوتِ او بیرون می‌آید. در آن لحظه تنها او قاضی ِ حقیقی ست. با این شیوه می‌شود توضیح داد که چرا جریانِ دلتنگی مانندِ جزر و مد مدام تکرار می‌شود. ماجرا با چرخه‌یِ لذت‌ـ‌تخیل آغاز می‌شود. تخیل درباره‌یِ کسی که دوست‌اش داری لذیذ است. از سویِ دیگر، «لذت» وسوسه‌ای ست به سویِ «تخیل» که این نیز به نوبه‌یِ خود تلاشی ست برایِ بازآفرینی ِ واقعیت و تحلیل و توضیح ِ شرایط و نشانه‌ها. به عبارتِ دیگر، دلتنگ می‌تواند به واسطه‌یِ تخیل آرایش‌ها و شکل‌هایِ گوناگونی از شواهد و مدارک را در ذهن ترسیم کند، اما نکته این‌جا ست که او قادر نیست میانِ این آرایش‌ها دست به انتخاب بزند.

اگر فردِ دلتنگ باید یک‌ریز و بی‌وقفه به قاضی ِ بیرونی‌اش، به اُبژه‌یِ دلتنگی‌اش مراجعه کند و از دلِ این رجوع حقیقتِ خود را به چنگ بیاورد، می‌شود گفت که دلتنگی تلاشی روحانی ست برایِ بازگو کردنِ وضعیتِ خود در قبالِ دیگری و پی‌گیریِ تأثیراتِ این شرح. در واقع، دلتنگی نوعی کنجکاوی ست بابتِ توانِ انگیزاننده‌یِ توضیحی که در ذهن داریم: ما می‌خواهیم هر بار که از مفاهیم پُر ایم، آن‌ها را به آزمون بگذاریم و نتیجه‌اش را مشتاقانه دنبال کنیم. ببینیم آیا از شرح ِ من به ذوق خواهد آمد؟ آیا اساساً چنین شرحی را تأیید می‌کند؟ من چنان که باید نیرومند و پُرقوّت ام؟ این افکار با نیرویی دوچندان همه‌یِ اراده‌یِ شخص ِ دلتنگ را مشغولِ خود می‌کند و فضایی هیجان‌آلود او را در بر می‌گیرد؛ هیجانی ناشی از ترس؛ ترس ِ از خطا بودنِ همه‌یِ آن افکار و تأثرات؛ ترس ِ این که نکند به اندازه‌یِ کافی این ایده‌ها و کلمات صحیح نباشند! نکند بی‌مقدار باشند! در فضایی پاره و گسسته، در آن‌جا که علائم و نشانه‌ها هم‌زور و هم‌قدر اند، دلتنگی بیش از هر جا هم‌خانوداگی ِ حتمی‌اش با ترس را اقرار می‌کند. مسیری ست که ذهن طی می‌کند تا خود را گرفتار ِ هراس ِ از دست دادن کند و مانندِ همه‌یِ مواردِ این‌چنینی از این هراس لذت ببرد. بورخس جایی چیزی شبیهِ این گفته که فقدانِ تخیل می‌تواند انسان را از قیدِ ترس و ترحم آزاد کند. در واقع، آن که دلتنگ نمی‌شود از تخیل ورزیدن لذت نمی‎برد و بنابراین کلمه‌ای برایِ آزمودن و موردی برایِ هراسیدن ندارد. به طور ِ خلاصه، آن که دلتنگ نمی‌شود کلمه‌ای ندارد. آن که کلمه‌ای ندارد نمی‌ترسد.

۶ نظر:

  1. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  2. امکان ناپذیری درک یا عدم داشتن دلیل و نیز توالی گفتارهایی که ظاهراً بی هیچ منطقی پشت سر هم ردیف می شوند، چیزی نیست که بتوان با واژه یا مفهوم هایی از جنس دلتنگی فهمیده شود. اکنون در دنیایی به سر می بریم که شاید نفس گفتگو و جستجوی دلایل هر نوع عمل اجتماعی جنایتی بیش نباشد، زمانی که عمل اجتماعی یا پراکسیس، آن هم از جنسی خاص، تنها آلترماتیو منطقی، اما امکان ناپذیر است. منظورم گفتگو در باره ی موضوعاتی ست که ساختاراً با گفتگو حل ناپدیرند. اما به ناچار، بنا بر چیدمان ایدئولوژیک مسلط وارد این نوع بحث ها می شویم و از قبل امکان فهم مشترک در باره ی آن ها از ما سلب شده است. در این لحظه ها، احتمالاً، گفتگو چه به شکل رو در رو و چه به واسطه ی نوشتار ممکن است دام یا سرابی ایدئولوژیک بیش نباشد. تراژدی قضیه در این جاست که این لحظه ها، همان طور که قبلاً هم گفتم، لحظه هایی امکان ناپذیری پراکسیس هم هستند اما، می توانند گشایشی برای آینده باشند..

    پاسخحذف
  3. خوانش ِسزیده‌ای بود از نسبت ِلوگوس و زمان‌مندی؛ این که توانش ِگفتاری و پیوستار ِمنطق وابسته‌ی حضور ِمدام ِسوژه در آگاهی ِمقولی از زمان‌مندی است. اما آن‌جا که از رابطه‌ی "ابژه‌ی دل‌تنگی" و نقش ِواسطه‌گرانه‌اش صحبت می‌کنید، به نظرم نوعی انرژی ِدلالت‌مند را به درون ِابژه می‌ریزید که ابژه – و به طور ِویژه ابژه‌ی دل‌تنگی – اصالتاً بر ضد ِآن در برابر ِسوژه‌مندی سرکشی می‌کند. ابژه‌ی دل‌تنگی اساساً زاینده‌ی تعلیق ِنیت‌مندی ِغایت‌نگرانه است، شاید به همین خاطر دل‌تنگی به عنوان ِیکی از حالات ِاصیل ِدازاین شناخته می‌شود، چراکه با خالی‌کردن ِعرصه‌ی گفتار/شناخت از وجه ِالتفاتی سوژه را با عدم رویارو می‌کند: خاطره و کلمه که قلب ِخاطره است، کانون ِجنون اند. این نکته در آن‌جا که حرف از ناتمامی ِبازی ِدلالت‌ها در حضور ِآرایش‌ها و طرح‌های چندگانه می‌زنید به ظرافت مضمر است. اما در بند ِدوم که ابژه‌ی دل‌تنگی را امری برون‌آخته تعریف می‌کنید، دوباره پای ِخودفرمانی ِسوژه به میان ‌کشیده می‌شود که در مورد ِسوژه‌ی دل‌تنگی صادق نیست. هیجان، افسرده‌گی، و لذت از یادآوری ِخاطره به دلیل ِامحای ِفاصله‌ی دکارتی ِشناخت است. سوژه دیگر شناسا نیست، او تنها با وانهادن ِتام ِخویش در برابر ِعرصه‌ای که از غیاب ِابژه به پیش آمده می‌تواند پاره‌ای و ایماژی از خود در خاطره دست‌و‌پا کند. خاطره، یا همان رخداد ِپس‌نگرانه‌‌ای که من در آن خود را دوباره زیست می‌کند، سوژه را در برمی‌گیرد، واقع‌مندی‌اش را می‌شکند و آن را به اصالت ِابژه، یعنی به اصالت ِغیاب و آن-جا-بوده‌گی نزدیک می‌کند. ابژه‌ی دل‌تنگی اساساً چیزی بیش‌تر از واقعه‌ی گذشته است. هیجانی که قرین ِدل‌تنگی‌ست، نه ناشی از شور ِاحیای ِواقعه، که خاسته از بازآمدن ِآن در هیئتی‌ست سراسر دیگرگونه. به نظر ِمن، ضرب ِویران‌گری که یادآوری بر لوگوس وارد می‌کند، به دلیل ِرودرروشدن ِسوژه با حقارت ِخود در وضعیت ِکنونی و درهم‌شکستن ِاتوریته‌ی اول‌شخص ا‌ست. خاطره، چه زیبا و چه تلخ، همیشه چیزی ارزش‌مند دارد که دربرابر ِآگاهی ِاین‌جا‌و‌کنونی ِمن افراشته می‌شود و دل‌ام را تنگ می‌کند. پژواکی که بر من نهیب می‌زند، صدای‌ام می‌کند و جای‌مندی‌ام را پرسان می‌شود. آن هیئت ِدیگرگون، این هیولای، چیزی‌ست سراسر نو و افزوده بر واقعه. شاید باید چنین گفت که خاطره رخدادواره‌گی ِواقعه است؛ به این معنا که اگرچه برآینده از گذشته اما عرصه‌ای‌ست نو و نافهمیدنی و پیراگیرنده که سوژه را در خود می‌فشارد {در آغوش می‌گیرد و گرم می‌کند، له‌اش می‌کند، و به لحظه‌ای نو که در تعلیق ِسلطه‌ی ثانیه شکوفه زده، می‌آویزدش}. دل تنگ می‌شود چراکه سوژه حقارت ِوجودی ِمن ِآگاه‌اش در اکنون را فهم می‌کند، اکنونی که از رایحه‌ی رخداد بی‌بهره است. برای دل‌تنگ، ابژه‌ی دل‌تنگی همان پاره، همان زخم، همان پانکتوم، همان لبخندی‌ست که من خود را برای ِهمیشه در آن‌جا وانهاده‌ام. ابژه‌ی دل‌تنگی، جهان ِوانهاده‌گی‌هاست، جهانی که سوژه تنها بخشی از آن است. تشویش و دلهره‌ی خاطره فرآورده‌ی همین تنهایی ِغایی‌ست، جایی که سوژه درمی‌یابد دیگری تنها در آن‌جاست، در گوشه‌ی عکس، در رویا، در امضای ِنامه، در ایماژ ِماتی که مرا در درخشش ِحقیقت‌مندی‌اش جذب می‌کند.

    آن که نمی‌ترسد، نیستی می‌کند!

    توضیح:
    1- نظر ِقبلی را حذف کردم چون یک جمله را در آن از قلم انداخته بودم.
    2- {به احمد}. اگرچه در اهمیت ِکیفیت ِاجتماعی در تعیین ِگفتار با شما می‌توان هم‌دلی کرد؛ اما آیا این طور فکر نمی‌کنید که رد ِامکان ِچنین تحلیل‌های هستی‌شناختی‌ای به بهانه‌ی بی‌بهره‌گی‌شان از بُعد ِاجتماعی سر ِخر ِاندیشه را به همان برهوت ِناانسانی‌ای کج می‌کند که اندیشه‌ی رادیکال ازاساس برای رهایی از آن به میان آمده است.

    پاسخحذف
  4. شرح بسیار کامل و دقیقی بود!

    پاسخحذف
  5. شاید حق با شما باشد، چه می دانم، تو گویی من هم دلتنگم! به هر حال من نفی اندیشه نمی کنم، بلکه با شیوه ها، نقطه عزیمت ها و غایت از پیش داده شده ی برخی انواع اندیشه مشکل دارم که به تولید هیچ نوع معرفت جدیدی منجر نمی شوند. من فرد را از دریچه ی اجتماع پاره پاره می بینم آن هم به شکل سوژه ی اجتماعی، و دلنتگی های اش هم در این حد برای ام قابل فهم است اگر اساساً فهمی امکان پذیر باشد. در این صورت چیز خیلی متفاوتی با تو نگفته ام که امید به آینده محصول همین بود و نه دلتنگی...

    پاسخحذف
  6. شاید به جای دلتنگی بشود گذاشت، نیاز به دیگری. دیگری از هر نوع. و بیشتر شاید کسی که بتواند خوب ببیند و قضاوتش از ذهنی سلیم برآید. یا درواقع چارچوبهای قضاوتش مورد تایید ما باشد. کسی که مثل ما نیست ولی شباهتهایِ بی ربطی به ما دارد.
    و فکر کردن تنها با گفتگویی درونی با او صورت می گیرد.

    پاسخحذف