۱۳۹۰/۲/۳۱

طریقه‌یِ کار با حقایق ِ پابرجا

«حقایق ِ معلوم و پابرجا را بپذیرید: قیمت‌ها گران می‌شود.
سیاست‌مداران خانم‌باز اند. شما هم پیر می‌شوید.
و وقتی پیر شدید خیال می‌کنید که وقتی جوان بودید،
قیمت‌ها منطقی بود، سیاست‌مداران نجیب بودند،
و کودکان به بزرگ‌ترها احترام می‌گذاشتند.»
کورت وانگات

آن‌هایی که خیلی عاقل به نظر می‌رسند، یا می‌خواهند خیلی عاقل به نظر برسند، در برابر ِ کسانی که بیش‌تر از ویژگی ِ احساساتی بودن و شوریدگی بهره‌مند اند، نوعی «نگاهِ معکوس» به آینده دارند. با نگاه به تاریخ، زندگی در حالِ زوال و نابودی ست. نسنجیده است، اما خواهند گفت که شرایط دائم در حالِ بدتر شدن است. نوعی وضعیتِ روانی هشدار می‌دهد که حرکت به سمتِ جلو (صرفاً از نظر ِ زمانی) عواقبِ تلخی در پی دارد. چه خوب بود اگر نمی‌شود مدام به اول‌اش برگشت، لااقل می‌شد همه‌چیز را همین طور که الان هست نگه داشت. عاقل‌ها را معمولاً با راه‌کارهای‌شان برایِ همین طوری نگه داشتن به جا می‌آورند، پیش نرفتن، تغییر ندادن، صلح کردن، آشتی دادن، یا خیلی که بی‌کله باشند، آرام پیش رفتن، منطقی تغییر کردن، کنترل کردنِ شرایط و فکر ِ هزینه‌هایِ سرسام‌آور ِ آینده بودن.

خب، آن «نگاهِ معکوس» چی بود؟ ما از آینده انتظار ِ به‌تر شدن داریم، و در عین ِ حال، با نوعی شهودِ نسنجیده، با نوعی میل ِ مبهم به واقع‌گرایی، می‌دانیم که آینده به‌تر نخواهد بود. پایانِ همه‌چیز نابودی و فساد و تباهی ست. حتا در اوهام ِ مذهبی، مسیح و امام زمان هم که خودشان نفس ِ آینده‌یِ خوب اند، زمانی می‌آیند که فساد و تباهی دیگر گندش را درآورده باشد. و می‌دانیم که معاصران همیشه فکر کرده‌اند که دورانِ آن‌ها ست که فساد و تباهی گندش را درآورده. انگار که «آینده» در آنِ واحد هم واجدِ خیر و خوبی ست، هم واجد زوال و نابودی. و انگار که عاقل، در همان لحظه‌ای که عاقل است، هم مقابل ِ سویه‌هایِ خوب و بدِ آینده قرار گرفته (چون می‌خواهد اکنون را نگه دارد)، و هم لحظه‌یِ تحقق ِ آن است، یعنی جایی ست که ادعا می‌کند اگر از او پیروی بشود، فساد و تباهی سرعتِ کم‌تری پیدا خواهد کرد.

خودم، خیلی که بخواهم عاقل باشم، برایِ یک بار هم که شده پژواکِ کلمات‌ام را در آینده‌ای که زیاد هم دور نیست در سرم مرور می‌کنم. آینده‌ای که در آن احتمالاً کسانی هستند که بگویند: «20 یا 30 سالِ پیش کسی بود که به‌تر از همه واقعیت را دیده بود.» پس عاقل تا حدی برایِ آینده حرف می‌زند، یا به عبارتی، قضاوت درباره‌یِ بعضی از کلمات‌اش را به آینده واگذار می‌کند. عاقلی که می‌خواهد آیندگان وامدارش باشند و تفسیر و تصدیق‌اش کنند. اما اگر کسی این صدایِ هپروتی و آخرالزمانی ِ مربوط به آینده را در سرش سرکوب کند، کلمات‌اش چگونه وضعیتی خواهد داشت؟

پیش از جواب دادنِ به این سؤال به یاد بیاوریم که پژواک‌هایِ مربوط به آینده، همگی از گذشته می‌آیند. ما با نگاه کردن به گذشته، به تاریخ، به واقعیت، به طبیعت، آن طور که در زمانِ ما و قبل از ما بوده، قانون می‌سازیم و آن‌ها را به آزمونِ آینده می‌گذاریم. اما گاهی اوقات این کار کافی نیست. گاهی از این طریق به گذشته سنجاق می‌شویم و نمی‌توانیم جوهر ِ سرکش و پیش‌بینی‌ناپذیر ِ رخدادها را تشخیص دهیم. با سنجاق شدن به گذشته «امید» کور می‌شود و همه‌چیز تکرار ِ ابلهانه‌ای به نظر می‌رسد، و آدم‌هایِ زنده دوست ندارند که زندگی این طور به نظر برسد. عاقل‌هایی که همیشه حرفِ درستِ بی‌مالیات می‌زنند، کسانی اند که پا بر گذشته دارند و از قواعدِ موردِ قبولِ همه، نسخه‌هایِ تازه بیرون می‌دهند. شوریدگانِ امیدوار کسانی اند که به تقدیر ِ تحقق‌نیافته‌یِ حوادث امیدوار اند و میل ِ کَنده شدن دارند و بنابراین خیلی عاقل به نظر نمی‌رسند و بیش‌تر سکسی، یا متفاوت اند، و سکسی بودن هم البته نیاز ِ مهمی ست.

برایِ این که نتیجه‌گیری کرده باشم و این متن را یک جور ِ آبرومندانه‌ای به پایان ببرم، به گفته‌یِ وانگات در ابتدایِ این نوشته برمی‌گردم. حقایق ِ پابرجا را اگر بشود آن جور که وانگات گفته به زبان آورد، یعنی شبیهِ یک قانون و اصل، آن وقت شاید بشود به ذاتِ حماقت‌آمیز ِ قوانین خندید و در مقابل‌شان ایستادگی کرد. شاید بشود فهمید که احساسات چون عوض شده‌اند، جایی دارند گول‌مان می‌زنند و مثلاً سیاست‌مداران در گذشته نمی‌توانسته‌اند نجیب باشند و قیمت‌ها در گذشته نباید چندان ارزان بوده باشد. به عبارتی، شاید در حوزه‌یِ گفتن و نوشتن، جایی باشد که انسان‌ها صرفاً قوانین ِ احمقانه را به زبان می‌آورند (و بنابراین عاقل اند) و در همان حال، از سر ِ نشان دادنِ حماقتِ نهفته در همین قوانین وضع ِ فعلی و جهتِ حرکت به سمتِ آینده را تعیین می‌کنند. آینده احتمالاً جایی ست که هر چیزی را نمی‌شود گفت (چون بعضی چیزها احمقانه اند) و به هر احساسی نمی‌توان بها داد (چون بعضی احساسات دروغین اند)، و خودِ این راست و دروغ‌ها هم چندان دوامی ندارند.

۴ نظر:

  1. میثم، سعی کنید این متن را طوری بخوانید که انگار دارید می گوییدش، و آن هم نه به دوستاران بلاگ تان، که به نوجوانی که شور و خنده و حسرت اش واقعی است و آینده اش، عمر او، جلو پاش مثل یک امکان بی کران گسترده در همه جا و همه چیز است.

    سعی کنید به این موجود بفهمانید که نه تنها با سنجاق شدن به گذشته امید می میرد (که به هر حال تنها جمله ای است که او به راحتی خواهد پذیرفت)، که به آینده سنجاق شدن هم زیادی احمقانه است، که تازه زمان حال هم فقط لبه ی باریکی است پر از خواستن ها میان این دو پرت گاه.

    فکر نکتم بتواند کاملاً باورتان کند. از این گذشته فکر نکتم دل تان بیاید این ها را به او بقبولانید.

    تا جایی که چنین کسی اصولاً فکری در سر دارد که بشود آن را به صفت "تأملی" آراست، به شما خواهد فهماند که جریان امید بندآوردنی نیست: با امید به خوبی محض، خوبی ساطع از تمام محیط طبیعی و انسانی آغاز می شود، با امید به آینده ی خود برای برآوردن میل ها و آرزها ادامه پیدا می کند، و به امید برای نسل بعد می پیوندد.

    آبرومندانه تمام اش کنم: هر عقل و هر شور انسانی پا در این عرصه ی "حماقت عاشقانه" دارد، در این تداوم مبتنی بر رواداری برخاسته از امیدی منتشر که زمانی کاملاً خصوصی و در ادامه ی زندگانی رفته رفته غیر شخصی خواهد شد، و هرچه به عقل یا به شور نزدیک شود یا از این ها دور شود، یک چیز محرز است و آن این که انکار نخواهد و نمی تواند و نباید شد.

    این تنها قانونی است که هست. حتا من نوعی که می دانم هر زندگی به شکست می انجامد چنان که عقل محدود خواهد شد به قبول این شکست، حتا من نوعی که شور را فراموش خواهم کرد، حتا من نوعی که می دانم همه ی خوبی ها مجبور خواهند بود در برابر فایده کنار بکشند و خود را در چارچوب "ادامه دادن آن چه صرفاً مفید است" معنا کنند بدون این که الزاماً بشود فهمید فایده ی صرف کجاش آرمانی - و حتا نه آرمانی بلکه انسانی - است، قانون امید را مثل خود جان شیرین عزیز می دارم. نه؟

    پاسخحذف
  2. سلام. نمی‌دانم فهم ِ من به چیزی که می‌خواستید بگویید نزدیک است یا نه، اما حس کردم قانونِ «امید» برایِ شما کلیدی ست و شاید فکر کرده‌اید در متن ِ موردِ اشاره این طور نیست. من البته تصدیق می‌کنم که انسان – در چارچوبِ واقعیتِ اجتماعی و به عنوانِ گونه‌ای حیوانِ معناساز - به امید زنده است، اما بیش‌تر قصد داشتم بگویم که چطور امید داشتن گاهی تنه به نوعی «خوش‌بینی» می‌زند که در تقابل ِ با آن نوعی «بدبینی» می‌تواند عرض ِ اندام کند که مزه‌یِ عقل و شعور می‌دهد. به عبارتی، عقل و شعور، در حالتِ بیرونی و کلی‌اش، نوعی تلخی و تقابل با امید را در خودش دارد؛ اقسامی از این واژه را می‌شناسیم: «امید» در معنایِ امام‌زمانی‌/مسیحایی و آخرالزمانی‌اش، امید در معنایِ شکل ِ واقعی ِ حقیقتی در آینده، امید به ساختن ِ چیزی که نیست، امیدی که انگار همه‌یِ صورت‌اش رو به جلو ست؛ عقل و عاقل (در همه‌یِ علوم و دانش‌هایِ رسمی و نهادین) در تقابل ِ با این امید خود را تعریف می‌کنند، و از نیرویِ تقابل با سراب و وهمی که مدعی اند این امید در پی ِ آن است بهره می‌گیرند و خود را هم‌چون نیرویی نجات‌دهنده، به‌سامان‌کننده، و قاعده‌مند جا می‌زنند. حتماً با طنین ِ این جمله‌یِ سرد و ناامید و واقع‌گرا آشنا اید که جهان چیزی نیست جز غلتیدن از یک فلاکت به فلاکتِ دیگر؛ گزاره‌ای که احتمالاً عاقلانه است، چون به سردترین و تاریک‌ترین نقاطی اشاره دارد که هیچ انسانِ معمولی و زنده‌ای زحمتِ دیدار از آن را به خودش نمی‌دهد. رنج ِ این زحمت را فقط کسی به دوش می‌گیرد که از سر ِ کنجکاوی و جاه‌طلبی بخواهد به صفتِ عقل و تأمل آراسته باشد. عقل اصولاً چیز ِ مماشات‌گر و بدبویی ست که می‌خواهد مهار ِ امید یا همان نیرویی که با کله به سویِ انهدام پیش می‌رود را در دست بگیرد.

    پاسخحذف
  3. سلام، ممنون برای جواب تان. موضوع این است که امید از درون جهنم، یا از درون همان غم عقلایی مورد اشاره ی خودتان هم کارش را می کند!

    وقتی می فرمایید عقل در تقابل با امید خوش بینانه (یا - طبق مثال خودم - تقابل با امید فردی با تفکر شورانگیخته و نه چندان تأملی) خود را تعریف می کند، طبیعتاً به این نکته اشراف دارید که عاقل دلیلی غیر فایده گرایانه برای چنین فعالیت فکریی ندارد مگر این که دارد از طریق تبیین سعی می کند به گم شدگی اشیاء خواستنی جهان و به غم باربودن و بی ثباتی اش امکان امیدی خالی از توهم را عرضه کند و به بی معنایی معنا بدهد. قطعاً حرف های نویسنده ی آمریکایی پذیرفتنی است - جایی می خواندم که روی پاپیروس مکشوفی مربوط به چین 3000 سال قبل از میلاد نوشته بوده "دنیا دارد به آخر می رسد و دیگر نسل های جوان تر از پدران شان اطاعت نمی کنند"! - اما فکر می کنم تأمل فلسفی کمی دورتر می ایستد و فارغ از اندیشیدن به لزوم مهار امیدهای پوچ به راه های پرپیچ وخم پا نهادن در جهانی شاید ناممکن و یقیناً هرگز نابوده می اندیشد، جهانی که در آن به جای آرزومندی تحقق آرزو وجود دارد و بس.

    فقط اضافه کنم که نوشته ی شما مثل همیشه فکربرانگیز بود. نقل به مضمون از والتر بنیامین است – با ترجمه ای ضعیف - که گفته اندوه انسان بی کران می بود اگر دستکارهای هنری او تهی از قصدیت و فاقد نوعی ایجاب (البته ایجاب در حق خود) بودند. با خواندن پست شما ("با سنجاق شدن به گذشته «امید» کور می‌شود و همه‌چیز تکرار ِ ابلهانه‌ای به نظر می‌رسد، و آدم‌هایِ زنده دوست ندارند که زندگی این طور به نظر برسد") شباهتی میان این دو تعبیر می یابم: چه بسا کفایت گذشتن از مکررات در تنگ جایی میان عقل و شور در بیان هنرمندانه، نهفته است.

    پاسخحذف
  4. موافق ام.
    شما لطف دارید.
    ارادت

    پاسخحذف