مادری هست که پسرش را گویا دیوانهوار دوست دارد. همچون کشور یا سرزمینی حاصلخیز و آباد که پادشاهاش را دوست دارد. پسر مُرده. مادر روزهایِ بسیاری را در غم ِ نبودِ پسر گذرانده. دیگر خبری از او نیست. من آن پسر ام. همچون یک روح، از دور مادرم را میبینم، بی آن که از حضورم خبردار باشد. هرچند، حدس میزنم که میداند همین حوالی ام و به کارش نظارت دارم. نابالغ و زشت و الکن ام. این دانستهها در شرح ِ من از ماجرا کلیدی ست. از این فاصله که با او دارم، او را در حالی میبینم که پسرهایِ زیادی را نوازش میکند و از حالشان جویا میشود. دلتنگِ نوازشهایاش میشوم. مادرم را دیوانهوار دوست دارم. چرا نیستم؟ خودم را با همین قدر توضیح راضی کردهام که لابد مرده ام.
مادری هست که گویا پسری داشته و دوستاش داشته. پسر دیگر نیست و او هر روز، همهیِ تاب و تواناش را صرفِ غلبه بر دلتنگیهایاش میکند. اما باید زندگی کند. نباید خود را به فقدان و تاریکی تقدیم کرد. با مقاومت است که افسار ِ چیزها را میتوان به دست گرفت. یکی از راههایِ این غلبه و مقاومت، تصور کردنِ خود در وضعیتی ست که پیش از پسردار شدن در آن به سر میبُرد. در واقع، پرسش ِ بسیار مهم ِ او این است: چگونه میتوان دوباره، از مسیری قبل از یک احساس یا یک تجربه، به جهان وصل شد و آن را تجربه کرد؟ چگونه میتوان به اصالتِ نخستین تجربهها بازگشت، از نو عاشق شد، از نو معاشقه کرد، از نو پسردار شد، و از نو... نه، نباید از نو دوباره شکست خورد. یا: اصلاً مهم نیست انتهایِ چیزهایِ تازه چه باشد، شکست یا کامیابی؛ چگونه میتوان با دانستن ِ این چیزها که من میدانم، همان قدر از هستی لذت ببرم که قبلاً میبردم؟ چگونه میشود با وجود همهیِ شباهتهایی که تجربیات به ذهن القا میکنند، چگونه میشود بر فراز ِ این شباهتها، چیزها را از نو معنی کرد و جوهر ِ تفاوت را میانشان بازشناخت؟
پسر مادرش را از دور نظاره میکند. گاه با خودش میگوید که این نظاره کردن دستِ آخر او را از پا درمیآورد و ملتمسانه به دامانِ مادر بازمیگرداند. قصد دارد این خلقـوـخو را ترک کند. اما این همهیِ ماجرا نیست. پسری که مادرش را از دور میبیند آزرده است. من آن پسر ام. مادرم را از دور در حالی میبینم که پسری را در آغوش گرفته و نوازش میکند و با او سرگرم ِ بازی ست. مادرم چنان گرم و محکم و بیخیال بازی را پیش میبرد که بیاختیار یادِ خودم میافتم، انگار که من، پسر، لحظهای بوده باشم از پسرهایِ مادرم. با من هم همین گونه بازی میکرد. حرف زدن یادم داد. سرریز ِ وجودش را با پستان به دهانام ریخت. آینهای شد پیش ِ چشمام. آن پسر را میبینم. آن که انگار جایِ مرا در جملاتِ خالی ِ مادرم پُر کرده. شبیهِ هم ایم. یا در واقع، در همان نگاهِ اول، شباهتهایی داریم. پیراهن ِ آبی پوشیده و شلواری به رنگِ خاک به تن دارد. چیزهایی هست که نمیتوانم انکار کنم. مادرم دستمالی به او میدهد برایِ پاک کردنِ صورتاش. پسر دستمال را با تسلط میگیرد و در جیباش میگذارد. از این نشانههایِ تکراری و احمقانه چه میفهمم؟ چرا همه چیز من را یادِ خودم میاندازد، در جایی که نیستم. من رفتهام.
روزها که میگذرند به مادرم این حس دست میدهد که مواجههای تازه، جهانی تازه، را بازیافته. که همهیِ پیشفرضهایاش را از دست داده و دوباره میتواند به خوبیهایِ جهان دل ببازد. تحقیر میکند، یا پس میزند، همهیِ آنهایی را که از پشتِ نقابِ پیشفرضهایِ تکراری و قضاوتگر به جهان نگاه میکنند. خوبی را در لحظهـلحظهیِ جهانِ پیرامون با نوکِ انگشتانِ زیبایاش جدا میکند. در این کار اوقاتِ بسیاری هست که دچار ِ اشتباه میشود. اما خود را در این اشتباه آزاد حس میکند و در این آزادی بر حق میداند. از چیزهایی لذت میبرد که به نظرش، حالا دیگر قادر اند او را، او که میخواهد هستی را از نو تجربه کند را، سر ِ ذوق بیاورند. از نو تجربه کردنِ هستی گاهی شبیه است به از سر ِ فراموشی رفتار کردن، و گاهی شبیه است به عمل کردن از رویِ انکار ِ پیشفرضها.
من آن ام که پیش ِ چشمانام مادر ِ محبوبام را مشغولِ سرگرم شدن با فرزندانی دیگر میبینم. آن اوایل، حضور ِ ناملموس و فراگیرم قوتِ قلبی بود برایام. در نظرم، او از طریق ِ مشغول بودن به جهان پیش ِ چشم ِ من، در واقع، به من مشغول بود. اما حالا که زمانی طولانی ست که از این خیالِ تسکینبخش گذشته، این را میفهمم که مشغول بودن به جهان برایِ مادرم مهمتر است از پیش ِ چشم ِ من بودن. به او حق میدهم، چون دیگر نمیشناسماش. پسراناش مادرشان را بردهاند. و من اگر منصف و واقعبین باشم، تنها روایتگر ِ خُردی ام که دورهای کوتاه را در توهم ِ پسر بودناش گذراندم.
مادری هست که گویا پسری داشته و دوستاش داشته. پسر دیگر نیست و او هر روز، همهیِ تاب و تواناش را صرفِ غلبه بر دلتنگیهایاش میکند. اما باید زندگی کند. نباید خود را به فقدان و تاریکی تقدیم کرد. با مقاومت است که افسار ِ چیزها را میتوان به دست گرفت. یکی از راههایِ این غلبه و مقاومت، تصور کردنِ خود در وضعیتی ست که پیش از پسردار شدن در آن به سر میبُرد. در واقع، پرسش ِ بسیار مهم ِ او این است: چگونه میتوان دوباره، از مسیری قبل از یک احساس یا یک تجربه، به جهان وصل شد و آن را تجربه کرد؟ چگونه میتوان به اصالتِ نخستین تجربهها بازگشت، از نو عاشق شد، از نو معاشقه کرد، از نو پسردار شد، و از نو... نه، نباید از نو دوباره شکست خورد. یا: اصلاً مهم نیست انتهایِ چیزهایِ تازه چه باشد، شکست یا کامیابی؛ چگونه میتوان با دانستن ِ این چیزها که من میدانم، همان قدر از هستی لذت ببرم که قبلاً میبردم؟ چگونه میشود با وجود همهیِ شباهتهایی که تجربیات به ذهن القا میکنند، چگونه میشود بر فراز ِ این شباهتها، چیزها را از نو معنی کرد و جوهر ِ تفاوت را میانشان بازشناخت؟
پسر مادرش را از دور نظاره میکند. گاه با خودش میگوید که این نظاره کردن دستِ آخر او را از پا درمیآورد و ملتمسانه به دامانِ مادر بازمیگرداند. قصد دارد این خلقـوـخو را ترک کند. اما این همهیِ ماجرا نیست. پسری که مادرش را از دور میبیند آزرده است. من آن پسر ام. مادرم را از دور در حالی میبینم که پسری را در آغوش گرفته و نوازش میکند و با او سرگرم ِ بازی ست. مادرم چنان گرم و محکم و بیخیال بازی را پیش میبرد که بیاختیار یادِ خودم میافتم، انگار که من، پسر، لحظهای بوده باشم از پسرهایِ مادرم. با من هم همین گونه بازی میکرد. حرف زدن یادم داد. سرریز ِ وجودش را با پستان به دهانام ریخت. آینهای شد پیش ِ چشمام. آن پسر را میبینم. آن که انگار جایِ مرا در جملاتِ خالی ِ مادرم پُر کرده. شبیهِ هم ایم. یا در واقع، در همان نگاهِ اول، شباهتهایی داریم. پیراهن ِ آبی پوشیده و شلواری به رنگِ خاک به تن دارد. چیزهایی هست که نمیتوانم انکار کنم. مادرم دستمالی به او میدهد برایِ پاک کردنِ صورتاش. پسر دستمال را با تسلط میگیرد و در جیباش میگذارد. از این نشانههایِ تکراری و احمقانه چه میفهمم؟ چرا همه چیز من را یادِ خودم میاندازد، در جایی که نیستم. من رفتهام.
روزها که میگذرند به مادرم این حس دست میدهد که مواجههای تازه، جهانی تازه، را بازیافته. که همهیِ پیشفرضهایاش را از دست داده و دوباره میتواند به خوبیهایِ جهان دل ببازد. تحقیر میکند، یا پس میزند، همهیِ آنهایی را که از پشتِ نقابِ پیشفرضهایِ تکراری و قضاوتگر به جهان نگاه میکنند. خوبی را در لحظهـلحظهیِ جهانِ پیرامون با نوکِ انگشتانِ زیبایاش جدا میکند. در این کار اوقاتِ بسیاری هست که دچار ِ اشتباه میشود. اما خود را در این اشتباه آزاد حس میکند و در این آزادی بر حق میداند. از چیزهایی لذت میبرد که به نظرش، حالا دیگر قادر اند او را، او که میخواهد هستی را از نو تجربه کند را، سر ِ ذوق بیاورند. از نو تجربه کردنِ هستی گاهی شبیه است به از سر ِ فراموشی رفتار کردن، و گاهی شبیه است به عمل کردن از رویِ انکار ِ پیشفرضها.
من آن ام که پیش ِ چشمانام مادر ِ محبوبام را مشغولِ سرگرم شدن با فرزندانی دیگر میبینم. آن اوایل، حضور ِ ناملموس و فراگیرم قوتِ قلبی بود برایام. در نظرم، او از طریق ِ مشغول بودن به جهان پیش ِ چشم ِ من، در واقع، به من مشغول بود. اما حالا که زمانی طولانی ست که از این خیالِ تسکینبخش گذشته، این را میفهمم که مشغول بودن به جهان برایِ مادرم مهمتر است از پیش ِ چشم ِ من بودن. به او حق میدهم، چون دیگر نمیشناسماش. پسراناش مادرشان را بردهاند. و من اگر منصف و واقعبین باشم، تنها روایتگر ِ خُردی ام که دورهای کوتاه را در توهم ِ پسر بودناش گذراندم.
انگارهزارسال گذشته هزارسال كبيسه گاهي فكرميكنم خواب ديده ام !فقط گاهي!بايدازتكنولوزي ممنون باشم كه باعث شد ازتون خبري بگيرم .موفق باشين راستي قلم فوق العاده اي دارين
پاسخحذفشاه کار ...
پاسخحذفیک نکته: آن چه مادران به نوزادان می دهند "سرریز" وجودشان نیست، حاشا! شیر مادر کنده شده از تن اوست، کاهنده ی توان حیاتی اش: مادی و ملموس و ارگانیک.
دوم: مادرانی که پسرشان (یا دخترشان) را دیوانه وار دوست دارند به نظر این جانب غیر طبیعی می آیند. غیرطبیعی است که مادر فرزند را دیوانه وار دوست بدارد، چه دوست داشتن عاشقانه فقط یک جور است و آن یک جور هم هرگز میان والد و فرزند شکل نمی گیرد مگر رابطه شان دوگانه باشد، یعنی هم مادرانه ـ فرزندانه، هم عاشقانه ـ معشوقانه.
آن چه به "عشق مادری" معروف شده اصطلاحی است دم دستی و مکرراً سبب سوء تفاهم. مادر فقط محافظی است برای فرزند (و "فرزند" در این چارچوب باید همیشه و هربار ترجمه شود به "بخشی از خود مادر"). زن آبستن و مادرشونده با غریزه ی صیانت است که دست به گریبان است و نه با عشق.
سه این که مادران پسر از دست داده، چنان چه دلیلی درکار نباشد که زیر بار حس گناه بخواهند له شوند، البته باز با نوک انگشتان جهان را ورق خواهند زد و لذت بودن را از سر خواهند گذراند. مرگ را لمس کرده اند پس زندگی را تا نقطه ی پایان خواهند زیست، به روال همه ی کسانی که لحظه ای با مرگ رودررو شده باشند.
اما چنان که در آخرین جمله آورده اید، زندگی پرلذت چنین مادر بیش تر روایتی است، قصه ای غیرشخصی، یا یک لالایی، که برای خود می خواند تا پسر بشنود، چه در توهم مادر او و پسر از یک تن اند.
متنی عالی، فراموش ناکردنی، پسرانه، غیرشخصی (!)، منصفانه، واقع بینانه، صمیمی و ... چی بگم دیگه؟ همیشه بنویسید
M
آقا من از هر طرف که برم بیشتر از خوانش ِ شما لذت میبرم تا متنی که نوشته شده و هی میخوام بگم همین طور اه و چیزهایی زیادی اضافه کردید به چیزی که با نوازشگری و لطف خوندید.
حذفارادت
"من بدجوری با کامنت "ام" و پاسخ نویسنده موافقم. خوانش "ام به اندازه ی متن عالی است و این البته ربطی به عالی بودن متن ندارد. چون خیلی سخت می شود که خوانش و متن به یک اندازه خوب باشند. این جزو موارد نادری است که دیده ام.
پاسخحذفممنون ام و مثل ِ همیشه ارادت
حذف