میشد عنواناش این باشد: دربارهیِ دیالکتیکِ منفی
1. حقیقت، آن ادراکِ جامعی که به احساساتِ مزاحم و فریبنده باج نمیدهد، جایی درست در فضایِ میانی ِ همهیِ «گفتارهایِ خوب» در نوسان است.
این قضیه را گاهی اوقات به شکل ِ این حس ِ میانمایه تفسیر میکنند که: حقیقت نه راست است نه چپ؛ حقیقت راهِ میانه است، امتِ وسط، جایی که گزینشی دلبخواهی از اندیشهها و افعالِ این و آن سبدِ تو را پُر کرده باشد. برخی تفاسیر جوهر ِ حقیقت را در اعتدال و میانهروی جستوجو میکنند. یا حتا با خوانشی دیگر: نگاهِ حقیقتبین را همارز ِ نوعی نگاهِ جامع الاطراف میدانند که از همه سو به ماجرا نگاه میکند، در چشماندازهایِ مختلف میایستد، روایتهایِ گوناگون در آستیناش دارد، و خلاصه، محصولی غنی و چندلایه است. گمانام هر کس اراده کرده باشد که مدتی را در راهِ داشتن ِ درکِ حقیقی بگذراند میداند که این خوانشی ست که بیشتر از همه آدم را سردرگم میکند و قدرتِ قضاوت را میگیرد و ما را به شکل ِ خنثا به چیزها ربط میدهد، در حالی که حقیقت قاعدتاً باید شفاف، بُرّا، و قضاوتگر باشد. در نسخهیِ خنثا و اختهیِ حقیقت، احتمالاً زیاد به این جمله برمیخوریم که «همه تا حدی راست میگویند». بعید نیست اگر از طریق ِ این خوانش، یادِ نوعی طرز ِ فکر ِ رسانهای بیافتیم که «بیطرفی» را از طریق ِ منعکس کردنِ صداهایِ مخالف دنبال میکند؛ بیطرفی: ارزش ِ غایی ِ رسانهیِ مدرن، که امیدوار ام دیگر دانسته باشیم که حرفِ مفت است (و همینجا سریع به آنها که دوست دارند این را بشنوند بگویم که بله، بیبیسی از بیستـوـسی بهتر است). در هر حال، رسانهیِ «حقیقتگو» رسانهیِ «بیطرف» است، یا در واقع، رسانهای ست که چندین طرف دارد و به یک سَمت اکتفا نکرده. اینجا نیز «حقیقت» همچون یک کل ِ همهجانبه خود را نشان میدهد؛ روایتی غنی که در آن همه تا حدی راست میگویند. دارم از قضیه دور میشوم. اشاراتام در این مقدمه همگی به این دلالت دارند که حقیقتگویی ابداً مساوی نیست با به درونِ جلدِ یک راویِ همهسونگر رفتن. حقیقتگویی مساوی نیست با همهیِ چشماندازها را روایت کردن. و این که حقیقتگویی مستلزم ِ میانهروی، حفظِ تعادل میانِ راست و چپ، و چیزهایی از این قبیل نیست. هرچند این دستهبندیها بیاهمیت است، اما راستترین انسان همان قدر میتواند به حقیقت نزدیک باشد که چپترین انسان، چون هر انسانی زمانی که به مقام ِ روراست بودن با خودش برسد میتواند «گفتار ِ خوب» تولید کند.
2. و اگر بپرسیم گفتار ِ خوب، گفتار ِ واجدِ حقیقت، چه ویژگی ِ مشخصی دارد، با فروتنی و ندانمکاری ِ همیشگی ِ کسی که انگار قصد دارد به سؤالهایِ مهم جواب بدهد، باید گفت که چنین گفتاری جدا از ظاهر ِ مرتب و فرم ِ اغواگرش، دو کار ِ مهم را توأمان انجام میدهد:
نخست آن که خودویرانگر است، خلافِ مدعیاتاش شاهد و استدلال میآورد، و در بهترین حالت به ناکامیاش واقف است. گفتار ِ واجدِ حقیقت میلی مبهم (و بگوییم: میلی در جدال با حقیقت) در خود دارد که اساس و محور ِ گفتار را تشکیل میدهد. این چیز، این میل، ناحقیقی ست، دروغین است، کج و بدترکیب است، اما هیچ گفتاری نیست که بدونِ آن بتواند شکل بگیرد و پیش برود. این نقیصهیِ همیشگی ِ گفتار، این که حولِ میلی شکل میگیرد که دروغین است یا میلی ست که به سمتِ دروغ تمایل دارد، این چیزی ست که گفتار ِ خوب همواره در جدالِ با آن خود را آرایش میدهد.
دوم این که، گفتار ِ خوبِ واجدِ حقیقت، علاوه بر چرخیدن حولِ آن میل ِ دروغین، خود را از طریق ِ پرسشهایِ بیرحمانهاش پیش میبرد. بیش از آن که بکوشد چیزی را مخفی کند، سعی دارد تا پرسشی را آشکار کند که آشکار کردناش را از شأن و منزلتِ گوینده دور میدانند؛ پرسشی که خواننده را هر لحظه در این اضطراب فرومیبرد که همین حالا و با همین پرسش ممکن است کل ِ شیرازهیِ گفتار از هم بپاشد. متن ِ خوب مدام در حالِ حرکت به سمتِ فروپاشی ست و اگر میل ِ دروغینی در کار نبود، همهیِ متنهایِ خوب از هم میپاشیدند. حقیقتگو سویههایِ مختلفِ این میل را میکاود و به بهترین نحو این نزاع را از طریق ِ پرسشها به تماشا میگذارد. متن ِ خوب قرار نیست پیامی «خاص» را انتقال بدهد. متن ِ خوب صرفاً دارد از یک میل ِ دروغین به شیوهای رادیکال هواداری میکند. اما در راهِ این هواداری، مدام آن میل را خراش میدهد و چیزهایی را در اطرافاش جابهجا میکند. متن ِ خوب حقیقت را همچون کندهکاریهایی رویِ محور ِ تمایل ِ گولزننده و دروغیناش حک میکند. متن ِ خوب در حالِ خراش دادن است.
3. و اگر فرض کنیم که ما آدمها هر کدام، به هر دلیلی که باشد، مجموعهای از ایدهها و نظرات هستیم، بزرگترین شانسی که میتوانیم در زندگی بیاوریم این است که نقطهیِ مقابل ِ خود را پیدا کنیم. هیچ اندیشهای و هیچ گفتاری از طریق ِ تعمق ِ مستقیم در خودش به جایی نرسیده. مؤثرترین شیوهیِ تعمق و اندیشیدن، اندیشیدنِ باواسطه است؛ وساطتِ چیزی مغایر با ما یا حتا ضدِ ما، که به بهترین «شکل» سعی دارد خودش را بیان کند و در ما امکانِ باور کردناش را زنده کند. آن وقت مسئله صرفاً توضیح دادنِ این است که بگوییم: چه چیز و کدام حقیقت باعث میشود من آنچه به این خوبی بیان شده را باور نکنم؟
1. حقیقت، آن ادراکِ جامعی که به احساساتِ مزاحم و فریبنده باج نمیدهد، جایی درست در فضایِ میانی ِ همهیِ «گفتارهایِ خوب» در نوسان است.
این قضیه را گاهی اوقات به شکل ِ این حس ِ میانمایه تفسیر میکنند که: حقیقت نه راست است نه چپ؛ حقیقت راهِ میانه است، امتِ وسط، جایی که گزینشی دلبخواهی از اندیشهها و افعالِ این و آن سبدِ تو را پُر کرده باشد. برخی تفاسیر جوهر ِ حقیقت را در اعتدال و میانهروی جستوجو میکنند. یا حتا با خوانشی دیگر: نگاهِ حقیقتبین را همارز ِ نوعی نگاهِ جامع الاطراف میدانند که از همه سو به ماجرا نگاه میکند، در چشماندازهایِ مختلف میایستد، روایتهایِ گوناگون در آستیناش دارد، و خلاصه، محصولی غنی و چندلایه است. گمانام هر کس اراده کرده باشد که مدتی را در راهِ داشتن ِ درکِ حقیقی بگذراند میداند که این خوانشی ست که بیشتر از همه آدم را سردرگم میکند و قدرتِ قضاوت را میگیرد و ما را به شکل ِ خنثا به چیزها ربط میدهد، در حالی که حقیقت قاعدتاً باید شفاف، بُرّا، و قضاوتگر باشد. در نسخهیِ خنثا و اختهیِ حقیقت، احتمالاً زیاد به این جمله برمیخوریم که «همه تا حدی راست میگویند». بعید نیست اگر از طریق ِ این خوانش، یادِ نوعی طرز ِ فکر ِ رسانهای بیافتیم که «بیطرفی» را از طریق ِ منعکس کردنِ صداهایِ مخالف دنبال میکند؛ بیطرفی: ارزش ِ غایی ِ رسانهیِ مدرن، که امیدوار ام دیگر دانسته باشیم که حرفِ مفت است (و همینجا سریع به آنها که دوست دارند این را بشنوند بگویم که بله، بیبیسی از بیستـوـسی بهتر است). در هر حال، رسانهیِ «حقیقتگو» رسانهیِ «بیطرف» است، یا در واقع، رسانهای ست که چندین طرف دارد و به یک سَمت اکتفا نکرده. اینجا نیز «حقیقت» همچون یک کل ِ همهجانبه خود را نشان میدهد؛ روایتی غنی که در آن همه تا حدی راست میگویند. دارم از قضیه دور میشوم. اشاراتام در این مقدمه همگی به این دلالت دارند که حقیقتگویی ابداً مساوی نیست با به درونِ جلدِ یک راویِ همهسونگر رفتن. حقیقتگویی مساوی نیست با همهیِ چشماندازها را روایت کردن. و این که حقیقتگویی مستلزم ِ میانهروی، حفظِ تعادل میانِ راست و چپ، و چیزهایی از این قبیل نیست. هرچند این دستهبندیها بیاهمیت است، اما راستترین انسان همان قدر میتواند به حقیقت نزدیک باشد که چپترین انسان، چون هر انسانی زمانی که به مقام ِ روراست بودن با خودش برسد میتواند «گفتار ِ خوب» تولید کند.
2. و اگر بپرسیم گفتار ِ خوب، گفتار ِ واجدِ حقیقت، چه ویژگی ِ مشخصی دارد، با فروتنی و ندانمکاری ِ همیشگی ِ کسی که انگار قصد دارد به سؤالهایِ مهم جواب بدهد، باید گفت که چنین گفتاری جدا از ظاهر ِ مرتب و فرم ِ اغواگرش، دو کار ِ مهم را توأمان انجام میدهد:
نخست آن که خودویرانگر است، خلافِ مدعیاتاش شاهد و استدلال میآورد، و در بهترین حالت به ناکامیاش واقف است. گفتار ِ واجدِ حقیقت میلی مبهم (و بگوییم: میلی در جدال با حقیقت) در خود دارد که اساس و محور ِ گفتار را تشکیل میدهد. این چیز، این میل، ناحقیقی ست، دروغین است، کج و بدترکیب است، اما هیچ گفتاری نیست که بدونِ آن بتواند شکل بگیرد و پیش برود. این نقیصهیِ همیشگی ِ گفتار، این که حولِ میلی شکل میگیرد که دروغین است یا میلی ست که به سمتِ دروغ تمایل دارد، این چیزی ست که گفتار ِ خوب همواره در جدالِ با آن خود را آرایش میدهد.
دوم این که، گفتار ِ خوبِ واجدِ حقیقت، علاوه بر چرخیدن حولِ آن میل ِ دروغین، خود را از طریق ِ پرسشهایِ بیرحمانهاش پیش میبرد. بیش از آن که بکوشد چیزی را مخفی کند، سعی دارد تا پرسشی را آشکار کند که آشکار کردناش را از شأن و منزلتِ گوینده دور میدانند؛ پرسشی که خواننده را هر لحظه در این اضطراب فرومیبرد که همین حالا و با همین پرسش ممکن است کل ِ شیرازهیِ گفتار از هم بپاشد. متن ِ خوب مدام در حالِ حرکت به سمتِ فروپاشی ست و اگر میل ِ دروغینی در کار نبود، همهیِ متنهایِ خوب از هم میپاشیدند. حقیقتگو سویههایِ مختلفِ این میل را میکاود و به بهترین نحو این نزاع را از طریق ِ پرسشها به تماشا میگذارد. متن ِ خوب قرار نیست پیامی «خاص» را انتقال بدهد. متن ِ خوب صرفاً دارد از یک میل ِ دروغین به شیوهای رادیکال هواداری میکند. اما در راهِ این هواداری، مدام آن میل را خراش میدهد و چیزهایی را در اطرافاش جابهجا میکند. متن ِ خوب حقیقت را همچون کندهکاریهایی رویِ محور ِ تمایل ِ گولزننده و دروغیناش حک میکند. متن ِ خوب در حالِ خراش دادن است.
3. و اگر فرض کنیم که ما آدمها هر کدام، به هر دلیلی که باشد، مجموعهای از ایدهها و نظرات هستیم، بزرگترین شانسی که میتوانیم در زندگی بیاوریم این است که نقطهیِ مقابل ِ خود را پیدا کنیم. هیچ اندیشهای و هیچ گفتاری از طریق ِ تعمق ِ مستقیم در خودش به جایی نرسیده. مؤثرترین شیوهیِ تعمق و اندیشیدن، اندیشیدنِ باواسطه است؛ وساطتِ چیزی مغایر با ما یا حتا ضدِ ما، که به بهترین «شکل» سعی دارد خودش را بیان کند و در ما امکانِ باور کردناش را زنده کند. آن وقت مسئله صرفاً توضیح دادنِ این است که بگوییم: چه چیز و کدام حقیقت باعث میشود من آنچه به این خوبی بیان شده را باور نکنم؟
هیج وقت به خودم یاد نداده ام به این خوبی که نوشته اید بنویسم. اما به یاد دارم بار ها سعی کرده ام نوشته های به این خوبی را بفهمم . ( البته قبل تر کمی آسان تر بود . )
پاسخحذفمعلمی داشتم که درس ها و حرف هایش ظاهری پر آوازه به سخت فهمی داشت . حرف هایش و گفتارش رادوست داشتم اما جرات نداشتم بشنوم و فهمم را از گفتار او ارزیابی کنم.علم آموزی او از طریق گفتار حداقل در مقابل من راهی از پیش نبرد . در شرایطی قرار گرفتم که مجبور به خواندن نوشته ای از او شدم .احساس ضعف می کردم . با همان ذهنیت قبلی شروع کردم . چند بار شروع کردم و یک با ر ادامه دادم. متنی کاملا علمی که کلمه به کلمه می پذیرفتم و با اینکه از قبل نمی دانستمشان بدیهی می انگاشتم.در انتهای هیچ جمله ای ایده ای جز تایید حقیقت و صحت آن نداشتم . حتی هیچ سوالی باقی نمی ماند. او تمام سوال هایی را که ممکن بود پیش بیاید خود در ذهنش مطرح و بدون آنکه متوجه باشیم در جمله ها گنجانده بود .حالا که فرصت خواندن داشتم می فهمیدم چطور باید بشنوم . شاید آنچه در مورد هر حقیقت دیگری هم صدق می کرد این بود که تمایل نداشم در گفتار درباره ی آن توضیح بشنوم. تازه فهمیده بودم چطور باید با گفتار خوب ارزش حقیقت را حفظ کرد .