۱۳۹۰/۱۲/۱۹

روزگار ِ تفسیر

حالا بعد از تقریباً سه سال از بیرون ریختن ِ مردم، یک میل ِ جدید دارد خودش را این ور و آن ور نشان می‌دهد: میل به مرزبندیِ شفاف درونِ گروه‌هایِ مخالف و منتقد، میل ِ پی‌گیریِ منافع ِ گروهی و شخصی، میل به تفکیک کردن، اسم گذاشتن، طبقه‌بندی کردن، و سلسله‌مراتب قائل شدن. تا یک مقدار قبل‌تر قضیه این شکلی نبود. هنوز هم قوتِ «صدایِ میرحسین موسوی» – که دیگر غایب است – در این است که حداقل ِ تفکیک و طبقه‌بندی را در جملات و بیانیه‌های‌اش به کار می‌بُرد. هیچ وقت از هیچ گروهِ مخالفی (جز سلطنت‌طلب‌ها و مجاهدین ِ خلق) اعلام ِ برائت نکرد. و نیز، هیچ وقت خود و جریانِ منتقدی که صدای‌اش شده بود را حامی ِ هیچ گروه و دسته‌ای (حتا گروه‌هایِ اصلاح‌طلب) نشان نداد. به طور ِ خلاصه، استراتژیِ اصلی تا قبل از این، تأکید رویِ بزرگی ِ تعدادِ مخالفین بود و ارتباطِ شبکه‌ایِ آن‌ها با هم، جدا از هر تعلقی که به هر طیف یا آرمانی داشتند. جامعه تا پیش از این از طریق ِ تأکید بر قطبی بودنِ فضا می‌خواست تا تمایلات‌اش را پیش ببرد: قطبِ موافقانِ وضع ِ موجود در برابر ِ قطبِ مخالفان. چیزی به اسم ِ «جنبش ِ سبز» نامی بود برازنده‌یِ همه‌یِ کسانی که در قطبِ مخالف قرار داشتند. قبول که نام‌گذاریِ مبهمی ست، اما در آن برهه، «ابهام» برایِ خودش نقطه‌یِ قوتی بود: موسوی را مجاز می‌کرد که از طرفِ «مردم» حرف بزند و «حق»ی را از جانبِ آن‌ها تعریف کند؛ و به مردم اجازه می‌داد تا یادشان برود که متفاوت اند و به یاد بیاورند که با هم که باشند قدرتمند اند.

به شخصه حسرتِ این را نمی‌خورم که آن دوران گذشته و کسانی هستند که به وضعیتِ شماره زدن و تفکیک کردن دچار شده‌اند. برایِ آن‌هایی که از وضعیتِ انقلابی می‌ترسند فقط این نکته را می‌شود یادآور شد که از جانبِ مردمانِ برانداز نگران نباشند. انقلاب چیزی نیست که بشود هوشیارانه کسی را به سمت‌اش سوق داد. در ایرانِ خودمان که شخصیت‌هایِ انقلابی و متمایل به انقلاب رسماً محلی از اعراب ندارند، چه در ساحتِ رسمی، چه در ساحتِ غیررسمی. اما جاهایی از دنیا هست که کلی هپروتی ِ انقلابی، به شکل ِ نظام‌مند، صبح تا شب در حالِ ترغیب کردنِ مردم به تکان خوردن اند و سال‌ها ست این منش را دارند و آب از آب تکان نخورده. هرچند جنابِ خداوند تکان نخوردنِ آب را هیچ وقت و برایِ هیچ کس تضمین نکرده، ولی اصولاً انقلاب و بیرون ریختن ِ یک‌پارچه‌یِ مردم چیزی نیست که با برنامه و ایده و دعوت و بیانیه بشود آن را ساخت. برنامه و آگاهی همه‌اش به دردِ وضعیتِ صلح‌آمیز ِ پیشاانقلابی می‌خورد. یک پایِ مهم ِ همه‌یِ انقلاب‌ها بن‌بست‌هایِ ساختاری و اجازه دادن به انباشته شدنِ نیرویی ویرانگر پشتِ آن‌ها ست. یک دوره‌ای (که همه حس‌اش می‌کنند) هست که با کشتن و زندانی کردن می‌شود کارها را پیش بُرد و اعتراض‌ها را خفه کرد، و یک زمانی هم هست که هرچه بیش‌تر بکشی کارها سخت‌تر می‌شود. ضمناً انقلاب ضرورتاً چیز ِ بدی نیست و هوادارن‌اش ضرورتاً چیز ِ بدی نمی‌خواهند.

من فعلاً خودم را مانندِ یک هوادار ِ راستین ِ تغییر ِ انقلابی به جا نمی‌آورم. به نظرم، وضعیتِ جهانی جوری ست که هودارانِ انقلاب سخت بتوانند این قضیه را تبیین کنند که چطور می‌شود از دلِ انقلاب آزادیِ موردِ علاقه‌‌ی‌شان بیرون بیاید. خواهند گفت: هیچ گاه انقلاب هیچ تضمینی بابتِ نتایج و آزادی‌هایِ مطلوب‌اش نداده. درست، اما به نظرم هر انقلاب، در اولین قدم، چیزی اغواگر است که از طریق ِ افق‌هایِ شدنی و مطلوبی که ترسیم می‌کند آدم‌ها را می‌فریبد. گویا هنوز چیزی از این افق‌هایِ شدنی و اغواگر معلوم نیست. بعید نیست اوضاع عوض شود. این لحظه از همه‌یِ آن افق‌ها خالی ست. اما مسئله انقلابی بودن/نبودن نیست. مسئله‌یِ اصلی هر شکل ِ راضی‌کننده‌یِ دیگری از بودن است، که انگار مدتی ست محو شده. اگر خدایی به دادمان نرسد، بعید نیست در همین وضعیت بمیریم، یا در واقع، تلف شویم. قبل ِ انتخابات، سلسله‌بحث‌هایی داشتیم با گروهی از دوستان. یک عده می‌گفتند: «تحریم» و مباحثِ دور‌ـ‌و‌ـ‌برش. یک عده هم کلاً بحث را منحرف می‌کردند و رغبتی به صحبت در این باره نداشتند. من جزءِ بی‌رغبت‌ها بودم. جایی که به شیوه‌ای جادویی، حضور ِ مردم همیشه رقمی حول‌ـ‌و‌ـ‌حوش ِ رقم‌هایِ دیگر است و زندگی ِ واقعی و ملموس چیز ِ دیگری به ما می‌گوید، شرکت کردن و نکردن استدلال‌بردار نیست. اصولاً روزگاری شده که استدلال‌بردار نیست. فقط می‌ماند اندکی خوشی بابتِ زیبایی‌شناسی ِ انگشتی که با نوعی نگاهِ کنجکاو، فاصله‌یِ دورش از برگه‌یِ اخذِ رأی را نظاره می‌کند. بد روزگاری ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر