مواردِ موردِ احترام زیاد اند. در هر دوره چیزهایِ قابل ِ احترام ِ متفاوتی خلق میشوند. کسانی هستند که به چیزی احترام میگذارند و این را از دیگران هم انتظار دارند. کسانِ دیگری به همان چیز بیشتر احترام میگذارند. و جهان در مواقع ِ آشفته، سُر میخورد به سمتِ اینها که بیشتر احترام میگذارند. جهان چگونه به این سمت سُر میخورد؟ انگار ناخودآگاه نوعی حوزهیِ مبهم و نیمهرسمی شکل میگیرد که برایِ آدمها موجه است که خودشان را به این حوزه ببندند.
تلویزیون صحبتهایِ امام خمینی در بهشتِ زهرا را پخش میکرد. تهِ قسمتِ «من دولت تعیین میکنم» مردم دست میزنند. عدهای شروع میکنند به «الله اکبر» گفتن و جریانِ جمع را میبرند به این طرف. همانجا سخنرانی ِ دکتر آیت را پخش میکند که وقتی نام ِ امام را میبرد، بعضی صلوات میفرستند و تا سه بار آن را تکرار میکنند و جمعیت ادامه میدهد. وقتی فضائل در فضا پخش اند، عدهای هستند که در حادترین جناح ِ این فضائل سنگر میگیرند و این به نظر سنگر ِ محکمی میرسد. اصولاً عدهای هستند که محکمتر به نظر میرسند، انقلابیتر اند، بیشتر ایمان دارند و بیشتر میدانند و بیشتر فریفته اند و بیشتر به حقیقتِ تام و افراطی، به «انتهایِ منطقی» ِ یک گفتار، وصل اند. در وضعیتهایِ آشفتهتر، از خواص ِ جمعیت است که به این افراطها تمایل نشان میدهد، یا در برابر ِ این افراطها خلع ِ سلاح میشود و راهِ انفعال را پیش میگیرد.
نصفه و نیمه یادم هست که جایی کسی گفته بود که نگرانِ روزهایی هستم که آرزوهایام برآورده شده باشد. کسانی که ایدهها و ارزشها را توضیح و تشریح میکنند باید بترسند از روزی که افکارشان توسطِ مردم، در وضعیتی آشفته در حالِ پیگیری شدن است. فیلمی از سخنرانی ِ مهندس بازرگان در مجلس هست که دارد به صراحت از این رفتارهایِ ناجور ِ انقلابی گلایه میکند. چند نفر از یک جایِ مجلس شروع میکنند در قالبِ همان افراطها و به پشتبانی ِ همان انتهاهایِ منطقی داد زدن و آخر سر راه میافتند که بروند جلو و درگیر شوند و میکروفون را از جلویِ مهندس بردارند، و موفق میشوند و گویا کسی خیلی از این موفقیت در آن دوره تعجب نکرده. منطقی ست. این وضعیت صرفاً مختص ِ دورههایِ انقلابی و خیلی آشفته نیست. هر کس که یک بار در طولِ عمرش بحث کرده باشد میداند که در بحث، خصوصاً میانِ جمع، جذبه و جلوهیِ زیادی دارد «دانستن»، و دانستن خیلی از اوقات صرفاً تظاهر به دانستن است: فرو رفتن در جلدِ یک استدلال، یک ظاهر ِ منطقی، و اصرار به ادامه دادن، در حالی که گویندهها احتمالاً تهِ دلشان بدانند که ماجرا آن قدرها هم سفت و محکم نیست. ولی مسئله این است که وقتی اوضاع خراب باشد، شنونده کسی که میداند را دوست دارد. از ذهنام گذشت که انتهاهایِ منطقی از آن دست چیزهایی ست که با آن میتوان آینده را تا حدی پیشبینی کرد، و ما تقریباً همین کار را میکنیم زمانی که از خود دربارهیِ فرمهایِ منطقی ِ گونهای از دانایی میپرسیم. میگویم مقاومت شاید – اگر بشود و ممکن باشد – مقاومت در برابر ِ خطر ِ غلتیدنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان زندگی میکند. و البته این ماجرا شکل ِ دیگری هم دارد: مقاومت شتاب دادنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان هست.
تلویزیون صحبتهایِ امام خمینی در بهشتِ زهرا را پخش میکرد. تهِ قسمتِ «من دولت تعیین میکنم» مردم دست میزنند. عدهای شروع میکنند به «الله اکبر» گفتن و جریانِ جمع را میبرند به این طرف. همانجا سخنرانی ِ دکتر آیت را پخش میکند که وقتی نام ِ امام را میبرد، بعضی صلوات میفرستند و تا سه بار آن را تکرار میکنند و جمعیت ادامه میدهد. وقتی فضائل در فضا پخش اند، عدهای هستند که در حادترین جناح ِ این فضائل سنگر میگیرند و این به نظر سنگر ِ محکمی میرسد. اصولاً عدهای هستند که محکمتر به نظر میرسند، انقلابیتر اند، بیشتر ایمان دارند و بیشتر میدانند و بیشتر فریفته اند و بیشتر به حقیقتِ تام و افراطی، به «انتهایِ منطقی» ِ یک گفتار، وصل اند. در وضعیتهایِ آشفتهتر، از خواص ِ جمعیت است که به این افراطها تمایل نشان میدهد، یا در برابر ِ این افراطها خلع ِ سلاح میشود و راهِ انفعال را پیش میگیرد.
نصفه و نیمه یادم هست که جایی کسی گفته بود که نگرانِ روزهایی هستم که آرزوهایام برآورده شده باشد. کسانی که ایدهها و ارزشها را توضیح و تشریح میکنند باید بترسند از روزی که افکارشان توسطِ مردم، در وضعیتی آشفته در حالِ پیگیری شدن است. فیلمی از سخنرانی ِ مهندس بازرگان در مجلس هست که دارد به صراحت از این رفتارهایِ ناجور ِ انقلابی گلایه میکند. چند نفر از یک جایِ مجلس شروع میکنند در قالبِ همان افراطها و به پشتبانی ِ همان انتهاهایِ منطقی داد زدن و آخر سر راه میافتند که بروند جلو و درگیر شوند و میکروفون را از جلویِ مهندس بردارند، و موفق میشوند و گویا کسی خیلی از این موفقیت در آن دوره تعجب نکرده. منطقی ست. این وضعیت صرفاً مختص ِ دورههایِ انقلابی و خیلی آشفته نیست. هر کس که یک بار در طولِ عمرش بحث کرده باشد میداند که در بحث، خصوصاً میانِ جمع، جذبه و جلوهیِ زیادی دارد «دانستن»، و دانستن خیلی از اوقات صرفاً تظاهر به دانستن است: فرو رفتن در جلدِ یک استدلال، یک ظاهر ِ منطقی، و اصرار به ادامه دادن، در حالی که گویندهها احتمالاً تهِ دلشان بدانند که ماجرا آن قدرها هم سفت و محکم نیست. ولی مسئله این است که وقتی اوضاع خراب باشد، شنونده کسی که میداند را دوست دارد. از ذهنام گذشت که انتهاهایِ منطقی از آن دست چیزهایی ست که با آن میتوان آینده را تا حدی پیشبینی کرد، و ما تقریباً همین کار را میکنیم زمانی که از خود دربارهیِ فرمهایِ منطقی ِ گونهای از دانایی میپرسیم. میگویم مقاومت شاید – اگر بشود و ممکن باشد – مقاومت در برابر ِ خطر ِ غلتیدنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان زندگی میکند. و البته این ماجرا شکل ِ دیگری هم دارد: مقاومت شتاب دادنِ فضا به سمتِ انتهایی ست که از هماکنون میانمان هست.
سلام میثم. شاید بشود مقاومت را دریجه ی تنگی فرض کرد که جلو جریانی را می خواهد بگیرد اما خودش در ضمن مکان تل انبار است و روزنه ی مشاهده ی همان چیزی است که خردخرد برای رهاشدن به سمت انتهایی پیش گویی شده خیز برمی دارد و توان خود را افزایش می دهد. مثال: عقب کشیده شدن تیر در چله ی کمان عین مقاومت است در برابر پرتاب به جلو، و به همین نسبت سرعت ساز هم هست. بگذریم. "کسی که می داند" چی را می گوید؟ اصلاً بعید نیست که اوضاع همیشه خراب است و امپراتور هربار که نگاه می کنیم بی لباس دارد می خرامد. اما هرکس در بهترین حالت، یعنی با فرض این که بی غرض سخن می گوید، فقط می تواند از یقین خود بگوید. در مقام شنونده است که می توان دانست یقین اظهارشده آیا تجلی گر حقیقت است یا نه. (می خواهم بگویم به طور استعاری پای دو نفر در میان است: او که یقین دارد، او که حقیقت را باز می شناسد و به آن پاسخ می دهد.) البته افراط گری رسانه ی خود را به راحتی پیدا می کند، درست می گویید، ولی یوتوپیاها انتهاهای منطقی حقیقت گویی اند و حقیقت وسیله نیست حال آن که گفتار افراط گرانه وسیله واقع می شود، ضمن این که انتهاش هم چنگی به دل نخواهد زد، فکر کنم. -M-
پاسخحذفسلام و ارادت
حذفاین فرقی که بین ِ حقیقت و گفتار ِ افراطگرانه گذاشتید را میفهمم. این که فرض ِ کاملاً بهجا و درستی ست که گمان کنیم هرکس دارد از یقین ِ خودش سخن میگوید را هم قبول دارم. اما بیشتر منظورم اشاره به نوعی تأثیر ِ همیشگی و قطعی در روندِ یقین داشتن است. البته کلاً شک دارم که شاید خوب نگفته باشم، اما از جایی که من نگاه میکنم اتوپیا انتهای ِ منطقی ِ حقیقت نیست. انتهای ِ منطقی ِ هر شکلی از گفتار، گیر افتادن ِ آن گفتار در نقاطِ اتکایی ست که به واسطهی ِ همانها پر و بال گرفته و رشد کرده و برای ِ همگان پذیرفتنی شده. گفتار را معمولاً در مواقع ِ آشفته (جایی که زمانه دیگر پاسخگوی ِ میل نیست) از نو و به شکلی دیگرگونه سامان میدهند تا جوابگوی ِ کاستیهای وضعیتی که در آن هستیم باشد. خطابههای ِ شورانگیز خاص ِ دوران ِ فساد است. من این وضعیتِ جست و جو برای ِ گفتار ِ بهینه و تلاش برای ِ به کرسی نشاندناش در متن ِ زمینهای فاسد را «تراژدی» اسم میگذارم و وضعیتی که یک گفتار مسلط شده و در حال ِ حیات است و به نظر میرسد که بر هستی سوار است را «کمدی» میگویم (نامگذاریهایِ وضعیتها را از نیچه گرفتهام). هر گفتاری در ساحت ِ تراژدی بر نقاطی اتکا میکند که یقینی به نظر میرسند. وقتی این گفتار فراگیر میشود، همان نقاطِ یقینی توسطِ عموم ِ پیروان موردِ تأکید قرار میگیرد و تبدیل به شمایل یا نمادِ پیروی از آن گفتار ِ تراژیک میشود. این همان انتهای ِ منطقی ِ ایده است. چه کسی بیشتر به یقین ِ ایده نزدیکتر است؟ از آنجا که از ذهنها بیخبر ایم، لابد کسی که بیشتر به شمایل ِ گفتار ِ تراژیک آراسته باشد: مذهبیهایی که ریش بگذارند، به جای ِ دست زدن صلوات بفرستند، و امیال ِ سرکوبگرشان را با تأسی به شمایلشان به دیگران تحمیل کنند. در واقع، فراگیر شدن ِ ایدهی ِ نخستین، مستلزم ِ پذیرش ِ فروکاسته شدن ِ ایده درون ِ شکلهای ِ بیروح و شباهتجوییهای ِ بیانتهایی ست که به نام ِ ایده میل ِ خود را پیش میبرند و در این پیش بردن سرکوبگر اند. این پروسه به نظرم همیشگی ست، و حس میکنم به همین دلیل است که نمیشود نه از حقیقتِ فراگیر حرف زد، نه از مقاومتِ فراگیر. نمیتوان مقاومت را چیزی خودبسنده و معطوفِ به حقیقتِ یوتوپیک دانست. به نظرم شاید بهتر باشد مقاومت را یا در شتاب دادن ِ به زوال، یا از طریق ِ فهم و شرح ِ تحریف ِ همیشگی ِ ایده پیگیری کنیم. شاید.
تحلیلی دقیق از افراط گری به دست داده اید، که مطابق با همان تعریف است که خود نیز مد نظر دارم. این نکته هم هست که در میانه ی آشفتگی بسیاری از آدم ها براده ی آهن را می مانند، منتظر مغناتیس عظیمی تا بر سرشان سایه بیاندازد و بر راستایی مشترک بنشاندشان. (برای بعضی این از لحاظ عملی مهم تر از حقیقت گویی هاست، چون راست اش حقیقت کمی ترس ناک است و ممکن است تعهد جست و جوی هرباره و هرلحظه ای بیافریند، در حالی که دیسیپلین جانشین خوبی برای آشفتگی است).
پاسخحذفآیا "نقاط اتکایی" که مورد اشاره قرار می دهید، متشکل از "وعده ها" نیستند؟ وعده ها ــ اعم از بهشت، استقلال از قید استثمارگر خارجی، نظم و یک پارچگی مدام ناسیونالیستی، حتا وعده ی "صفر شدن" کنتور و "ازنو برآمدن" همه چیز، یعنی همان وعده ی لحظه ی انقلاب ــ خاصیت شان این است که پسانظم فاسد، یا پس از آشفتگی، یا پس از لحظه ی صفر (چنان چه از راه برسد) به ارزش مطلق بدل شده می شوند پاشنه ی آشیل گفتار سرکوب گران فاسد (با گوشه ی چشمی به استفاده ی گاندی از تهی سازی میل به استقلال از عمل خشونت بار که در واقع اول شعار و روی کرد بریتانیایی ها بود علیه گرایش های شبه نظامی میان هندیان و بعد گاندی آمد و از آن استفاده ی معکوس کرد)، یا هم بستگی های پیشین، یا شمارش دوباره از صفر و البته این بار به نفع آن ها که سریع تر می دوند و در مسابقه های نان و آب دار برنده اند.
خطر همیشه در این است که سفت و سخت باور کنیم با حقیقت قرارداد مادام العمر بسته ایم. -M-
کاملاً درست است و من هم همین طور فکر میکنم:«قرارداد نبستن با حقیقت به شکل ِ مادامالعمر». ممنون از توضیح. فقط یک حرفِ کوچک: منظورم از «نقاطِ اتکا» کمتر وعدهها و اَشکالی ست که تحققشان در آینده رخ میدهد. قصدِ من ارجاع به نوعی چاله و رخنهیِ متافیزیکی ست، نوعی حفره، که گفتار حول ِ آن چاق و چله میشود. به نظرم، توجهِ واقعی به حقیقتِ هر گفتاری، در سطحِ ایدهپردازی و تولیدِ ایمانِ فکری، نیازمندِ تکیه کردن ِ بیچون و چرا به چالهای ست که حقیقتِ گفتار با تکیهیِ دروغین به آن امکانپذیر میشود. مثلاً، درد هست، رنج و فساد و نابرابری هست. اینها که ورم کنند و بالا بیایند، زمینه آماده است. حالا کافی ست از دل ِ جمعیت کسانی باشند که آدمها را به کلمات مجهز کنند. نه این که کلمات نباشند. آدمهایی هستند که با تکیه به حفرههای ِ جمعیت، با تکیه به نقاطِ خالیای که جمعیت حولِ آن شکل گرفته، با ارجاع به آرایشی دگرگونه و تغییریافته از همان کلمات، حقیقتی را سامان میدهند. برای ِ مثال، استقلال و آزادی غایتِ گفتار است (همان وعدهها)، و ارجاع به نظم ِ الاهی ِ امور و همنوا شدن با قواعدِ خداوند (در یک سطح ِ دیگر) تکیهگاهِ گفتار است. وعدهها تکرار میشوند. آزادی به عنوانِ غایت تکرار میشود. هر نظامی از تولید و حقیقت وعدههای ِ خاص ِ خودش را خلق میکند، که احتمالاً همسو ست با تجربهی ِ رفع ِ ستم. اما مسیر به سمت ِ این غایاتِ تکراری شکلهای ِ مخلتفی به خودش میگیرد. حفرههای ِ این شکلهایِ مختلف از پیش موجود است. مشغولیتِ فکری ِ من فعلاً حول ِ ورز دادن ِ پاسخی به این پرسش میچرخد که به فرض ِ دانستن و شناختن ِ حفرهها و نقاط ِ اتکایِ گفتار، و در صورتِ باور داشتن به خالی بودنشان، چطور میتوان بدون ِ خودفریبی در جناح ِ حقیقت و مقاومت قرار داشت؟ یکی از پاسخهای ِ ممکن که یک گوشهی ِ سرم حک شده ایستادن در حوزهی ِ «زیباییشناسی» ست. اما گرایشهای ِ دیگری هم – شبیه ِ همین نوشته – در خودم حس میکنم.
حذفارادت
شبیه ارگاسم مردانه است. چه در خودارضایی چه در ارگاسم همراه پارتنر. تا یک مرحله انگار آگاهانه تند می شود و دیگر کار می افتد به دست غریزه. به تقلید از شما تا مرحله ارگاسم را تراژدی نام می گذاریم و آن فوران و آرامش پس از انزال می شود کمدی که همه ی آن جدیت و شور و خروش بی معنی و تا حدی مضحک می شود. خوب نتیجه ی این تمثیل هم می شود تلاش برای به تعویق انداختن ارگاسم.کاری که ما ناخودآگاه انجام می دهیم. منظورم از ما هم ما روشنفکرهاست (لطفا سعی کنید موقع خواندن این جمله لبخند نزنید) که بدترین شکست مان این است که پیروز بشویم. این را البته در حاشیه ی پاسخ شما نوشتم. آنچه از متن برداشت کردم خیلی نزدیک به تجربه های خصوصی ام از گفتگوهای چند نفری است. اگر یک لحظه حواس مان به اصل ماجرا و ریشه ی هیاهوها برود(حتی برای یک لحظه) اخته به نظر می رسیم و گیم اور می شویم. شنونده مرد میدان (دقیقا با همین غلظت) می خواهد. در آن داستان مثنوی مولوی کنیزک به پادشاه که از صدای موش تعوظش را از دست داده می خندد. ولی بگذارید نتیجه گیری کنم که قهرمان من کسی است که موش حواسش را پرت می کند. یعنی می خواهم به نفع او رای بدهم. به نفع او که هوشیاری اش را تا حد اخته گی و مسخرگی حفظ می کند.
پاسخحذفمیدونم که خیلی با این اتکای ِ هوشیارانه و تراژیک (به معنی ِ قهرمان ِ تراژیک) به هوشیاری همدل ام. قصدم الان این اه که نوشتهات رو از طریق ِ سنجش با فضای ِ فکریام ادامه بدم. از خودم میپرسم «روشنفکری» ورایِ سویههایِ رهاییبخش و در عین ِ حال وهنآمیزش، از بیرون که نگاهاش کنیم، شبیهِ یک تقدیر، یک حرفه، یا یک نقش که هست و برازندهترین چیزی اه که میتونیم ادامهاش بدیم، درونِ چه مختصاتی قابل ِ فهم و ادامه دادن اه؟ همون طور که گفتید، تو این پرسش خطر ِ اختگی هست، خطر ِ توجهِ زیاد به پیرامون تا حدِ رفع ِ مردانگی، خطر ِ اولویت دادنِ حاشیه به متن (دست و پاشکسته یادم اه که مکابیز، یه موقعی یه جایی یه چیزی تو این مایهها نوشته بودی که به روی ِ خود برگشتن ِ هوشیاری – مثلاً هوشیار شدن نسبت به خود ِ همین گفت و گویی که داریم انجام میدیم – تموم شدن ِ اون چیز یا به پایان رسیدناش رو در نظر تداعی میکنه) خودِ همین هوشیاریِ اخته و مستعدِ دست انداختن، که در نظرم روشنفکری از طریق ِ حرکتِ مدام در مرزهای ِ اون اه که به کمال میرسه، یه سویهاش همون وجهِ تولیدگرانهاش اه. که چه هوشیار و خودآگاه بدونیماش، یا ابعادِ غریزی و ناخودآگاه براش در نظر بگیریم، در هر دو صورت، از اون جایی که در قالبِ فُرم و شکل درمیآد، قواعدِ فرم و شکل رو هم به خودش میگیره و به تعبیر ِ شما، یا اون جوری که من تعبیر ِ شما دربارهی ِ هوشیاری رو درک میکنم، سرشتِ فُرمال و زبانی داره. یک سویهی ِ دیگهاش، «تلاش برای ِ به تأخیر انداختن ِ کامروایی و ارگاسم اه». تلاشی که تو دل ِ خودش، شدت دادن به ارگاسم رو هم داره، شدت دادن به زوال. تلاشی که از همون اول ناکام اه: اگه ماجرای ِ دیگهای در کار نباشه و وضعیت عادی باشه، کسی زورش نمیرسه مدتِ مدیدی انزال رو به عقب بندازه، پس سعی میکنه از بازیای که با ناتوانیاش راه میاندازه بیشتر لذت ببره. هرچی دیرتر، لذیذتر. راستاش همهی ِ اینها درست و قبول، به عنوان ِ تحلیل ِ بخشی از وضعیتِ روشنفکری، وضعیتی که گفتار ِ حقیقت اون جاها تولید میشه (این تصویر به نظرم به شکل ِ خیلی جالبی – جالب تا حد ِ کلیشه شدن ِ دردناکِ چیز ِ عزیز - تو کتاب ِ روشنفکران ِ ادوارد سعید شرح شده). اما باز همون طور که با لحن ِ ستایشگرانه گفتی، زن/کنیز/امر ِ بیرونی انتظار داره که عمل و ابزار ِ عمل مهیا باشه و با یه فیش از جا درنره. اون شکست ِ امر ِ زیبا، در برابر ِ کنیز، به شکل ِ کاملاً واقعی، به صورت ِ شوخی فهم میشه. مابهازاش تو دنیای ِ واقعی میشه بیعملی، یا اختگی ِ سیاسی. تو ادبیاتِ سعید، عمل یه جنونی میخواد که دیگه از حوزهی ِ کردارِ روشنفکری خارج اه. من یه جای ِ سرم میخواد که این فهم و این قاعده رو به هم بزنه. گمونم روشن اه که این جاها من دلام با اون تصویری اه که از مارکس تو ذهنام اه: دلام میخواد یه چیزی به ساحتِ ممکن بیاد که الان انگار ناممکن اه. دلام هوشیاری ِ زیاد و کیر ِ راستِ نااخته میخواد.
حذفبا این تمثیل سازی حتا اگر کسی راهی بلد باشد روش را نخواهد داشت پیش نهاد بدهد. از من گفتن!
پاسخحذفهاها! آقایون لطفاً از نظرورزی با تعابیرِ نشُسته(!) بپرهیزید که دررفتهگیِ امرِ پاکِ بیرونی گویا از شلشدنِ قضیب سهلتره. پناه بر خدا از جانهای پاک!
پاسخحذفاز شوخی که بگذریم، دارم به این فکر میکنم که مجازی که مکابیز به کار برده، در عینِ این که در راستای همون چیزیه که میثم تصریح کرد، به خوبی تورشدار بودنش رو نسبت به مسألهی ژوییسانس و پراکسیس نشون میده. به تعویق انداختنِ انزال/نتیجه فقط از طرفِ سوژهای که از یک طرف نسبت به "انباشت" و پساندازِ لذت/عملکرد خوشبینه، و از طرفِ دیگه خودِ تخلیهشدنِ لذت و خلاصشدن از ژوییسانس رو خیر میدونه، میتونه به عنوانِ یک وضعیتِ تراژیک تلقی شه. شخصاً معتقدم که این پیروزشدن یا به نتیجه رسیدن (که همون شکست هستن) است که اتفاقاً تراژیکه – البته اگه کمی از لاکِ تولیدگرایانه و مردنگر بیرون بیایم و "بیمعنی"بودنِ لذت از اندیشیدن/کار/سکسیدن رو نه مضحک و کمیک که حرمانانگیز و حتا شاید ابزورد بدونیم – و کمدی دقیقاً همین نیت و تقلاییه که برای کسبِ پیروزی و نتیجه صورت میگیره. به گمانام، این خیلی اومانیستی و انسانبزرگبینانهست که دربوداغان شدنِ سوژه در جریانِ این تقلا (و حتا تقلا برای طولانیکردنِ این تقلا: تقلا برای تعویقِ تخلیهشدن) رو تراژیک معنی کنیم؛ وقوف به این که خودِ کُننده/روشنفکر، تا اونجا که تغییرِ نظامِ انرژی/قدرت رو هدف گرفته، از همون گامِ اول، و البته خیلی صادقانه و شاید هم آگاهانه و فداکارانه، قدم به راهِ بیانجامی گذاشته، سرشتِ کمیکِ قضیه رو باید تا حدی برامون روشن کنه. فکر میکنم که خودِ تاریخ هم بیشتر به این جور تعریف از دوگانیِ تراژدی/کمدی بیشتر گواه میده: این که ثمرهی کارِ دستی/فکری/قضیبی، وقتی زمانمند بشه، ناخواسته سرشتی کمیک پیدا میکنه و با یه نگاهِ پسنگر، خودِ اون کار (و طبیعتاً نیت و قصد و ارادهای که پشتاش بود) در زمینهمندی و خاصبودهگیش، برای ناظر تراژیک میشه. شما ببینید که مثلاً مانیفست کمونیستِ مارکس و انگلس، یا اصلاً از اون طرف شیوهی مواجههی جبههی ملیِ ایران با بافت و عرفِ اجتماعیِ ایران پیش از انقلاب، دقیقاً تا همون اندازه که تغییرخواه و روشنفکرانه بودند، در گذرِ تاریخ حالا چهطور سرشتِ ناجور و مضحکِ خودشون رو عیان کردن. اصلاً رادیکالتر که نگاه کنیم اینجور به نظر میرسه که تراژدی صرفاً زاییدهی قهریِ یک وضعیتِ کمیکه (ادیپوس). ... همین جابهجایی ِعِلی، شاید مقدمهی بدی نباشه که اصلاً نسبت به کارِ روشنفکری جورِ دیگهای نگاه کنیم...
...
اینها اصلاً ربطی به چیزی که میخواستم اول در میون بذارم نداشت! میخواستم از کلِ منطقِ عملگرایانهی میثم و مکابیز کمی بنویسم که انگار چیزِ دیگهای از آب دراومد. بهخصوص در موردِ بیعملی، که به نظرِ من، در خیلی از موقعیتهای این دوره، شکلِ رادیکالی از مقاومته... fucking later mayhap
پاسخ به کامنت Nusquam: فکر می کنم وضعیت تراژیک با تراژدی این فرق را دارد که وضعیت تراژیک در کمدی بزرگ تری مستحیل می شود، در حالی که تراژدی به همان صورت که هست می ماند و زمان بر آن تأثیری ندارد، چون تراژدی شرح وضعیت است. و اما مسأله ی "روشن فکر" این نیست که چه طور با وضعیت تراژیک/منفعل یا کمیک/پیروز (یا برعکس) خودش کنار بیاید. وضعیت "دست به عمل زده بودن" مال او نیست، چه او همیشه در حاشیه است، روی مداری نه دور و نه نزدیک، و جاش اصولاً همان جاست و باید باشد، طبق تعریف. وقتی از بی عملی می نالد می خواهد بتواند سوژگی خود را از بیخ و بن عوض کند و به قول کامو موقتاً "وارد تاریخ" شود، برای این که می داند چنین تغییر در موقعیت های خاصی مشتمل بر حذر از انتهای منطقی (به زعم نویسنده ی پست) است نه رفتن به سمت آن.
پاسخحذفWhat do you think?
Another M
از وقتی در توضیح یادداشتهای وبلاگ بلوط چیزی نوشتی، دارم میخونماش و هربار بیشتر از قبل در میمونم در تفاوت سبک بیانیاش با اون نوع سبک بیانی معرف حضور! و در کف این ام که کجا رو هدف میگیره! جدی میگم!
پاسخحذفراستاش برایِ خودم بیشتر شبیهِ یه حس اه. الان که گفتی دارم بهاش فکر میکنم و شواهد رو تو ذهنام مرور میکنم. منظورم از سبکِ بیانی ِ معرفِ حضور، یه جور وبلاگنویسی ِ همبسته با کردار ِ روزمره ست که راوی از اتفاقاتِ روز چیز ِ شگفتانگیزی رو قصد میکنه و در بدترین حالت فکر میکنه که خودش و روزگارش باحال اه. البته اون جاها هم اگه به نظرم صداقت باشه مطلبِ خوندنی پیدا میشه (یکی از معیارهایِ من برایِ صداقت، میزانِ خودزنی ِ متن اه). اما من دست و دلام برایِ به اشتراک گذاشتن ِ این مطالب نمیره، اگه که فکر کنم در بهترین حالت یه تجربهیِ منحصربهفرد و خصوصی به زبون اومده که شانس آوردم که خوندماش و با نخوندناش مسیری تو ذهن ِ من یا کس ِ دیگه قویتر یا ضعیفتر نمیشه. با خودم میگم این رو هم نوشته که فقط یه جایی نوشته باشه و تهِ رواناش به این نوشتن تکیه بده، همین و بس. مثالها زیاد ان، و حدس میزنم که تو هم به یاد میآریشون، از ذکر ِ شیرینکاریهایِ افرادِ محبوب و معشوق گرفته، تا بساطِ فلان کتاب را خواندیم و تنها مست یا مستی ِ با فلان کس و ما کلاً در غمهامان هم جالب ایم و اینا. بلوط یه سویهیِ این شکلی داره. خیلیها سویههایِ این شکلی دارن. اما بعضیها هستن که از طریق ِ ترکیبِ اون چیزهایِ همگانی، که توهم ِ جالب بودناش رو میزنن، با یه چیز ِ خاص، که مختص ِ خودشون اه، ترکیبِ جالبی درست میکنن که به نظرم از هر نظر ارزشمند اه و فرارونده. نویسندهیِ بلوط به نظرم متوجهِ کاراکتر ِ مغموم/عزادار/ریشخندکن خودش اه و از زور ِ هوشیاری خیلی زیاد به پر و پایِ خودش میپیچه. نوشتههاش یه سطح ِ کاملاً عریان داره. عریانیای که چون مغموم اه نمیتونه زشت باشه و مثل ِ همهیِ عریانیهایِ باواسطه مجذوبکننده ست و تو سطح ِ بیان با یه جور صراحتِ مطلوب همراه میشه. اگه این حالت رو فقط تو یکی دو تا پُست نشون میداد، چیزی بود گذرا و نپخته. من به خاطر ِ بعضی کنجکاویهام نوشتههاش رو پیگیری میکردم. اوایل اشاراتاش به نظرم تصادفی میاومد و خُب، نوشتههایی هم که بذاریشون به حسابِ «لابد خودِ طرف میفهمه چی میگه» هم داشت. ولی کم کم چرخیدم به این سمت که داره انگار تجربیاتی رو به کلمه تبدیل میکنه که به نظرم محصولِ یه جور مداومت در یه نوع گفتار اه. مثل ِ ذکر گفتن. مثال بخوام بزنم، شبیهِ کسی اه که داره از زور ِ درد هذیان میگه، ولی اون قدر این کار رو میکنه و اون قدر به برهنه کردنِ این درد اصرار میکنه که ماجرا از هذیان و از یه چیز ِ عادیِ صِرف خارج میشه و از یه جایی به بعد یه تجربهیِ جدید تو معنیسازیِ بیمحابا شکل میگیره. جایی که نشونه میگیره (نه البته همیشه، و مطمئناً بسته به حال و روز ِ این دوران از زندگیاش) نقطهای اه که ما احتمالاً خیلی قبلتر با خودمون گفتیم «بسته دیگه بابا، از بس خاروندی به خون افتاد. بیخیال»، و با تعجب دیدیم که طرف ول نکرده و اینجا جایی اه که به نظرم اگه با ذوق همراه بشه، نفس ِ مداومت محصولِ ذهنی ِ جالبی بیرون میده. اگه بخوام خیلی مفصل بگم، شاید نیاز باشه که دونه دونه شاهد بیارم از متن و ماجرایِ ذهنیام رو از طریق ِ یه روایتِ ضمیمهشده به اون وبلاگ برات بازخوانی کنم. طولانی میشه و شاید بیشتر از مقصودِ سؤالات باشه. اما اگه تو بخوای، دوست دارم امتحاناش کنم.
حذفراست اش توضیحات ات رو بیشتر حاصل یه جور شیفتگی یا هیجان می فهمم. از قدرت فهموندن خالی ان. اما آوردن شاهد و پیگیری ماجرای ذهنی ات برای منم خوشایند و جالب اه، اگه دوست داری.
پاسخحذفشیفتگی ِ خاصی ندارم به این موضوع. چیزی که میخواستم بگم رو گفتم به نظر ِ خودم. اما احتمالاً کلماتام برای ِ انتقال ِ حسام نارس بودن، یا تجربهای که دارم بهاش اشاره میکنم نیاز به شرح ِ بیشتری داره.
حذفاگر اجازه بدهید برداشت خودم را از توضیحات "ام" بیان کنم، چه این برداشت را ــ حتا اگر صدق نکند ــ به هرحال درمورد بعضی از پست های بعضی بلاگ ها ــ بلوط را نخوانده ام ــ به دست آورده ام.
پاسخحذفبحث گویا سر این است که هر نالیدنی صدایی نیست که "من" نالان را به "من" عام پیوند بدهد. بعضی حرف های شخصی خودبینانه اند و منیت یا احتمالاً نوعی بیماری یا مثلاً خامی در آن ها موج می زند، که یعنی صرفاً ارزش آسیب شناختی دارند.
شاید "ام" می خواهند برسانند که از راهی که صرفاً به دلایل و روش های نویسندگی نویسندگان بلاگ ها بستگی دارد و نه به نوشتن یا ننوشتن از تجربه ی شخصی، خواننده ی حساس و نه شیفته ــ آدم شیفته که سر از پا نمی شناسد! ــ می تواند میان خودستایی و "ناشیانه برای خود توسرزدن" از یک سو و شخصیت آفرینی و "از صافی گزینش خلاقانه گذراندن رنج" از سوی دیگر فرق بگذارد.
البته مطمئن نیستم.
من فهم میثم از بلوط را بیشتر از خود بلوط دوست دارم. همانطور که نوشته های بارت درباره رب گریه را بیشتر از خود رب گریه قبل از خواندن تفسیر بارت دوست دارم. حالا میثم داره سعی می کنه دلیلی برای توجه اش به متن بیان کنه. این دلیل هم چیزی نیست جز تاثرات متن بر متن خودش (مثل تمثیل ذکر گفتن که مارو می بره به جایی که در نگاهمون تغییر ایجاد می کنه) اگه بخوام نتیجه بگیرم اینجوری میشه. ما ذات گرا نیستیم. یعنی باور نداریم که متن بلوط و هر متن دیگری ذات معینی داره. بنابراین اگر متن تونسته چنین تاثری ایجاد کنه در میثم پس متن خوبیه.خوب نیست چون ذاتا خوبه. خوبه چون می تونه متنی مثل توضیح میثم ایجاد کنه. چون بهرحال فکر کنم همه مون رو این نکته توافق داشته باشیم که این حرف که بنگر به گفته و نه گوینده مزخرفی بیش نیست. حالا اگر من بخواهم بلوط را بخوانم از همین منظر میثم می خوانم. بعنی از منظر مداومت بر برهنگی. تا جایی که به پوست برسد (استریب تیز در شکل نهایی اش همین است دیگر. خود زخم کنی. کندن پوست و ...الخ) و این همانطور که می دانیم (از لاکان تا ژیژک درباره اش گفته اند) میل به کشف امر واقع است. دیگر وقتی متن بلوط را بخوانم نمی توانم با آن به شکل ماقبل تفسیر میثمی باهاش مواجه شوم. متن بلوط برایم می شود همین مازوخیسم به قصد پی بردن به ذات امر واقع. تن اش را( یا اگر دوست داشته باشید روحش را) سوراخ می کند تا برسد به آن چیزی که واقعی است و از زور واقعی بودن حقیقی است و این حرف ها...و همچنان معتقدم تمثیل ذکر گفتن هم بسیار راهگشا است.
پاسخحذف