احساسی که در برابرِ آدمِ جامع الاطرافی که همه کار کرده و در همه کار موفق بوده و به همه چیزِ زندگیاش رسیده به آدم دست میدهد، نوعی عاطفهیِ امید و سرخوردگی را با هم در انسان بیدار میکند. امید به این که زندگی عرصهها و فرصتهایِ زیادی دارد که آدمهایی هستند که همهیِ آنها را با هم تجربه میکنند. امیدوار میشویم به استفادهیِ بهینه از زمان، از وقت، از رسیدنِ آدم به همه چیز. و سرخوردگی از این که مبادا پایِ استعدادی ویژه در میان است که ما از آن بیبهره ایم. یا شاید فضایی ویژه که در آن قرار نگرفتهایم. یا دوستانی ویژه، شرکا و همراهانی ویژه که از مصاحبتشان محروم ایم. از این دو نقطه، که یکی رو به سویِ جلو دارد و آن یکی در عقبها و اعماق جستوجوگر است، به مکانهایِ دیگر سرک میکشیم. به مرورِ رابطهها و دوستیها و فضاهایی که تا کنون در زندگی داشتهایم. و به آیندهای که احتمالاً شبیهِ چیزی خواهد بود که تا به حال تجربهاش کرده و در مسیرش قرار داشتهایم. آدمِ جامعالاطراف سبُک است و نوعی خوشحالی و کامیابی دارد. همیشه این مسیر در برابرمان قرار دارد که برایِ تسکینِ خود، تصویری که از خوشبختی و کامرواییِ دیگران میبینیم را بیشتر به ناکامیهایِ خودمان ربط بدهیم تا مثلاً به واقعیتِ خوشبخت بودنِ یک آدمِ دیگر؛ واقعیتِ سرد و بیحالی که در نظرمان حقیقی ست، و ما در پشتِ زمختی و بیملاحظه بودناش نوعی بیانِ صریح و حقیقتگو را اراده میکنیم، سویهیِ تسکینبخشی دارد به این ترتیب که زندگی هیچ گاه نمیتواند به خوبیِ آن چیزی که به نظر میرسد باشد؛ پس چندان از ناکامیهایات حسرت نساز. و اگر بخواهیم به یاریِ کمیتها و اعداد و چیزهایِ ملموس و دیدنی ملاکی برایِ کامیابی بسازیم که فارغ از هر نوع حس و عاطفهای قابلِ رجوع باشد، چه دستمان را میگیرد؟ به نظرم در این مورد تنها باید به تولیدات نظر داشت و پرسید: به دور از هیاهویِ موفقیتها و کامیابیها و استعدادهایِ وافر و تمامنشدنی و فرصتها و موقعیتهایِ طلایی (که من از تهِ دل به وجودِ همهیشان شک دارم)، آن آدم چه چیزهایِ خاصی از خود به جا گذاشته است؟ مازادِ بودناش کجا بیرون زده؟ آن وقت آدمِ جامعالاطراف را خواهیم دید که فیلم ساخته، رمان نوشته، ساختمان طراحی کرده، در فلسفه و معانیِ عمیق دستی دارد، موسیقی بلد است، در مسابقاتِ ورزشی عناوینی کسب کرده و... خب، حالا چی؟ او آن قدر خوشبخت بوده که تولید کند. اصلاً بیایید آدمها را دو دسته کنیم: تولیددارها/خوشبختها و تولیدندارها/بدبختها. یا در واقع، این طور بگوییم که بخشی از آدمها تولید و مازادی دارند که دیگران را از آن بهرهمند میکنند و بخشِ بسیاری از آدمها (توده؟ عوام؟ انسانهایِ عادی؟) چنین مازادی ندارند، یا درستتر: فرصتِ به دست دادنِ چنین مازادی را نداشتهاند، یا حتا نخواستهاند. تنبلی، بیانگیزگی، نبودِ استعداد، محیطِ بد، مشغولیت به دغدغههایِ روزمره و حقیر و پست، و کلی عاملِ دستـوـپاگیرِ دیگر، موانعِ راهِ تولید داشتنِ بخشِ عظیمی از انسانها ست. و ما – ما که دغدغهیِ تولید و اثر داشتن داریم - احتمالاً از کسانی هستیم که میخواهیم همهیِ آن موانع را پس بزنیم. ذهنِ ما کوتهبین است و حادثههایی که دست به دست هم میدهند و به یک تولید منجر میشوند را به حسابِ فردی میگذارد که چنین تولیدی در او به بیان درآمده. ذهنِ ما عاملِ نهایی را عاملِ واقعی حساب میکند. این هم قاعدهای حقیقی ست که از جهاتِ بسیاری تسکینبخش است. حتماً با جریانی در هنر آشنا هستید که وظیفهیِ خود را این میداند که از این تلقیِ فاخرانه و نخبهگرایانه از تولید و مازاد اعلامِ برائت کند و در زندگیِ روزمرهیِ تودهها و افرادِ عادی عناصرِ زیباییشناسانه و ارزشمند بیرون بکشد. مرد یا زنی که سختکوشانه خودش را وقفِ خانوادهاش کرده، نه تنبل است، نه بیانگیزه، نه بیاستعداد، نه مشغولِ سرگرمیهایِ روزمره و حقیر، و نه منفعل نسبت به محیطی که در آن قرار گرفته. هرچند تاریخ از چنین مرد و زنی یادی نخواهد کرد و ما حتا اسامیِ آنهاییشان که اطرافمان هستند را نیز به زور به خاطر میآوریم، اما این نکته را میفهمیم که در ثبتِ تاریخی، تولیداتی بسیار ویژهتر از آنی که از مردِ کارگر یا زنِ خانهدار بهجا میماند باید باشد تا آدمها را از دارـوـدستهیِ بدبختها به کمپِ خوشبختها وارد کند. نوعی سبکسری در دستهبندیها هست که از کیفیت خالی ست. حالا ذهن آماده است که به سراغِ کیفیتِ تولیدِ افرادِ خوشبخت برود. خب، شما، شما که کلی چیز از خود به جا گذاشتهاید، شما که در چند حوزه استاد اید و تولیدگر، چه کردهاید؟ به نوشتهها، به صحبتها، به ایدهها، به آثار، و چیزهایی از این قبیل مراجعه میکنیم. با نیرویی مهیایِ ویران کردن، به سراغِ اثرِ فردِ خوشبخت میرویم. داستانی از او میخوانیم. نه، عادیتر از آن است که محصولِ دست و دماغِ فردی زبده و پرورشیافته باشد. پس چه؟ اگر به آثارش وصل نشویم و آنها را ارزشمند ندانیم، خوشبختیاش را در کدام کیفیتِ هستیاش باید تشخیص دهیم؟ گمان کنم خوشبختیِ واقعیِ فردِ خوشبخت زمانی محقق شود که کثرت و تعددِ پراکندگیِ ناماش کسی را ترغیب کند که رد و اثرِ او را موردِ توجه قرار دهد و از خلالِ این توجه به نقطهای اصیل در فردِ خوشبخت پی ببرد. که این خوشبختیِ به ظاهر واقعی هم خودش چیزی بیرون از توانش و واقعیتِ خوشبخت بودنِ فردِ تولیدگر است.
فکر میکنم ارزیابی هر جامعهی خاص از موفقیت بصورتِ عادی در برداشتِ فرد از خوشبختی تاثیرگذار است، اما بهگمانم خوشبختی بیشتر یک حسِ درونیست، حسی فردی که بیشتر به ساختار ذهنی-عاطفیِ شخص بستگی دارد، بهبرداشتش و دریافتش و حسش از زندگی و دنیایش، حتا پیش میآید وقتی رضایت فرد ار خودش در راستای رضایت جامعه از او نباشد. احساس میکنم چندجا در نوشتهتان کلمهی خوشبختی با «موفقیتِ اجتماعی» قاتی شده، گرچه حسِ موفقیت به احساس خوشبختی مربوط است اما بنظرم موفقیت بیشتر تعریفی و رنگی اجتماعی دارد و حس خوشبختی رنگی فردی.
پاسخحذفاما از دیدِ ناظر بیرونی دیدنِ خوشبختی دیگری، بیشتر مشاهده است یا قیاسِ حسی شخصی با برداشتِ ذهنی از دیگری، بگذریم، این قصه سر دراز دارد و من با پرحرفی درمورد چیزی که برای خودم هم مبهم است پرادعایی نکنم... جالب اینکه قبل از خواندنِ نوشتهِ شما داشتم این خلاصه را در شبنم فکر میخواندم، گفتم اگر قبلاً نخواندید شاید جالب باشد:
http://shabnamefekr.blogspot.com/2012/04/blog-post.html
احتمالاً تو ذهنام بیشتر خوشبختی/کامروایی/موفقیت را در شکل ِ خاصاش به خودشکوفایی یا به توان ِ حفظ و به تعیّن رساندن ِ اراده ربط دادهام، یعنی به مجالی که فرد برای ِ تولیدِ شکل در حوزههایِ مختلفِ زندگی دارد. قبول دارم موفقیت و خوشبختی یکی نیستند و با تفکیکی که در این باره داشتید موافق ام، اما چندان هم با جدا کردن ِ کاملشان و خصوصاً با شخصی فرض کردن ِ خوشبختی موافق نیستم.
پاسخحذفاز مطلبی که معرفی کردید ممنون. میخوانماش حتما.
به گمانم نقطه اصیل هر فرد بی بروبرگرد شوریست که او را هرچه عمیقتر و فارغ تر در تنهایی غرق می کند.
پاسخحذفشما خوب می نویسید. عالی می نویسید اما کم می نویسید. زمانی که ایران بودم. خوراک من این وبگاه بود.
پاسخحذفهمه جامع الاطراف را می ستایند و خواهشمند اویند.
پاسخحذفهیچ کس جامع الاطراف نیست.
شاید من به نظر دیگری جامع الاطراف باشم.
کسی هست که خود احساس کند جامع الاطراف است؟
جامع الاطراف. جامع الاطراف. این کلمه را از کجا آوردی؟
جامع الاطراف رو همین جوری آوردم. لغتِ دم ِ دستی بود. بیشتر با یه مواجههی ِ تخیلی با یه آدم کار داشتم که تو ابعادِ متفاوتی زندگی رو تجربه کرده. کاری ندارم که واقعاً جامع هست یا نه.
حذف