با جزئیات برایمان تعریف میکرد که یک بار در فنلاند موردِ لطفِ یک خانم ِ مهربانِ فنلاندی قرار گرفته، بدونِ این که این وسط نیازی به مخزنی بوده باشد. به این که نیازی به مخزنی نبوده تأکید میکرد. خودش البته ملتفت نبود، اما از یک جور شهر ِ آرمانی حرف میزد که آدمهایی که از هم خوششان میآید بدونِ زدنِ مخ ِ هم بتوانند مدتی را با هم بگذرانند. شبیهِ این آرزو را از خیلیها شنیدهام، من جمله از خودم. اما داشت واقعاً رویِ جزئیات کار میکرد. میگفت وقتی روش بودم و داشتم عقب جلو میکردم به خود میگفتم: «من شهروندِ فنلاند ام. کی میخواهد بگوید نیستی؟ من دارم جوهر ِ فنلاند، ثمرهیِ فنلاند، پولی که بابتِ هم آمدنِ یک سوراخ توسطِ مردم ِ فنلاند – و البته جاهایِ دیگر ِ دنیا – فراهم شده را به گا میدهم.» رویِ نقطهای از بدنِ خانم ِ مهربان انگشت گذاشته بود و شروع کرده بود فشار دادن. طرف ترسیده بود و کشیده بود بیرون و رفته بود پی ِ کارش.
روحی با لحن ِ بچههایی که کلی تحتِ تأثیر اند بهاش میگفت: «چه خوب که پسر میفهمی چی داری میگویی. یعنی به خاطر ِ فشار ِ انگشتات گذاشت رفت؟» زور ِ خوبی زد برایِ این که ماجرا را توضیح بدهد. میگفت: «نه! نه! اشتباه نکن. به خاطر ِ فشار ِ انگشت نبود. خودم خیلی بهاش فکر کردم. برایِ من شبیهِ این بود که انگار از فنلاند انداخته باشندم بیرون. داشتم جر میخوردم. ولی این را برایِ یک رفیقی تعریف کردم و بهام گفت که فشار ِ انگشت، نقطهیِ مشترکِ هراسهایِ ناشناس بودنِ من و خانم بوده. منظورش این بود که این چیزها از عواقبِ کامجویی ِ بدونِ مخزنی ست.» رفیقاش بهاش گفته بود که هیچ بعید نبوده که اگر سرفه هم میکردی طرف میگرخیده و میرفته. از یک جایی به بعد تکیه داد به پشتی و پاهایاش را رویِ تخت دراز کرد و توضیح داد که حذفِ فرایندِ مخزنی خیلی چیز ِ نادری ست و در واقع، در شکلهایِ خالصاش تقریباً اتفاق نمیافتد. و بعد شروع کرد دربارهیِ ابلهانه و غیراخلاقی بودنِ این ایده و این که چقدر غیرواقعی ست و روزگار بهات ثابت میکند که خیلی پرت ای و از این جور چیزها، باز هم با جزئیاتِ زیادی که یادم نمانده، حرف زد. ممد قزوینی پرید وسطِ حرفاش و گفت: «شاشیدم تو این منطقات سگ پدر! اولاش از واقعیتِ خوابیدن با یارو بدونِ مخزنی حرف میزنی و آخرش میشی فیلسوفِ عدم ِ امکانِ حذفِ فرایندِ مخزنی.» ممد قزوینی چیزفهم بود. میگفت: «ماجرات شده عین ِ داستانهایِ کوندرا. آن هم از یک چیز ِ واقعی شروع میکند و یُهو میبینی وسطِ یک برهوتِ اخلاقی دارد لاس میزند و دارد تلویحاً میگوید جز آدم شدن هیچ گهی نمیتوانی بخوری.» میگفت: «با این که شاید نشود هیچ گهی بخوریم، اما آنها خوشگلتر اند که میگویند میشود و بابتِ این شدن پایِ اخلاقیات را وسط نمیکشند. تو هم اگر آن انگشتِ واماندهات را یک کم آرامتر حرکت میدادی، الان هنوز تو فنلاند مشغولِ بیل زدن بودی.»
قطعاً حذف مخ زنی خود به معنای رفع مداخله ی اخلاق عرفی است. نظر کوندرا در این مورد شرط نیست. اما نگه داشتن حریم و رعایت اخلاق خاص مرحله ی بعد ــ هرچه نام اش باشد ــ ضرورت دارد. اگر در وقت شکار حیوان با میل خودش آمد در تبررس دلیل بر این نیست که شکارچی می تواند حیوان را زنده پوست بکند.
پاسخحذف