شک دارم که سالگرد گرفتن، یا حتا بلند به یاد آوردنِ سالگردِ یک چیز کار ِ جالبی باشد. شک که نه، راستاش به نظرم کاملاً مزخرف است. آدم ِ سالم قاعدتاً از سر ِ تصادفهایِ زندگی ِ روزمره، چیزی را به یاد میآورد یا برایِ خاطرهیِ چیزی دلتنگ میشود، وقت و بیوقت. سالگردها دنبالِ چیزی رازآلود در چرخش ِ زمین و خورشید میگردند، تازه در بهترین حالت. اعتراف میکنم که از این قسمتاش خوشام میآید. چی از این بهتر که پایِ راز و رمز در میان باشد؟ راز و رمزش شبیهِ وقتی ست که مثلاً به دستخط یا تکهای از مویِ معشوقات، که پیش ِ خودت نگه داشتهای، دست میکشی و به خودت میگویی چیز ِ عجیبی در این قطعاتِ به جا مانده از کسی که دوستاش داری وجود دارد. میدانی این چیزها خالی ست. میدانی که داری با فتیش ِ ور رفتن ِ مادی با چیزی که دیگر دم ِ دستات نیست لاس میزنی. با خودم میگویم، سالگردها هم اگر رازآلود اند به این خاطر است که مادیترین چیزی که ازشان باقی مانده و میشود باهاش ور رفت، روز و ساعتی ست که بدنِ ما در آنجا حادثهای را تجربه کرده. دارد یادم میآید که فلوبر چیزـمیزهایی از معشوقاش نگه داشته بوده و مواقع ِ تنهایی لابد عوض ِ معشوقاش لمسشان میکرده. از آن مجموعه گویا یکیـدو جفت از کفشهایِ معشوق هم یادم مانده. شاید چون دارم یادِ کفشهایی میافتم که موقع ِ فرار کردن از پایِ یکی از خانمها درآمد و آقایِ پشتِ سری سریع برش داشت و دوید. ولی من که حاضر نیستم به خاطر ِ تفریحی که چیز ِ رازآلود در خودش دارد، به خودم دروغ بگویم و زیر ِ بار ِ هر خفتی بروم. دستکم حاضر نیستم یک جوری به خودم دروغ بگویم که بدانم دارم دروغ میگویم. بیشتر دوست دارم خودم را گول بزنم. دوست دارم مثلاً یک جوری باشد که فکر کنم «این دیگر واقعاً باید رازآلود باشد!» در برابر ِ یک راز ِ واقعی بقیهیِ چیزها بچهبازی ست. دارم از قصد وراجی میکنم. نه این که قبلاً این کار را نکرده باشم، اما از قصد نبوده. این بار هی به خودم میگویم این حالی که دارم ارزش ِ وراجی دارد. بلکه چیزیاش به هدف بخورد. و اگر تا حالا به اینجایِ نوشته رسیده باشید نشان میدهد که آدمهایِ کنجکاوی هستید که میتوانم بابتِ ادامهاش هم رویتان حساب کنم.
خردادِ 88 اگر هم سالگردی داشته باشد، تویِ سرم بیشتر از روز ِ بعد از انتخابات شروع میشود. حالِ من شبیهِ حالِ پسر ِ دستنخوردهای بود که داشت اولین مکاشفاتِ جنسیاش را با هیجان تجربه میکرد. تهران به نظر ِ من زیبا ست. حتا حاضر ام بابتِ زیباییاش بحثِ بیخودی هم بکنم. اما آن روزها برایِ من و خیلی از ماها این شهر سکسی هم بود، یک جور سکسی ِ بیاعتنا به اوضاع و احوالاش، با دامن ِ بلند و باسن ِ خوشفرم و لرزان که خیل ِ حشریها را خیلی مؤدبانه به دنبالِ خودش میکشید. هفتهیِ پیش بعد از مدتها گذرم به خیابانِ عباسآباد و میرزایِ شیرازی افتاد. تویِ تاکسی، تقریباً از سهروردی به طرفِ غرب، وضعیتِ بدنام تغییر کرد. همین جور الکی مضطرب شده بودم. طپش ِ قلب و گرم شدنِ بدن و دوـدو زدنِ مردمکها را حس میکردم. فهمیدم که این خیابان برایام بدجور رازآلود است. اگر از آن لحظههایِ احمقانهای بود که گول میخورم و خودم را ول میکنم و به دستِ حادثه میسپارم، یا جلق میزدم یا میزدم زیر ِ گریه. جوری بودم که اندکی از آبِ دماغام را که بالا کشیدم به نظرم خیلی آمد. انگار داشتم بعد از مدتها به کفش یا دستهمویِ به جا مانده از معشوق دست میکشیدم. انگار رازی در پیکر ِ این خیابان بود. در خاطراتام از آن روزها، عباسآباد جایِ خاصی دارد. تقریباً بیشترین در رفتنهایِ من، یا بیشترین فرارهایی که دیدهام آنجا اتفاق افتاده. انقلاب و کریم خان و بلوار روزمرهتر از آن اند که تویشان خیلی مضطرب شوم. یک جایی از خیابانِ عباسآباد هست که انگار برایِ ایستگاهِ مترو دارند آمادهاش میکنند. وسطِ معبر یک دیوار ِ آهنی ِ سفید کشیدهاند و دو تا کوچهیِ خیلی باریک این ور و آن ورش باز کردهاند برایِ پیادهها. و برایِ این که موتور نتواند رد شود، چند تا استوانهیِ پهن فرو کردهاند تویِ زمین. پیادهرویِ مجاورش کمی عقب آمده و در مجموع محوطهای دنج و سرسبز است. از چهلام ِ شهدا که برگشتیم برویم مصلا، با جمع ِ نسبتاً کوچکی از آدمها آن دور و بر برایِ خودمان حال میکردیم و به آن دیوار و کوچههایِ باریکِ کنارش به عنوانِ برگِ برندهیِ فرار امیدوار بودیم. خاصیتِ راز این است که تو با سپردنِ خودت به دستاش، جزئیاتی از بدن و حرکاتات را به یاد میآوری که متعجبات میکند. یادم میآید یکی از لحظاتی که توانسته بودم هیجان و خونسردی را با هم تجربه کنم، زمانی بود که داشتم با دقت و سرعت میلههایِ آهنی ِ وسطِ کوچههایِ باریک را رد میکردم و عجله داشتم که زود به انتهایِ مسیر برسم. پوستکلفتتر از این ام که به تاکسی بگویم وسطِ راه نگه دارد، تا بروم و دوباره آن کوچه و پیچ و خمهایاش را وارسی کنم. سر ِ وزرا پیاده شدم و افتادم تو میرزایِ شیرازی. این خیابان و خیابانِ قائم مقام، سه سالِ پیش در چنین روزی، نزدیکهایِ بعد از ظهر، در دیدنیترین وضعیتی که من بتوانم تصور کنم قرار داشتند. از تویِ این دو تایِ آخری هم فرار کرده بودم و پیاده تا هفتِ تیر راه که نه، شبیهِ آدمهایی که بخت یارشان بوده تا بتوانند تویِ یک شهر ِ خالی به این ور و آن ور سرک بشکند، بالغ شده بودم. احساس میکنم که باید کوتاه بیایم و ماجرا را خیلی هم کش ندهم. همین که در ذهن ِ شما تهران و رازهایاش دوباره با هم به یاد آورده شوند غنیمت است. داستانهایِ زیادی میتوان دربارهیِ لمسشدنیترین نقاطِ این شهر سر ِ هم کرد، و با نوعی وسواس ِ توصیفگرانه، ریز به ریزش را به خوردِ کلمات داد. این احتمالاً برمیگردد به این که تهران حالا مثل ِ زنی ست که چند تا از خیابانهایاش را به عنوانِ یادگار ِ رازآلود و مادیِ دورانِ پرستیده شدن پیش ِ عشاقاش جا گذاشته و ما را به سطح ِ دیگری از تجربه و تخیل ارتقا داده. اوضاع به دورانِ قبل ِ این تجربه برنمیگردد.
خردادِ 88 اگر هم سالگردی داشته باشد، تویِ سرم بیشتر از روز ِ بعد از انتخابات شروع میشود. حالِ من شبیهِ حالِ پسر ِ دستنخوردهای بود که داشت اولین مکاشفاتِ جنسیاش را با هیجان تجربه میکرد. تهران به نظر ِ من زیبا ست. حتا حاضر ام بابتِ زیباییاش بحثِ بیخودی هم بکنم. اما آن روزها برایِ من و خیلی از ماها این شهر سکسی هم بود، یک جور سکسی ِ بیاعتنا به اوضاع و احوالاش، با دامن ِ بلند و باسن ِ خوشفرم و لرزان که خیل ِ حشریها را خیلی مؤدبانه به دنبالِ خودش میکشید. هفتهیِ پیش بعد از مدتها گذرم به خیابانِ عباسآباد و میرزایِ شیرازی افتاد. تویِ تاکسی، تقریباً از سهروردی به طرفِ غرب، وضعیتِ بدنام تغییر کرد. همین جور الکی مضطرب شده بودم. طپش ِ قلب و گرم شدنِ بدن و دوـدو زدنِ مردمکها را حس میکردم. فهمیدم که این خیابان برایام بدجور رازآلود است. اگر از آن لحظههایِ احمقانهای بود که گول میخورم و خودم را ول میکنم و به دستِ حادثه میسپارم، یا جلق میزدم یا میزدم زیر ِ گریه. جوری بودم که اندکی از آبِ دماغام را که بالا کشیدم به نظرم خیلی آمد. انگار داشتم بعد از مدتها به کفش یا دستهمویِ به جا مانده از معشوق دست میکشیدم. انگار رازی در پیکر ِ این خیابان بود. در خاطراتام از آن روزها، عباسآباد جایِ خاصی دارد. تقریباً بیشترین در رفتنهایِ من، یا بیشترین فرارهایی که دیدهام آنجا اتفاق افتاده. انقلاب و کریم خان و بلوار روزمرهتر از آن اند که تویشان خیلی مضطرب شوم. یک جایی از خیابانِ عباسآباد هست که انگار برایِ ایستگاهِ مترو دارند آمادهاش میکنند. وسطِ معبر یک دیوار ِ آهنی ِ سفید کشیدهاند و دو تا کوچهیِ خیلی باریک این ور و آن ورش باز کردهاند برایِ پیادهها. و برایِ این که موتور نتواند رد شود، چند تا استوانهیِ پهن فرو کردهاند تویِ زمین. پیادهرویِ مجاورش کمی عقب آمده و در مجموع محوطهای دنج و سرسبز است. از چهلام ِ شهدا که برگشتیم برویم مصلا، با جمع ِ نسبتاً کوچکی از آدمها آن دور و بر برایِ خودمان حال میکردیم و به آن دیوار و کوچههایِ باریکِ کنارش به عنوانِ برگِ برندهیِ فرار امیدوار بودیم. خاصیتِ راز این است که تو با سپردنِ خودت به دستاش، جزئیاتی از بدن و حرکاتات را به یاد میآوری که متعجبات میکند. یادم میآید یکی از لحظاتی که توانسته بودم هیجان و خونسردی را با هم تجربه کنم، زمانی بود که داشتم با دقت و سرعت میلههایِ آهنی ِ وسطِ کوچههایِ باریک را رد میکردم و عجله داشتم که زود به انتهایِ مسیر برسم. پوستکلفتتر از این ام که به تاکسی بگویم وسطِ راه نگه دارد، تا بروم و دوباره آن کوچه و پیچ و خمهایاش را وارسی کنم. سر ِ وزرا پیاده شدم و افتادم تو میرزایِ شیرازی. این خیابان و خیابانِ قائم مقام، سه سالِ پیش در چنین روزی، نزدیکهایِ بعد از ظهر، در دیدنیترین وضعیتی که من بتوانم تصور کنم قرار داشتند. از تویِ این دو تایِ آخری هم فرار کرده بودم و پیاده تا هفتِ تیر راه که نه، شبیهِ آدمهایی که بخت یارشان بوده تا بتوانند تویِ یک شهر ِ خالی به این ور و آن ور سرک بشکند، بالغ شده بودم. احساس میکنم که باید کوتاه بیایم و ماجرا را خیلی هم کش ندهم. همین که در ذهن ِ شما تهران و رازهایاش دوباره با هم به یاد آورده شوند غنیمت است. داستانهایِ زیادی میتوان دربارهیِ لمسشدنیترین نقاطِ این شهر سر ِ هم کرد، و با نوعی وسواس ِ توصیفگرانه، ریز به ریزش را به خوردِ کلمات داد. این احتمالاً برمیگردد به این که تهران حالا مثل ِ زنی ست که چند تا از خیابانهایاش را به عنوانِ یادگار ِ رازآلود و مادیِ دورانِ پرستیده شدن پیش ِ عشاقاش جا گذاشته و ما را به سطح ِ دیگری از تجربه و تخیل ارتقا داده. اوضاع به دورانِ قبل ِ این تجربه برنمیگردد.
سالگرد باعث شرکت شما در سالگرد شد (چرا برای این پست عنوان نگذاشتید؟ «سالگرد من» عنوان مناسبی می بود).
پاسخحذفولی سالگرد لاس زدن با کفش معشوقی که «دیگر نیست» نیست. سالگرد وقت این است که اعضای گروهی که تجربه مشترکی داشتهاند، این تجربه را از عرصه مهآلود تن و احساسها، به عرصه فکر منتقل کنند. گروه از این راه تجربهی خود را حفظ میکند و امکان انتقال آن به دیگری، از جمله به نسلهای بعدی را ممکن میسازد.
نمی دونم سلام کردم یا نه! سلام!
پاسخحذفسلام از ما ست و ارادت داریم
حذفآقا البته من نمیدانم کجاش باعث شده این طور برداشت بشود که سالگرد لاس زدن با کفش ِ معشوقی که دیگر نیست «است». آن ملاحظاتِ جامعهشناسانهای که دربارهیِ سالگرد و گردهمآیی و همفکری گفتید را دربست قبول دارم، اما این چیزها به نظرم، حقیقتاً نیاز به سالگرد ندارند. گاهی فکر میکنم که هر روز و هر لحظه هم برای ِ مواردی از قبیل ِ فکر کردن و از پردهی ِ راز بیرون آوردن و تشریکِ مساعی و بالا بردن ِ باشعور ِ همبستگی ِ گروهی کم است. سالگرد به کل از شعور خالی است و گردهمآییها و همفکریهایاش هم. وقتی مثلاً در جامعهشناسی برایِ مناسک و دور ِ هم جمعشدنهای ِ گروههای ِ اجتماعی کارکردی را شرح میدهند، در ذهن ِ بعضی از مخاطبان و جامعهشناسان، این کارکردِ احتمالی به ابزار ِ توجیهِ شکلهای ِ مشابهی بدل میشود که چنین کارکردی ندارند. یا به عبارتِ بهتر، کارکردها از آن نوعی که اسم بردید را بعضیها ذاتی ِ اَعمال ِ مناسکی فرض میکنند، که به نظرم این طور نیست. سوایِ این بحث، چیزهای ِ زنندهای در آمدنِ سالگرد به عرصهی ِ رسمی ِ یادآوری و همفکری هست که من ازش فراری ام. فراری بودنام هم به این شکل است که احتمالاً دوست دارم هیچ کس در این مورد نه روی ِ من حساب کند، نه حتا اگر احیاناً دلام خواست جایی درون ِ این حوزهی ِ رسمی بگیرم، بودنام را به حساب بیاورد. گاهی فکر میکنم که حتا دلام نمیخواهد سایهی ِ این قبیل همفکریها هم روی ِ من بیافتد. بعضی چیزها گفتن ندارد، اما با گفتناش خیال ِ خودمان را راحت میکنیم، پس مجبور ام بگویم که نه انزواطلب و گوشهگیر و زاهدمشرب ام، نه هر نوع جمع و جماعتی را تحقیر میکنم. اما خیلی کم پیش آمده ردی از یک سالگرد به گوش و تنام بخورد و روانام شاد شده باشد. و خب همان طور که گفتید اینها شد سهم ِ من از سالگرد.
خیلی به دلم نشست..تنها متنی درباب خرداد بود که دلم رو به هم نزد. راست می گی همه چیز از فردای روز انتخابات شروع شد!
پاسخحذفخوشحال ام از این که به دلتون نشست
حذفهمه اش را فهمیدم. در برابر ِ یک راز ِ واقعی، بقیه ی چیز ها بچه بازی ست.
پاسخحذفموضوع سال گرد توی این پست، تو فضای خرداد 88 عنوان شده، ولی در موردش نتایج عمومی تری گرفته شده که من با اون ها کمی مساله دارم. یعنی نظر دیگه ای دارم. به نظرم سال گرد وقتی از حالت مراسم و مناسک و وظیفه ی بیرونی برای به جا آوردن و گرامی داشتن، خارج بشه و شبیه فتیش فهمیده بشه خیلی می تونه زیبا باشه، مثل سال گرد اولین بارها: اولین روزی که معشوق رو دیدی، اولین باری که باهاش قدم زدی، یا حتا خارج از فضای عاشقی، اولین باری که حس مادرانه یا پدرانه داشتی... اولین بارها رو هم بی خیال بشیم، باز به نظرم میل به نگه داشتن چیزی از لحظات ناب پیش خود قوی تر از اون اه که بشه سال گردها رو نادیده گرفت. نمی دونم. شاید خودت هم همین ها رو گفته بودی.
پاسخحذففکر کنم موافق ام باهات. ولی فکر کنم زیباییشناسی حکم میکنه که تو اون فتیشیسم هم خیلی پابرجا و قرص و محکم دوام نیاریم. اول این که میشه مثلاً به طبیعتِ وقت و بیوقت عارض شدن ِ چیزهای ِ خوبی که اسم بردی وفادار باشیم و صرفاً در قالب سال و ماه منجمدش نکنیم. یعنی ذهنمون رو از طریق ِ پیوند دادن ِ مدام ِ اون حال ِ خوب به یه تاریخ ِ مشخص شرطی نکنیم. دوم این که میشه از طریق ِ خودِ اون عنصر ِ فتیشیستی، یعنی چنگ زدن به جسمی جزئی که قرار اه الکی و رازآلود به جای ِ کلیتِ واقعی ِ یک وجودِ محبوب بنشینه، به حال ِ خوبمون زمانی که داره تو رخوت و رکودِ اشیاء، محبوباش رو به جا میآره بخندیم و خودمون رو دست بندازیم. تا واقعیتر باشیم.
حذفمولانا گفته «یکی انگشتری در موضعی گم کرد. اگرچه آن را از آنجا بردند، او گِرد آنجا می گردد، یعنی من اینجا گم کرده ام.» این جمله را خیلی مرور کرده ام با خودم در این چند روز. خب عقل می گوید چیزی اگر باشد در سالگردها نیست. ولی مثل همان یارو که انگشتری اش را برده اند آدم همان دور و بر را می گردد دیگر. «یعنی من انگشتری را اینجا گم کرده ام»... خلاصه من هم مثل ناشناس فکر می کنم که «همه اش را فهمیدم»
پاسخحذفمخلص ایم آقا
حذفهنوز یادم هست با اون شور و شوقی که تو هوا بود داشتم تنها (تنها که نه با کلی آدم که هرچند شخصا نمی شناختمشون اما خب درد مشترک داشتیم و با حضورمون فریادش می کردیم) قدم می زدم تو چمن های میدون فردوسی لخت نشسته بودی با دوستی هم سن و سال خودت سلامی کردم گفتی چه عجب بلاخره یه تهران مرکزی دیده شد ، من به دروغ گفتم نه همه هستن من همه رو دیدم! اون موقع فکر می کردم قطعا موفق می شیم و وظیفه ام هست همه رو شریک بدونم ، اما خب نشد دیگه و" ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را هنوز را..."
پاسخحذف-من هم که قصد نداشتم سالگرد بگیرم رو مجبور به یاد آوری کردی ای مرد!
کاش زودبهزود مینوشتید.
پاسخحذفسلام
حذفشما که لطف دارید، اما خودم هم دلام میخواد که تو فضای ِ وبلاگی بیشتر باشم و بیشتر بخونم، اگه که فرصتاش دست بده. خوشحال ام که سراغ میگیرید. ممنون
میرچا الیاده در کتاب اسطوره بازگشت جاودانه از این زمانها و یاداوریها می گوید و آنرا مرتبط می داند با اساطیر ازلی که از امری مقدس سخن می گویند. این پست تان مرا به یاد این کتاب انداخت.
پاسخحذفبسیار لذت بردم.
قلمتان پایدار
ممنون ام
حذف