۱۳۹۱/۵/۱۸

«پرسید: به‌ترین برهانِ دوست داشتن چیست؟
گفت: تردید و تشکیک میانِ او و چیزی که در او دوست‌داشتنی ست.»

روزی می‌رسد که بتوانم میانِ او و آن‌چه می‌کند فرق بگذارم. او را از همه‌یِ جهانِ پیرامون‌اش جدا کنم. بدن‌اش را در یک سمت بگذارم و مجموع ِ آن خلقیات و عاداتِ خوشایند را همانندِ نوعی پرستش‌گاهِ لطیف به جا بیاورم که هر تکه‌اش را از جاهایِ مختلف به آن‌جا حمل کرده‌اند و در کنار ِ هم چیده‌اند. روز ِ دیگری هست که او هستی ِ محبوب و یکتایی ست که نمی‌توانم فرق بگذارم میانِ مثلاً انگشتان‌اش و آن لطافتی که در حرکاتِ دست‌اش به چشم می‌بینم. گاهی فکر می‌کنم که صدها ساعت کار ِ فکری و فلسفی لازم است تا بفهمم آن لذتی که از نگاه کردن به چشم‌ها و صورت‌اش می‌برم در کجایِ من ریشه دارد. دوست دارم این طور مجسم کنم که ما از طرفِ بشریت مأمور ایم که این مسئله‌یِ پیچیده را حل کنیم و لذتِ نهفته در همه‌یِ آن نگاه‌ها به همه‌یِ آن صورت‌ها را رمزگشایی کنیم. به این ترتیب، هر چشم زمانی که لذتی بصری از نگاه به چهره‌یِ محبوب‌اش می‌برد، به آزمایشگاهی پا می‌گذارد که در آن، صفاتِ چیزها و مرزها و تعلقات، همه در رده‌هایی مشخص و تدوین‌شده، صرفاً مثالی عینی اند از دلیلی که یک بار برایِ همیشه به آن پی برده شده. این نقشه در عمل ناکام است. نه تنها به این خاطر که تدوین ِ چنین طرحی را دوست ندارم، بلکه فراتر از طاقتِ من و طاقتِ بشریت است (هگلی ست). به این فکر می‌کنم که شک، شک در تفاوتِ میانِ یک چیز با صفت‌اش یا شک در این که چیز و صفت یکی اند، راهی به تحلیل ِ لذتِ عاشقانه نیست، بلکه محصولِ آن است. به این فکر می‌کنم که بی‌انتها بودنِ فلسفه و بازگشتِ بی‌پایانِ صورت‌بندی‌های‌اش، نه به خاطر ِ موضوع‌اش، که به عامل ِ انگیزاننده‌ای بیرون از آن برمی‌گردد که فریفته‌یِ زیبایی ست و دارد خود را با خاطره‌یِ گرفتن و رها کردنِ این زیبایی سرگرم می‌کند. این که اگر پایِ تأثیر ِ چیزی هم‌چون فریفتگی و اغوا به لذت و رنج، به گرفتن و رها کردن، در میان نباشد، من از کنار ِ هیچ تفکیک و تمایزی رد هم نمی‌شوم، چه برسد به این که بخواهم تحلیل‌اش کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر