میدیدم که دارد تو یک خانهای زندگی میکند و آن خانه طبقهیِ بالایِ ساختمانی ست رو به خیابانی که دوستاش داشتم و باد که میآمد و پردهها را که کنار میزد، میتوانستم موقعِ قدم زدن در آن خیابان، ببینم که یک سری تابلو به دیوارِ خانهاش نصب است. خانه پردههایِ زرد و صورتی داشت و نورِ ملایمی از توش بیرون میآمد. نقطهیِ روشنیبخشِ کلِ این منظره این بود که از طریقِ حدس و گمان فهمیده بودم که آن تابلوهایی که روی دیوار است مالِ خودش است و هر جا که برود با خودش میبردشان و به دیوار نصبشان میکند و این مرا مطمئن میکرد که این خانه هنوز متعلق به او ست. یادم هست یک بار که مشغولِ صحبت بودیم، بدونِ این که هیچ حرفی در این باره بینمان رد و بدل شود، فهمیده بودم که تابلوهایِ باارزشی دارد. مثلِ خیلی وقتها که وسطِ صحبت، روان نقطهیِ مناسبی را برایِ پرسه زدن و ول چرخیدن پیدا میکند، غرقِ این خیال شده بودم که چه نشانههایی را توانسته بودم بخوانم که به وجودِ تابلوها پی برده بودم و چرا دارم چیزهایی را میدانم که نمیتوانم بفهمم از کجا فهمیدمشان. بعد برایِ این که پرت به نظر نرسم با کنجکاوی از اوضاع و احوالاش پرسیده بودم و او هم با لحنِ مسلطِ بر اوضاع و ناراضی گفته بود که مدیرِ مستبدی دارد و زور میگوید خیلی وقتها. و در این لحظه انگار میتوانستم غم و بیرمقی را، علارغمِ لحنِ مسلطش، توی حرفهاش تشخیص بدهم، یا شاید هم دلام میخواست که این چیزها را این طور تشخیص بدهم. از این که از زیرِ سلطهیِ استبداد بودن راضی نیست و این نارضایتی را این قدر روان و راحت بیان میکند احساسِ خوشحالی میکردم. و بعد وقتی فهمیدم که منطقاً نباید از غم و نارضایتیاش خوشحال باشم، به دروغی که به خودم گفته بودم پی بردم: خوشیِ آن لحظهام از سرِ بدجنسی بود و با تزویر یک جایگاهِ حماسی برایاش دست و پا کرده بودم. اما با مرورِ آن لحظه، به خودم میگفتم که این را که دیگر نمیشود انکار کرد که من همیشه از این که کسی توانسته باشد حال و روزش را، چه خوب و بد، با کمترین کلماتِ ممکن و به رساترین وجه بیان کند خوشحال شدهام. از فرمِ آشفتهیِ مغزم و از این که رو به روش نشستهام و میتواند با هر کلمه این جور تخیلام را به کار بیاندازد و از محکمهای به محکمهیِ دیگرم ببرد، بغضِ جالب و بامزهای تویِ چشمهام حس میکردم. غروب بود و خورشید گرد و سرخ و بزرگ و نگاهکردنی. یک جایی بودیم که زمین ما را از ساختمانهایِ شهر بالاتر میبرد و میتوانستیم بی مزاحمت به خورشید نگاه کنیم. زل زده بودم به خورشید و در آن حال یک لحظه از سرم گذشت که پناه ببرم به خدا، که با لحنِ همهچیزدان و مأیوس به خودم تشر زدم که آخر خدا چه ربطی دارد به خورشید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر