ماکیاولی در شهریار مینویسد: «بخت (فورچون) زن است و هر که خواهانِ او ست میباید به زور بر وی دست یابد. و میبینم که وی خود را بیشتر به چنین مرداني وامیگذارد تا به آناني که سرد پای پیش میگذارند. و نیز همچون زنان دوستارِ جوانان است که بیپرواتر اند و زورآورتر، و گستاختر بر او فرمان میرانند.» نیچه گزارهای نسبتاً مشابه دارد که لابد شنیدهاید و من، با توجه به وامگیریهایِ مکرری که نیچه از ماکیاولی داشته، این شباهت را تصادفی نمیدانم: «به سراغِ زنان میروی تازیانه را فراموش نکن».
به نظر میرسد که با فهمِ یکی دیگری را فهمیدهایم. دستکم در این قسمت، شرحِ ماکیاولی مفصلتر است. او برایِ فهم زور قرینهها و تقابلهایی وضع کرده: کسی که زور دارد در مقابلِ کسی قرار گرفته که به سردی پا پیش میگذارد. کسی که زور دارد ـ و به زنان نیز به زور دست مییابد ـ کسی ست که بیپروا ست، گستاخ است، اهلِ تجربه کردن، آزمودن، برنامه و دسیسه چیدن، مکر و نیرنگ و طرح و ایده داشتن، و چیزهایی از این قبیل است. کلِ فصلِ 25 ِ شهریار راجع به این است که ماکیاولی میخواهد بگوید که میدانم بخت و اقبال و تصادف و خدا و این قبیل چیزها تعیینکننده و مهم اند و زندگیِ بشر را احاطه کردهاند و به شکلِ نیروهایِ پیشبینیناپذیری عمل میکنند که نه میتوان سوارشان شد و نه به کل از وجود و عملکردشان طفره رفت، میدانم که زورِ تصادف و بخت زیاد است، میدانم که گاهی اوقات عاقلانه است اگر فکر کنیم که در برابرِ این نیروها چارهای برایمان باقی نمیماند و بهتر است که تن به قضا بسپاریم و زیاد در راهِ درست کردنِ نظمِ چیزها تلاش و کوشش نکنیم (و این دقیقاً همان چیزی ست که در ابتدایِ فصلِ 25 ِ شهریار گفته)، اما با این حال، این را نیز خوب میفهمم که بخت و اقبال رویِ خوشاش را بیشتر به کسی نشان میدهد که در راهِ به دست آوردناش کوششِ نمایان و عینی هم بکند. صرفِ خواستن، صرفِ میل ورزیدن، ولو میلی سوزان و اشتیاقی عمیق و بسیار محکم، کافی نیست. و همینجا ست که بخت شبیهِ زن میشود (نیچه به همین شیوه، حقیقت را به زن تشبیه کرده). در راهِ رسیدنِ به زنی که میخواهیاش مسیرِ پُرافتوخیزی وجود دارد. اگر زنی را بخواهی، اگر شیفتهیِ کسی یا چیزی باشی (که گویا خواستنیترین چیز برایِ یک انسان ـ چه زن و چه مرد ـ زنـحقیقت است)، تصادف و بخت و اقبال و چرخشِ روزگار در کمین است تا هم تو را از آن چیز دور کند، و هم کاری کند که آن را به دست بیاوری. زن سُر است. لیز میخورد. ممکن است به سمتی برود که نمیدانستی و نتوانی بگیریاش و این هم ممکن است که به سویِ تو برگردد. از اینجا به بعد طبقِ ذائقه و سلیقهیِ عملی و زیباشناختی، دو کار میشود کرد:
[1.] درونات را زیباتر کنی، میلات را افزونتر کنی، به عاشقترین و هواخواهترین فردِ جهان تبدیل شوی؛ کسی که در «خواستن» بینظیر است و در داشتنِ شوق بیهمتا. اما در عینِ حال، کسی ست که هیچ کس از وجودش خبر ندارد. کسی نمیداند که چه دردِ عظیم، و چه اشتیاقِ جانسوزی در حالِ جوش و خروش است. با بهرهگیری از ادبیاتِ کهن، این خصلتِ یک «ملامتی» ست که همیشه کمتر از آن چیزی که هست به نظر برسد. وانمود باید عقبتر از بود قرار بگیرد. چون همهچیز بسته به بخت و تصادف است، باید به سمتی حرکت کنی که همه را غافلگیر کند. طبقِ قوانینِ بخت و اقبال، اگر چیزی را میخواهی بهترین کار این است که خلافِ جهتِ رسیدنِ به آن حرکت کنی. حافظ شاید بهترین، و در عینِ حال، زرنگ یا بدجنسترین نمونهای باشد که در این حالت به ذهن متبادر میشود (در شکلِ معاصرش هم داش آکل را داریم که زرنگیِ حافظ را ندارد و با دروناش به فنا میرود و طوطی از این فنا پرده برمیدارد). حافظ خودش را هوادارِ این ایده جا میزند که عشقی عظیم در سینه دارد که نمیتواند بیاناش کند و نیز نمیتواند در راهِ رسیدنِ به آن عشق کاری صورت دهد. اگر پا داد و خودِ آن چیزِ خواستنی به تصادف و بخت به سراغِ ما آمد، اینجا ست که انگار سَروری و فرمانرواییِ جهان نیز در مقایسه با حالِ ما، مقامِ قابلاعتنایی نتواند باشد. اما تناقضِ همیشگیِ حافظ در این است که او با شعر گفتنهایِ زیبا و اغواگر، با حرف زدن از این که حرفی دارد که نمیتواند آن را بزند، با اشاره به این که کسی را میخواهد که نمیتواند در راهِ خواستناش کاری صورت دهد، با این بزدلی و ملامتیبازی که مدام دارد خودش را به رخ میکشد و از حضورش همه را باخبر میکند، انگار از این طریق است که خود را به عنوانِ هوادارِ ایدهای میشناساند که به هواداراناش توصیه میکند که عملشان حقیرتر از میل و درونشان باشد، و میبینیم که حافظ شعر و عملی دارد که خودِ این ایده را زیباتر از آنچه شاید باشد به بیان آورده. یک ملامتیگرایِ ناب را نمیتوان نشان داد، چون قاعدتاً نباید هیچ اثری از خودش باقی بگذارد و بلکه همهیِ آثاری که به جا میگذارد به زیانِ او ست، و شرحِ معنیِ واقعیِ آثار و احوالاش را معمولاً از زبانِ یک راویِ سومشخصِ شنیدهایم. حافظ را میشود نشان داد چون ملامتیگرایِ ناب نیست. حافظ هوادارِ ایدهای ست که میگوید زیبا و قدرتمند به نظر نرس و در راهِ رسیدن به مطلوبات تلاش نکن، تا درونِ قویتری داشته باشی، ولی او زیبا و قوی به نظر میرسد و در عینِ حال هوادارِ آن ایده است. در این باره رودهدرازیِ لذیذِ زیادی میشود کرد که فعلاً بگذریم.
[2.] کارِ دومی که میشود کرد این است میل و خواست را به همهیِ جلوههایِ مرئیِ زندگیمان سرریز کنیم. شور و شوقمان را به آن زن نشان دهیم، به او محبت کنیم، برایاش هدیه بگیریم، برایاش شعر بگوییم (همان کاری که حافظ در موردِ قبل کرده)، غیرتمان را نسبت به کسانی که به او توجه میکنند نشان بدهیم و با جهان بر سرِ داشتنِ آن زن بجنگیم، و خلاصه، رابطهای نزدیک و متناظر میانِ درون و بیرونمان برقرار کنیم و نه تنها سعیِ اضافهای در مخفی کردن و کج و کوله نمایاندنِ درون نکنیم، بلکه تا میتوانیم با زور و قوت (با تازیانه، با زورآوری، با بیپروایی) نشان دهیم که در درونمان چیزی هست، حتا اگر آن چیز اندک باشد. همهیِ اینها یعنی برایِ همراه کردنِ زندگی و اثرِ زنِ خواستنیمان با خود، از فنون و مهارتهایِ عینی و عملی بهره ببریم، کار را به قضا و تقدیر نسپاریم و به قولِ ماکیاولی، کاری کنیم که بخت و اقبال مجبور شود که خودش را به ما واگذار کند. یا به عبارتِ دیگر، با کار و عمل، با مقدمهچینی و همسو قرار دادنِ میل و عمل، زندگیمان را در مسیرِ بخت و اقبالمان قرار دهیم.
توصیههایِ نیچه و ماکیاولی دربارهیِ نحوهیِ برخورد با زن دارد به ما میگوید که صرفِ درونِ انباشته و بخارآلود و مملو از میل کافی نیست، برایِ به سراغِ زنان رفتن، یعنی برایِ به چنگ آوردن و به مطلوب رسیدن، ابزار و مقدمهچینی و تازیانه و زور لازم است. و اگر قبول کنیم که اینها درست است، تنها چیزی که میشود بر سرش صحبت کرد شیوهها و فنونِ عملی و عینیِ رسیدن به مطلوب است و با این کار، احتمالِ زیادی دارد که بخت/زن با ما همراه شود.
با همهیِ اینها، این وسواس را نمیشود نادیده گرفت که خواستن و با زور و قوت به چنگ آوردن رابطهای معکوس با شدت و عمقِ میل دارد و صرفاً برایِ ذکرِ نمونهیِ مرتبط، میشود دید که خودِ ماکیاولی و نیچه نیز از این وسواس عبور نکردهاند. روانکاوی اشاراتی دارد با این مضمون که بخشِ زیادی از آثارِ هنری را میتوان محصولِ نوعی پس زده شدنِ خواست و اراده دانست؛ هنر ارادهای ست که عمق و شدت پیدا کرده ـ به تعبیرِ فروید «والایش» یافته ـ و برایِ مثال، چنان که در موردِ حافظ میتوانیم ببینیم، شکلی از پس زدنِ خواست، دقیقاً به صورتِ آشکار و عیان کردنِ زیبا و اغواگر بیرون زده است. از اینجا به بعد به نظرِ من کلِ مسئله را میشود این طور مطرح کرد که: چطور میشود در راهِ رسیدن به معشوق و مطلوب اهلِ زور و عمل بود، و در عینِ حال زمخت و سطحی و به دور از زیبایی عمل نکرد؟
به نظر میرسد که با فهمِ یکی دیگری را فهمیدهایم. دستکم در این قسمت، شرحِ ماکیاولی مفصلتر است. او برایِ فهم زور قرینهها و تقابلهایی وضع کرده: کسی که زور دارد در مقابلِ کسی قرار گرفته که به سردی پا پیش میگذارد. کسی که زور دارد ـ و به زنان نیز به زور دست مییابد ـ کسی ست که بیپروا ست، گستاخ است، اهلِ تجربه کردن، آزمودن، برنامه و دسیسه چیدن، مکر و نیرنگ و طرح و ایده داشتن، و چیزهایی از این قبیل است. کلِ فصلِ 25 ِ شهریار راجع به این است که ماکیاولی میخواهد بگوید که میدانم بخت و اقبال و تصادف و خدا و این قبیل چیزها تعیینکننده و مهم اند و زندگیِ بشر را احاطه کردهاند و به شکلِ نیروهایِ پیشبینیناپذیری عمل میکنند که نه میتوان سوارشان شد و نه به کل از وجود و عملکردشان طفره رفت، میدانم که زورِ تصادف و بخت زیاد است، میدانم که گاهی اوقات عاقلانه است اگر فکر کنیم که در برابرِ این نیروها چارهای برایمان باقی نمیماند و بهتر است که تن به قضا بسپاریم و زیاد در راهِ درست کردنِ نظمِ چیزها تلاش و کوشش نکنیم (و این دقیقاً همان چیزی ست که در ابتدایِ فصلِ 25 ِ شهریار گفته)، اما با این حال، این را نیز خوب میفهمم که بخت و اقبال رویِ خوشاش را بیشتر به کسی نشان میدهد که در راهِ به دست آوردناش کوششِ نمایان و عینی هم بکند. صرفِ خواستن، صرفِ میل ورزیدن، ولو میلی سوزان و اشتیاقی عمیق و بسیار محکم، کافی نیست. و همینجا ست که بخت شبیهِ زن میشود (نیچه به همین شیوه، حقیقت را به زن تشبیه کرده). در راهِ رسیدنِ به زنی که میخواهیاش مسیرِ پُرافتوخیزی وجود دارد. اگر زنی را بخواهی، اگر شیفتهیِ کسی یا چیزی باشی (که گویا خواستنیترین چیز برایِ یک انسان ـ چه زن و چه مرد ـ زنـحقیقت است)، تصادف و بخت و اقبال و چرخشِ روزگار در کمین است تا هم تو را از آن چیز دور کند، و هم کاری کند که آن را به دست بیاوری. زن سُر است. لیز میخورد. ممکن است به سمتی برود که نمیدانستی و نتوانی بگیریاش و این هم ممکن است که به سویِ تو برگردد. از اینجا به بعد طبقِ ذائقه و سلیقهیِ عملی و زیباشناختی، دو کار میشود کرد:
[1.] درونات را زیباتر کنی، میلات را افزونتر کنی، به عاشقترین و هواخواهترین فردِ جهان تبدیل شوی؛ کسی که در «خواستن» بینظیر است و در داشتنِ شوق بیهمتا. اما در عینِ حال، کسی ست که هیچ کس از وجودش خبر ندارد. کسی نمیداند که چه دردِ عظیم، و چه اشتیاقِ جانسوزی در حالِ جوش و خروش است. با بهرهگیری از ادبیاتِ کهن، این خصلتِ یک «ملامتی» ست که همیشه کمتر از آن چیزی که هست به نظر برسد. وانمود باید عقبتر از بود قرار بگیرد. چون همهچیز بسته به بخت و تصادف است، باید به سمتی حرکت کنی که همه را غافلگیر کند. طبقِ قوانینِ بخت و اقبال، اگر چیزی را میخواهی بهترین کار این است که خلافِ جهتِ رسیدنِ به آن حرکت کنی. حافظ شاید بهترین، و در عینِ حال، زرنگ یا بدجنسترین نمونهای باشد که در این حالت به ذهن متبادر میشود (در شکلِ معاصرش هم داش آکل را داریم که زرنگیِ حافظ را ندارد و با دروناش به فنا میرود و طوطی از این فنا پرده برمیدارد). حافظ خودش را هوادارِ این ایده جا میزند که عشقی عظیم در سینه دارد که نمیتواند بیاناش کند و نیز نمیتواند در راهِ رسیدنِ به آن عشق کاری صورت دهد. اگر پا داد و خودِ آن چیزِ خواستنی به تصادف و بخت به سراغِ ما آمد، اینجا ست که انگار سَروری و فرمانرواییِ جهان نیز در مقایسه با حالِ ما، مقامِ قابلاعتنایی نتواند باشد. اما تناقضِ همیشگیِ حافظ در این است که او با شعر گفتنهایِ زیبا و اغواگر، با حرف زدن از این که حرفی دارد که نمیتواند آن را بزند، با اشاره به این که کسی را میخواهد که نمیتواند در راهِ خواستناش کاری صورت دهد، با این بزدلی و ملامتیبازی که مدام دارد خودش را به رخ میکشد و از حضورش همه را باخبر میکند، انگار از این طریق است که خود را به عنوانِ هوادارِ ایدهای میشناساند که به هواداراناش توصیه میکند که عملشان حقیرتر از میل و درونشان باشد، و میبینیم که حافظ شعر و عملی دارد که خودِ این ایده را زیباتر از آنچه شاید باشد به بیان آورده. یک ملامتیگرایِ ناب را نمیتوان نشان داد، چون قاعدتاً نباید هیچ اثری از خودش باقی بگذارد و بلکه همهیِ آثاری که به جا میگذارد به زیانِ او ست، و شرحِ معنیِ واقعیِ آثار و احوالاش را معمولاً از زبانِ یک راویِ سومشخصِ شنیدهایم. حافظ را میشود نشان داد چون ملامتیگرایِ ناب نیست. حافظ هوادارِ ایدهای ست که میگوید زیبا و قدرتمند به نظر نرس و در راهِ رسیدن به مطلوبات تلاش نکن، تا درونِ قویتری داشته باشی، ولی او زیبا و قوی به نظر میرسد و در عینِ حال هوادارِ آن ایده است. در این باره رودهدرازیِ لذیذِ زیادی میشود کرد که فعلاً بگذریم.
[2.] کارِ دومی که میشود کرد این است میل و خواست را به همهیِ جلوههایِ مرئیِ زندگیمان سرریز کنیم. شور و شوقمان را به آن زن نشان دهیم، به او محبت کنیم، برایاش هدیه بگیریم، برایاش شعر بگوییم (همان کاری که حافظ در موردِ قبل کرده)، غیرتمان را نسبت به کسانی که به او توجه میکنند نشان بدهیم و با جهان بر سرِ داشتنِ آن زن بجنگیم، و خلاصه، رابطهای نزدیک و متناظر میانِ درون و بیرونمان برقرار کنیم و نه تنها سعیِ اضافهای در مخفی کردن و کج و کوله نمایاندنِ درون نکنیم، بلکه تا میتوانیم با زور و قوت (با تازیانه، با زورآوری، با بیپروایی) نشان دهیم که در درونمان چیزی هست، حتا اگر آن چیز اندک باشد. همهیِ اینها یعنی برایِ همراه کردنِ زندگی و اثرِ زنِ خواستنیمان با خود، از فنون و مهارتهایِ عینی و عملی بهره ببریم، کار را به قضا و تقدیر نسپاریم و به قولِ ماکیاولی، کاری کنیم که بخت و اقبال مجبور شود که خودش را به ما واگذار کند. یا به عبارتِ دیگر، با کار و عمل، با مقدمهچینی و همسو قرار دادنِ میل و عمل، زندگیمان را در مسیرِ بخت و اقبالمان قرار دهیم.
توصیههایِ نیچه و ماکیاولی دربارهیِ نحوهیِ برخورد با زن دارد به ما میگوید که صرفِ درونِ انباشته و بخارآلود و مملو از میل کافی نیست، برایِ به سراغِ زنان رفتن، یعنی برایِ به چنگ آوردن و به مطلوب رسیدن، ابزار و مقدمهچینی و تازیانه و زور لازم است. و اگر قبول کنیم که اینها درست است، تنها چیزی که میشود بر سرش صحبت کرد شیوهها و فنونِ عملی و عینیِ رسیدن به مطلوب است و با این کار، احتمالِ زیادی دارد که بخت/زن با ما همراه شود.
با همهیِ اینها، این وسواس را نمیشود نادیده گرفت که خواستن و با زور و قوت به چنگ آوردن رابطهای معکوس با شدت و عمقِ میل دارد و صرفاً برایِ ذکرِ نمونهیِ مرتبط، میشود دید که خودِ ماکیاولی و نیچه نیز از این وسواس عبور نکردهاند. روانکاوی اشاراتی دارد با این مضمون که بخشِ زیادی از آثارِ هنری را میتوان محصولِ نوعی پس زده شدنِ خواست و اراده دانست؛ هنر ارادهای ست که عمق و شدت پیدا کرده ـ به تعبیرِ فروید «والایش» یافته ـ و برایِ مثال، چنان که در موردِ حافظ میتوانیم ببینیم، شکلی از پس زدنِ خواست، دقیقاً به صورتِ آشکار و عیان کردنِ زیبا و اغواگر بیرون زده است. از اینجا به بعد به نظرِ من کلِ مسئله را میشود این طور مطرح کرد که: چطور میشود در راهِ رسیدن به معشوق و مطلوب اهلِ زور و عمل بود، و در عینِ حال زمخت و سطحی و به دور از زیبایی عمل نکرد؟
آن مقداری که فهمیدم بسیار خوب بود و آن مقداری را که نفهمیدم هم احتمالا بسیار خوب است چون تو بسیار خوب هستی
پاسخحذفخوشحال ام که خوندی مشتی
حذفبه قولِ معروف، اشکال از فرستنده ست واسه بخشهایِ نامفهوم.
مثلِ همیشه لطف داری و حسنِ نظر
چاکر
جوابشو فهميدي به من هم خبر بده لطفا، چون اين سوال منم هست!
پاسخحذف