۱۳۹۲/۵/۲

آدم‌هایِ عادی

شبکه سه تلویزیون یه برنامه نشون می‌ده، قبل از افطار، به اسمِ «ماهِ عسل» که توش آدم‌هایِ «عجیب» می‌آن حرف می‌زنن. گفتنِ این که این آدم‌ها عجیب ان شاید حقِ مطلب رو در موردشون ادا نکنه. این آدم‌ها در واقع یه جنبه‌یِ خیلی عادی دارن که به یه «فضیلت» ِ اجتماعی گره خورده و با سهل‌انگاری، کلِ هدفِ برنامه رو می‌شه تو این خلاصه کرد که می‌خواد این فضیلتِ اجتماعی رو تو این ماهِ چرخ زدنِ فضایل و خوبی‌ها، از طریقِ این آدم‌هایِ عادی به شیوه‌ای امروزی‌تر به یادِ بقیه بیاره. اما چون این فضیلت‌ها کمیاب اه، این آدم‌هایِ عادی هم، بسته به مورد، به آدم‌هایِ عجیب تبدیل می‌شن. برایِ این که عجیب بودنِ این آدم‌ها رو باز بشه بیش‌تر برسونم، این رو بگم که تو بافتِ کلیِ برنامه‌هایِ صدا و سیما هم با این برنامه شبیهِ یه برنامه‌یِ خاص برخورد می‌شه. برنامه‌اش خاص اه چون کسایی رو به صحبت کردن دعوت می‌کنن که عادی ان اما موردی عجیب یا کم‌تواتر تو زندگی‌شون رخ داده. اگه برنامه رو دیده باشید فهمِ قضیه شاید راحت‌تر باشه، اما برایِ مثال، فرزندِ معلول رو می‌آره همراه با پدر و مادری فداکار که زندگی‌شون رو با امید و مهربانیِ خالص صرفِ مراقبت از این فرزند کردن. آدم‌هایی با بیماریِ نادر می‌آره و این‌ها از زندگیِ صبورانه و عادی‌شون حرف می‌زنن. یه بار یه خانواده رو آورده بودن که همین چند هفته پیش، بچه‌شون رو گروگان گرفته بودن و اون خانواده از ماجرایِ سخت‌شون و ختمِ به خیر شدنِ ماجرا و توکل‌شون به خدا و نماز و آیت الکرسی و این چیزها حرف می‌زدن. همین امروز ژانرِ برنامه این بود که با آدم‌هایی حرف بزنه که یه چیزِ خیلی قیمتی پیدا کردن و شیطان نتونسته گول‌شون بزنه، در برابرِ وسوسه مقاومت کردن، وجدان به خرج دادن، انسانیت رو سرفراز کردن، و گمشده رو به صاحب‌اش برگردوندن.

برنامه‌اش به نظرِ من مفت گرون اه، یه توده‌یِ داغ و بدبو اه از حقارت، تظاهر، ریاکاری و چیزهایی از این قبیل که با دیدنِ تلویزیونِ ایران حتماً باهاش آشنا اید. یا این طوری بگیم: اون ظاهرسازی و سرپوش گذاشتنی که ایدئولوژیِ رسمیِ هوادارش اه، با معمولی بودنِ قهرمانانه‌یِ یه سری واقعه و یه سری آدمِ واقعی اما بی‌ربط گره خورده. چیزی که این وسط برایِ من جالب اه این اه که در تقابل با این سبکِ روایت، سعی کنم بفهمم حرف زدن و به حرف آوردنِ آدم‌هایِ عادی که تو وضعیتِ بغرنجی زندگی می‌کنن، یا وضعیتِ سختی رو از سر گذروندن، چه شکلِ درست و جالبی می‌تونه داشته باشه.

تو اولین قدم، برایِ شناساییِ روایت‌هایی از زندگیِ آدم‌هایِ معمولی که شکلِ درست و جالبی می‌تونن داشته باشن، چیزهایی به ذهن‌ام می‌رسه که اگه بخوام اسمی روشون بذارم می‌شه «کلیشه‌هایِ روایتِ مدرن». مثلِ کلیشه‌هایِ فیلم‌هایِ اصغر فرهادی، که می‌شه ازشون خوش‌ات بیاد و از کلِ فیلم لذت ببری؛ برایِ مثال، وجودِ تناقض تو آدم‌ها، گناهکار بودن‌شون، ناآگاهی‌شون از انگیزه‌هاشون، میل و کشش‌شون به اعتراف کردن برایِ برداشتنِ بارِ حقیقت از رو دوش‌شون، متعهد بودن‌شون به خود، جدال‌شون با دروغ‌هایی که ساختن و احاطه‌شون کرده و خیلی چیزهایِ دیگه شبیهِ این. اما یه جایی می‌رسه که مشکوک می‌شی به این که تو از یه جورِ خاصی خوش‌ات می‌آد که یکی که این جورِ خاص رو یاد بگیره می‌تونه تو رو وادار به خوش اومدن بکنه. این که همه‌چی تبدیل شه به یک جور محرک و پاسخ. این که همه‌چی داره نه واسه تو، که واسه یه مشت مغزِ شبیهِ به هم، که مثلِ هم تحریک می‌شن روایت می‌شه، و کلِ این ماجرا می‌تونه تو دست‌هایِ کارگردانی باشه که استادانه از طریق فراخوندنِ مجموعه‌ای از عناصرِ مرتبط به هم، تو رو به لذتِ بصری و روایی وادار می‌کنه. دست‌کم بخشی از جذابیتِ فرهادی تو این اه که داره به شکلِ کاملاً حساب‌شده اون ریزه‌کاری‌هایی رو به آدم‌هایِ داستان می‌ده که ما وجودِ اون‌ها رو واقعی می‌دونیم و تصدیق می‌کنیم.

اگه کارگردانی باشه که از «کلیشه‌هایِ مدرن» به شکلِ استادانه‌ای استفاده کنه، من به عنوانِ یه مغزِ تربیت‌شده‌، احتمالاً خوش‌ام می‌آد، چون داره به من اون باجی رو می‌ده که از یه روایت انتظار دارم. برنامه‌هایِ تلویزیونی، اغلبِ اوقات، این باج رو به مخاطبی که ریزه‌کاریِ مدرن دوست داره نمی‌دن. آدم‌ها طینتِ پاک و الاهی دارن. همین امشب جَو یه جوری بود که آدم‌هایی که گمشده‌هایِ قیمتی رو برگردونده بودن، وقتی با این سؤال مواجه می‌شدن که «هیچ وقت شک کردن که یه چیزی برایِ خودشون بردارن، یا اصلاً به کل بی‌خیالِ برگردوندنِ گمشده بشن؟» تقریباً قاطعانه جواب می‌دادن که «نه». با معیارهایِ کلیشه‌ِی مدرن جوابِ روراستی نیست، اما راست‌اش من از این «نه‌»شون خوش‌ام می‌اومد. انگار یه مغزِ دومی داشتم که به من می‌گفت: «جو» به علاوه‌یِ «سادگی و معمولی بودن» مساوی ست با «پیرویِ قاطع از اون پاسخی که از تو انتظار می‌ره و ادامه دادنِ اون نمایشی که از قبل ترتیب داده شده». و از این چشم‌انداز انگار آدم‌ها داشتن کارشون رو کاملاً درست انجام می‌دادن. داشتن به مخاطب‌ها می‌گفتن که «داستانِ ما یه واقعیت‌هایی داره و یه سری شاخ و برگ و حاشیه. واقعیت‌هاش اون‌ها ست که گفتیم. این که پولِ زیادی رو برگردوندیم، این که داریم سعی می‌کنیم تا با یه بیماریِ سخت کنار بیایم، این که حادثه و شرارتِ دیگران ما رو تا مرزِ دیوانگی و از هم پاشیدگی برده و خیلی چیزهایِ دیگه. و حاشیه‌هاش این اه که این‌جا یه جوّی درست شده که باعث شده که ما درباره‌یِ انگیزه‌هامون این طور فکر کنیم که گویا تو همه‌یِ این مراحل به یاد خدا بودیم، شکرگذار بودیم، مشغولِ جدالِ با نفس و شیطان و خوندنِ حمد و سوره و صلوات بودیم، قانع بودیم، در مقابلِ وسوسه ایستادگی کردیم، مقاوم بودیم، و اومدیم این‌جا تا شما رو یادِ این چیزهایِ خوب بندازیم». با این جوابِ فرضی که تو دهنِ این آدم‌ها گذاشتم، دارم خودم رو راضی می‌کنم که همه‌یِ روایت‌هایی که از صدا و سیما پخش می‌شه، باید از طریقِ یه مغزِ دوم، یه سوژه‌یِ متعالی، پاکسازی بشه.

خلاصه‌یِ چیزی که می‌گم این اه که: روایتی شبیهِ روایتِ فرهادی مدرن و تکنیکی و ماشینی اه، جَوِ صدا و سیما تولیدکننده‌یِ روایتِ مزورانه و ناحقیقی و واقعی اه. ماشینی بودنِ روایتِ فرهادی به من این حس رو می‌ده که داره از سرِ رودربایستی با خودم از یه چیز خوش‌ام می‌آد، مزورانه بودنِ روایتِ صدا و سیما هم من رو به یه مغزِ دومی مجهز می‌کنه که بخوام باهاش تزویر رو از زندگیِ آدم‌هایِ واقعی پاک کنم. به سؤالِ اول‌ام برمی‌گردم: شکلِ درست و جالبِ روایتِ زندگی‌هایِ عادی چی اه؟ چه جور می‌شه عادی بودنِ زندگی رو درست روایت کرد؟ چه جور روایتی اه که نه به سمتِ کلیشه و وسواسِ ماشینی سُر می‌خوره نه به سمتِ جوگیری و تزویر؟

جواب‌هایِ خوب و شسته رفته رو معمولاً در قالبِ یه مثال بیان می‌کنن. مثالِ روایتِ درستِ روزگارِ ما چی اه؟ بخشی از سختیِ این سؤال به این اه که هر نوع اشاره‌ای به هر مثالی، خطرِ کلیشه شدن رو به سمت‌اش می‌فرسته. انگار که زندگی مثلِ یه چیزِ جوشانی باشه که روایت‌گرهاش نتونن با هیچ تکنیک و مدلِ ثابتی به چنگ‌اش بیارن و بنابراین در این مورد، هیچ مثالِ خوبی «مثال» نیست، بلکه صرفاً یه موردِ خوب بوده که سرِ جاش قرار گرفته و صرفاً سرِ جاش اه که خوب اه و دیگه نمی‌شه تکرارش کرد. گاهی این ایده تو ذهن‌ام پُررنگ اه که مدلِ درستِ روایتِ زندگیِ عادی رو تنها می‌شه با بُرش‌هایِ بی‌ربط و پراکنده ساخت و شک دارم که اصلاً بشه به‌اش گفت روایت. معمول‌اش این اه که سعی کنیم روایت از خودِ زندگی زشت‌تر یا قشنگ‌تر یا یه‌چیزی‌تر بشه. اگه فرض کنیم روایت کردن یه جور هنر اه، یکی هم بود گفته بود که ترجیح می‌ده این هنر تا می‌تونه از واقعیتِ زندگی فاصله بگیره، چون از این کثافت (منظورش زندگی اه) همین یه نسخه انگار کافی اه.

حالا که بحث‌اش شد بذارید یه خاطره هم بگم. چند روزی بود که به عنوانِ همراهِ بیمار می‌رفتم بیمارستان. آدم‌هایی رو می‌دیدم که واسه زندگی‌شون و زندگیِ آدم‌هایی که به هر دلیلِ درست یا غلطی براشون مهم ان می‌جنگن و مقاومت می‌کنن. اینجا یکی از جاهایی اه که آدمها راحت حرف میزنن، راحت دوست می‌شن و راحت اعتماد می‌کنن، و نمی‌تونن یا نمی‌خوان که واکنش‌هاشون رو جلوت کنترل کنن، چون به بیماری وصل ان و انتظار و تنهایی ضعیف‌شون می‌کنه. وقتی به چیزهایی که این چند روز شنیدم و دیدم فکر می‌کنم، خودم رو بینِ آدم‌هایی به یاد می‌آرم که داریم با هم حرف می‌زنیم و از همه‌چی می‌گیم. راویِ زندگی هستیم و بین‌مون هیچی نه قشنگ‌تر از چیزی اه که هست نه زشت‌تر. دائم از یه حس می‌غلتیم تو دلِ یه حسِ دیگه. اسیرِ جو می‌شیم، اما بیماری و ضعف مجالی برایِ تو جو موندن برامون نمی‌ذاره. به هر چیزی چنگ می‌زنیم. تو شلوغیِ سالن انتظار، یه مدت نزدیکِ خانمی نشسته بودم که داشت واسه خانمِ کناری‌اش از بدبختی‌هایِ نگهداریِ مادرش می‌گفت. این که بیچاره‌شون کرده. این که برادرها کمک نمی‌کنن. این که پول کم آوردن و بیمه نمی‌ده پول‌شون رو. این که دارو چه گرون اه. این که خسته شده و بدش نمی‌آد که یکی مادرش رو برداره ببره. می‌گفت مادره هم غر زیاد می‌زنه و زرنگیِ مریض‌ها رو داره و از مریضی‌اش سوءاستفاده می‌کنه تا حرف‌هاش رو به کرسی بنشونه. خانمِ کناری‌اش هم به فراخور از سختی‌هایِ خودش می‌گفت. اما هیچ بخشی از شماتت‌ها و غرغرهاشون مضحک یا ناراحت‌کننده نبود و بو نمی‌داد. خیلی واقعی داشتن زندگی رو تعریف می‌کردن برا هم. تو همون لحظه‌ای که من اون‌جا بودم مادرِ اون خانم رو با تخت آوردن که از سالن رد کنن و ببرن سمتِ آسانسور و منتقل‌اش کنن به اتاق‌هایِ طبقاتِ بالا. با کلی مهربونی و شوق و ذوق رفت سمتِ مادرش و کنارِ تخت‌اش حرکت کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و با دیدنِ حال‌اش به‌اش اجازه دادن که باهاشون بره بالا و همراهی‌شون کنه. اتفاق‌هایی شبیهِ این زیاد می‌افتاد اونجا. همه‌چی قاطی و نامربوط بود. آدم‌ها خیلی سریع حالت عوض می‌کردن و حرف‌هاشون هم با حالت‌هاشون در ملاءِ عام عوض می‌شد و این خیلی به نظر واقعی و زنده می‌رسید. هیچ کی به فکر منسجم جلوه دادنِ عمل و گفتارش نبود. روایت هم بود و هم نبود و برام عجیب بود که این کسی رو اذیت نمی‌کرد.

۲ نظر:

  1. رفيق سلام . از خواندن نوشته هات لذت بردم ، يعني حظ معنوي ، معناگرا ، حس خوب يا هرچي كه بگي. فقط يه مطلب : چرا به جاي "ه" متصل ، از "اه" استفاده مي كني ؟ وسط مطلب ناخودآگاه مي خواندم "اه " "اه " ، به سياق همون اه اه ي كه در مواقعي مي گيم كه از چيزي خوشمون نمياد . اين زيبايي مطلبتو تحت الشعاع قرار ميده . همون رسم الخظ ادماي معموليئ استفاده كن بابا

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام
      آقا توضیحی که واسه‌اش تو ذهن‌ام دارم مفصل اه و احتمالاً دردی هم دوا نکنه. خلاصه‌اش این اه که می‌خوام فعل رو سوا بنویسم تا امکانِ مانور با کلمات بیش‌تر شه. آدم معمولی ایم ما هم بابا

      حذف