۱۴۰۴/۵/۲

سیاست و جنگ

چه امکانات و محدودیت‌هایی به گفتارمان وارد می‌شود اگر این تعبیرِ مشهور و پیامدهای‌اش را جدی بگیریم که «جنگ صرفاً ادامه‌یِ سیاست با ابزارهایِ دیگر است»؟

1
نخست این که در نظر گرفتنِ جنگ هم‌چون امتدادِ سیاست و نیز در نظر گرفتن‌اش به عنوانِ ابزاری که باید زیرمجموعه‌یِ سیاست فهمیده شود، قلمرویی از هستی را پیشِ رویِ ما می‌گشاید که جوهره‌یِ قواعد و قوانین‌اش با ارجاع به سایرِ حوزه‌هایِ شناختِ بشری (مثلاً اقتصاد یا حقوق یا جامعه‌شناسی و...) قابل‌حصول نیست. این همان تلاشِ - به‌گمانِ من - موفقی ست که کارل اشمیت کرده و توهمِ فهمِ سیاست در مقامِ چیزی ضمیمه به سایرِ حوزه‌هایِ دانش را از پیشِ چشم ما زدوده است. سیاست قواعدی دارد که صرفاً با فهمِ جوهرِ امرِ سیاسی می‌توان آن‌ها را صورت‌بندی کرد.

بنابراین، پویاییِ سیاست را نمی‌توان بر مبنایِ تصمیم‌گیری‌هایِ عقلانیِ سیاست‌مداران، برنامه‌ریزی‌هایِ انقیادآور یا آزادی‌خواهانه‌ی تصمیم‌گیران، حقانیتِ تاریخیِ کنشگران، اصولِ اخلاقیِ حاکم بر اجتماعاتِ انسانی، قواعدِ حقوقیِ حاکم بر ساختارهای اداری، کاهشِ هزینه‌ها و افزایشِ مطلوبیتِ تصمیم‌گیری‌ها، و همه‌یِ آن چیزهایی که مستلزمِ سطوحی متفاوت از عقل و آگاهیِ خردمندانه است، درک کرد. به بیانِ دیگر، سیاست عرصه‌یِ جاری شدنِ عقلانی‌ترین برآوردها نیست. به همین منوال، سیاست عرصه‌یِ تحققِ منافعِ ملی، منافعِ جمعی، صیانت از دموکراسی، برنامه‌ریزیِ انسان‌دوستانه، و مسائلی نظیرِ آن نیست. سیاست را باید با جنگ فهمید و جنگ را با سیاست.

2
هدفِ سیاست چیست؟ مکانِ مرتفعی که رویِ آن ایستاده ایم (جنگ = امتدادِ سیاست) گاهی کمک‌مان می‌کند که با نگاه به جنگ قواعدِ سیاست را نیز بفهمیم، و بالعکس. جنگ جایی ست که سیاست مرئی‌تر شده است. اما به قولِ گرامشی، باید حواس‌مان باشد که نسبتِ این دو را چیزی بیش از یک قیاس که انگیزاننده‌یِ فکر است، ندانیم و در همه حال، به یاد داشته باشیم که این دو یکی نیستند و همواره در تحلیل، به سیاست اولویت بدهیم. اولویت به سیاست یعنی هدفِ ما فهمِ سیاست و کاربستِ نتایجِ فهم برای کنشگری در آن حوزه است؛ قلمرویِ سیاست را با نگاه به جنگ و شبیه‌سازیِ جبهه‌بندی‌ها، منطق، و امکانات‌اش می‌توان بهتر فهمید و «نتیجه‌گیری‌هایِ نادرست» را پس زد. پس از این‌ها ست که می‌توانیم بپرسیم: هدفِ جنگ چیست؟

هدفِ هر جنگی تحمیلِ اراده‌یِ خود (دوستان) به دیگران (دشمنان)، با در هم کوبیدن‌شان، بی‌زور و کم‌اثر کردن‌شان، یا به‌کل محو و نابود کردن‌شان است. در هر جنگی باید پذیرایِ کشتن و کشته شدن باشیم، پذیرایِ مرگ. این نبردِ اراده‌ها ست، آنجا که برایِ نمایشِ بودن‌شان قدم به صحنه می‌گذارند. اگر برایِ کشتن و کشته شدن آماده اید، در سیاست و جنگ جدی هستید. جدی هستید، یعنی به نیرویی بدل شده اید که کم‌وبیش این آگاهی را در موردِ خود دارد که اهلِ خطر کردن است و می‌تواند ضربه بزند و ضربه بپذیرد. بدل شدن به نیرو و به زیر کشیدنِ نیروهایِ دیگر جوهر و هدفِ هر سیاستی ست.

3
نیروها با هم متحد و مؤتلف می‌شوند، با مقاومت‌شان هم را خنثا می‌کنند، یا یکی دیگری را پس می‌راند. در جناحِ دوستان، قاعده‌یِ هر جنگی بررسیِ شیوه‌هایِ به حداکثر رساندنِ زور و نیرو برایِ غلبه بر دشمن است. به این معنی، کنشگرِ سیاسی-نظامی خود را در فضایی می‌یابد که قانون‌اش نه «حقیقت» یا «تصمیمِ درست» بلکه «آگاهیِ اضطراری» و «تصمیمی عملی» ست که بتواند دوستان‌اش را در صحنه نگه دارد، به تدریج قوی‌ترشان کند، و در نهایت، چیزها را آن جور که اراده‌یِ آن‌ها ست به جریان بیاندازد. نیروهایِ سیاسی-نظامی همچون هویت‌هایِ متفاوت در گرماگرمِ این نبرد به هستی پا می‌گذارند و صرفاً در مقابلِ یکدیگر است که معنی می‌شوند. هیچ جناحی از دوستان بدونِ هیچ جناحی از دشمنان وجود ندارد. میزانِ اثرگذاریِ نیرویِ سیاسی ست که حقیقتی که حمل می‌کند (هویت‌اش) را درست در میدانِ مبارزه برمی‌سازد و شکل می‌دهد. حقیقت به پشتوانه‌یِ قدرت تحمل و معنا می‌شود. همواره می‌شود ردِ دیگری‌ها را در هر حقیقتی دید.

4
نگریستن به جنگ علاوه بر مرئی کردنِ جوهرِ سیاست، ما را قادر می‌کند تا تقارن‌هایِ معنی‌داری میانِ استراتژی‌هایِ نظامی و کنش‌هایِ متناظرِ سیاسی برقرار کنیم. یکی از بازی‌هایِ ذهنیِ گرامشی پرداختن به استراتژی‌هایِ مختلفِ نظامی و پیوند برقرار کردنِ صوری میانِ این استراتژی‌ها و کنش‌هایِ سیاسی، و تحلیلِ نقاطِ قوت و ضعف‌شان بود: «جنگِ مانور» را با «اعتصاب» مقایسه می‌کرد، و از «مقاومتِ منفی» و «تحریم» در مقامِ نوعی «جنگِ موضعی» سخن می‌گفت. در سطحِ شهری، از کنش‌هایِ مسلحانه و مخفیِ گروه‌هایِ مقاومت با عناوینی همچون «جنگِ زیرزمینی» یاد می‌کرد، و کارکردِ گروه‌هایِ فشار را با نقشِ «کماندوها» در جنگ‌هایِ نامنظم می‌فهمید.

برایِ حضور و درگیری در قلمرویِ سیاست مهم است که (1) خود را به نیرو بدل کنیم، و (2) شکلِ جنگی که درگیرش هستیم را بدانیم. برقراریِ تقارن میانِ جنگ و سیاست، برایِ ما که خطر کرده ایم، همچون آزمایشگاهی ذهنی عمل می‌کند که در آن قادر می‌شویم - در غیابِ «بسترِ اخلاقی و خردمندانه‌»ای که آرمان‌گراهایِ تخیلی سعی کرده اند سیاست را با آن بفهمند - قوت و ضعف‌هایِ ایده‌هایِ سیاسی را بسنجیم و در موردِ میزانِ روا یا ناروا بودن‌شان دست به قضاوت بزنیم.

5
نیرویِ سیاسی را چگونه بسنجیم؟ در جنگ، برتریِ نظامی را با تعدادِ سرباز، کیفیتِ تسلیحات، و موقعیت‌هایِ استراتژیک می‌سنجند. در مقابل، یک نیرویِ سیاسی را می‌توان با توانایی‌اش در سازماندهیِ مردمان، کنترلِ منابع، نهادهایِ در اختیار، و از همه مهم‌تر، قابلیتِ بسیج در لحظاتِ بحرانی ارزیابی کرد. نیرویِ سیاسی می‌تواند ضعیف یا قوی باشد، مجهز به تکنولوژیِ روز باشد یا نباشد، حضورش دائمی یا تلویحی باشد، اما در همه حال، باید تلاش کند تا با اتکا به زور و نیرویِ خودش در صحنه بماند. نیرویِ سیاسی ممکن است هنوز آن قدر ضعیف باشد که نتواند اراده‌اش را به دیگران تحمیل کند. ممکن است در نبردِ اراده‌ها هنوز چیزی به حساب نیاید. در این جور مواقع باید با آگاهی به ضعف و ناتوانی‌اش، خود را مخفی و آماده و آرام نگه دارد و در شکاف‌ها، کورمال کورمال به دنبالِ نور بگردد.

بر این اساس، زمان‌بندی و ریتم جنگ مسئله‌ای اساسی ست. نیرویِ خودآگاه به ظرفیت‌هایِ خود و جامعه‌ای که در آن مشغولِ مبارزه است توجه دارد. می‌تواند موقعیت‌هایِ انقلابی را از لحظاتِ نبردهایِ موضعی و فرساینده تشخیص دهد. دولت‌هایِ مدرن به تکنولوژی‌هایِ سرکوبِ جنبش‌هایِ اجتماعی و نیروهایِ جلویِ صحنه مسلح شده اند. نیرویِ سیاسی باید توانِ عقب‌نشینی، توانِ قرار گرفتن در موضعِ دفاعی، توانِ ائتلاف‌سازی، و توانِ پیش‌روی‌هایِ دقیق و حساب‌شده‌ای که به تقویتِ هستی‌اش کمک کند را داشته باشد. نیرویِ سیاسی باید گفتارش را منطبق بر ریتمِ جنگ کند و مدام به بازسازیِ آنچه هست بیاندیشد. باید به خاطر داشت که مسئله‌یِ اصلی برایِ نیرویِ سیاسی اشغالِ موقعیت‌هایِ استراتژیک و حفظ‌شان است. هیچ چیز دائمی نیست. ائتلاف‌ها از هم می‌پاشد، وفاداری‌ها دگرگون می‌شود، و آرایشِ منافع زمینه را مستعدِ تصمیماتی می‌کند که ممکن است با روندهایِ قبلی هماهنگ نباشند.

6
جنگ‌ها همگی در نهایت رویِ زمین رخ می‌دهند، در جغرافیا. نیرویِ زمینی نیرویِ تمام‌کننده است. توده‌ها زمینِ سیاستِ مدرن اند و میدانِ نبرد. موجوداتِ بی‌شکلی اند که نبردِ سیاسی بر بسترِ آن‌ها رخ می‌دهد و به آن‌ها شکل می‌دهد. هر نیرویی تلاش می‌کند تا ذهن و احساساتِ مردم را تسخیر کند و آن‌ها را به بخشی از اندامِ خودش بدل کند. نیروهایِ غالب مردمان را یا راضی می‌کنند، یا سرکوب (و اغلب ترکیبی از هر دویِ این‌ها = هژمونی). مردمی که سازمانی ندارند و بخشی از هیچ نیرویی نیستند را نباید سیاسی به حساب آورد. نیرویِ سیاسی باید این را بداند و مردمِ خودش را خلق کند و آن‌ها را از سطحِ توده، از سطحِ موجوداتِ بیرون از مخاطرات و راضی به امیالِ روزمره، به چیزی ارتقا دهد که قادر اند هم‌سرنوشت شوند و در مسیرِ آنچه هستند هستی‌شان را به خطر بیاندازند.

رویِ زمینِ جنگ باید متوجهِ پُل‌ها، بلندی‌ها، مسیرهایِ ارتباطی و سنگرها بود. رویِ زمینِ سیاست نیز باید به جغرافیایِ زمینی که در آن نبرد جریان دارد توجه داشت. نیرویِ سیاسی باید بداند که کدام نقطه، کدام شبکه، کدام مسیر را چه کسانی و چگونه اداره می‌کنند. شناسایی بخشی از عملیاتِ نظامی ست، و شاید مهم‌ترین بخش‌اش. نیرویِ سیاسی باید ذائقه‌ها را دنبال کند، تغییرات را بفهمد، روندهایِ طبیعی را از روندهایِ مصنوعی تمیز بدهد، و برایِ شناختِ مبتنی بر شواهد شأنی والا قائل باشد. تنها در این صورت است که می‌تواند در بزنگاه‌ها ضربه بزند، و از شدتِ ضرباتی که می‌خورد بکاهد.

۱۴۰۴/۴/۳۱

معمایِ مقاومت

"مقاومت در اردوگاهی محاصره‌شده زمانی که بیش از حد به درازا بکشد، به خودیِ خود ویران‌کننده‌یِ روحیه است. این شکل از مقاومت رنج، خستگی، از دست رفتنِ آرامش، بیماری، و حضورِ دائمیِ خطر را در پی دارد - نه آن نوع خطرِ حادی که آدمی را آبدیده می‌کند، بلکه خطرِ مزمنی که از پا درش می‌آورد." [گرامشی، برداشتی آزاد از مارکس]

کارکردِ دوگانه‌یِ سپاه از نظرِ من دشوارترین مسئله‌یِ سیاسی ست که شرایطِ ایران پس از انقلاب پیشِ رویِ ما گذاشته است. واقعیت این است که ایرانِ پس از انقلاب، با غرب درگیرِ یک جنگِ طولانی بوده و این جنگ ماهیتِ سیاسیِ ج.ا. را تا حدِ زیادی تحتِ تأثیر قرار داده است. از نظرِ ایران این جنگ زمانی به پایان می‌رسد که خطرِ موجودیتی برایِ حاکمیتِ سیاسیِ ایران از بین برود. خود را در معرضِ یک جنگ دیدن و متأثر شدنِ سیاست از آن، به معنیِ آن است که عرصه‌یِ سیاسیِ ایران، دوست و دشمن را بر اساسِ توانِ بسیجِ نیرو در این جنگ می‌سنجد و به آن‌ها وزن می‌دهد. اما پیشاپیش، مشکلِ بزرگ این بوده که جناحِ دوستان در داخل هیچ گاه بر بنیان‌هایِ یک سیاستِ فراگیر متحد نشده است. بر این مبنا، دوست و دشمن با تأثیر گرفتن از مؤلفه‌هایِ هویتی (فقهِ شیعی، ولایتِ فقیه، حجابِ زنانه، مقابله با اسرائیل، و مسائلی از این قبیل) جبهه‌بندی شده اند و نزدیکی و دوری را میزانِ غلظتِ ظاهریِ این مؤلفه‌هایِ هویتی تعیین کرده است.

پافشاریِ طولانی‌مدت رویِ بنیان‌هایِ هویتی، نوعی کردارِ واپس‌گرایانه و واکنشی بوده که به نوبه‌یِ خود، «دیگری‌»هایِ واکنشیِ خودش را ساخته است: (1) به تشدیدِ غیراورگانیکِ گفتارهایِ هویتیِ بدیل در منطقه‌یِ غرب آسیا منجر شده، (2) مشابه‌هایِ بومی، اما مستقر در خارج، از خودش ساخته (سلطنت‌طلب، منافق/مجاهد و...)، (3) طیفِ زیادی از روشنفکرانِ داخلی را ردیف کرده که «معصومانه» (و همان قدر واکنشی)، هویت‌شان را در تقابل با نظامِ سیاسیِ مستقر تعریف کرده اند و راهی به همراهی و مرافقت با سیستمِ سیاسی نداشته اند، جز این که دست از آنچه هستند بردارند و با گفتارِ هویتیِ ج.ا. یکی شوند و در نهایت، (4) مردم را به شکلِ مداوم به دیگری (غیرایرانی، غیرشیعی و...) تبدیل کرده و پس رانده و سبب شده تا تقابل با نظامِ سیاسی و هجوِ سیستم به گرایشِ عاطفی و زبانیِ آدم‌هایِ این سرزمین تبدیل شود. در واقع، معضلِ اصلی این است که «مذهبی-ایدئولوژیک» باقی ماندنِ سپاه و رهبری در عصرِ ما که گرایش به پیراستنِ سنجه‌هایِ مذهب از سیاست هنوز هم به شکلِ استراتژیک متداول است، پیشاپیش عرصه‌یِ دوست و دشمن را برایِ کلیتِ ایران تنگ کرده است. بخشِ زیادی از مردمانِ عرفی و روشنفکرانِ سکولار سپاه را دوست نداشته اند و به تدریج از نبردی که کلِ ایران درونِ آن تعریف شده فاصله گرفته اند. سپاه نیز نمی‌توانسته روشنفکرِ سکولار را به چارچوبِ خودش راه بدهد. در اینجا، مقایسه با رواداریِ مذهبی شیعیان در ایران و لبنان یا عراق، یا اشاره به دوستیِ استراتژیک سپاهِ ایران با رژیمِ بعثیِ سوریه، یا حمایت از شیعیانِ زیدیِ یمن، به قصدِ نمایشِ این که امکانِ ایجادِ اتحادِ غیرایدئولوژیک برایِ سپاه فراهم است، خطایِ تحلیلی ست. ماجرا در سطحِ سیاسی کاملاً متفاوت است. اینجا جنگی واقعی جریان دارد که رهبریِ سیاسی باید برای کنترل و کم‌اثر کردن‌اش، نخست با اتخاذِ رویکردِ فراگیر، به مرورِ زمان، رقبا و دیگری‌ها را درونِ خود هضم کند، و در گامِ بعد، اگر توانِ هضم ندارد، با قاطعیت حذف‌شان کند، جوری که هیچ اثری از آن‌ها باقی نماند که در طولانی‌مدت شکلِ تهدید به خود بگیرند. ج.ا. هم در هضم و هم در سرکوب ناموفق و نابسنده عمل کرده و چهره‌ای بدوی و متعصب از خود به جا گذاشته است که تغییر برای‌اش دشوار است و در تقابل با هر شکلی از اضطرارِ سیاسی ناکافی بوده است.

در دلِ این وضعیتِ جنگی که بنیان‌هایِ هویتِ شیعی قوایِ مسلح‌اش را متحد نگه داشته، نزدِ حاکم، هر نوع عقب‌نشینی از این مؤلفه‌ها به معنیِ نادیده گرفتنِ وضعیتِ جنگی و تضعیفِ قوایِ خودی ست. ج.ا. هیچ گاه مؤلفه‌هایِ هویتی‌اش را تغییر نداده، هرچند عقلِ بیرونی (حتا عقلِ سرسخت‌ترین هواداران‌اش) حکم می‌کرده که باید چنین کند. به نظر می‌رسد قبلاً (در زمانِ صلح) چنین فرصت‌هایی وجود داشته و به دلایلِ متعدد (من جمله، تبدیلِ «مقاومت» به «تجارتِ مقاومت» و نامطمئن بودنِ وضعیتِ سپاه) این مسیر پیگیری نشده. اما حالا که جنگِ بیرونی حالتِ علنی به خود گرفته و واردِ مراحلِ تعیین‌کننده‌ای شده، ج.ا. تنها زمانی می‌تواند هویت‌اش را ویرایش کند که کلاً از جنگ به نحوی انصراف بدهد. انصراف از جنگ به شکلِ تئوریک امکان‌پذیر است، اما لازمه‌اش ورود به شکل‌هایِ دیگری از اتحاد است که خود شکل‌هایِ دیگری از جنگ را پیش می‌کشد، هم در داخل و هم در خارج. مثلاً تنش‌زدایی با آمریکا و رفعِ تخاصم با اسرائیل، عملاً به معنیِ ورودِ ایران به بلوکِ غرب است، که آرایشِ جدید و دشمنانِ جدیدِ خودش را دارد (هم در داخل و هم در خارج). واقعیت این است که توزیعِ قدرت در سطحِ جهان دگرگون شده و در داخل نیز، توان‌ها فرسوده شده، و این یعنی «موازنه‌یِ منفی» در سیاستِ خارجی کارایی‌اش را از دست داده است.

۱۴۰۴/۴/۳۰

قوایِ مسلحِ ایران

"حقیقت این است که هیچ کس نمی‌تواند شیوه‌یِ جنگیدن را به دلخواهِ خودش انتخاب کند، مگر زمانی که از ابتدا برتریِ کوبنده‌ای بر دشمن داشته باشد." [گرامشی]

به طورِ کلاسیک، این تصور وجود دارد که کشورهایی با ارتش‌هایِ ضعیف علاقه به تشکیلِ گروه‌هایِ شبه‌نظامی و قوایِ مسلحِ موازی دارند. تکثرِ نهادهایِ مسلح با اهدافِ یکسان، نشانِ فرسودگی و ضعفِ بنیادِ دفاعیِ کشور است. در ایرانِ پس از انقلاب، این تحلیل چندان معتبر نبود. ارتش نسبتاً قوی و کارآمد بود. یا در واقع، این تصور وجود داشت که ارتشِ ایران نیرویِ مستقل و قوی و کارآمدی ست که به شیوه‌ای مدرن آموزش دیده و گسترش پیدا کرده. همین تصور از کارآمدی در شرایطِ انقلابی می‌توانست نقطه‌ضعف یا تهدید باشد. وفاداریِ احتمالیِ ارتش به نهادِ سلطنت از دیدِ انقلابیون نمی‌توانست دست‌کم گرفته شود و باید به شیوه‌ای سنجیده مهار می‌شد. شبه‌نظامی‌هایی با کارکردِ مشابهِ سپاه و بسیج کم‌وبیش از همان ابتدایِ انقلاب در صحنه حضور داشتند. با اتکا به دستاوردهایِ محلیِ کوچک و تمایل‌شان به اتحاد، و رفته‌رفته، با ورودِ ایران به جنگ، عملاً به یک نیرویِ معتمدِ نظامیِ موجود در صحنه بدل شدند که کارکردهایی مشابهِ ارتش داشت. در مقامِ مقایسه، این نیرو بسیار انعطاف‌پذیر بود. رده‌بندیِ سازمانی در آن چندان موضوعیت نداشت. گروهی مسلح از آدم‌هایِ نسبتاً برابر بود. می‌توانست اقداماتی در سطحِ ملی یا بین‌المللی انجام بدهد، بدونِ این که مسئولیتِ مستقیم‌اش را ارتش یا دولتِ مستقر به عهده بگیرد، و انسجامِ ایدئولوژیک‌اش را علاوه بر مفهومِ وطن (و تا حدی در زمینه‌ای همچون وطن)، بر مبنایِ ایدئولوژیِ شیعی حفظ کند. سپاه از بدوِ امر نیرویِ مسلحِ ایدئولوژیک در دستِ گروه‌هایِ حاکم بود. هیچ گروهِ دیگری امکانِ این را پیدا نکرد که نیرویِ مسلحِ خود را داشته باشد. و این به سپاه اجازه می‌داد که دست‌کم در دو حوزه کارآمد باشد: (1) فرونشاندن و گاهی سرکوبِ غیررسمیِ جنبش‌هایِ اجتماعی و ایجادِ رعب در جامعه‌یِ مدنی، در عینِ حفظِ فرصت برایِ دولتِ مستقر که خود را مبرا از سرکوب جلوه بدهد (و گاهی در اتحاد با حکمران، برای فشار به دولتِ مستقر) و (2) بسیجِ توده‌ای و خودسازمان، متشکل از شبکه‌ای مرتبط از نیروهایِ تقریباً برابر و هم‌سان، که به موازاتِ ارتش و نیز، به موازاتِ جنبش‌هایِ اجتماعی (گاهی در مقابل‌شان، و گاهی به جای‌شان) عمل می‌کند.

این ساختارِ سیاسی-نظامی چگونه تا این حد گسترش یافته و تداوم پیدا کرده؟ سپاه در ایران طولانی‌ترین دوام را در مقایسه با نمونه‌هایِ مشابه داشته است. معمولاً طولِ عمرِ این قبیل آرایش‌هایِ نظامیِ موازی اندک است. چون ترسِ از قدرت گرفتن‌شان و دامن زدن به نارضایتیِ عمومی و هراس از خودمختاریِ کنترل‌نشده در موردشان وجود دارد. این نیروها مخلِ یکپارچگیِ دولت اند و به همین دلیل، هیچ دولتی آن‌ها را تحمل نمی‌کند و بعد از آن که تاریخ مصرف‌شان تمام شد، به نحوی از صحنه بیرون‌شان می‌کند. در ایران اما انگار این الگو نه تنها کار کرده، بلکه متحدینی در بیرون هم برایِ خودش دست و پا کرده. چرا چنین است؟

در دهه‌یِ نخستِ عمرِ خود، سپاه، در مقامِ یک نیرویِ وفادارِ ایدئولوژیک و مستقل، برایِ در صحنه ماندن نیاز به این داشت که هویتِ خودش را بر مبنایِ وجودِ دشمنِ بیرونی تثبیت کند. ساختارِ اجتماعی و سیاسیِ ضعیف و ارتشِ نامطمئن، عملاً سپاه را در صحنه نگه می‌داشت. جنگِ بیرونی و ناآرامی‌هایِ مکررِ داخلی به ساختارِ رهبریِ ج.ا. این هشدار را می‌داد که می‌بایست برایِ حفظِ موجودیتِ خود ساختارِ نظامیِ سپاه را نه‌تنها حفظ کند، بلکه از هر نوع تضعیفِ داخلی یا خارجی‌اش ممانعت کند. از دیدِ حاکم، حفظ و گسترشِ سپاه، به موازاتِ ارتش، ضرورتی حیاتی برایِ تأمینِ امنیتِ کشور بود. از سویِ دیگر، ماهیتِ ایدئولوژیکِ سپاه و تبعیت‌اش از یک رهبرِ مذهبی سبب شد تا در عمل، نتواند هویتی مستقل از هویتِ رهبریِ مذهبی-سیاسیِ وقت برایِ خودش دست‌وپا کند، و هرگز نتواند یه یک نیرویِ یاغیِ ضدنظام تبدیل شود. در واقع، طولِ عمرِ رهبری دلیلِ طولِ عمرِ سپاه و ج.ا. بوده است، و از این منظر، انتخابِ یک رهبرِ جوان که به ضرورتِ حفظ و توسعه‌یِ سپاه دیدِ واقع‌بینانه‌ای داشت را باید همچون امکانِ تاریخی و بختِ بلندِ سپاه در نظر گرفت. علاوه بر این، تصمیم به حفظِ سازمانِ سپاه چالش‌های بزرگی برای جامعه ایجاد کرده است. سپاه در ساختارِ رسمیِ کشور نهادینه شده و بودجه می‌گیرد. در نهادهایِ مختلف ادغام شده. حوزه‌یِ کارش از جنگ به اقتصاد و فرهنگ و سیاست کشیده شده. شبکه‌ای از منافع و شبکه‌ای از افراد را پرورش داده. این‌ها یعنی به نحوِ کامل از یک سازمانِ موقت عبور کرده و به چیزی ریشه‌دار و عمیق تبدیل شده که سرنوشت‌اش به سرنوشتِ کشور گره خورده است. و همین ماهیتِ دوگانه است که همچون مسئله‌ای بر سرِ راهِ ما قرار گرفته است.