۱۳۸۴/۹/۲۵

چرا از خانه‌ی هنرمندان خوشم نمی‌آید؟*

اول از همه بگویم که من آدم خوب و پاک و درستکاری هستم، و اگر فکر می­کنید که بد آمدنِ من از خانه­ی هنرمندان از سر بدطینتی است، باید بگویم که کور خوانده­اید.

من از تمام مکانهایی که بوی انسان می­دهد بدم می­آید. من از هرجایی که در آن انسانها را تقسیم می­کنند بیزارم. من از همه­ی کسانی که فکر می­کنند می­فهمند، حالم به هم می­خورد، من از همه­ی کسانی که فکر می­کنند نمی­فهمند، متنفرم، و این قبیل آدمها درست جاهایی سر و کله­شان پیدا می­شود که من از آن جاها هم بیزارم ....

این طور نمی­شود. ببینید دوستِ عزیز! طبق قاعده، من اول باید به خودم فحش بدهم، تا بعد بتوانم به در و دیوار و هر رقم چیزی که دلم خواست ناسزا بگویم. چراکه من تنها می­توانم خودم را ببینم. من از دیدن شما عاجزم (قاعده­ی خودزنی). بنابراین شروع می­کنم:

من ِ عوضی از هرچیزی که بخواهم بدم بیاید، بدم می­آید. من حالم از خانه­ی هنرمندان بهم می­خورد، درست به این دلیل که حالم از خودم هم بهم می­خورد. من درست نمی­دانم که چرا از آنجا بیزارم، و درست به همین دلیل از آنجا بیزارم. من از جایی که ندانم چرا از آن بدم می­آید، بیزارم.

کجای زمین را سراغ دارید که آدم جرأت کند تمام هستی­اش را تقدیم کند، بدون آنکه احساس کند عجب غلطی کرده؟

وقتی در یک کافه می­نشینم، گویی احاطه شده­ام. نیرویی روحانی و عجیب ذهنم را می­فشارد. دخترکانی هستند زیبا و سیگار به دست، با ناخونها و لبهایی برّاق و سرخ. و پسرکانی، اغلب با موهایی ژولیده و چشمانی مبهوت و بی­تفاوت، همه به غایت بی­خویش. من از دخترکانِ سیگار به دست می­ترسم و در کار پسرکانِ ژولیده و مبهوت، حیرانم.
من دخترانی که سیگار می­کشند را دوست دارم. دوست داشتنی از جنس دوست داشتن، از جنس پرستیدن، از جنس شوق، جذبه­ی شکوهمندِ تفاوت.
من پسرانی که ژولیده و مبهوت­اند را می­ستایم. ستایش از جنس ستایش، از جنس یکی شدن، بارقه­ی نابِ اصالت.
کور باشید و دور باشید پسران و دخترانم. وجود بی­ارزشتان را در پنجه­ی دستانم می­فشارم. شما را دوست ندارم.

شمال بوی عطر می­دهد، بوی خوراک­های خوش­طعم، بوی قهوه، بوی هوای تازه، بوی لباسهای خوش­دوخت، بوی انسانهای زیبا، بوی ماشینهای گران­قیمت، بوی صورتهای بزک­شده، بوی روشنفکریِ گند گرفته، بوی شکم­های برآمده، بوی بدنهای خوش­تراش، بوی گندِ تفرعن.
جنوب بوی عرق می­دهد، بوی گرسنگی، بوی جویهای انباشته از آشغال، بوی هوای دم­کرده و دودگرفته، بوی چهره­های چروک و زشت، بوی کود و دستهای پینه­بسته، بوی انسانهای کودن، بوی توحش ِ خشن ِ سنت، بوی بدنهایی که هرچقدر خوش­تراش باشدْ نافرم است، بوی صفای فقر، بوی مروت، بوی کله­های پوک، شکم­های خالی، سادگی ِ احمقانه.

شمال! جنوب! خانه­ی هنرمندان! کافی­شاپ! گالری! موزه! ...! آی که چه حالی با شما می­کنم. آی که چه عرصه­های بکری برای تجربه کردنید. وه که لذتی را در جان من نشانده­اید. من هرگز نمی­توانستم بودنم را اینگونه معنی ببخشم، که شما معنی بخشیدید. من، سرشار ِ بودن و نبودن، سرشار ِ هستی؛ کاش بودید و می­دید.

---
*پ‌ن1: من اتفاقا از خانه­ی هنرمندان و کافی شاپها و همه­ی مکانهایی که از آنها بدم می­آید، بسیار هم خوشم می­آید. روزهایی که احتمالا قرار است به این مکانها بروم، بسیار هیجان­زده و مشعوفم. من در و دیوار این فضاها را می­خورم.
*پ‌ن2: من شوخی نمی­کنم، فقط احتمالا دارم چیزی را می­گویم که مطمئن نیستم بشود گفت. امیدوارم با حقیقتِ عریانم، شما را نفریفته باشم.


۱۱ نظر:

  1. دچار دو گانگی روح و بدن شده بیدی شیر میثم!درک وکونم:D

    پاسخحذف
  2. من که نفهمیرم ، ولی اگه ! درست فهمیده باشم ! اونوقت مسلماً در دسته ی صاحبان شعور نمی گنجی

    پاسخحذف
  3. salam..baba kheyli khosham omad..kheyli jaleb minevisi...na..khoosham omad...eyval...eyval

    پاسخحذف
  4. چه نوشته ای بود اینا!!! در ضمن جاتان خالی بید مخقوصا وقتی نیاز به ادمی بلند بید. انشالله دفعه دیگه.

    پاسخحذف
  5. كمي چپ مي روي كمي پست مدرن
    بدون برچسب البته به هيچي

    پاسخحذف
  6. من فکر می کنم تو یه چیزیت شده(نسبت به قبل دیر تر اپدیت کنی و...)واز انجا که ذهن بازیگوش بید من ربطش بدم به اینکه دی دیگه اومد و...:)

    پاسخحذف
  7. شما چرا نمی‌نویسین ؟! حالتون خوبه ؟

    پاسخحذف