خواهی-نخواهی بریدنِ سرهای یکی از خونوادهها به من واگذار شده بود و من بی اونکه فکر کنم، یا به خودم اجازهی فکر کردن بدَم، باید سرها رو میبریدم. چاقوی کوچیک امّا تیزی دستم بود. سر ِ چاقو خمیده بود و دستهی سفیدی از جنس ِ عاج داشت. این کار رو برای اهدافِ نیکمون انجام میدادیم، و من حس میکردم قطعیتی که تو بریدنِ سرها از خودم نشون میدَم، تأثیر ِ فوقالعادهای رو اطرافیانم میذاره. یکییکی بالای بدنهاشون که به شکم رو زمین دراز بود میرفتم، دستم رو روی سرشون میذاشتم و چاقوم رو محکم روی گردنشون میکشیدم. از خودم تعجب میکردم. اونها هم اصلا مقاومت نمیکردن. با هر بار کشیدنِ من، که سعی میکردم قطعیتِ شگفتآوری توش باشه، خونِ تازه بیرون میزد و زخم ِ عمیقتری ایجاد میشد. توی ذهنم منتظر بودم که به خِرخِرهشون برسم و چاقوم گیر کنه و زور ِ بیشتری بخواد، اما نمیرسیدم. من هم کار رو رها میکردم، به گمونِ اینکه دیگه خودشون میمیرَن. همین که یه جوری میفهمیدم شاهرگ رو زدهام و خون با فشار بیرون میزنه، دست از کار میکشیدم. سعی داشتم ذهنی راضی بشم که کار رو خوب انجام دادم. اما دیدم کسایی که گردنشون رو بریدم، هنوز زنده اَن و زیر-چشمی دارن منو نگاه میکنن. ترسیدم ... ترسیدم مبادا بلند شن و در حالی که دستشون رو روی گلوشون فشار میدن، راه بیافتن و من مجبور باشم به زخم ِ گردنشون نگاه کنم. از اینکه باید منتظر میشدم تا بمیرن حس ِ خوبی نداشتم. یکی-دو تاشون مُرده بودن و چند تایی هنوز جون داشتن. میشد حس کنم که کارم تمیز نبوده، و از این لجم میگرفت، که کاری به این مهمی، مثل ِِ کشتن ِ یه آدم، حتما باید تمیز باشه، و گرنه میانهحالیاش حالِ خودت و هرکسی که داره به ماجرا نگاه میکنه رو به هم میزنه.
new challenge of my pen
پاسخحذفابن سيرين مي گه توي خواب اگه خون باشه خوابت باطله
پاسخحذفاينه كه به دلت بد راه نده !!!
سلام شاهرخ؛
پاسخحذفممنون از تعبیرت. :)
میدانید؟ میرزا راست میگوید. پیش وبلاگهای آدمهایی مثلِ شما، بارگاه ما و میرزا، به همان وبلاگهای صورتی بیشتر شبیه است!
پاسخحذفراستی ما- من و شما!- قرار بود دربارهی کار و اینجور چیزها با هم گپ بزنیم. آن عصر که فرصت نبود. گاس که قرار بعدیمان.