۱۳۸۶/۴/۱۳

نیچه بر رویِ نیچه

- [خوآشیم بُل‌بُلی‌اُف:] آقای نیچه خیلی خیلی ممنون و واقعاً ذوق‌زذه اَم که دعوتِ ما را پذیرفتید. راست‌اش از شما چه پنهان! این قلبم دارد می‌آید تو دهن‌‌ام بس که این سیبیل‌هایِ شما واقعی است! حالا جسارت نباشد اما لطفاً یک حرفی بزنید تا کمی ما بفهمیم که شما اصولاً حرف هم بلد اید بزنید آن‌قدر خوب که می‌نویسید، یا نه!

- [نیچه:] آه! خوآشیم ِ عزیز! واقعاً ممنون و سپاس‌گزار اَم که به من توجه نشان دادید. من خیلی شک دارم که بتوانم چیزی عمومی و گوگولی-مگولی باشم. راست‌اش این سیبیل‌ها هم که تو را ترسانده، همین کارکرد را دارد؛ آن که باید بترسد را خوب می‌ترساند. خوآشیم نمی‌دانی چه زحمتی برایِ نگه‌داشتن‌شان می‌کشم. تنها گیاهی است که در طولِ عمر خوب ازش پرستاری کرده‌ام.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] اُ لَه لَه! خدایِ من! فردریش ِ عزیز! من جیش دارم که سوال‌هایِ زیادی از تو بپرسم، اما از آنجا که این گفتگو قرار است در بخش ِ ویژه‌یِ «یادداشت‌هایِ یک معترض» - که مُعرّفِ حضورت هست - پابلیش شود، مایل اَم تا حواس ِ خوانندگانِ وبلاگستان پَرت نشده، سریع برویم سر ِ سوال‌هایی که احتمال می‌دهند شما با آن‌ها بشریت را سر ِ کار گذاشته باشید. موافق اید؟

- [نیچه، با خنده‌ای شامپاسگامبالی:] خوآش ِ عزیز! بپرسید! و ذره‌ای به من رحم نکنید!

- [بُل‌بُلی‌اُف:] بگذارید شفاف بپرسم؛ فردریش جان! به نظرت چیزی بیشتر از این زندگی وجود دارد؟

- [نیچه:] نمی‌دانم.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] پس چرا جایی گفته‌ای: «تا زمانی که زندگی می‌بالد، سعادت برابر است با غریزه»؟ این یعنی اعتقاد داری هیچ جور سعادتِ دیگری، غیر از همین خوشی ِ حیوانی وجود ندارد دیگر؟ مگر نه؟

- [نیچه:] البته می‌دانی که خوآش ِ عزیز! من درباره‌یِ زندگی قضاوت نمی‌کنم. درباره‌یِ بیشتر از زندگی هم بنده قضاوتی نمی‌کنم. درباره‌یِ زندگی قضاوت نمی‌کنم، چون چیزی غیر از زندگی نمی‌شناسم. درباره‌یِ بیشتر از زندگی هم چیزی نمی‌گویم، چون تجربه‌ای ازش ندارم. من اگر بخواهم یک کَمی تمایل اَم را توضیح بدهم، باید بگویم؛ مایل اَم زندگی پیش ِ آدم‌ها به سطحی برسد که هیچ قضاوتی درباره‌اش نشود، و واقعیت‌هایش درست و به‌جا فهمیده شوند. در واقع، وقتی شما تویِ چیزی هستی، نمی‌توانی درباره‌اش داوری کنی. خوآشیم، من واقعاً از قضاوت کردن بیزار اَم، بیزار، می‌فهمی که! اما باید بگویم این بلایی است که خفتِ انسان را محکم چسبیده است.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] فِرد، این که می‌گویی «زندگی درست و به‌جا فهمیده شود»، یعنی چه؟ یعنی مثلاً عقلانی و منطقی فهمیده شود؟

- [نیچه:] نه، یعنی منطبق بر واقعیتِ خواست و نیت. عقل خیلی وقت‌ها خواست و نیت را مخفی می‌کند.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] چطور این حرف را می‌زنی؟ مگر اصلاً می‌شود این حرف را زد؟ پس این حرف که پشتِ سرت معمولاً می‌گویند که؛ تو به عقلانیت اعتقاد نداری و تاریک‌اندیش و نهیلیست ای، درست است؟

- [نیچه:] هرگز! من به عقل باور دارم، اما من به‌اش اولویت نمی‌دهم. به نظرم بازیگر ِ اصلی ِ زندگی ِ ما انسان‌ها عقل نیست. عقل خودش تا حدودِ زیادی یک بازی‌خور است، و توسطِ جریان‌هایی از میل و خواست هدایت می‌شود. بنابراین، من ناخودآگاه - بر ناخودآگاه بودنِ کارم تأکید می‌کنم - به مبارزه با کسانی مشغول می‌شوم که گمان می‌برند این عقل است که داور ِ نهایی ِ همه چیز و معنی‌بخش ِ اصلی ِ همه‌کار است.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] خُب، پس آخر، قربانِ آن سبییل‌هایِ نیچه‌ای‌ات بروم من! اگر عقل - این جوهر ِ مشترک - معنی‌بخش ِ همه‌چیز نیست، ما چطور می‌توانیم با هم ارتباط برقرار کنیم؟ یا مثلاً موجوداتی اخلاقی باشیم؟ مگر همه‌یِ این اتفاقات توسطِ عقل نمی‌افتد؟

- [نیچه:] خوآشیم خنگ شده‌ای ها پسر! من باید چطور بگویم که به عقل باور دارم! و چطور بگویم که حتّا به چیزهایِ دیگر هم باور دارم! من جوهر ِ مشترک، زبانِ مشترک، وضعیتِ مشترکِ انسانی و ... هیچ‌کدام را نفی نمی‌کنم، نقد می‌کنم. امیدوارم ذهن‌ات، یخ‌هایش را برایِ من آب کند و مرا دوست بدارد و درک کند که این دو با هم متفاوت اَند! من از اولویتِ نداشته‌یِ عقل حرف می‌زنم. دعوت می‌کنم که بیاییم، ببینیم، که آیا این عقل است که بر زندگی سوار است؟ ببینیم آیا در واقعیت، این جوهر ِ مشترک‌مان است که کار ِ قضاوت را میان‌مان عهده‌دار است؟ عقل در کنار ِ ابزار ِ ارتباطی و اکتشافی بودن‌اش، در ارتباطاتِ انسانی، ابزار ِ سلطه‌گری و چیره‌بخشی هم بوده است. ابزاری برایِ پنهان‌کاری و منحرف کردنِ ذهن‌ها از آنچه که واقعاً در جریان است. بین ِ انسان‌ها، در مواردی خیلی اندک، عقل ِ صریح و بی‌پیرایه به کار گرفته شده است. عقل همیشه سرپوشی بوده است بر غریزه، بر میل، و غریزه همواره بازی‌دهنده‌یِ اصلی ِ جریانِ عقلانیت. اخلاقیون در این باره فراوان گفته‌اند. اغلبِ احکام ِ اخلاقی ضرورتِ عقلی ندارند، و حتماً باید با خارج از زندگی پیوند بخورند، تا معقول جلوه کنند، به‌خصوص آن‌هاییش که رابطه‌یِ فرد با خودش را مدِ نظر قرار می‌دهند. یعنی مخفی‌ترین جایِ ممکن ِ هر انسان را نشانه می‌روند. در این باره من سقراط را به عنوانِ نمونه‌ای گویا معرفی کرده‌ام. کسی که امیال‌اش، به خوبی رَوش و غایتِ استدلالش را رنگ کرده است.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] آها! نیچه جانم! یکی از چیزهایی که زیاد درباره‌یِ تو می‌گویند، مشکل‌ات با سقراط است. تو انگار یک جورهایی، سر منشاءِ همه‌یِ مشکلات را در تاریخ ِ فلسفه، در سقراط جستجو می‌کنی. این بنده‌خدا چه هیزم ِ تَری به تو فروخته است آخر؟ اگر مایل ای توضیح بده.

- [نیچه:] خواهش می‌کنم. در واقع من در فرزانگی ِ سقراط شَک ندارم. او روح ِ بزرگی دارد. به لحاظِ نمادین، سقراط - در کنار ِ سوفسطائیان - جزءِ اولین کسانی بود که به خصلتِ دروغین ِ امر ِ عقلانی پی برد. یعنی انگار یک جورهایی فهمید که عقلانیت و زبان‌آوری به طور ِ کلی پا-در-هوا ست. ما درباره‌یِ هر چی که بحث کنیم، تا تَهِ تَه‌اش که پیش برویم، می‌رسیم به این‌که «دوست دارم»، «دلم می‌خواهد»، «مایل اَم این‌جور حرف بزنم» و از این قبیل گزاره‌ها. سقراط این را می‌دانست. خوب هم می‌دانست. برایِ همین هم، با هر کسی می‌رفت بحث کند، اول از همه خودش را می‌زد به نادانی. یعنی از همان اول به جوابِ آخر ِ کار اشاره می‌کرد، یعنی می‌گفت؛ «نمی‌دانم»، و آخر و عاقبتِ حریف‌اش را هم پیش‌بینی می‌کرد که؛ «اما تو هم نمی‌دانی. و هیچ‌کس نمی‌داند.» این کارش تأثیر ِ شگرفی بر مخاطبان می‌گذاشت. وقتی حریف‌ات کسی است که یک عمر سخنرانی و موعظه کرده و همیشه جواب را می‌دانسته (مثلاً کافی است مِنون را به یاد بیاوری)، در آخر ِ کار به این می‌رسد که انگار راست-راستی جواب را نمی‌داند، یک‌هو، همه به توئی که از اول نمی‌دانستی، و پیش‌بینی کرده بودی ندانستن را، ایمان می‌آورند، و گمان می‌کنند که تو همیشه یک مرحله جلو ای. در صورتی که این‌طور نیست. سقراط هم همیشه در «نمی‌دانم» باقی می‌ماند. اما با «شمشیربازیِ» اولش، و حک کردنِ تأثیر ِ بُردش بر ذهن ِ مخاطب، می‌آید و زرنگی می‌کند و حالا این بار، از در ِ دانستن ِ جواب وارد می‌شود و به طور ِ ناگهانی، «فضیلت» و «عقلانیت» و «سعادت» را به هم پیوند می‌زند و به عنوانِ جواب، به خوردِ مخاطب می‌دهد. همان فضیلتی که می‌گفت نمی‌داند چیست. اولش یک معجزه‌یِ کوچک کرد (عاقبتِ کار را پیش‌بینی کرد)، ناگهان دستانش را به هم مالید و یک حرفِ گُنده زد، و نیکی را به خدا و ماورا نسبت داد. سقراط اولین نفری بود که از عقل بر ضدِ خودش بهره برد، ولی در نهایت، رأی به پیروزیِ عقل داد. سقراط اولین نفری بود که جاه‌طلبی ِ دانستن ِ پاسخ و پیروزی بر حریف را این‌قدر خوب در فلسفه‌ورزی‌اش بروز داد و در عین ِ حال پنهان کرد. از اخلاق دم زد، اما لِه کردنِ انسان‌ها با استدلال‌هایی که همیشه تَه‌شان معلوم است، برایش لذت‌بخش بود.

- [بُل‌بُلی‌اُف:] چه بامزه! یعنی تو با این‌که این همه نیرنگ در سقراط شناسایی می‌کنی، باز هم او را موجودی فرزانه می‌دانی؟

- [نیچه:] بله! واقعاً برایِ خودم هم جالب است این موضوع. سقراط از این باب که نیرنگ‌اش را این همه خوب کفِ دست‌اش می‌گیرد، هم شایسته‌یِ تقدیر است، هم شایسته‌یِ مثال زدن، که مثلاً «ببینیدش، و مثل ِ او نباشید!» این می‌تواند ما را هوشیار کند که بدانیم چه عقل ِِ نیرنگ‌بازی داریم! سقراط بیمار بود. من نظریه‌ای دارم: هر کس فکر کند برایِ زندگی کردن به چیزی بیرون از زندگی نیاز است، بیمار است. البته اصراری ندارم کسی این حرفم را دربست قبول کند. اما بگذار خوآشیم، حالا در این برنامه‌یِ پاپ و بانشاطِ تو بگویم، من اصولاً دوست دارم که به عنوانِ یکی از محرک‌هایِ زندگی عمل کنم؛ یعنی یک زخم‌زننده باشم، یا یک برانگیزاننده‌یِ همیشگی، که شور ِ زیستن می‌بخشد، و اگر با معجزه و عشق نتواند، با زخم این کار را می‌کند. من اگر خدایِ عشق به دادم نرسد، خدایِ زخم را اجیر می‌کنم. آریِ خوآش ِ عزیز، من با چنگ و دندان، تا آخرین قطره‌یِ این چیز که نامش زندگی است را مصرف می‌کنم، و به فسادی مانندِ سقراط تن نمی‌دهم. می‌دانی! من استعاره‌ای برایِ سقراط، و نیز برایِ همه‌یِ فرزانگانِ طولِ تاریخ ساخته‌ام: «کلاغ». کلاغ عمر ِ زیادی دارد و همین باعث می‌شود که باتجربه و پیر و همه‌چیزدان ظاهر شود. اما هر جا کلاغ هست، چیزهایِ پس‌مانده و فاسد و بوگرفته هم هست. خوآش یادم هست که ناتل ِ خانلری هم شعری به‌یادماندنی در این باره دارد که توضیح می‌دهد چرا کلاغ‌ها این‌قدر به عمر و خبردار بودن شُهره اَند. شعرش خواندنی است. به گمانم حالا باید از کلاغ‌ها پرسید: «آهای! بویِ کدام لاشه شما را به جنب-و-جوش آورده؟» آن‌چنان که می‌شود عین ِ همین سوال را از فرزانگان پرسید. یعنی می‌خواهم بگویم، نوعی درد، نوعی خرابی در یک جایی از این زندگی، ذهن ِ انسان‌ها را مستعدِ این می‌کند که فرزانه‌ای مقابل‌شان قرار بگیرد و وضعیتِ اسفناک‌شان را برای‌شان شرح بدهد و دستی در خورجین‌اش بکند و دارویی شفابخش بیرون بیاورد، که چند صباحی در میانِ چیزهایِ بوگندو و خراب بتوانند دوام بیاورند و زندگی کنند. سقراط از این دست است خوآش، سقراط از این دست است.

فکر کنم برایِ شروع، و به عنوانِ اولین تجربه‌یِ وبلاگی ِ من، که نگران اَم مبادا زیاد طولانی شود، همین‌ها بس باشد، نه خوآش؟

---
آرامش در حضور ِ دیگران:
این همان مصاحبه است ها! حواست که هست عباس!

---
سابقه‌یِ قبلی:
نیچه به زبونِ ساده

۲ نظر:

  1. واااااااااااای کلی حالیدم...
    دمت گوشت کوب بادااااا! :D
    راستی به خوآش بگو بازم مصاحبه کنه با فِرد، یه ذره هم بپیچوندش ببینیم فِرد جان چه پاسخی در می کنه! :D

    پاسخحذف
  2. سلام
    اینکه چرا نیچه را انتخاب کردی ، چرا ازش این سوال ها رو پرسیدی و چراهای دیگر به کنار ؛ فقط این رو به من بگو تو آلمانی یاد گرفتی یا نیچه فارسی که اینقدر راحت با هم صحبت می کردید؟
    یه سری هم به وبلاگ جدید من بزن با اجازت بهت لینک دادم.
    mohaverat.blogspot.com

    پاسخحذف