من از اینجاش شنیدم که با لحن ِ حقبهجانب، لحن ِ بیخیال و یکنواختی که به فکرت خطور نمیکرد که در صداقتاش تردید کنی، داشت به رفیقاش میگفت: «رو هر کی انگشت بذارم و دلام بخواد، امکان نداره جوابِ رد بشنوم.»
پقی زد زیر ِ خنده و بعد خیلی جدّی بهاش جواب داد: «یعنی مثلاً همین الان این دختره که اونجا نشسته رو روش انگشت بذار لطفاً! جانِ من یه چشمه بیا!»
دوباره انگار که داشت همهیِ تمرکزش را با دستهاش ورز میداد به آن دختر نگاه کرد و گفت: «ببین! این جملهای که من گفتم، از اون دست جملهها ست که معمولاً نقطهیِ تأکیدِشون در حین ِ گفتن گم میشه. مثلاً تو همین جمله، با این که انگار این من ام که دلام میخواد، و با این که انگار این من اَم که دارم رو چیزی دست میذارم، امّا اصلاش اینه که رو من انگشت گذاشته میشه، و یعنی در واقع، تأکید یه جایی خارج از منه. جملهام رو مثل ِ یه ادّعا یا تعهّد نشنو، که تو دلات بخوای با شیطنت نقضاش کنی. مثل ِ یه توصیف یا یه تجربه که تا حالا بارها اتّفاق افتاده بشنو. این جوری واسه من و واسه خودت بهتره.»
با خنده پُکی به سیگارش زد و تو نیمکت فرو رفت و ادامه داد: «ولی ممد! خوب که فکر میکنم، اصلاً این «هر وقت دلام بخواد»، نه یعنی این که با دیدنِ هر دختری، حالا فقط مونده یکیشون رو انتخاب کنم تا اون هم بگه چشم. نمیدونمها! ولی بیشتر یعنی اگه یه زمانی و در اثر ِ بلاهایی که به طور ِ روزمرّه سَرَم میآد، به مُخام این فکر نشت کنه که یه بلایی سَر ِ خودم بیارم و به یه دختری وصل باشم، او موقع اون قدر خوب و از خود راضی و سر به راه هستم که بذارم اون بلا تا تهِ ته من رو تو خودش فرو ببره. وقتی میگم میخوام، دارم از یه جور دگرگونی ِ مطلق ِ حواس حرف میزنم که وقوعاش از عُهدهیِ من خارجه و من فقط واسطهیِ ظهورش اَم. به جانِ ممد!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر