۱۳۸۸/۱/۱۴

تمثیل ِ قصر

... و اخلافِ او هنور می‌جویند و نمی‌یابند
کلمه‌ای را که عالم را وصف کند.
[بورخس]

بورخس با سادگی ِ سهمگین ِ روایت به ما می‌آموزد که متن پایانی ندارد. بورخس «فلسفیدن با پتک» است. ما به نحوی مجبور ایم که به او اعتنا کنیم، نه از آن رو که روزگار ِ او گذشته و بنا بر غروری پسندیده اقبالِ به او قابل ِ احترام است (چراکه «هیچ کس دوست ندارد تا مدیونِ معاصرین ِ خود باشد»)، و نه حتّا از آن رو که او مُرده و تفسیر ِ کار ِ یک مُرده کاری کم‌خطر است؛ بلکه بیش‌تر به این خاطر که متن ِ او شاهدِ مجسّم و حاضر‌ـ‌آماده‌ای ست از تکثیر ِ خیال و واقعیّت و آمیختن ِ به حق و مُجاز ِ این دو با هم، به نحوی که دیگر کسی نتواند آن‌ها را از هم تشخیص دهد ـ درست آن‌چنان که هستند؛ بورخس زوالِ دیالکتیک است. راوی نیست؛ به‌ـ‌صدا‌ـ‌درآورنده است. چکّش ِ قلم ِ او به چیزها و روابط‌شان می‌خورَد و طنین ِ آن‌ها را در همان حالتی که هستند تثبیت می‌کند. امّا چه تثبیت کردنی؟ آیا هرگز چیزی این‌چنین در جنبش و حرکتِ مدام و بی‌نهایت‌اش تثبیت شده است؟ آیا جنبش و حرکت تثبیت‌شدنی ست؟

بی‌شک هر متنی که اندکی مصمّم باشد و بخواهد با دقّت و وسواس واقعیّتی را وصف کند خیال‌انگیزترین متن خواهد بود. خطا ست اگر گمان کنیم که واقعیّت با پس زدنِ تخیّل رابطه‌ای مستقیم دارد. خطا ست اگر واقعیّت را آن حالتِ خُشک و نامفرّح ِ حاصل از غلبه بر خیال بدانیم. آن‌چه تخیّل را پس بزند و با این کار دعویِ شرح ِ واقعیّت را داشته باشد ذهنیت‌گرایی و ایده‌آلیسم ِ صِرف است. آن جوهره‌ای که در توصیفِ واقعیت ستودنی ست مقاومتِ بی‌چون‌ـ‌و‌ـ‌چرایِ آن در برابر ِ اعجاب است.

«تمثیل ِ قصر» را به یاد بیاوریم: شاعری بود که در آن‌جا، از آن‌همه شکوه و عجایبِ تو‌ـ‌در‌ـ‌تویِ بارگاهِ امپراطور، از «همه‌یِ آن شگفتی که دیگران را به اعجاب آورده بود» برکنار و مبرّا می‌نمود. او توصیفی درباره‌یِ این بارگاه به امپراطور عرضه کرد، توصیفی دقیق که مانندِ هر دانش ِ قطعی ِ دیگر در نهایت به مرگِ شاعر، به واپاشیدن و دو نیم شدن‌اش منجر شد. داستان به ما می‌گوید آن‌چه سبب شد تا شاعر وصفی بی‌مانند از قصر ِ امپراطور فراهم کند، نه بصیرتِ فوق‌العاده و بی‌مانندِ او، بلکه مقاومتِ یکتا و منفرد‌ـ‌اش در برابر ِ اعجاب بود. آن‌چه دیگران را در شگفتی ِ خویش به دام انداخت، آن‌چه آن‌ها را گول زد و حواس‌شان را پرت کرد، آن عناصری از «قصر» که با دقّت فراهم شده بود تا کثرت و تنوّع ِ خود را بر سالِکی که از میان‌شان می‌گذشت تحمیل کند، در ظاهر هیچ‌یک بر شاعر کارگر نیافتاد. او کوشید دقیقاً همان‌ها را همان جور که بوده‌اند به تصویر بکِشد: در عنصر ِ شگفتی‌شان اغراق نکرد؛ آن‌ها را توهّم نپنداشت و نخواست تا زیرکانه برخی را به نفع ِ برخی دیگر حذف کند تا روایتی یک‌دست و منسجم از دیده‌های‌اش بسازد. او قصر را بازسازی کرد، درست همان‌طور که بوده، و همین سببِ زوال و مرگ‌اش شد. با توصیف‌اش قصری را به بند کشید که امپراطور گمان می‌کرد دسترس‌ناپذیر است. او اعجابِ امپراطور را به بند کشید و دست انداخت، یا این گونه بگوییم: وهم ِ امپراطور را در هم شکست؛ وهم ِ او در این که چیزی گیج‌کننده، مسلّط، و ناگزیر را صاحب است.

امّا برایِ ما مرورگرانِ داستان ساده‌انگاری ست اگر گمان کنیم که شاعر با دیدنِ قصر شگفت‌زده نشد. به هر حال او قطعه‌شعری در وصفِ قصر سروده بود و شاعران می‌دانند که باید آشفته و متعجّب بود تا شعری سرود. شاید درست‌تر آن باشد که بگوییم نوعی مقابله در کار ِ شاعر چشم‌گیر است: مقابله‌ای تام و هیجان‌آور در برابر ِ اعجابِ رویارویی با واقعیتِ قصر. شاید بتوانیم از این مشاهدات قانونی استنباط کنیم: مقابله با اعجاب در برابر ِ واقعیت به نوعی بصیرتِ شگفتی‌آور منجر می‌شود که عنصر ِ اعجاب را به شیوه‌ای دو‌چندان در خود منعکس می‌کند. شگفتی آن گاه که مهار شود و بر ضدّ‌ِ خویش به کار گرفته شود دانش و بصیرتی تازه را به بار خواهد آورد. این‌جا دقیقاً همان نقطه‌ای ست که می‌توان تکلیفِ بسیاری چیزها را روشن کرد: عرفان‌بازی و توهّماتِ هستی‌شناختی محصولِ غالب شدنِ حالِ شگفتی بر ناظر است، و ذهنیت‌گرایی ِ کژاندیش که خود را حقیقت‌گویی و واقع‌گرایی ِ صِرف جا می‌زند محصولِ سرکوبِ شگفتی. واقعیّت شگفت‌انگیز است، امّا برایِ عبور از آن به سویِ دانش (این خواستنی‌ترین و روشن‌ترین نقطه‌یِ فروپاشی) باید بر نیرویِ واپاشاننده‌یِ شگفتی برایِ لحظاتی کوتاه مهار زد، تا واقعیت در مکثی موقّتی و گذرا تصویری از خود به جا بگذارد. این گونه بگوییم: واقعیّت خواستِ دانشی ست که بر شگفتی ِ خود مهار زده است.

۲ نظر:

  1. سلام. تا جایی که میدونم نه. سایت داره (babakafshar.net). میشه از خودش پرسید.

    پاسخحذف