۱۴۰۴/۵/۲

سیاست و جنگ

چه امکانات و محدودیت‌هایی به گفتارمان وارد می‌شود اگر این تعبیرِ مشهور و پیامدهای‌اش را جدی بگیریم که «جنگ صرفاً ادامه‌یِ سیاست با ابزارهایِ دیگر است»؟

1
نخست این که در نظر گرفتنِ جنگ هم‌چون امتدادِ سیاست و نیز در نظر گرفتن‌اش به عنوانِ ابزاری که باید زیرمجموعه‌یِ سیاست فهمیده شود، قلمرویی از هستی را پیشِ رویِ ما می‌گشاید که جوهره‌یِ قواعد و قوانین‌اش با ارجاع به سایرِ حوزه‌هایِ شناختِ بشری (مثلاً اقتصاد یا حقوق یا جامعه‌شناسی و...) قابل‌حصول نیست. این همان تلاشِ - به‌گمانِ من - موفقی ست که کارل اشمیت کرده و توهمِ فهمِ سیاست در مقامِ چیزی ضمیمه به سایرِ حوزه‌هایِ دانش را از پیشِ چشم ما زدوده است. سیاست قواعدی دارد که صرفاً با فهمِ جوهرِ امرِ سیاسی می‌توان آن‌ها را صورت‌بندی کرد.

بنابراین، پویاییِ سیاست را نمی‌توان بر مبنایِ تصمیم‌گیری‌هایِ عقلانیِ سیاست‌مداران، برنامه‌ریزی‌هایِ انقیادآور یا آزادی‌خواهانه‌ی تصمیم‌گیران، حقانیتِ تاریخیِ کنشگران، اصولِ اخلاقیِ حاکم بر اجتماعاتِ انسانی، قواعدِ حقوقیِ حاکم بر ساختارهای اداری، کاهشِ هزینه‌ها و افزایشِ مطلوبیتِ تصمیم‌گیری‌ها، و همه‌یِ آن چیزهایی که مستلزمِ سطوحی متفاوت از عقل و آگاهیِ خردمندانه است، درک کرد. به بیانِ دیگر، سیاست عرصه‌یِ جاری شدنِ عقلانی‌ترین برآوردها نیست. به همین منوال، سیاست عرصه‌یِ تحققِ منافعِ ملی، منافعِ جمعی، صیانت از دموکراسی، برنامه‌ریزیِ انسان‌دوستانه، و مسائلی نظیرِ آن نیست. سیاست را باید با جنگ فهمید و جنگ را با سیاست.

2
هدفِ سیاست چیست؟ مکانِ مرتفعی که رویِ آن ایستاده ایم (جنگ = امتدادِ سیاست) گاهی کمک‌مان می‌کند که با نگاه به جنگ قواعدِ سیاست را نیز بفهمیم، و بالعکس. جنگ جایی ست که سیاست مرئی‌تر شده است. اما به قولِ گرامشی، باید حواس‌مان باشد که نسبتِ این دو را چیزی بیش از یک قیاس که انگیزاننده‌یِ فکر است، ندانیم و در همه حال، به یاد داشته باشیم که این دو یکی نیستند و همواره در تحلیل، به سیاست اولویت بدهیم. اولویت به سیاست یعنی هدفِ ما فهمِ سیاست و کاربستِ نتایجِ فهم برای کنشگری در آن حوزه است؛ قلمرویِ سیاست را با نگاه به جنگ و شبیه‌سازیِ جبهه‌بندی‌ها، منطق، و امکانات‌اش می‌توان بهتر فهمید و «نتیجه‌گیری‌هایِ نادرست» را پس زد. پس از این‌ها ست که می‌توانیم بپرسیم: هدفِ جنگ چیست؟

هدفِ هر جنگی تحمیلِ اراده‌یِ خود (دوستان) به دیگران (دشمنان)، با در هم کوبیدن‌شان، بی‌زور و کم‌اثر کردن‌شان، یا به‌کل محو و نابود کردن‌شان است. در هر جنگی باید پذیرایِ کشتن و کشته شدن باشیم، پذیرایِ مرگ. این نبردِ اراده‌ها ست، آنجا که برایِ نمایشِ بودن‌شان قدم به صحنه می‌گذارند. اگر برایِ کشتن و کشته شدن آماده اید، در سیاست و جنگ جدی هستید. جدی هستید، یعنی به نیرویی بدل شده اید که کم‌وبیش این آگاهی را در موردِ خود دارد که اهلِ خطر کردن است و می‌تواند ضربه بزند و ضربه بپذیرد. بدل شدن به نیرو و به زیر کشیدنِ نیروهایِ دیگر جوهر و هدفِ هر سیاستی ست.

3
نیروها با هم متحد و مؤتلف می‌شوند، با مقاومت‌شان هم را خنثا می‌کنند، یا یکی دیگری را پس می‌راند. در جناحِ دوستان، قاعده‌یِ هر جنگی بررسیِ شیوه‌هایِ به حداکثر رساندنِ زور و نیرو برایِ غلبه بر دشمن است. به این معنی، کنشگرِ سیاسی-نظامی خود را در فضایی می‌یابد که قانون‌اش نه «حقیقت» یا «تصمیمِ درست» بلکه «آگاهیِ اضطراری» و «تصمیمی عملی» ست که بتواند دوستان‌اش را در صحنه نگه دارد، به تدریج قوی‌ترشان کند، و در نهایت، چیزها را آن جور که اراده‌یِ آن‌ها ست به جریان بیاندازد. نیروهایِ سیاسی-نظامی همچون هویت‌هایِ متفاوت در گرماگرمِ این نبرد به هستی پا می‌گذارند و صرفاً در مقابلِ یکدیگر است که معنی می‌شوند. هیچ جناحی از دوستان بدونِ هیچ جناحی از دشمنان وجود ندارد. میزانِ اثرگذاریِ نیرویِ سیاسی ست که حقیقتی که حمل می‌کند (هویت‌اش) را درست در میدانِ مبارزه برمی‌سازد و شکل می‌دهد. حقیقت به پشتوانه‌یِ قدرت تحمل و معنا می‌شود. همواره می‌شود ردِ دیگری‌ها را در هر حقیقتی دید.

4
نگریستن به جنگ علاوه بر مرئی کردنِ جوهرِ سیاست، ما را قادر می‌کند تا تقارن‌هایِ معنی‌داری میانِ استراتژی‌هایِ نظامی و کنش‌هایِ متناظرِ سیاسی برقرار کنیم. یکی از بازی‌هایِ ذهنیِ گرامشی پرداختن به استراتژی‌هایِ مختلفِ نظامی و پیوند برقرار کردنِ صوری میانِ این استراتژی‌ها و کنش‌هایِ سیاسی، و تحلیلِ نقاطِ قوت و ضعف‌شان بود: «جنگِ مانور» را با «اعتصاب» مقایسه می‌کرد، و از «مقاومتِ منفی» و «تحریم» در مقامِ نوعی «جنگِ موضعی» سخن می‌گفت. در سطحِ شهری، از کنش‌هایِ مسلحانه و مخفیِ گروه‌هایِ مقاومت با عناوینی همچون «جنگِ زیرزمینی» یاد می‌کرد، و کارکردِ گروه‌هایِ فشار را با نقشِ «کماندوها» در جنگ‌هایِ نامنظم می‌فهمید.

برایِ حضور و درگیری در قلمرویِ سیاست مهم است که (1) خود را به نیرو بدل کنیم، و (2) شکلِ جنگی که درگیرش هستیم را بدانیم. برقراریِ تقارن میانِ جنگ و سیاست، برایِ ما که خطر کرده ایم، همچون آزمایشگاهی ذهنی عمل می‌کند که در آن قادر می‌شویم - در غیابِ «بسترِ اخلاقی و خردمندانه‌»ای که آرمان‌گراهایِ تخیلی سعی کرده اند سیاست را با آن بفهمند - قوت و ضعف‌هایِ ایده‌هایِ سیاسی را بسنجیم و در موردِ میزانِ روا یا ناروا بودن‌شان دست به قضاوت بزنیم.

5
نیرویِ سیاسی را چگونه بسنجیم؟ در جنگ، برتریِ نظامی را با تعدادِ سرباز، کیفیتِ تسلیحات، و موقعیت‌هایِ استراتژیک می‌سنجند. در مقابل، یک نیرویِ سیاسی را می‌توان با توانایی‌اش در سازماندهیِ مردمان، کنترلِ منابع، نهادهایِ در اختیار، و از همه مهم‌تر، قابلیتِ بسیج در لحظاتِ بحرانی ارزیابی کرد. نیرویِ سیاسی می‌تواند ضعیف یا قوی باشد، مجهز به تکنولوژیِ روز باشد یا نباشد، حضورش دائمی یا تلویحی باشد، اما در همه حال، باید تلاش کند تا با اتکا به زور و نیرویِ خودش در صحنه بماند. نیرویِ سیاسی ممکن است هنوز آن قدر ضعیف باشد که نتواند اراده‌اش را به دیگران تحمیل کند. ممکن است در نبردِ اراده‌ها هنوز چیزی به حساب نیاید. در این جور مواقع باید با آگاهی به ضعف و ناتوانی‌اش، خود را مخفی و آماده و آرام نگه دارد و در شکاف‌ها، کورمال کورمال به دنبالِ نور بگردد.

بر این اساس، زمان‌بندی و ریتم جنگ مسئله‌ای اساسی ست. نیرویِ خودآگاه به ظرفیت‌هایِ خود و جامعه‌ای که در آن مشغولِ مبارزه است توجه دارد. می‌تواند موقعیت‌هایِ انقلابی را از لحظاتِ نبردهایِ موضعی و فرساینده تشخیص دهد. دولت‌هایِ مدرن به تکنولوژی‌هایِ سرکوبِ جنبش‌هایِ اجتماعی و نیروهایِ جلویِ صحنه مسلح شده اند. نیرویِ سیاسی باید توانِ عقب‌نشینی، توانِ قرار گرفتن در موضعِ دفاعی، توانِ ائتلاف‌سازی، و توانِ پیش‌روی‌هایِ دقیق و حساب‌شده‌ای که به تقویتِ هستی‌اش کمک کند را داشته باشد. نیرویِ سیاسی باید گفتارش را منطبق بر ریتمِ جنگ کند و مدام به بازسازیِ آنچه هست بیاندیشد. باید به خاطر داشت که مسئله‌یِ اصلی برایِ نیرویِ سیاسی اشغالِ موقعیت‌هایِ استراتژیک و حفظ‌شان است. هیچ چیز دائمی نیست. ائتلاف‌ها از هم می‌پاشد، وفاداری‌ها دگرگون می‌شود، و آرایشِ منافع زمینه را مستعدِ تصمیماتی می‌کند که ممکن است با روندهایِ قبلی هماهنگ نباشند.

6
جنگ‌ها همگی در نهایت رویِ زمین رخ می‌دهند، در جغرافیا. نیرویِ زمینی نیرویِ تمام‌کننده است. توده‌ها زمینِ سیاستِ مدرن اند و میدانِ نبرد. موجوداتِ بی‌شکلی اند که نبردِ سیاسی بر بسترِ آن‌ها رخ می‌دهد و به آن‌ها شکل می‌دهد. هر نیرویی تلاش می‌کند تا ذهن و احساساتِ مردم را تسخیر کند و آن‌ها را به بخشی از اندامِ خودش بدل کند. نیروهایِ غالب مردمان را یا راضی می‌کنند، یا سرکوب (و اغلب ترکیبی از هر دویِ این‌ها = هژمونی). مردمی که سازمانی ندارند و بخشی از هیچ نیرویی نیستند را نباید سیاسی به حساب آورد. نیرویِ سیاسی باید این را بداند و مردمِ خودش را خلق کند و آن‌ها را از سطحِ توده، از سطحِ موجوداتِ بیرون از مخاطرات و راضی به امیالِ روزمره، به چیزی ارتقا دهد که قادر اند هم‌سرنوشت شوند و در مسیرِ آنچه هستند هستی‌شان را به خطر بیاندازند.

رویِ زمینِ جنگ باید متوجهِ پُل‌ها، بلندی‌ها، مسیرهایِ ارتباطی و سنگرها بود. رویِ زمینِ سیاست نیز باید به جغرافیایِ زمینی که در آن نبرد جریان دارد توجه داشت. نیرویِ سیاسی باید بداند که کدام نقطه، کدام شبکه، کدام مسیر را چه کسانی و چگونه اداره می‌کنند. شناسایی بخشی از عملیاتِ نظامی ست، و شاید مهم‌ترین بخش‌اش. نیرویِ سیاسی باید ذائقه‌ها را دنبال کند، تغییرات را بفهمد، روندهایِ طبیعی را از روندهایِ مصنوعی تمیز بدهد، و برایِ شناختِ مبتنی بر شواهد شأنی والا قائل باشد. تنها در این صورت است که می‌تواند در بزنگاه‌ها ضربه بزند، و از شدتِ ضرباتی که می‌خورد بکاهد.

۱۴۰۴/۴/۳۱

معمایِ مقاومت

"مقاومت در اردوگاهی محاصره‌شده زمانی که بیش از حد به درازا بکشد، به خودیِ خود ویران‌کننده‌یِ روحیه است. این شکل از مقاومت رنج، خستگی، از دست رفتنِ آرامش، بیماری، و حضورِ دائمیِ خطر را در پی دارد - نه آن نوع خطرِ حادی که آدمی را آبدیده می‌کند، بلکه خطرِ مزمنی که از پا درش می‌آورد." [گرامشی، برداشتی آزاد از مارکس]

کارکردِ دوگانه‌یِ سپاه از نظرِ من دشوارترین مسئله‌یِ سیاسی ست که شرایطِ ایران پس از انقلاب پیشِ رویِ ما گذاشته است. واقعیت این است که ایرانِ پس از انقلاب، با غرب درگیرِ یک جنگِ طولانی بوده و این جنگ ماهیتِ سیاسیِ ج.ا. را تا حدِ زیادی تحتِ تأثیر قرار داده است. از نظرِ ایران این جنگ زمانی به پایان می‌رسد که خطرِ موجودیتی برایِ حاکمیتِ سیاسیِ ایران از بین برود. خود را در معرضِ یک جنگ دیدن و متأثر شدنِ سیاست از آن، به معنیِ آن است که عرصه‌یِ سیاسیِ ایران، دوست و دشمن را بر اساسِ توانِ بسیجِ نیرو در این جنگ می‌سنجد و به آن‌ها وزن می‌دهد. اما پیشاپیش، مشکلِ بزرگ این بوده که جناحِ دوستان در داخل هیچ گاه بر بنیان‌هایِ یک سیاستِ فراگیر متحد نشده است. بر این مبنا، دوست و دشمن با تأثیر گرفتن از مؤلفه‌هایِ هویتی (فقهِ شیعی، ولایتِ فقیه، حجابِ زنانه، مقابله با اسرائیل، و مسائلی از این قبیل) جبهه‌بندی شده اند و نزدیکی و دوری را میزانِ غلظتِ ظاهریِ این مؤلفه‌هایِ هویتی تعیین کرده است.

پافشاریِ طولانی‌مدت رویِ بنیان‌هایِ هویتی، نوعی کردارِ واپس‌گرایانه و واکنشی بوده که به نوبه‌یِ خود، «دیگری‌»هایِ واکنشیِ خودش را ساخته است: (1) به تشدیدِ غیراورگانیکِ گفتارهایِ هویتیِ بدیل در منطقه‌یِ غرب آسیا منجر شده، (2) مشابه‌هایِ بومی، اما مستقر در خارج، از خودش ساخته (سلطنت‌طلب، منافق/مجاهد و...)، (3) طیفِ زیادی از روشنفکرانِ داخلی را ردیف کرده که «معصومانه» (و همان قدر واکنشی)، هویت‌شان را در تقابل با نظامِ سیاسیِ مستقر تعریف کرده اند و راهی به همراهی و مرافقت با سیستمِ سیاسی نداشته اند، جز این که دست از آنچه هستند بردارند و با گفتارِ هویتیِ ج.ا. یکی شوند و در نهایت، (4) مردم را به شکلِ مداوم به دیگری (غیرایرانی، غیرشیعی و...) تبدیل کرده و پس رانده و سبب شده تا تقابل با نظامِ سیاسی و هجوِ سیستم به گرایشِ عاطفی و زبانیِ آدم‌هایِ این سرزمین تبدیل شود. در واقع، معضلِ اصلی این است که «مذهبی-ایدئولوژیک» باقی ماندنِ سپاه و رهبری در عصرِ ما که گرایش به پیراستنِ سنجه‌هایِ مذهب از سیاست هنوز هم به شکلِ استراتژیک متداول است، پیشاپیش عرصه‌یِ دوست و دشمن را برایِ کلیتِ ایران تنگ کرده است. بخشِ زیادی از مردمانِ عرفی و روشنفکرانِ سکولار سپاه را دوست نداشته اند و به تدریج از نبردی که کلِ ایران درونِ آن تعریف شده فاصله گرفته اند. سپاه نیز نمی‌توانسته روشنفکرِ سکولار را به چارچوبِ خودش راه بدهد. در اینجا، مقایسه با رواداریِ مذهبی شیعیان در ایران و لبنان یا عراق، یا اشاره به دوستیِ استراتژیک سپاهِ ایران با رژیمِ بعثیِ سوریه، یا حمایت از شیعیانِ زیدیِ یمن، به قصدِ نمایشِ این که امکانِ ایجادِ اتحادِ غیرایدئولوژیک برایِ سپاه فراهم است، خطایِ تحلیلی ست. ماجرا در سطحِ سیاسی کاملاً متفاوت است. اینجا جنگی واقعی جریان دارد که رهبریِ سیاسی باید برای کنترل و کم‌اثر کردن‌اش، نخست با اتخاذِ رویکردِ فراگیر، به مرورِ زمان، رقبا و دیگری‌ها را درونِ خود هضم کند، و در گامِ بعد، اگر توانِ هضم ندارد، با قاطعیت حذف‌شان کند، جوری که هیچ اثری از آن‌ها باقی نماند که در طولانی‌مدت شکلِ تهدید به خود بگیرند. ج.ا. هم در هضم و هم در سرکوب ناموفق و نابسنده عمل کرده و چهره‌ای بدوی و متعصب از خود به جا گذاشته است که تغییر برای‌اش دشوار است و در تقابل با هر شکلی از اضطرارِ سیاسی ناکافی بوده است.

در دلِ این وضعیتِ جنگی که بنیان‌هایِ هویتِ شیعی قوایِ مسلح‌اش را متحد نگه داشته، نزدِ حاکم، هر نوع عقب‌نشینی از این مؤلفه‌ها به معنیِ نادیده گرفتنِ وضعیتِ جنگی و تضعیفِ قوایِ خودی ست. ج.ا. هیچ گاه مؤلفه‌هایِ هویتی‌اش را تغییر نداده، هرچند عقلِ بیرونی (حتا عقلِ سرسخت‌ترین هواداران‌اش) حکم می‌کرده که باید چنین کند. به نظر می‌رسد قبلاً (در زمانِ صلح) چنین فرصت‌هایی وجود داشته و به دلایلِ متعدد (من جمله، تبدیلِ «مقاومت» به «تجارتِ مقاومت» و نامطمئن بودنِ وضعیتِ سپاه) این مسیر پیگیری نشده. اما حالا که جنگِ بیرونی حالتِ علنی به خود گرفته و واردِ مراحلِ تعیین‌کننده‌ای شده، ج.ا. تنها زمانی می‌تواند هویت‌اش را ویرایش کند که کلاً از جنگ به نحوی انصراف بدهد. انصراف از جنگ به شکلِ تئوریک امکان‌پذیر است، اما لازمه‌اش ورود به شکل‌هایِ دیگری از اتحاد است که خود شکل‌هایِ دیگری از جنگ را پیش می‌کشد، هم در داخل و هم در خارج. مثلاً تنش‌زدایی با آمریکا و رفعِ تخاصم با اسرائیل، عملاً به معنیِ ورودِ ایران به بلوکِ غرب است، که آرایشِ جدید و دشمنانِ جدیدِ خودش را دارد (هم در داخل و هم در خارج). واقعیت این است که توزیعِ قدرت در سطحِ جهان دگرگون شده و در داخل نیز، توان‌ها فرسوده شده، و این یعنی «موازنه‌یِ منفی» در سیاستِ خارجی کارایی‌اش را از دست داده است.

۱۴۰۴/۴/۳۰

قوایِ مسلحِ ایران

"حقیقت این است که هیچ کس نمی‌تواند شیوه‌یِ جنگیدن را به دلخواهِ خودش انتخاب کند، مگر زمانی که از ابتدا برتریِ کوبنده‌ای بر دشمن داشته باشد." [گرامشی]

به طورِ کلاسیک، این تصور وجود دارد که کشورهایی با ارتش‌هایِ ضعیف علاقه به تشکیلِ گروه‌هایِ شبه‌نظامی و قوایِ مسلحِ موازی دارند. تکثرِ نهادهایِ مسلح با اهدافِ یکسان، نشانِ فرسودگی و ضعفِ بنیادِ دفاعیِ کشور است. در ایرانِ پس از انقلاب، این تحلیل چندان معتبر نبود. ارتش نسبتاً قوی و کارآمد بود. یا در واقع، این تصور وجود داشت که ارتشِ ایران نیرویِ مستقل و قوی و کارآمدی ست که به شیوه‌ای مدرن آموزش دیده و گسترش پیدا کرده. همین تصور از کارآمدی در شرایطِ انقلابی می‌توانست نقطه‌ضعف یا تهدید باشد. وفاداریِ احتمالیِ ارتش به نهادِ سلطنت از دیدِ انقلابیون نمی‌توانست دست‌کم گرفته شود و باید به شیوه‌ای سنجیده مهار می‌شد. شبه‌نظامی‌هایی با کارکردِ مشابهِ سپاه و بسیج کم‌وبیش از همان ابتدایِ انقلاب در صحنه حضور داشتند. با اتکا به دستاوردهایِ محلیِ کوچک و تمایل‌شان به اتحاد، و رفته‌رفته، با ورودِ ایران به جنگ، عملاً به یک نیرویِ معتمدِ نظامیِ موجود در صحنه بدل شدند که کارکردهایی مشابهِ ارتش داشت. در مقامِ مقایسه، این نیرو بسیار انعطاف‌پذیر بود. رده‌بندیِ سازمانی در آن چندان موضوعیت نداشت. گروهی مسلح از آدم‌هایِ نسبتاً برابر بود. می‌توانست اقداماتی در سطحِ ملی یا بین‌المللی انجام بدهد، بدونِ این که مسئولیتِ مستقیم‌اش را ارتش یا دولتِ مستقر به عهده بگیرد، و انسجامِ ایدئولوژیک‌اش را علاوه بر مفهومِ وطن (و تا حدی در زمینه‌ای همچون وطن)، بر مبنایِ ایدئولوژیِ شیعی حفظ کند. سپاه از بدوِ امر نیرویِ مسلحِ ایدئولوژیک در دستِ گروه‌هایِ حاکم بود. هیچ گروهِ دیگری امکانِ این را پیدا نکرد که نیرویِ مسلحِ خود را داشته باشد. و این به سپاه اجازه می‌داد که دست‌کم در دو حوزه کارآمد باشد: (1) فرونشاندن و گاهی سرکوبِ غیررسمیِ جنبش‌هایِ اجتماعی و ایجادِ رعب در جامعه‌یِ مدنی، در عینِ حفظِ فرصت برایِ دولتِ مستقر که خود را مبرا از سرکوب جلوه بدهد (و گاهی در اتحاد با حکمران، برای فشار به دولتِ مستقر) و (2) بسیجِ توده‌ای و خودسازمان، متشکل از شبکه‌ای مرتبط از نیروهایِ تقریباً برابر و هم‌سان، که به موازاتِ ارتش و نیز، به موازاتِ جنبش‌هایِ اجتماعی (گاهی در مقابل‌شان، و گاهی به جای‌شان) عمل می‌کند.

این ساختارِ سیاسی-نظامی چگونه تا این حد گسترش یافته و تداوم پیدا کرده؟ سپاه در ایران طولانی‌ترین دوام را در مقایسه با نمونه‌هایِ مشابه داشته است. معمولاً طولِ عمرِ این قبیل آرایش‌هایِ نظامیِ موازی اندک است. چون ترسِ از قدرت گرفتن‌شان و دامن زدن به نارضایتیِ عمومی و هراس از خودمختاریِ کنترل‌نشده در موردشان وجود دارد. این نیروها مخلِ یکپارچگیِ دولت اند و به همین دلیل، هیچ دولتی آن‌ها را تحمل نمی‌کند و بعد از آن که تاریخ مصرف‌شان تمام شد، به نحوی از صحنه بیرون‌شان می‌کند. در ایران اما انگار این الگو نه تنها کار کرده، بلکه متحدینی در بیرون هم برایِ خودش دست و پا کرده. چرا چنین است؟

در دهه‌یِ نخستِ عمرِ خود، سپاه، در مقامِ یک نیرویِ وفادارِ ایدئولوژیک و مستقل، برایِ در صحنه ماندن نیاز به این داشت که هویتِ خودش را بر مبنایِ وجودِ دشمنِ بیرونی تثبیت کند. ساختارِ اجتماعی و سیاسیِ ضعیف و ارتشِ نامطمئن، عملاً سپاه را در صحنه نگه می‌داشت. جنگِ بیرونی و ناآرامی‌هایِ مکررِ داخلی به ساختارِ رهبریِ ج.ا. این هشدار را می‌داد که می‌بایست برایِ حفظِ موجودیتِ خود ساختارِ نظامیِ سپاه را نه‌تنها حفظ کند، بلکه از هر نوع تضعیفِ داخلی یا خارجی‌اش ممانعت کند. از دیدِ حاکم، حفظ و گسترشِ سپاه، به موازاتِ ارتش، ضرورتی حیاتی برایِ تأمینِ امنیتِ کشور بود. از سویِ دیگر، ماهیتِ ایدئولوژیکِ سپاه و تبعیت‌اش از یک رهبرِ مذهبی سبب شد تا در عمل، نتواند هویتی مستقل از هویتِ رهبریِ مذهبی-سیاسیِ وقت برایِ خودش دست‌وپا کند، و هرگز نتواند یه یک نیرویِ یاغیِ ضدنظام تبدیل شود. در واقع، طولِ عمرِ رهبری دلیلِ طولِ عمرِ سپاه و ج.ا. بوده است، و از این منظر، انتخابِ یک رهبرِ جوان که به ضرورتِ حفظ و توسعه‌یِ سپاه دیدِ واقع‌بینانه‌ای داشت را باید همچون امکانِ تاریخی و بختِ بلندِ سپاه در نظر گرفت. علاوه بر این، تصمیم به حفظِ سازمانِ سپاه چالش‌های بزرگی برای جامعه ایجاد کرده است. سپاه در ساختارِ رسمیِ کشور نهادینه شده و بودجه می‌گیرد. در نهادهایِ مختلف ادغام شده. حوزه‌یِ کارش از جنگ به اقتصاد و فرهنگ و سیاست کشیده شده. شبکه‌ای از منافع و شبکه‌ای از افراد را پرورش داده. این‌ها یعنی به نحوِ کامل از یک سازمانِ موقت عبور کرده و به چیزی ریشه‌دار و عمیق تبدیل شده که سرنوشت‌اش به سرنوشتِ کشور گره خورده است. و همین ماهیتِ دوگانه است که همچون مسئله‌ای بر سرِ راهِ ما قرار گرفته است.

۱۴۰۴/۴/۴

ضرباتی که می‌خوریم

1. سال‌هایِ زیادی ست که ایران از موضوعِ هسته‌ای به عنوانِ اهرمی برایِ نگه داشتنِ خود در بازیِ قدرتِ منطقه‌ای و چانه‌زنی با غرب استفاده می‌کند. علاوه بر مسئله‌یِ هسته‌ای، راهبردِ منطقه‌ایِ ایران برایِ داشتنِ دوستان (و نه متحدانِ) ایدئولوژیک (به عنوانِ «محورِ مقاومت») هم در میان بوده. هم هسته‌ای و هم دوستانِ ایدئولوژیک هر دو به شکلِ عملی موردِ هجومِ دشمنِ بیرونی قرار گرفته اند. اگر فرض بر این بوده که این‌ها وجهِ بازدارنده دارند، باید در نظر گرفت که هر دو به شدت ضربه خورده اند. توانِ بازدارنده‌یِ ایران به شدت کاهش یافته است.

2. پایِ ارزیابیِ توانِ نظامی و دفاعیِ ایران هم در میان است. در این جنگِ اخیر، ایران خیلی زود کنترل‌اش بر آسمان را از دست داد. پدافندِ ایران خیلی راحت از بین رفت. شبِ آخرِ جنگ، صدایِ ممتدِ پروازِ جنگنده‌ها در آسمانِ تهران، صدایِ انفجارهایِ مهیب، شلیکِ ممتد و ناموفقِ پدافندِ تهران که انگار ناتوان از ردیابی و انهدامِ هدف‌ها بود... یا حتا به عقب برگردیم، از دیدِ منِ مشاهده‌گر، بیشترین ضربه را در شهید کردنِ ایرانی‌ها، قبل از ورودِ جنگنده‌ها، پهبادهایِ مهاجمی زدند که تقریباً تا روزِ آخر، آزادانه در آسمانِ تهران پرواز می‌کردند و صدای‌شان شنیده می‌شد و پدافند فقط به سمتِ صدای‌شان شلیک می‌کرد بی آن که به چیزی برخورد کند. همه‌یِ این‌ها در نهایت این تصویر را برجسته می‌کند که ایران به لحاظِ «تکنولوژیک» قادر نیست از آسمان‌اش دفاع کند.

3. توانِ موشکیِ ایران در هدف قرار دادنِ سرزمین‌هایِ اشغالی مهم و حیاتی بود. اگر این نبود، شاید اصلاً این قدر حرف را هم نمی‌شد زد. اما این توانِ موشکی محدود است و در مقابلِ دشمنی که انگار در یک پناهگاهِ نظامیِ مجهز خودش را محصور کرده، همان سطح از تخریب و تهاجمی که دریافت می‌کند را نمی‌تواند تحمیل کند. اسرائیل پادگانِ نظامیِ امپریالیسم در منطقه است. به گمانِ من صدر اعظمِ آلمان حرفِ دقیقی زد که گفت اسرائیل دارد کارهایِ کثیفِ ما را انجام می‌دهد. نوکِ پیکانِ انجامِ «کارهایِ کثیف» و جاده‌باز کنِ مسیری که قرار است از فرو رفتنِ غرب به افول و سراشیبی (که تقدیرش است) ممانعت کند. در همین جنگِ اخیر هم، جاده‌بازکنِ ورودِ امنِ آمریکا برایِ بمبارانِ تأسیساتِ اتمیِ ایران بود. بعد از آن بود که حرف از این آتش‌بسِ مزورانه زدند.

4. سال‌هایِ سال است که به دنبالِ ضربه زدن به ایران اند. این چیزِ پنهانی نبود. شکلِ بازیِ نظامِ سیاسیِ ایران در مقابلِ نیروهایِ داخلی و خارجی، بازیِ خردمندانه‌ای نبوده و نیست. به گمان‌ام علاوه بر کارهایی که انجام شد و شاید ناگزیر هم بود، ظرفیت‌هایِ بسیاری وجود داشت که می‌توانست فعال شود، تا در این لحظه‌ها که داریم ضرباتِ متوالی دریافت می‌کنیم، قوی‌ترمان کند. برایِ مثال، تقریباً اطمینان دارم اگر نظامِ سیاسی کارِ حزبی، صنفی، انجمنی و کلاً، فعالیتِ سیاسیِ گروهی را در ایران سرکوب نمی‌کرد و چتری حمایت‌گر برای‌شان می‌شد، ما در شرایطِ جنگی این قدر از سمتِ خائنینِ وطن‌فروش آسیب‌پذیر نبودیم. اجتماعی که دیگر توده نیست و ساختارِ سیاسیِ تفکیک‌شده و منسجم دارد، اجتماعی که آدم‌های‌اش می‌توانند علاوه بر داشتنِ حسِ تعلق به کلیتِ وطن، به دوستان و هم‌فکران و هم‌گروهی‌های‌شان که صدای رسایی دارند اعتنا و تکیه کنند، اجتماعی که آدم‌ها بسته به سلیقه‌یِ فکری‌شان بتوانند عضوِ گروهِ دلخواه‌شان باشند و رسانه‌ها و تحلیل‌هایِ موردِ اعتمادشان را به شکلِ تاریخی دنبال کنند، کمتر دست به دامنِ دروغ و خیانت و رمل و اسطرلاب و ستاره‌شناسی می‌شود، حسِ استیصالِ کمتری را تجربه می‌کند تا از واقعیتی که پیرامون‌اش وجود دارد سر در بیاورد، و آدم‌هایِ بیرون از منظومه‌یِ گفتاری‌اش را بهتر می‌شناسد و طرد می‌کند.

5. آرزو داشتم می‌شد به این فکر کرد که نظامِ سیاسی‌مان از این ضربات درس گرفته و حالا می‌تواند خود را به شیوه‌ای بهینه بازیابی کند. اما هیچ ساختارِ سیاسیِ منسجمی از ضربه‌یِ بیرونی درسی برای اصلاحِ درون نمی‌گیرد. در گوشه و کنار می‌بینم که متخصصان در حالِ دادنِ راهکار و فهرست کردنِ لیستِ اقداماتِ قابل‌انجام اند. نکته اما به نظرِ من اینجا ست که مسیرِ اصلاحِ چیزی به بزرگی و وسعتِ یک کشور و یک ملت و یک نظامِ سیاسی، از میانِ لیست‌هایِ خُردِ کارهایِ قابل‌انجام نمی‌گذرد. اصلاح و قوی‌تر شدن کارِ زمانِ صلح است، کارِ تاریخ و مردم، تازه اگر عقل و اجماع و اراده‌ای باشد و این قدر مثلِ حالا، در شعارهای پوک و رعشه‌هایِ دروغینِ پیروزی فرو نرفته باشد. حالا ما در جنگ ایم و باید با تمامِ توان و با هر وسیله‌ای، فقط و فقط اسلحه و مهمات جمع کنیم تا از هم نپاشیم.

۱۴۰۴/۳/۵

نان خامه‌ای

آقای تهرانی هر سال، سومِ خرداد، از آن سرِ دنیا، برای همه‌یِ کارکنانِ شرکت نان خامه‌ای می‌گیرد. جعبه‌هایِ بزرگ، از بهترین شیرینی‌فروشیِ منطقه. می‌سپارد نیروهایِ خدماتی تویِ ساختمان‌ها پخش کنند. رویِ همه‌یِ جعبه‌ها بزرگ نوشته: «یادبودِ آزادیِ خرمشهر، از طرفِ تهرانی». هر سال، سومِ خرداد، بعد از پخشِ شیرینیِ آزادیِ خرمشهر، تا چند لحظه سکوتی خوشایند حاکم است. برایِ من خوشایند است. برایِ بعضی شبیهِ بُهت است. شاید بشود گفت تنها شیرینیِ مناسبت‌داری ست که آدم‌ها بعد از برداشتن و خوردن‌اش لبخند می‌زنند و چیزی نمی‌گویند. همه‌اش محصولِ آقایِ تهرانی ست که با قوت و درایت آدم‌ها را درگیرِ چیزی کرده.

آقایِ تهرانی مردی ست در اواخرِ میان‌سالی که مدتی پیش در شرکت، از مدیران بود. چند سالی ست که با خانواده به کانادا مهاجرت کرده و گاهی ایران می‌آید. ایران که باشد، شاید به شرکت سری بزند و با دوستانِ قدیم‌اش حال و احوال کند. هم را نمی‌شناسیم، اما من چند باری حینِ صحبت با بقیه دیده‌ام‌اش و بابتِ یک کار، چند باری تلفنی با او صحبت کردم. چهره‌ای برافروخته و قرمز رنگ دارد. صورت‌اش را از ته می‌تراشد. عینکِ گِرد می‌زند. موهایِ درهم و پرپُشت و سفید دارد. شلوارِ جین می‌پوشد با پیراهنِ آستین کوتاه و کراواتی که گاهی می‌زند و گاهی نمی‌زند. چشمانی براق و کنجکاو و نگاهی متوجه و مهربان دارد. هر کسی را ببیند فوری لبخند می‌زند و سلام می‌کند. با معیارهایِ اهلِ ظاهر، شیک و امروزی و دنیادیده است، دست‌اش به دهان‌اش می‌رسد، متعصب نیست، مردم‌دار است، و سالیانِ درازی ست که بابتِ فتحِ خرمشهر نان‌خامه‌ای می‌دهد و با زدنِ برچسب بر جعبه، بر این نکته تأکید دارد. اینجاش یک مقدار مبهم است. اهالیِ شرکتِ ما اغلب مهندس اند؛ اهلِ دو دو تا کردن و سود و فایده را سنجیدن. قریب به اتفاق مخالفِ جمهوریِ اسلامی اند. و چون فتحِ خرمشهر، و کلاً جنگِ 8 ساله، از آن مناسبت‌هایی ست که جمهوریِ اسلامی آن را به سودِ خودش در تابلوهایِ شهری و تلویزیون و بیاناتِ سیاستمداران تفسیر می‌کند، مهندسان و تقریباً بخشِ زیادی از گروه‌هایِ شهریِ اهلِ فکر و سلیقه و محاسبه، خواسته یا ناخواسته از کنارش با سکوت عبور می‌کنند، اگر لگدی نزنند. نان‌خامه‌ایِ آقایِ تهرانی اما پرسشی پیشِ پای‌شان می‌گذارد: ما کُشته شدیم و تن به تسلیمِ خاک ندادیم. ما ایستادیم. ما بودیم که ایستادیم. چرا در قبال‌اش باید ساکت و شرمنده باشیم؟ چرا روزِ پیروزی‌مان را در خاطره‌ها پراکنده نکنیم؟ نان‌خامه‌ایِ آقایِ تهرانی حتا یک گام بیشتر برمی‌دارد: راهی را باز می‌کند که انگار با لجاجت سعی می‌کنند بسته باشد. پیش از انتقالِ پیام، پیش از تبریک بابتِ فتحِ خرمشهر، به مخاطب می‌گوید که می‌شود از مال و دارایی‌ات چیزهایی را ببخشی تا یادِ کسی یا چیزی را زنده نگه داری. این البته روشی شناخته‌شده و جاافتاده است. آقای تهرانی مبدع‌اش نیست. مؤمنان در مناسبت‌هایِ مذهبی خیرات می‌کنند. بخشی از مال‌شان را می‌بخشند تا نامِ کسی بر زبان‌ها جاری شود. برایِ مُردگان، یا حتا گاهی برایِ مناسبت‌هایی مثلِ تولد، یا عروسی هم، بخشی از مال را می‌بخشند، تا دیگران را در خاطره‌یِ یک واقعه شریک کنند. اما آدم‌مدرن‌ها برایِ چیزهایی که به آن باور دارند، برایِ جنبه‌هایِ عمومیِ باورشان، برایِ یادبودها یا عقایدی که می‌خواهند با دیگران شریک شوند خیرات نمی‌دهند. این سنگر را به‌کل به دیگری واگذار کرده اند. نه این که سعی و تلاش‌هایِ پراکنده نباشد. مثال‌هایی به ذهن‌ام می‌رسد، اما سخیف است انگار که بیرون از فضایِ عادت‌هایِ قدیمِ اجتماعی، باوری را به بذلِ دارایی پیوند بزنی. برایِ آدم‌مدرن‌ها خودِ بذل و بخشش معنی‌دار است، باور به چیزی که با دوام باشد دیگر زورِ گذشته را ندارد. دنیایِ باورهای‌شان زودگذر است. کسی دیگر برایِ سالگردِ انقلابِ مشروطه خیرات نمی‌دهد. کسی برایِ پیروزیِ مصدق، یا حتا پادشاهِ موردِ علاقه‌اش، یا ملی شدنِ نفت، جعبه‌یِ شیرینی به دست در سطحِ شهر نمی‌چرخد.

ابداعِ ستایش‌برانگیزِ آقایِ تهرانی در این است که برایِ آزادیِ خرمشهر شیرینی می‌دهد. خرمشهر لحظه‌ای ست که مردمانی از این سرزمین رشادت کردند و چیزی که برایِ خود می‌دانستند را پس گرفتند. آقایِ تهرانی انگار ستایش‌گرِ این پس گرفتن است و در لحظه‌ای که وهمِ توده‌ها آن لحظه را متعلق به سیاست‌مدارانِ می‌داند، از این چرخه بیرون می‌زند. از آن‌ها که رژیمِ شیرینی دارند اگر بگذریم، برخی با دیدنِ برچسبِ «یادبودِ آزادیِ خرمشهر» دست‌شان را عقب می‌کشند و شیرینی برنمی‌دارند. خرمشهر روایتِ برخی آدم‌ها از نفرت‌شان نسبت به حکومت را به نقطه‌ای مبهم می‌رساند. چون نمی‌دانند چه کار باید بکنند، شیرینی برنمی‌دارند. چرخه را بر هم نمی‌زنند و برخی‌شان که در نفرت و خشم پیش‌قراول اند، چشم نازک می‌کنند برایِ کسانی که با رضایت شیرینی به دهان می‌گذارند. آقای تهرانی راه‌حلی پیشِ روی‌شان گذاشته که با سرسختی از برداشتن‌اش طفره می‌روند. این‌ها همان‌هایی اند که به معماهایی که جهان پیشِ روی‌شان می‌گذارد نیز با نفرت و لجاجت نگاه می‌کنند. به غزه، به جنگ، به ویرانی، به همه‌یِ منازعاتی که ایران یک طرف‌اش را گرفته. خرمشهرِ تهرانی. خرمشهر-تهرانی.  انسانِ عامی انتظار ندارد از مردی اهلِ زندگی و امروزی، که کسب و کارش را کلاً کوچانده به آن طرفِ کره‌یِ زمین، واژه‌ای آمیخته با خون و درنگ و ایستادگی را بی‌وقفه بشوند. جعبه‌یِ عجیبی ست؛ می‌توانم ساعت‌ها پیرامون‌اش بچرخم.

۱۴۰۴/۱/۱۵

هم‌شامّگی

در خلالِ یک گفت‌وگو، کلمات چرخیدند به سمتِ یوسفِ اباذری و تعابیرِ متناقضِ من از او. قرار شد متنی بنویسم.

سالِ 97، شماره‌یِ چهاردهِ مجله‌یِ قلم‌یاران، که در نقدِ اباذری بود، یادداشت‌هایی از یک مشت لاشخورِ الدنگ را یک جا جمع کرده بود. در مواجهه با آن متن‌ها حسِ من پیچیده بود. چند نفری را از نزدیک می‌شناختم و درباره‌یِ میزانِ عوضی بودن‌شان اطلاعاتِ دقیق داشتم. چند تا فنچولِ دیگر هم بودند که شباهتِ واژگان و نوعِ تحلیل‌شان می‌گفت که به جواد طباطبایی نزدیک اند، یا دست‌کم چیزهایی از او شنیده و خوانده اند. به رغمِ کثافتی که آن جمع درش دست‌وپا می‌زدند، خواندنِ مطالب‌شان برای‌ام روشنی‌بخش بود و جالب.

در ابتدا متنِ خودِ طباطبایی بود که به عادتِ یکی دو دهه‌یِ آخرش، پُر بود از لفاظیِ سخنورانه و مشحون از کنایه و ضرب‌المثل، که چیزی از ویژگی‌هایِ خاصِ خودش را به بیرون پرتاب می‌کرد: 1) این که در زبانِ فارسی و خصوصاً در معادل‌یابی یا سنجشِ معادل‌هایِ ترجمه‌ای خودش را صاحب‌نظر می‌داند؛ 2) این که به پیشینه‌یِ پژوهشیِ خودش افتخار می‌کند و این افتخار را جار می‌زند (و این جار زدن در تضاد با سلامتِ نفس است)؛ 3) این که مشکلاتِ جهان را تا حدی محصولِ اندیشه‌یِ چپ می‌داند و انگار زخمی عمیق از این نقطه با خودش حمل می‌کند؛ 4) این که از تناقضاتِ عملی رنج می‌برد. برایِ مثال، یک جا آزاد ارمکی را - به درستی - بر جایگاهِ حاملِ ایدئولوژیِ نظام نشاند و نشستنِ آزاد ارمکی در جایگاهِ پست‌هایِ مهمِ دولتی را حجتِ حاملِ ایدئولوژی بودن‌اش می‌دانست، و خودش را در همان لحظه مبرا از این ایدئولوژی می‌دید. واضح است که با خودش رو در رو نشده بود. خودش را ندیده بود در لحظاتی که داشت در جمع‌هایِ دولتی و غیردولتی، یا بینِ احمق‌هایِ بوروکرات، سخنرانی می‌کرد و بالاترین نشان‌هایِ افتخارِ علمیِ ایران را به سینه می‌زد به عنوانِ  حاملِ کدام بارِ ایدئولوژیک  انتخاب شده.

با همه‌یِ این‌ها من نسبت به حرف‌هایِ طباطبایی حسِ دوگانه‌ای داشتم. آزاد ارمکی و فکوهی از نظرم بی‌ارزش بودند و در این رأی با طباطبایی همراه بودم. به نظرم بینِ اباذری و طباطبایی آن که واقعاً جای‌اش در دانشگاه بود طباطبایی بود. و درست می‌‌دانم این حرف را که اباذری پژوهش، اثر، و حتا صورت‌بندیِ مفهومیِ مشخصی از وضعیت ندارد و هیچ چیز نمی‌تواند این کم‌کاریِ عمیقِ سالیانِ درازش را توضیح بدهد و توجیه کند. اما یک شک هم دارم: اگر طباطبایی در دانشگاه می‌ماند، احتمالاً نمی‌توانست، یا در واقع، حتم دارم که نمی‌توانست مثلِ سال‌های آخرش، آن قدر به پیشینه‌یِ پژوهشی‌اش افتخار کند. و اگر اباذری بیرون از دانشگاه بود و امکانِ ارتزاق داشت، شاید خیلی بهتر و مفیدتر از آنی می‌شد که الان هست یا آن موقع بود. این دانشگاه بود که آن آدم را این شکلی کرد و هیچ کس به خاطرِ استعداد یا تواناییِ شخصی‌اش نمی‌تواند در جایی که مناسباتِ قدرت (هم بوروکراتیک و هم ایدئولوژیک) پیشاپیش فیلترهایی برای حضورِ آدم‌ها گذاشته، حاضر باشد، مگر به تصادف و بخت، یا ریا و دورویی.

از این‌ها بگذرم. خواندنِ آن یادداشت‌ها چیزهایی را در من زنده کرد که نمی‌دانم دقیقاً چی اند. انگار می‌توانم بعد از خواندنِ آن نقدها، اباذری و همدلی‌هایی که گاهی با او دارم را خوب‌تر بفهمم، اما نمی‌توانم از سطحِ احساس بالاتر بروم. نمونه‌ای مثلِ اباذری مثالِ خوبی ست از جایی که تو در احساسات با کسی شریک ای، اما همین که با هم حرف می‌زنیم، همین که سعی می‌کنیم چیزی که حس می‌کنیم را صورت‌بندی کنیم، اختلاف‌ها و پراکندگی‌ها بیش از آنی می‌شود که در ابتدایِ راه انتظارش را داشتیم. احساس می‌کردم با اباذری هم‌دل ام، اما این همدلی به زبان و بیان نمی‌رسد.

من وقتی از حس حرف می‌زنم دارم از یک جور ذائقه در پذیرش یا ردِ چیزهایی از جهانِ واقعی و ایدئولوژیک حرف می‌زنم. چیزی که منتقدانِ اباذری به آن بی‌توجه اند یا آن را حس نمی‌کنند. شاید دارم نزدیک می‌شوم. شاید می‌خواهم بگویم که اباذری رویِ چیزهایی انگشت می‌گذارد که بویِ بدی می‌دهند. برای من کماکان عجیب است که وسطِ آن دانشگاهِ بدبو، که دوست‌اش داشتم، کسی بود هنوز که بوهایِ بد را می‌فهمید و نسبت به آن‌ها حساس بود. شاید ستایش‌برانگیزترین جنبه‌یِ اباذری از نظرِ من، شامه‌ای برایِ انگشت گذاشتن بر همه‌یِ چیزهایِ متفعن بود. و با روانی شاد و خاطری آسوده می‌گویم که این همان چیزی ست که بیشترِ منتقدینِ اباذری از آن بی‌بهره بودند و متأسفانه بی‌بهره هستند. حتا خودِ طباطبایی بارها با رسمِ شکل نشان داد که به فراخورِ وضعیت گاهی بلد است که با دست بینی‌اش را بگیرد تا ادراک‌اش از تعفن تأثیری بر خوشیِ حال و هوایِ ادیبانه‌اش نداشته باشد.

اما اباذری چه چیز را درک می‌کند که درک‌اش در فضای دانشگاه عجیب بود؟ برایِ تقریبِ ذهن، دو مورد می‌گویم که نمونه‌هایی مشهور است و من از کنارشان رد شده ام:

1. یکی از مهم‌ترین مواضعی که اباذری به عنوانِ چیزی بدبو روی‌اش انگشت گذاشت، «ایرانِ باستان» به عنوانِ گذشته‌ای موهوم و آزاردهنده است. به نظرِ من هم نقدِ اباذری از ایرانِ باستان درست نیست. چون فاقدِ یک مؤلفه‌یِ اساسی ست: «دقتِ تاریخی». اباذری به مخاطبان‌اش این طور می‌گوید که انگار دارد «ایرانِ باستان» را نقد می‌کند، در حالی که واقعاً دارد با «ایدئولوژیِ ایرانِ باستان» مواجه می‌شود. در واقع، مخاطبانِ حساس به تاریخ و خصوصاً هر تاریخ‌نویسِ زبردستی که افتخارِ خودش می‌داند که ایران را با منابعِ دقیقِ تاریخی بازخوانی کرده، خطاکارانه گمان می‌کند که برایِ نشان دادنِ نقصِ گفتارِ اباذری باید به عدمِ دقتِ تاریخی‌اش توجه داد. برایِ نقدِ ایدئولوژی دانستنِ تاریخ البته مفید است، اما هیچ کدام از ظرافت‌هایی که کوچولوهایِ مکتبِ ایرانشهری از ایرانِ باستان بلد اند، ناقضِ این واقعیت نیست که ایرانِ باستان ایدئولوژیِ بدبو و متعفنی ست که امروز از سرِ ندیدنِ وضعیتِ پیرامون به شکلِ مداوم به آن ارجاع داده می‌شود. ایرانِ باستان برایِ ایدئولوگ‌هاش یادآورِ دوره‌ای موهوم از تاریخ است که پدران‌شان داشتند زیرِ سایه‌یِ عدالتِ کوروش و داریوش بر جهانِ بربرها حکمرانی می‌کردند. واضح است که جدا از دقت‌هایِ تاریخ‌نگارانه که جز در لابه‌لایِ کتاب‌هایِ خاک‌گرفته‌یِ تاریخی جایِ دیگه‌ای یافت نمی‌شوند، ایرانِ باستان حقه‌ای ست برایِ تسکینِ حسِ حقارتی که امروز دچارش هستیم. انگار دورنمایِ دروغینِ ایرانِ بزرگ و باعظمت تابلویِ مفرح و سرگرم‌کننده‌ای ست که پیشِ چشم‌مان نصب است تا وضعیت را به شکلِ خیالی دوام بیاوریم. و ایرانی‌ها انگار همیشه از طریقِ ترشحِ خیالاتِ موهوم تسکین پیدا کرده اند و توانسته اند با نکبتِ واقعیت سر کنند و حتا از فرطِ عُجب و حماقت، این خصلت‌شان را به عنوانِ سندی دال بر بزرگی و عظمت به عالم و آدم جار می‌زنند. اگر اباذری منتقدِ این ایدئولوژی باشد، آن وقت، تلاشِ نیم‌بند و آکنده از خطایی کرده تا با تأکید بر ناراستی‌ها و بدیل‌هایِ این ایدئولوژی دروغین بودن‌اش را رسوا کند. و من در این احساس با او شریک ام. شاید بشود به روانِ ایرانی نشان داد که برایِ یک بار هم که شده راهِ نجات را نه در فرافکنی‌ها و لاس زدن‌ها با موهومِ تاریخی، که در چنگ زدن به حقیقتِ یأس و ناامیدی جست‌وجو کند.

2. اباذری در ماجرایِ مرگِ پاشایی نوکِ نقد را متوجهِ مردم کرد. به نظرِ من اسم بردن از موتسارت و بتهوون اسبابِ سستیِ نقد بود و باز گمان می‌کنم که در این مورد هم به شیوه‌ای ضعیف به جایی بدبو انگشت گذاشته بود. جایی که حکومت و مردم (این حماقتِ مقدسِ ناراضی، بی‌گناه، و دوست‌داشتنی) در بازنمایی و معرفیِ شکلی از سبکِ زندگی و موسیقی، همدستی‌هایِ نمایان و عبثی از خودشان ارائه داده اند. جایی که بویِ بدی به مشام می‌رسید از حذف و سانسور و برآمدنِ چهره‌هایِ میان‌مایه‌ای مثلِ پاشایی، و اجتماعِ مردمی که آن قدر به تنگ آمده اند که حاضر اند حتا از شمایلِ خواننده‌هایِ روزمره عطوفتِ سیاسی و اجتماعی بیرون بکشند، یا به هر قیمتی که شده (ولو نادیده گرفتنِ تاریخِ واقعی و پُرجزئیاتِ موردِ پسندِ طباطبایی) به دورانِ خوشِ سلطنت متوسل بشوند و قلدریِ رضا شاه را به همه‌یِ رشادت‌هایِ انقلابی و آزادی‌خواهانه ترجیح بدهند. به وضوح می‌شود دید که احساسِ متورم در زبانِ اباذری برآمده از نفرت از سلیقه‌یِ منحطِ طبقه‌ای از آدم‌ها ست که در روزگارِ ما بدونِ تربیت رها شده اند.

نمونه‌ها زیاد اند و من کوتاه می‌کنم. این‌ها مثال‌هایی بود از روحیه‌ای که اباذری حمل‌اش می‌کند. دل‌ام می‌خواست کمتر پرت‌وپلا می‌گفت و شامه‌ها را تیزتر می‌کرد. می‌شود در این بین، از معصومیتِ منتقدین هم سخن گفت. این که به هر حال، آن‌ها هم تا حدی حق دارند. بسیاری از منتقدین بی‌شک معصوم اند، چون انگار حسگرهایی برایِ درکِ بویِ بد و عفونت ندارند و نمی‌توانند با کسی که زشتی را نشان‌شان می‌دهد هم‌دلی داشته باشند. آن که چیزی نمی‌فهمد، در زندگی کردن و حتا در مردن‌اش معصوم است.