1
امروز سخنرانی را دیدم که پژواکِ صدایِ خودش را میشنید و این حرف زدناش را مختل میکرد. پژواکِ صدایِ خودت را شنیدن، همزمان تو را به اجراکننده و مخاطبِ چیزی که میگویی تبدیل میکند. انگار سخنران نمیتواند به چیزی که میگوید بعد از گفتناش فکر کند. سخن گفتن به نشنیدنِ پژواکِ آنچه گفتهای نیاز دارد، به عبور کردن، به گفتن و رد شدن. به محضِ این که چیزی که میگویی را بشنوی، سخن گفتنات مختل میشود. به همین خاطر، کسی که به چیزی که میگوید فکر میکند، یا به آنچه میگوید گوش میکند، نمیتواند خوب سخن بگوید، یا شاید یکی از دلایلِ خوب سخن نگفتن همین باشد. این آدم شاید بتواند خوب بنویسد. چون نوشتن ممارستی ست که کلمات را مقابلات میگذارد تا بخوانی. نوشتن پژواک داشتنِ مداومِ کلمات پیشِ رویِ کسی ست که مینویسد. نوشتن دیدن و خواندن را در کنارِ خودش دارد، اما سخن گفتن نمیتواند واجد شنیدنِ پس از گفتن و فکر کردن به خودِ سخن باشد، چون ناممکن میشود. از اینها این طور استنباط میکنم که سخن گفتن، به شکلِ همزمان، نیازمندِ فکر نکردن است. کسی که خوب و منسجم حرف میزند، احتمالاً قبلاً فکرهایاش را کرده، قبلاً مسیرهایِ موجود در گفتارش را پیموده. تا زمانی که به موضوعی ناآشنا برنخورد، احتمالاً انسجامِ گفتارش به هم نمیریزد. اما من دو حالت را سراغ دارم که سخن گفتن را به تأملی مداوم، به چیزی شبیهِ نوشتن بدل میکند. اولی «سخن گفتنِ پیامبرگونهای» ست که گوینده ایمانِ بسیاری به خودش و به چیزی که میگوید دارد. در این حالت، سخن گفتن، همان بلند فکر کردن است، واجدِ رفتوبرگشتی که انسجاماش را از ایمان و باوری میگیرد که این رفتوبرگشتها را به هم پیوند میزند. دومی کشفِ استاندال است: «سخن گفتن پیشِ کسی که دوستات دارد». استاندال فهمیده بود که آدمی نمیتواند پیشِ کسی که قلباً او را ستایش نمیکند، یا به او باور ندارد، یا دوستاش ندارد، سخنی بگوید، یا استدلالی بیاورد. در عینِ حال، فهمیده بود، سخنران تنها زمانی میتواند به تکتکِ واژههایاش فکر کند، که به شکلی خیالی، یا نیمهواقعی، فکر کند که دوستاش دارند. انگار دوست داشته شدن شبیهِ پژواکِ سخن است، که مدام به تو برمیگردد، اما سخن گفتنات را مختل نمیکند.
2
مولانا انگار از مشهورترین نمونهها در ادبیاتِ منظوم است که به روشنی گاهی حواساش پرتِ چیزی بوده که میگفته و این حواسپرتی را پنهان نکرده. پرتِ کلمه، پرتِ شعر، پرتِ قافیه، پرتِ نظم. وقتی حواسات پرتِ این چیزها باشد، آهنگشان به هم میخورد. حواسِ پرت به کلمات، آهنگشان را، جریانِ حرکتِ مداومشان را مختل میکند. از شکل و ریخت میاندازدشان. حتا چه بسا نیازمندِ فشاری باشی که بخواهی به واسطهاش از پرت شدنِ حواست به کلمات جلوگیری کنی. سعی کنی طبیعی حرف بزنی، طبیعی جلوه کنی، طبیعی راه بروی. ولی خودت میدانی که در سعی کردن برایِ فُرمِ طبیعی دادن به چیزها نوعی ناکامیِ همیشگی وجود دارد. مولانا گاهی کلماتی را به کار میگیرد که معلوم است محصولِ گیر کردنِ در لفظ اند، گیر کردن در شعر، گیر کردن در پژواکِ سخن، اما ژستِ این را میگیرد که از لفظ فراتر رفته، که متوجهشان نیست، که میگذارد کارِ خودشان را بکنند، که از این نبرد فرسوده شده و میدان را خالی کرده، که راهحلی یافته. راهحلاش چه بود؟ مولانا انگار در زمانهاش ناگزیر از شعر گفتن بوده. شعر نوعی پلتفرم بوده برایاش، نوعی سکو، نوعی شبکهی اجتماعی که حتماً باید سوارش میشده تا گوشها را متوجهِ خودش کند. کلمه در مقامِ شعر مثلِ حیوانِ سمجی ست که سعی دارد مدام به تو بچسبد و این کلافهات میکند و تمرکزت را میگیرد. میخواهی پساش بزنی. به زبان میآوریاش تا از سرت بازش کنی. اما بعدی فوری جایِ قبلی را میگیرد. تا جایی که دیگر نمیتوانی. فرسودهات میکنند. تسلیم میشوی. میگذاری بچسبند. تماشایشان میکنی. با نگاهت مسیرشان را دنبال میکنی. با نگاه کردن به سیلِ حیواناتِ چسبنده، آنها به جویِ آبی تبدیل میشوند که روان است. اینجاها ست که آهنگِ کلماتِ مولانا عوض میشود. بعد از هر تسلیمی آهنگِ کلامش تغییر میکند و نظمِ طبیعی از دلِ مبارزه با چسبندگیِ کلمات خودش را بیرون میریزد. رهاییِ نویسنده، و در موردِ مولانا: رهاییِ گوینده.