***
1. ایماگر در ابتدایِ نوشته اشاره به پرسش ِ مهمی میکند که پاسخاش در او به شکل ِ یک «شعار ِ همیشگی» در آمده: «این پرسش که ارزش ِ یک سخن را با استحکام ِ منطقی و علمی ِ آن میسنجند یا با داوری دربارهیِ گویندهاش؟» و اشاره میکند که این پرسش پاسخی دارد که لابد همه آن را میدانیم: «ارزش ِ یک سخن به خودش است نه به گوینده، پس یک سخن ِ درست از زبانِ هرکس درست است و سخن ِ نادرست از زبانِ هرکس نادرست. داوریِ ما دربارهیِ گویندهیِ یک سخن ربطی به خودِ آن سخن ندارد.» و در راهِ پایبندی به این پاسخ و اصل ِ «ما قال و من قال» است که مثالهایِ ادامهیِ متناش را آورده.
میگوید: «شناختِ انگیزهیِ یک سخن جز با تصریح ِ خودِ گوینده فهمیدنی نیست. پس اساساً انگیزه شناختپذیر نیست تا کار به مرحلهیِ بعد برسد و بر اساس ِ آن گفتهاش را داوری کنیم». فرض و استدلالی عجیب و نادرست است که معلموار، همچون نکتهای بدیهی و موردِ پسندِ همهیِ عقلا، گفته و از کنارش گذشته. این که ما بپذیریم «انگیزه»هایِ انسانی وجود دارند ولی باید آنها را از حوزهیِ واقعیتِ شناختپذیر حذف کنیم، به خودیِ خود ادعایی جالب و قابلبررسی ست. ایماگر میگوید: [1.] انگیزهها وجود دارند؛ [2.] راهِ شناختشان تصریح ِ گوینده است؛ [3.] و [احتمالاً] چون گویندهها [معمولاً] چنین تصریحی ندارند، انگیزه از اساس شناختناپذیر است. در ادامه، از آنجا که در حیطهیِ روانکاوی، بیش از هر جایِ دیگر، اَعمالِ فرد را از طریق ِ انگیزههایِ ناهوشیارش تبیین میکنند، ایماگر اشارهای هم به «روانکاوی» کرده و از قولِ فیلسوفانِ علم (و این همه کیستند جز شخص ِ شخیص ِ پوپر؟) آن را «شبهعلم» نامیده. واژهای که با استعمالاش گویی به راحتی میشود از شر ِ این حیطه از دانش در حوزهیِ شناختِ مسلط خلاص شد.
2. لازم میدانم که با مسرت اعلام کنم که من با این گزاره مخالف ام که «ارزش ِ یک سخن به خودش است نه به گوینده» و آن را شعار ِ همیشگیام قرار ندادهام. دعوا اصولاً بر سر ِ این است که گوینده و سخناش از هم جدا نیستند و سخن در خلاء پدیدار نمیشود. از نظر ِ من این عقیده و انگارهای بیهوده و نادرست است که سخن را با خودش بسنجیم نه با گویندهاش. تقریباً جز حوزههایی محدود، مثل ِ تکگزارهیِ «کلاغ الاغ است» و امثالهم، که منطقیها سریع رویاش انگشت میگذارند که جدا از هر گویندهای غلط است، هیچ گزارهای را نمیتوان به صرفِ دلالتهایِ درونیاش بازخوانی کرد (حتا «کلاغ الاغ است» هم دلالتهایِ بیرونی دارد). گزارهها درونِ یک بافتار و متن معنی و اهمیتِ خود را مییابند. «متن» الزاماً خطوط و حاشیههایِ نوشتهشده نیست. دلالتهای درونی و بیرونی، هر دو با هم کلیتی به نام ِ متن را میسازند که «معنا» اصولاً از عواقب و عوارض ِ آن است. «معنا» هم در ارتباط با کسی که جملهای را میگوید، و هم در امتدادِ مجموعهای از نشانهها و استعارهها و دلالتها شکل میگیرد، که کسی که جملهای میگوید نیز خود را در امتدادِ همین نشانهها و استعارهها قرار میدهد و با آنها میشنود و شنیده میشود. مطلبِ پیچیدهای نیست و نحوهیِ تفت دادنِ من هم نباید توهم ِ پیچیده بودن را ایجاد کند. پیچیدگی در نسبتِ با پرسشها و توانِ مواجههیِ متن با پرسشها پدید میآید. کسی که متنی را میخواند، با تخیلاش حفرهها و خلاءهایِ متن را پُر میکند. متنی که نتواند حفرهها را پُر کند نقد شده و به چیزهایِ دیگر تبدیل میشود.
3. ایماگر اشاره کرده که در یکی از نوشتههایِ اینجا (+) از «شبهاستدلال» ِ دلبستگانِ تفکر ِ چپ در خواندنِ نیتها و اغراض ِ پنهان استفاده شده (پس «شبهچیزها» فعلاً شدند دو تا: روانکاوی و تفکر ِ چپ. چرا؟ نمیدانیم). گفته در آن نوشته، «طبقه» و «نیرویی در درونشان» شده ملاکِ سنجش و باقی ِ قضایا.
یکی از آن دلالتهایِ متنی که ما را در خواندنِ واقعیت یاری میکند، مفهوم ِ «طبقهیِ اجتماعی» ست. به کار بردنِ این واژه و عواقبِ مفهومیاش در انحصار ِ چپها نیست. از ترمهایِ اساسی ِ جامعهشناسی ست که مارکس با استدلال و شواهد آن را بسط داده، و دیگران هم در پیشبرد و تفسیرش دست داشتهاند. طبقاتِ اجتماعی بر اساس ِ سهمی که از ابزار ِ تولید و قدرت و منزلت دارند، خو و کردار و سبکِ زندگی ِ مشابهی را به نمایش میگذارند. در اینجا فرد به تنهایی موردِ نظر نیست. انگیزهیِ فردی اصلاً مطرح نیست. گفتار و کردار ِ هر فرد به مثابهیِ گونهای طبقاتی، و در نسبت با جایگاهِ اجتماعیاش فهم میشود. طبقه مهم است و متن و کرداری که اعضایِ یک رده یا دستهیِ اجتماعی خود را در پایبندی به آن و حفظِ فاصله از دیگران تعریف میکنند اهمیت دارد. رانهیِ بادوام ِ بسیاری از کنشهایِ طبقاتی حسادت و کینهجویی و رقابت و تنازع و قدرتطلبی ست. اینها انگیزههایِ چندان پنهانی هم نیستند. در سراسر ِ زندگی ِ اجتماعی قابل ِ ردیابی اند. رفتار ِ انسانی اصولاً رفتاری «معنادار» است و هر مطالعهای دربارهیِ شرایطِ انسانی، باید این معنا و توانش ِ معنایی را موردِ توجه قرار بدهد. ردیف کردنِ ویژگیهایِ عینی و ربط دادنِ نوعی از طرز ِ فکر و منش و معناداری به کسانی که حاویِ آن ویژگیها هستند «شبهاستدلال» نیست. اصولاً تبیین ِ تاریخی و اجتماعی را جز به این طریق ننوشتهاند و نمیتوانند بنویسند. کلمات از جایی برمیآیند و به جایی فرومیروند. حاملانِ کلمات، چه در مقام ِ گوینده، چه نویسنده، درونِ چارچوبهایِ مفاهمهای قرار دارند که بسیاری از قوانیناش بیرون از آنها تعین پیدا کرده. انسان میتواند به قدرتِ بازاندیشی در دلِ متن، این وضعیت را درک کند و شرح بدهد و در دگرگون کردنِ کلیتاش سهمی داشته باشد، اما در مقام ِ حامل ِ اندیشه و منش ِ طبقاتی نیرویی خُرد و ناچیز است که قرار گرفتناش در کنار ِ دیگران اصولاً به او هستی و امکانِ سخن گفتن میدهد. بنابراین هستی ِ طبقاتی نگرشی الاهیاتی نیست که منزه از نقد باشد. ماتریالیسم ِ تاریخی (یا آن چیزی که ایماگر به غلط تفکر ِ چپ مینامد) مدلِ توضیحدهندهیِ اجتماع است. بر شواهد متکی ست. بافتِ استدلالی دارد. همچون همهیِ دانشها، متافیزیک دارد، و البته هوادارانِ سینهچاک و دلسوخته هم برایاش پیدا میشود.
4. هر چیزی که ما فکر میکنیم غلط است، الزاماً خطایِ منطقی نیست. آن قضیهیِ «خلطِ انگیزه و انگیخته»، که ایماگر به آن اشاره کرده، رویِ هم رفته فُرمی شستهـرفته و محدود دارد و در حیطهیِ خودش قابل دفاع است. اما تحتِ پوشش ِ آن نمیتوان هر چیزی را که به نظرمان غلط و بیربط میرسد را بیمنطق جلوه بدهیم. بر اساس ِ چیزهایی که چیدم میگویم: یک جملهیِ واحد را دو نفر، با دو زمینهیِ مختلف ممکن است بگویند، و من هوادار ِ یکی باشم و دیگری را نادرست و گزافه تلقی کنم. در نسبتِ با واقعیت و توصیف و تحلیلاش، گاهی اوقات (و به نظر ِ من اغلبِ اوقات)، شهود یا متافیزیکمان با دیگران متفاوت است و به همین دلیل مثل ِ هم فکر نمیکنیم و واقعیت را مثل ِ هم به جا نمیآوریم. هر استدلال و استنباطی که نمیپسندیم مغالطه نیست، اما خوب است سؤال کنیم که چرا آدمها مثل ِ هم فکر نمیکنند و مثل ِ هم استدلال را به کار نمیبرند و حتا داشتن ِ یک چارچوب و منطق ِ واحد هم آنها را یکسان و یکشکل نمیکند؟ اگر بخواهید پاسخ ِ این سؤال را بدهید، و اگر اراده کنید و قبول داشته باشید که سوایِ تفاوتهایِ فردی و الزاماتِ منطقی، عوامل ِ اجتماعی، و اصلاً خودِ اجتماع را به عنوانِ یک ساخت یا عامل ِ تعینبخش واردِ تحلیلتان بکنید و تفاوتِ انسانها را در مقیاس ِ اجتماعی توضیح بدهید، آن وقت به نظر ِ من ناگزیر اید برایِ شرح ِ تفاوتها از چارچوبها و قواعدِ تحلیلی ِ متن ِ اجتماعی هم بهره ببرید.