۱۳۸۶/۶/۶

اگر بنا به نوشتن ِ این فرمی باشد، می‌نویسم که محمد از آن آدم‌هایی ست که دوست‌اش دارم و هر بار که می‌بینم‌اش نشئه‌یِ یک دیدار ِ رویایی در من تازه می‌شود. دم ِ در می‌ایستد و آن گوشی ِ مهیب را می‌گیرد تو دست‌اش و وقتی می‌بینم‌اش به حالِ شوخی‌هایی می‌افتد که احساس ِ پیری می‌کنم، با این که فقط 4 سال ازش بزرگ‌تر اَم. کُل ِ ماجرا می‌تواند از این قرار باشد که دیر-به-دیر می‌بینم‌اش پس لاجرم تازه-به-تازه از آب درمی‌آید، اما دارم به این فکر می‌کنم که کلماتِ کلیشه‌ای و هردمبیلی که باهاشان جملاتم را شروع می‌کنم چه تأثیر ِ شگفت‌آوری رو سرنوشتِ کل ِ جمله دارند، جوری که تا قبل از گفتن ِ آن‌ها اصلاً نمی‌دانم چی می‌خواهم بگویم و بعد از گفتن‌شان پاهایِ زبانم تو یک کانالِ صاف می‌ر‌ود تا برسد به... که یک دفعه وقتی می‌گویم «کُل ِ ماجرا می‌تواند...» سر از این‌جا درآورم که «صاف می‌رود تا برسد...» و دوباره وقتی می‌گویم «که یک دفعه...» برسد به آنجا که ««صاف می‌رود تا برسد...»»

اجازه می‌خواهم که ذوق‌زدگی‌ام را از این تصادف پنهان کنم و برسم به گویا شدنِ زبانم، وقتی لحظه‌ای را با آدمی مثل ِ محمد سرمی‌کنم. هنوز که هنوز است این همه سمفونی ِ لرزش - از دل و زبان گرفته تا دست و قلم - از عجیب و رازآلود بودنِ فضایِ پیرامون درمی‌آید. اعجابی که درست است آدم را لال می‌کند، اما بعدِ مدتی تیز می‌شود تا بگویاند و بلرزاند. فضایِ با محمد بودن فضایِ تازگی و اعجاب است، که شاید این خودش فقط از سر ِ تصور ِ یک تضادِ عمیق درمی‌آید، اما بپرهیزیم از تئوریک کردنِ رابطه‌یِ اعجاب‌آور، این تنها گرم‌خانه‌یِ باقی‌مانده، بعد از پشتِ سر گذاشتن ِ روابطِ تئوریکی که با معشوقه‌هایِ بزرگ و سال‌هایِ دورمان داشته‌ایم، تا این پیام به گوش ِ مخاطبش برسد که می‌گویم قصد کرده‌ام با خودم و محمد این‌طور حرف ‌بزنم. چه فایده از نوشتنی که زحمتِ خواندن‌اش به زحمتِ آفریدن‌اش بچربد؟

۱۳۸۶/۶/۴

از خیالم رد شد که هر آدمی یه بویی داره، یه طعمی. باس درست بزنی وسطِ هدف، وسطِ طعم، وقتی داری از خاصیتِ آدم‌ها حرف می‌زنی. خیالِ علمی پَروَروندم که امروز روزِ کشفِ ایده‌یِ طعم‌هایِ انسانیه. آدم‌هایِ هم‌طعم یه جورَن، با اندام ِ تناسلی ِ مشابه. بعدش یادِ حرفِ تو افتادم که می‌گفتی عطرشون هم حتا با بویِ بدن‌شون ترکیب می‌شه و یه بویِ جدید و خاص می‌سازه که قالبِِ خودشونه. یادمه که اینا رو اون موقع از خطِ مویِ سیاهِ رو تنت قرض گرفتم که با جدیتِ تمام ردش رو از بالا سُریدم رسیدم به اینجا که امکان داره این حافظه‌یِ بویایی ِ من چیز ِ منحصر به فردی نباشه که داشت غصه‌ام می‌گرفت که آخه پس چی منحصر به فرده!؟ دست‌آخر مثل ِ هر نظریه‌یِ دیگه‌ای که همین بلا سرش می‌آد از خیر ِ علمی بودنش گذشتم و به همین اکتفا کردم که بصیرتِ ناچیزی به هول و ولای تاریکِ اطراف اضافه می‌کنه. یادِ صورتِ جذاب و تراش‌خورده‌ی دختری افتادم که نگاه‌هایِ گیرایی داره. راستش ماجرایِ اینکه چرا یادش می‌افتم یه کم پیچیده‌اس. درست داشتم به ماجرایِ طعم‌هایِ انسانی فکر می‌کردم که اومد جلو چشم‌ام و وسوسه‌ام کرد که با خودم بگم مثلاً طعمِ این صورت و این چشم چقدر می‌تونه تو دنیا تکرار شده باشه بس که خاص و خواستنیه! هوس کردم که بزنم به خنده‌یِ رها از قید. زدم. دید. هول شدم، و پشت‌بندش سریع ناراحت از اینکه ممکنه خنده رو به جاهای نامربوط ربط بده، که خودش هم خندید و من حکایتم شد حکایتِ اون شیشه‌یِ نازکی که تندی سرد و گرم‌اش کردن و من شکستم.

۱۳۸۶/۵/۳۱

درونِ یک خوشی ِ وجدآور، گاهی فکر می‌کنم که همه‌ی این دم و دستگاه و عجایب و غرائبِ دنیایِ پیرامون، از اینترنت و عشق گرفته تا سینما و دوچرخه، همه را یک دانایِ کُل راه انداخته برایِ من، تا از طریق‌شان چیزهایی یاد بگیرم که فقط از طریق ِ آن‌ها می‌شد یاد بگیرم، و باور می‌کنم.