۱۴۰۰/۷/۲۹

ریاضت‌کش به بادامی بسازد

مثلِ آدمی که حساسیت داشته باشد و مثلاً با خوردنِ یک چیز جوش و خارش به سراغ‌اش بیاید و اذیت‌اش کند و سطح ِ مراقبتِ آن آدم را به حدی بالا ببرد که به خواصِ خوردنی‌ها و چیزها فکر کند و وسواس‌گونه با آن‌ها آشنا باشد، تا مبادا دوباره به سرخ شدن و خارش بیافتد، دارم به آدمی تبدیل می‌شوم که اثرِ چیزها را بر عادی و نادلتنگ و باحوصله بودنِ روان‌ام اندازه می‌گیرم و خوبی و بدی‌شان را با سطحِ ملالی که مثلِ جوهر به روان‌ام تزریق می‌کنند می‌سنجم. باید از تکرارِ کاری که فشرده‌ام می‌کند دست بردارم. این که کنترلِ بدن‌ام در استفاده از چیزها را در دست داشته باشم، احتمالاً بتواند حال‌ام را ثابت نگه دارد و از تنش‌هایِ معنایی دورم کند. ریاضت‌کش با کنترلِ تن‌اش نیرو می‌گیرد و مهارِ روان را به سمتی می‌کشد که گمان می‌کند معنایی وجود دارد و آدمی بر جهان و چیزها مسلط است. رازِ معنی بخشیدن به جهان پیروی از شکلِ دلبخواهی و مداومی از نظم و سلطه است. اما دیده‌ ام که خودِ این پیروی، خودِ این کنترل و مراقبت، خودِ تسلیمِ تن به ریاضت و تبدیلِ ریاضت به عادت نیازمندِ فراغت و حدی از بی‌اعتنایی به زمان است که خیلی وقت‌ها ندارم‌اش و درون‌اش نیستم. بدنِ تراشیده بدنِ فارغی ست که سلطه‌یِ نظم بر پیکره‌اش را پذیرفته و احساسِ سعادت احساسِ یکی شدن با قاعده‌ای ست که تو را از سرخی و خارش دور نگه می‌دارد.

۱۴۰۰/۷/۱۴

رویِ گُل

چند باری دیده بودم که به او توجه داشت. توصیفاتی از او می‌کرد که خوش‌ام می‌آمد. مثلاً تنبلی را در نظر بگیرید. خیلی جاها تنبل بود. از زیرِ کار در می‌رفت. مدام از انجام دادنِ چیزی شانه خالی می‌کرد. اما وقتی همین تنبلیِ او را برای‌مان تعریف می‌کرد، زمانی که حالت‌ها و معانیِ مرتبط با رفتارش را از دهانِ او می‌شنیدم، می‌گفت که این‌ها تنبلی نیست یا در واقع، تنبلی‌هایِ او زننده و آزاررسان نبوده اند و از سرِ ملال اند. دقیقاً چند باری همین لحظه‌ها بود که منتظر بودم حرفِ بی‌خود بزند تا گند بزنم به توصیفات و نظریه‌اش. مثلاً در ذهن‌ام تصور می‌کردم که آها! همین حالا ست که درباره‌یِ نسبتِ تنبلی و مقاومت، درباره‌یِ نسبتِ تنبلی با شکست‌هایِ غرورآمیز، درباره‌یِ نسبتِ تنبلی با هرچیزِ قابل‌افتخاری که می‌شد تصورش را کرد، مثلِ راسل یا فیسک تئوری بدهد و بعد تنبلی‌هایِ او را هم در یکی از همین دسته‌هایِ تئوریک بگنجاند. منتظر بودم مثلِ همه‌یِ فضلایِ دور و اطراف، دست‌نزده، از حافظه، با مراجعه به نظریه، فکر کند که جهان و آدم‌ها را بلد است و دسته و مقوله و چارچوب‌های‌شان را خوب می‌شناسد. دست‌کم می‌دانستم که انتظارم بیهوده نیست. آدم‌ها معمولاً این کار را می‌کنند. از این گذشته، من آدم‌ام را خوب می‌شناختم. حوصله نداشت حتا پول دربیاورد، جایی که پولِ خوبی به او می‌دادند. حالا پول درآوردن شاید خیلی گویا نباشد، اما نمی‌توانست خودش را با انگیزه‌هایِ خوب بازسازی کند. حتا با این که می‌خواست، نمی‌توانست سیگار را کنار بگذارد. و حتاتر این که درباره‌یِ سیگار و گوشه و در خود فروروی و خلوت و تأمل و چای و تاریکی و پنجره‌یِ نیمه‌باز خیال‌هایِ خوب و رخوت‌آوری داشت که بارها از دهان‌اش شنیده بودم و اگر تحریک‌اش می‌کردی می‌توانست دفاعِ جانانه‌ای از همه‌یِ رذیلت‌هایِ عالم تحویل‌ات بدهد. استادِ پیچیدنِ ضعف در زرورق بود. مثلِ کسی بود که بو می‌داد و حمام نمی‌رفت و از حمام نرفتن فضیلت می‌ساخت. اما نمی‌دانم چرا او که خطاب‌اش می‌کرد حس می‌کردی که این حمام نرفتن می‌تواند واجدِ رگه‌هایی به سمتِ سرزمینِ فضائل باشد، بدونِ این که آن را به هیچ گفتارِ دقیق و فاصله‌داری مرتبط کند. نابغه بود. بعدها فهمیدم. می‌خندید، شعر می‌نوشت، و مهربان بود. نوابغ معمولاً مهربان نیستند. انگار که لازمه‌یِ بروزِ نبوغ نوعی بی‌رحمی و بی‌توجهی به اطراف باشد. اما او مهربان بود. من که ستایش‌گرِ نثرِ خوب ام و از شعر گریزان، وقتی فهمیدم که اثرِ جادوییِ جالبی رویِ او دارد، رفتم و کتاب‌اش را خریدم و شعرهای‌اش را خواندم. معرکه بود. دیدم نه تنها با او، بلکه با هر چیزی که به ذهن‌اش برخورده، چنان با طراوت و چابکی رفتار کرده که نمی‌شود ردی از سبکی و نبوغ را در برخوردهای‌اش تشخیص نداد. رازِ ماجرا را هنوز درست نمی‌دانم، رازِ لطافت و شعرهای‌اش را. فقط می‌توانم در رده‌ای از بودن طبقه‌بندی‌اش کنم. در واقع، شکلی از بودن را به خاطر می‌آورم که چیزها و حالت‌ها را از زیرِ بارِ کلمه‌هایی که احاطه‌ی‌شان کرده بیرون می‌کشید، جلا می‌داد، و می‌توانست حالِ واقعیِ آسودگی از پوچی و بی‌معناییِ جهان را در نگاه‌هایِ جست‌وجوگرِ اطراف‌اش بیدار کند.

۱۴۰۰/۷/۱۳

فسیل‌ها

یه جا چیزی خوندم از یه جور تکنیکِ باستان‌شناسانه. جزئیات‌اش اینجا خیلی مهم نیست، ولی تو کلیتِ حرف راز و نیرویِ عجیبی به سنگواره‌ها و فسیل‌ها داده می‌شد. این که مثلاً با یه مُهره‌یِ باستانیِ باقی‌مانده از یه جانورِ مُهره‌دار، یه دندون، یه استخون، یا هر چیزی که بشه حول‌اش سازه‌یِ کلِ اندامِ اون جانور رو با قرائن و شواهدِ موازی و با نیرویِ تخیل شبیه‌سازی کرد، می‌شه کلِ واقعیت رو از نو ساخت. حتا جایی که به شواهدِ بیشتری دسترسی نداری. حالا یا چون از بین رفته، یا مانعی بر سرِ دسترسی وجود داره. فسیل تمثیلی اه از خودِ تمثیل. تمثیلی از یه جور بازسازیِ روش‌مند‌ـ‌تخیلیِ کلِ یه سازه، اون هم تنها با یه مثال. خیلی حسِ شورانگیزی اه.

شاید شما هم یادتون باشه که زمانِ سیلِ خوزستان یه فیلمی از شریعتی، استاندارِ رسوایِ خوزستان، پخش شد. رفته بود مناطقِ سیل‌زده. یه آدمِ عامی (که احتمالاً اسیرِ جو و مکالمه‌یِ عامیانه ست، اما پرسشی عمومی داره) رفت سراغ‌اش و با این مضمون پرسید که آیا همون قدر که به سوریه توجه دارید به ما عرب‌هایِ خوزستان هم توجه دارید؟ استاندارِ خوزستان با یه جور تبخترِ دستپاچه دک‌اش کرد. به‌اش گفت: «حرفِ بی‌ربط نزن، مخالفِ نظامِ بی‌تربیت!»، و با حرکتِ دست روندش.

سوایِ کلِ طنز و حالتِ غریبی که تو ماجرا هست، اون حالتِ چشم‌ها و اون با دست روندن‌اش قشنگ آیکونیک بود. برخوردش برام مقامِ یه فسیل رو پیدا کرده، یه سنگ‌واره، یه تمثیل، برایِ شبیه‌سازیِ تیپِ غالبِ مدیران و نخبگانِ سیاسی در جمهوریِ اسلامی: که عموماً (نه الزاماً) آدم‌هایی اند بدونِ اعتمادِ به نفس، با وجدانی نگران بابتِ نقدها و نگاه‌هایی که به‌شون می‌شه، ناراحتِ جایگاه و مقام‌شون که از طریقِ چاکرصفتی و دم‌تکون‌دادن‌واسه‌بالا و نمایشی‌عمل‌کردن‌واسه‌پایین کسب و تثبیت شده. پیامِ اصلی هم همیشه همون اه که استاندار داشت با وقاحت می‌گفت. بیچاره داشت نشون می‌داد که در مقامِ یه شنونده و مخاطبِ بالقوه‌یِ این قبیل گفتارها، نقاطِ ضعفِ نقد در نظامِ سیاسیِ ایران رو به خوبی می‌شناسه و از قضا با اون‌ها همراه و هم‌دل و همدست اه و در اعماقِ روان‌اش تأییدشون می‌کنه. مطمئن ام و با بیانِ رسا اعلام می‌کنم که خودِ استاندارِ خوزستان هم جوابی برایِ این پرسش که «اون قدر که به سوریه می‌رسید به عربِ ایرانی هم رسیدگی می‌کنید؟» نداشت و حالا یا اصلاً به این موضوع فکر نکرده بود (که احتمال‌اش زیاد اه)، یا فکر کرده بود و با خودش گفته بود نه حاجی! این جوری نگیم مبادا بنیان‌مون مرصوص شه و بیان سیبیل‌مون رو بسوزونن (هرچی آقا بگه اصلاً). چون نه‌تنها تصمیمِ حضورِ نظامیِ ایران در سوریه و تصمیم‌هایِ مشابه و کلانِ ملی متکی به نظرِ این استاندار نبوده، بلکه از اساس هم این بابا در جریانِ ایده‌هایی نبوده که درونِ هسته‌هایِ قدرتِ ایران پیرامونِ حضورِ نظامی در سوریه شکل گرفته (کی در جریانِ این گفت‌وگوها بوده یا باید باشه؟ هنوز هم دقیق نمی‌دونیم. کی یه بار مفصل یه جا با لحاظ کردنِ دغدغه‌یِ عوام نقل‌اش کرده و در معرضِ قضاوتِ عمومی گذاشته‌اش؟ نمی‌دونیم).

خلاصه این که، برخوردِ استاندار با اون مردِ عامی، برخوردِ کسی اه که نمی‌دونه دامنه‌یِ پرسش‌هایی از این دست رو چطور باید جمع کنه؟ کجا باید درباره‌شون حرف بزنه؟ به چی باید ارجاع بده؟ چطوری حرف و نظرِ مخالفِ خودش رو هم احتمالاً بزنه که بعداً براش شر نشه و سفره‌ای که براش پهن اه رو از دست نده؟ به همین خاطر اه دستپاچه و بی‌کله و عصبی عمل می‌کنه و طرحِ این قبیل پرسش‌ها رو به دشمنان و رقبایِ سیاسی نسبت می‌ده. به همین خاطر اه که تیپِ غالبِ بوروکرات‌ها در جمهوریِ اسلامی به تدریج میل کرده به یه جور لمپن‌بازی و نفهم بودن یا خود رو به نفهمی زدن و توسل به پاک کردنِ صورت‌مسئله به روشِ سرکوبِ قاطع و قلدرمآب. این وسط گاهی حتا بینِ خودشون یادی هم از رضاشاه می‌کنن و چاره و علاجِ همه‌یِ دردها رو تصمیمِ قاطع و از بالا می‌دونن. ساختارِ سیاسیِ ایران داره با کردارِ خودش رضا شاه رو به عنوانِ راه‌حل می‌ذاره وسط و به عنوانِ شعار و هدیه تقدیمِ مخالفِ سیاسی می‌کنه.

۱۴۰۰/۷/۱۲

بر باد رفتنِ قدرتِ استعاره


 یه جایی خوندم نوشته بود از رپ و این فرمی‌ها زود خسته می‌شه. چون خیلی صریح و درشت اند و جایی واسه حس و حال‌هایِ شاعرانه باقی نمی‌ذارند. البته که سلائق و گوش و تربیت مؤثر اه، ولی به نظرم وقتی جایی هست که گفتار و آفرینشِ زبانی فُرمِ خاص و بی‌پرده‌یِ خودش رو با زحمت و حتا با بی‌آبرو شدن پیدا کرده، دیگه مجاز و استعاره‌هایِ گل‌درشت و مثلاً صحبت از محتسب و مست و اشاراتِ آرکائیک و در پرده به وضعیتِ روزگارمون خیلی چندش‌آور و نچسب اه (نمونه‌اش؟ یه آهنگی از عصار: فتوایِ تاک. یا خیام‌بازی‌هایِ همای که ضعیف‌ضعفا اعتراضی می‌فهمن‌اش. یا چرا دور بریم؟ اون شعرِ پست‌مدرنی که مثلاً از مهدی موسوی و شبیه‌هاش می‌آد و ذوقِ حسیِ شاهین نجفی با رعشه‌هایِ رومانتیک و شهوانی روش نشسته، که یا حالا گلایول اه واسه سنگ قبر یا 18 تیرِ بی‌سرانجامی تو سیگارِ بهمن‌اش اه).این‌ها به گوشِ من خیلی دِمُده ست و اون شرمساریِ نیابتی که می‌گن رو در من بیدار می‌کنه. به گذشته‌ای تعلق داره که دیگه امروز حتا اون‌هایی که خوش‌خط می‌نویسن‌اش یا با تحریرهایِ استادانه هم می‌خونن‌اش نمی‌تونن نجات‌اش بدن. من حتا دیگه از اون عظمتِ مدهوش‌کننده‌ای که شجریان روش سوار اه و می‌تونستم ساعت‌ها توش غرق بشم هم کمتر می‌تونم لذت ببرم. انگار فُرمی از بیان اه که زوری در ترسیمِ واقعیت براش نمونده و بالا و پایین کردن‌های اون‌هاش که دارن زورش رو می‌زنن حسِ ترحم و در عینِ حال پرت دونستنِ گوینده رو تو منِ مخاطب بیدار می‌کنه (صدی نود هم پرت اند واقعا، حتا خودِ استاد). واسه مشابه‌هایِ سینمایی‌اش ارجاع‌تون می‌دم به همون حسی که فیلم‌هایِ کیمیایی (یا مشابهِ هالیوودی‌اش، اسکورسیزیِ اولیه) حمل‌شون می‌کنه. دیگه وقتی می‌شه از یه قله‌ای مثلِ برزخِ تتلو بالا رفت و از نوسانِ ضرباهنگ و صراحت و درشتی‌اش لذت برد، چه مسیری برایِ پناه بردن به استعاره باقی می‌مونه؟