۱۳۸۹/۸/۶

قاضی و تقابل‌ها

چون به نحوی به کارم مربوط است، چند باری سعی کردم داستانی بنویسم در این باره که چطور نوعی از خصیصه و رفتار هست که به عصبیت (شک دارم عصبیت واژه‌یِ خوبی باشد) در طرفِ مقابل منجر می‌شود. داستان ماجرایِ یک قاضی بود که نحوه‌یِ قضاوت‌اش در ظاهر خیلی عادلانه و شیک و تر و تمیز می‌زد، یعنی سعی می‌کرد کاملاً بی‌طرف و منصف و بی‌قصد به نظر برسد، ولی علارغم ِ این شمایل، درصدی از مراجعین‌اش واردِ یک فضایِ تقابل با او می‌شدند و همه چیز ِ قاضی به نظرشان ساختگی و جلف و سرکوب‌گر می‌رسید. قاضی میل ِ زیادی داشت که این درصد را هم بفهمد و در خودش جا بدهد و خلاصه به‌شان حالی کند که شما اشتباه می‌کنید و من ساختگی نیستم؛ من خودم ام؛ قصدم سرکوب نیست؛ شما آدم‌هایِ متعصبی هستید؛ آن چیزی که در برابرش کوتاه نمی‌آیید حقیقتی است که پذیرفتن‌اش برای‌تان سخت است و من ِ قاضی با بی‌طرفی آن حقیقت را دست و پا کرده‌ام.

در خلالِ داستان و از دلِ یک ماجرایِ شخصی، قاضی برایِ یک لحظه دل‌اش می‌خواهد که خودش را در وضعیتِ یک متعصب بفهمد، یعنی در وضعیتِ کسی که نه تنها قضاوتی که در جهانِ اطراف‌اش وجود دارد را منصفانه نمی‌داند، بلکه حتا همه‌یِ قاضی‌هایی که در آن وضعیتِ دور از انصاف داوری می‌کنند را دروغ‌گو و خودفریب و ساختگی، و در به‌ترین حالت، ابله به حساب می‌آورد. در لابه‌لایِ این تجربه ست که قاضی حس می‌کند موقع ِ بعضی از قضاوت‌ها می‌تواند پیش‌بینی کند که این نحوه‌یِ داوری‌اش به عصبیت در طرفِ مقابل منجر خواهد شد. در واقع، جایی که می‌خواهد شروع کند چیزی یا کسی را لِه کند، حسی مبهم می‌گیردش و می‌فهمد که آن نوع داوری ممکن است که به تقابل منجر شود. خلاصه این که، قاضی به جایِ گفتن ِ «به تخم‌ام»، از طریق ِ پی‌گیریِ زیادِ این حس به چند قابلیتِ بامزه می‌رسد:

1. گاهی اوقات که از سر ِ بی‌حوصلگی و شلختگی دارد قضاوت می‌کند، می‌‎فهمد که به لِه کردنِ طرفِ مقابل‌اش مشغول است. این فهم را چند لحظه قبل از لِه کردن به صورتِ مبهم دارد و در حین ِ لِه کردن به تدریج وضوح پیدا می‌کند و در پایانِ عمل، بار ِ سنگین‌اش را به خوبی احساس می‌کند.

2. بر اساس ِ مکانیزم ِ قبلی، می‌تواند قضاوت‌هایی که منجر به تقابل می‌شوند را پیش‌بینی کند. یعنی می‌تواند حدس بزند که این قضاوت‌اش احتمالاً این حس را در طرفِ مقابل‌اش به وجود می‌آورد که دارد سرکوب می‌شود و بنابراین به طور ِ طبیعی در مقابل‌اش واکنش نشان می‌دهد. منتها داشتن ِ این قدرت به این معنی نیست که همیشه هر وقت قاضی چنین حسی داشته باشد، عصبیت حتماً در آن ور ِ قضیه ظاهر خواهد شد. در واقع، خیلی وقت‌ها آن‌ها که دارند سرکوب می‌شوند واکنشی نشان نمی‌دهند - یا متوجه نمی‌شوند، یا با قدرت ندید می‌گیرند - یا شاید هم قاضی زیادی مته به خشخاش گذاشته و سرکوب‌اش چیز ِ شایانِ توجهی نبوده.

3. موقعیت همیشه آن جوری نیست که قاضی بتواند از عهده‌یِ جبرانِ چیزی بربیاید. یعنی تنها گاهی موفق می‌شود و مناسبت دارد که از زشتی ِ قضاوت و عمل‌اش حرف بزند و قضاوت‌اش را پس بگیرد و خیلی از اوقات بی‌رحمی ِ عبور از کنار ِ چنین منظره‌ای برای‌اش دم ِ دست‌تر است.

4. و در نهایت این که، قاضی می‌فهمد آن میلی که به شکل ِ شلختگی و ولنگارانه قضاوت کردن یک‌دفعه‌ای در او ظاهر می‌شود، یا در اصل یک جور عجز و نابلد بودن است، یا این که یک جور ناامیدی ست. در حالتِ اول (عجز و نابلدی) قاضی با یک موقعیتِ بغرنج مواجه است که هیچ راهی برای‌اش بلد نیست و نمی‌داند که قضاوتِ درست چی ست، و فقط برایِ این که کار ِ مردم راه بیافتد مجبور است وانمود کنه که بلد است (یعنی پیش ِ خودش این جور ماست‌مالی می‌کند ماجرا را). در حالتِ دوم (ناامیدی) قاضی از قبل مطمئن است اگر چیزی بگوید که درست می‌داند، طرفِ مقابل‌اش هرگز زیر ِ بار نمی‌رود و از آن طرف، چون از سر ِ این ناامیدی چیزی گفته، حرف‌اش به غلط جانب‌دارانه و زمخت به نظر می‌رسد.

و اما چند سطری هم بگویم از سرانجام ِ داستان (این بخش مثل ِ همیشه و به پیروی از ذائقه‌یِ داستان‌خوانِ فهمیده‌یِ امروزی، می‌خواهد غیرمترقبه و تأثیرگذار باشد، اما کیست که نداند این تا حدِ زیادی یعنی تأییدِ نوعی سرسری بودن و بی‌قدرتی در انسان): قاضی انرژیِ زیادی صرفِ این می‌کند که معیارها و قوانین‌اش را گسترش بدهد تا بی‌طرفی‌اش ضمانتِ اجرایی داشته باشد. بعد از مدتی متوجه می‌شود که با هیچ واسطه و سخت‌گیری و منطقی نمی‌تواند در وضعیت بی‌طرفی و دامن نزدن به عصبیت دوام بیاورد. در این مرحله دیگر به قدر ِ کافی پیر شده و پیری به مشغله‌یِ فکریِ جدیدش تبدیل می‌شود.

۱۳۸۹/۷/۳۰

دلتنگی

    «بهرام شیفته‌یِ زنی شد که زیبایی و لطافت‌اش به خورشید می‌رسید. زن به ناگاه در حادثه‌ای از دنیا رفت و بهرام زان پس نمی‌توانست به قوّتِ عقل سخن گوید و جمله‌ای را درست به زبان بیاورد. گویش ِ او این گونه بود که جمله‌ای را آغاز می‌کرد و هنوز به پایان نبرده جمله‌ای دیگر از سر می‌گرفت. این کتابی ست در شرح ِ دلتنگی...»

دلتنگی خود را به شکل ِ ترکیبی از احساس‌هایِ گوناگون عرضه می‌کند: اضطراب، یأس، بی‌میلی، شکلی از فزون‌خواهی ِ ویران‌گر، و هم‌چنین به شکل ِ نوعی تعلیق؛ وضعیتی که در آن گویا همه‌یِ متونِ مرجع گم شده‌اند و شاخص‌ها و دستاویزهایِ عالَم قدرتِ نگه‌دارنده و اطمینان‌بخش ِ خود را از دست داده‌اند. توجیه دیگر به هیچ کار نمی‌آید، و بلکه فراهم کردنِ هر توجیهی برایِ تسکین ِ دلتنگی، از آن‌جا که هیچ تکیه‌گاهی ندارد، در جهتی معکوس، به تشدیدِ دلتنگی منجر می‌شود. اما این همه‌یِ ماجرا نیست. این حقیقت که دلتنگ نمی‌تواند توجیهِ تسکین‌بخش ِ خود را پیدا کند و جمله‌ای بپرورد و آن را عمیقاً از آنِ خود بداند به این معنی ست که او فاقدِ نوعی نیرویِ روحانی ست: همان نیرو که آن را به دیوانگی منتسب می‌کنند و شرطِ ضروریِ باور کردن و دل دادن به یک گفتار است. در وضعیتِ دلتنگی چنین به نظر می‌رسد که جملات ارزش ِ معنایی ِ ویژه‌ای ندارند. نمی‌توان رجحانی میان‌شان قائل شد و بنابراین، هر کدام در مسیر ِ زاییده شدن خورده می‌شوند و ناتمام و نارس و پوچ جلوه می‌کنند. باید منتظر بود تا اُبژه‌یِ دلتنگی (شخص، روزگار، حالت، خاطره و...) خودش پا به میان بگذارد و میانِ حقیقت و کذبِ کلمات داوری کند. در واقع، بخشی از نیرویِ دلتنگی از دلِ میل ِ آشکار کردنِ خود به رویِ اُبژه‌یِ دلتنگی و شنیدنِ قضاوتِ او بیرون می‌آید. در آن لحظه تنها او قاضی ِ حقیقی ست. با این شیوه می‌شود توضیح داد که چرا جریانِ دلتنگی مانندِ جزر و مد مدام تکرار می‌شود. ماجرا با چرخه‌یِ لذت‌ـ‌تخیل آغاز می‌شود. تخیل درباره‌یِ کسی که دوست‌اش داری لذیذ است. از سویِ دیگر، «لذت» وسوسه‌ای ست به سویِ «تخیل» که این نیز به نوبه‌یِ خود تلاشی ست برایِ بازآفرینی ِ واقعیت و تحلیل و توضیح ِ شرایط و نشانه‌ها. به عبارتِ دیگر، دلتنگ می‌تواند به واسطه‌یِ تخیل آرایش‌ها و شکل‌هایِ گوناگونی از شواهد و مدارک را در ذهن ترسیم کند، اما نکته این‌جا ست که او قادر نیست میانِ این آرایش‌ها دست به انتخاب بزند.

اگر فردِ دلتنگ باید یک‌ریز و بی‌وقفه به قاضی ِ بیرونی‌اش، به اُبژه‌یِ دلتنگی‌اش مراجعه کند و از دلِ این رجوع حقیقتِ خود را به چنگ بیاورد، می‌شود گفت که دلتنگی تلاشی روحانی ست برایِ بازگو کردنِ وضعیتِ خود در قبالِ دیگری و پی‌گیریِ تأثیراتِ این شرح. در واقع، دلتنگی نوعی کنجکاوی ست بابتِ توانِ انگیزاننده‌یِ توضیحی که در ذهن داریم: ما می‌خواهیم هر بار که از مفاهیم پُر ایم، آن‌ها را به آزمون بگذاریم و نتیجه‌اش را مشتاقانه دنبال کنیم. ببینیم آیا از شرح ِ من به ذوق خواهد آمد؟ آیا اساساً چنین شرحی را تأیید می‌کند؟ من چنان که باید نیرومند و پُرقوّت ام؟ این افکار با نیرویی دوچندان همه‌یِ اراده‌یِ شخص ِ دلتنگ را مشغولِ خود می‌کند و فضایی هیجان‌آلود او را در بر می‌گیرد؛ هیجانی ناشی از ترس؛ ترس ِ از خطا بودنِ همه‌یِ آن افکار و تأثرات؛ ترس ِ این که نکند به اندازه‌یِ کافی این ایده‌ها و کلمات صحیح نباشند! نکند بی‌مقدار باشند! در فضایی پاره و گسسته، در آن‌جا که علائم و نشانه‌ها هم‌زور و هم‌قدر اند، دلتنگی بیش از هر جا هم‌خانوداگی ِ حتمی‌اش با ترس را اقرار می‌کند. مسیری ست که ذهن طی می‌کند تا خود را گرفتار ِ هراس ِ از دست دادن کند و مانندِ همه‌یِ مواردِ این‌چنینی از این هراس لذت ببرد. بورخس جایی چیزی شبیهِ این گفته که فقدانِ تخیل می‌تواند انسان را از قیدِ ترس و ترحم آزاد کند. در واقع، آن که دلتنگ نمی‌شود از تخیل ورزیدن لذت نمی‎برد و بنابراین کلمه‌ای برایِ آزمودن و موردی برایِ هراسیدن ندارد. به طور ِ خلاصه، آن که دلتنگ نمی‌شود کلمه‌ای ندارد. آن که کلمه‌ای ندارد نمی‌ترسد.

۱۳۸۹/۷/۲۳

آن‌چه سرمایه‌داری می‌خوانیم‌اش

1. وبلاگِ کمانگیر هم‌دلی ِ خودویرانگری نشان داده با چیزی که آن را «سرمایه‌داری» نامیده (+). به این معنی که با بافتن ِ تمثیل و حکایت و بعد از آن با کمک گرفتن از تکنیکِ فحش دادن به خود (که این روزها شگردی رایج است) سیمایی کارراه‌انداز/خونین از سرمایه‌داری ترسیم کرده، و با زل زدن به چشم ِ دیگران تصدیق کرده که هستی‌اش «تا گردن» به چنین خونی آغشته است. بهره‌گیری از این فن ِ بیانی هر کاربری را به اینجا می‌رساند که «گُه گُه است. بله! من هم بخشی از این گُه ام»، «همینی که هست»، «بی‌هیچ توضیح ِ اضافه» و «اگر ناراحت ای راه‌ات را بکش و برو، حتا آخ هم نگو». این قبیل نوشته‌ها از وجدانی معذب بیرون می‌آیند. نویسنده‌اش احتمالاً حس می‌کند که اِشکالی وجود دارد، اما سر‌ـ‌و‌ـ‌تهِ قضیه را این طور ماله می‌کشد که خُب مشکل از بازیگران است و با «آتش» ِ سرمایه‌داری کسی هم‌چون من (کسی هم‌چون خودِ کمانگیر) هست که خوب دارد بازی می‌کند و «لوبیاپلو» و «عدس‌پلو» و این‌ها می‌پزد و مابقی ول‌معطل اند.

سوایِ این بازیِ سوزناک و مادرانه که بچه‌ها مهربان باشید و فحش ندهید و الکی از هر چیزی لولو نسازید، چیزی که گم می‌شود خودِ «سرمایه‌داری» ست که محور ِ ادعا ست. این که چیست، و آن‌هایی که احتمالاً انتقادی به آن دارند و فحشی می‌دهند واقعاً چه می‌گویند. این که چه مکانیزم‌هایی باعث می‌شود برخی خودشان را در این موقعیت به جا بیاورند که دارند خوب بازی می‌کنند و می‌توانند موقعیت را شفاف و از بالا تماشا کنند، و برخی حتا جسارت نکنند که مستقیم بپرسند انبردستِ ما تو جعبه‌ابزار ِ تو چه کار می‌کند. هوش؟ استعداد؟ نبوغ؟ قابلیت‌هایِ شخصی؟ این‌ها آن مکانیزم‌هایی هستند که آدم‌ها به واسطه‌ی‌شان در نظام ِ سرمایه‌داری طبقه‌بندی می‌شوند؟ تا جایی که می‌شود دید خیلی‌ها را با نبوغ‌شان خاک کرده‌اند بی آن که بپرسند آیا اصلاً نبوغی داشته‌اند یا نه. هر کدام از این ویژگی‌هایِ شخصی تا حدی تأثیر دارند، اما تا حالا شده به این فکر کنید که آدم‌ها درونِ یک نظام ِ اجتماعی یا یک نظام ِ سیاسی چطور و بر اساس ِ چه معیارهایی طبقه‌بندی می‌شوند؟

2. کمانگیر می‌گوید: «انواع تجربه‌ها هم هست از سواری گرفتن از «نظام ِ سرمایه‌داری». هر کدام هم خاصیت‌هایِ خودش را دارد و موفقیت‌های‌اش را و شکست‌های‌اش را. کانادا و آمریکایِ هم‌مرز ِ هم‌زبان هم سرمایه‌داری‌شان هم‌شکل نیست». در ادامه‌یِ حرف‌هایِ قبلی‌اش، این تا حدی یعنی کشورهایی هستند که از نظم ِ سرمایه‌داری به شکل ِ به‌تری استفاده می‌کنند (مثل ِ خود کمانگیر) و دیگرانی هم هستند که بلد نیستند از این نظم به شکل ِ خوب و کارآمد استفاده کنند (مثل ِ کارگرهایی که کمانگیر با خدمات‌اش از چرخه‌یِ تولید حذف‌شان می‌کند) و این طبیعی ست و مشکل از خودشان است. چیزی که در این قبیل تحلیل‌ها به چشم نمی‌خورد کارکردِ نظم ِ مسلط است. چیزی که به چشم نمی‌خورد فهم ِ مناسباتِ ارباب و بنده است. انگار چنین چیزهایی وجود ندارد و فقط مشتی بازیگر دارند نانِ استعداد و کیفیتِ بازی‌شان را می‌خورند.

نظم ِ سرمایه‌دارانه نه نظمی منطقه‌ای که آرایشی جهانی ست. این آرایش تاریخی دارد که یک‌شبه و در یک جایِ خاص از جهان، مثل ِ آمریکا و کانادا ظاهر نشده و از همان ابتدا و به تدریج کل ِ جغرافیایِ بشری را متأثر کرده. سرمایه‌داری نه منطق ِ موقعیت، که منطق ِ سلطه و استثمار ِ جهانی ست، نه در زمانِ حال، بلکه در طولِ چند قرنِ گذشته. به لحاظِ سیاسی و از منظر ِ ماهیتِ ایدئولوژیک، این قابلیت را دارد که نسبت به نظام‌هایِ سیاسی ِ گذشته با سرعتِ بیش‌تری انعطاف نشان بدهد و شکل عوض کند و توهم ِ بی‌شکل بودن را در ناظرین پدید بیاورد. گزارشاتِ مکرری درباره‌یِ گستره‌یِ فقر در آفریقا و آسیا، نظام‌هایِ عقب‌مانده‌یِ سیاسی در خاور ِ میانه (مثل ِ ایران)، نظم ِ ایدئولوژیک و منحطِ یهودی در اسرائیل، جنگ‌هایِ فرقه‌ای در سراسر ِ جهان، موردِ بسیار جالبی مثل ِ کره‌یِ شمالی و... را نمی‌توان صرفاً با تحلیل ِ عوامل ِ فردی و بد بازی کردنِ کنش‌گرانِ این عرصه‌ها تحلیل کرد. این‌ها محصولاتِ تعامل در دنیایِ سرمایه‌داری اند. چنین نظمی این خیل ِ گسترده‌یِ مسائل ِ پیرامونی را پدید آورده تا کسی هم‌چون کمانگیر کارآمدی‌اش را در آمریکا و کانادا به رخ بکشد.

کسی متولی ِ نظم ِ سرمایه‌داری نیست، اما در دلِ این نظم یک مدلِ هرمی از سلسله‌مراتبِ منزلتی تشکیل شده و بر این اساس خوب و بدهایی تعریف می‌شود. این تعریف‌ها بسیاری از اوقات زورگو، یک‌جانبه، و احمقانه است و کمکی به اعتلایِ بشریت نمی‌کند که هیچ، تأییدِ یک عده برایِ خوش‌بختی و باحال بودن را در سیمایِ رنجور و فلاکت‌بار ِ دیگران می‌جوید. باید از این قدرت در تمام ِ اَشکال‌اش پرسش کرد. بخشی از نقدِ چپ به جمهوریِ اسلامی ست که در مناسباتِ جهانی ژستِ ضداستکباری می‌گیرد، اما عملاً و به سببِ ماهیتِ عقب‌مانده‌اش در راستایِ نظم ِ سرمایه‌داری قرار دارد. آن هم نه در راستایی سازنده و مقاوم، بلکه در جهتی آشوب‌طلب و سوءاستفاده‌گر که از نقدِ بیرون برایِ سرکوبِ درون استفاده می‌کند. چپی که امثالِ من می‌شناسند آن موردِ رقت‌انگیزی نیست که بی‌بهره بودن‌اش از سوت زدن در ساحل ِ دریاچه را به گردنِ نظام ِ سرمایه‌داری می‌اندازد. چپ (در برابر ِ نظم ِ مسلطِ سرمایه‌داری) جست‌وجوگر و شناساننده‌یِ این راه است که می‌توان منتقدِ مناسباتِ بهره‌کشی و سلطه‌ای بود که از دلِ منطق ِ سرمایه‌داری در مقیاسی جهانی بیرون می‌آید و در عین ِ حال، می‌توان راهِ تعامل و تکوین ِ بهینه‌ای را در درونِ مناسباتِ زیستی و منطقه‌ای دنبال کرد. به هر حال در ایران زندگی می‌کنیم و عقب‌مانده و ضعیف ایم و برایِ وضعیت‌مان دنبالِ معنی و چاره می‌گردیم. سرمایه‌داری آن قدر سویه‌هایِ کثیف دارد که اگر کسی فقط قصد کند که تماشای‌شان کند به قدر ِ کافی دل‌اش به هم خواهد خورد و نیازی به لولو ساختن نیست. کافی ست آن‌ها که نگرانِ فحش خوردنِ این نظم اند مکان‌شان را عوض کنند و تلاش ِ کوچکی بکنند تا به هر شیوه‌ای که می‌پسندند، هسته‌هایِ قدرتِ درونِ نظام ِ سرمایه‌داری را مخاطب قرار دهند و از ستمی که دامن‌شان را گرفته پرسش کنند. و البته قرار نیست هر پرسشی به ساقط شدنِ یک نظم بیانجامد، اما مخاطب قرار دادنِ قدرت برایِ انسان‌ها معنا دست‌ـ‌و‌ـ‌پا می‌کند و برایِ زندگی مسیر می‌سازد.

۱۳۸۹/۷/۱۹

ماندگاری

مقابل ِ مانیتور به عکس‌ها نگاه می‌کنم. بی‌حوصله یکی‌یکی رد‌شان می‌کنم؛ اولی، دومی، سومی... از خاطرم می‌گذرد که این بی‌انصافی ست و باید متوجهِ چیزی باشم که به آن نگاه می‌کنم، یا این که به کل از دیدن‌اش چشم بپوشم. زمانی که این تصمیم را می‌گیرم عکسی مقابل‌ام هست و من سعی دارم دقیق نگاه‌اش کنم. کمی آسوده می‌شوم اما به این فکر می‌افتم که این عکس واقعاً مزخرف بود و تصادفاً از سر ِ اجرایِ آنی ِ تصمیمی که ناگهان به سرم زده این قدر شایسته‌یِ توجه شده و من در حق ِ تصاویر ِ قبلی که حتم دارم به‌تر بودند بی‌انصافی کرده‌ام. قصدِ اقدام ِ رادیکال دارم: باید برگردم، همه‌یِ عکس‌ها را از اول خوب برانداز کنم، به عکس ِ مزخرفِ آخری که رسیدم سریع نگاه‌ام را بگردانم و به سراغ ِ بعدی‌ها بروم. بعدی‌ها را هم باید با این حس مرور کنم که قضاوت‌ام درباره‌یِ عکس ِ مزخرف به تمامی میان‌شان سرشکن شود. مدتی که بگذرد من همه‌یِ عکس‌هایِ دیگر را فراموش کرده‌ام و فقط به آن زمانِ تصادفی و به آن عکس ِ تصادفی که آن مفهوم ِ مزخرف را به ذهن‌ام آورد فکر می‌کنم تا شرحی از بی‌انصافی داده باشم. این گونه است که یک تصویر ماندگار می‌شود.
می‌گویند باید زمان بگذرد. دل‌ام می‌خواهم بگویم گور ِ پدر ِ همه‌ی‌شان و این حرف را لااقل خودم باور کنم، که نمی‌کنم، اما جست‌و‌جوگر ِ راهی ام که باور کنم. می‌گویند زمان تسکین‌بخش است. نفَس‌شان از تهِ زمان می‌آید، از آخر ِ خط. من هنوز اولِ خط ام. کو تا تهِ زمان! بخشی از غرور و تفاخر ِ سالخوردگان زمانی که به دیگران و چیزها نگاه می‌کنند به این است که آن‌ها تهِ دوره اند و با چشمک به بقیه یادآوری می‌کنند که از زخم‌هایِ زیادی جانِ سالم به در برده‌اند. قدر ِ مسلم این که از بیچارگی‌هایِ زیادی عبور کرده‌اند. پس توانِ عبور کردن داشته‌اند. ما که داستان را نمی‌دانیم. تو بگو زنده مانده‌‌اند پس قوی بوده‌اند و با چشم اشاره به لرزش‌ها و چروک‌ها کن که یعنی بیچارگی پیرشان کرده.

۱۳۸۹/۷/۱۱

مونتنی و قرینه‌اش

مونتنی شکاک است. هنوز نمی‌توان به قطع گفت که پدر یا مادر ِ شک کیست. اما والدین و فرزندانِ این خصلت حامل ِ گونه‌ای شکنندگی ِ خوشایند اند و از ظرافتِ طبع به خودشان هم رحم نمی‌کنند. به دست نیامدنی بودنِ هستی آن‌ها را بیش از همه رنج می‌دهد. گاهی که می‌خندند، یا خوشبختانه حتا زمانی که در اندوهِ بسیاری به سر می‌برند، شک می‌کنند که این لرزش ِ دل و لرزش ِ دست آیا به طور حتم می‌ارزد؟ مونتنی روزی از خودش پرسیده بود چرا کسی باید او را دوست بدارد وقتی که چندان خودش را دوست ندارد، و به همه‌یِ دوستان‌اش خندیده بود. می‌شود حدس زد که بی‌باوریِ مونتنی به دیگران و فریب‌کار شمردن‌شان، لااقل در برخی موارد، از این‌جا آب می‌خورَد که او خود را تحقیر می‌کند و دوستی ِ دیگران را فریبی می‌شمرد که قرار است نیرویِ آن تحقیر (همان تحقیر که او واقعی‌ترین چیز می‌پنداردش) را دروغین جلوه بدهد. حس می‌کند چیزی در او زنده نیست و پس لیاقتِ این را ندارد که به شکل ِ نیرویی الهام‌بخش و زنده نگریسته شود. هر توجهی اندکی غیرمعمول او را برمی‌آشوبد. و کیست که نداند واقعیت این است که او به توجهاتِ غیرمعمول دل می‌بازد و حتّا شیفته‌ی‌شان است، و فقط از سر ِ تحقیر ِ خود به آن‌ها چنگ می‌زند.

مونتنی قرینه‌ای دارد بسیار شبیه به او، در آن سویِ دیوار، که نام‌اش چندان اهمیتی ندارد، یا اصلاً همان «قرینه» نام ِ مناسبی ست. نوشتن برای‌اش تسکین است. به فردِ زبون و پستی شبیه است که به خود می‌پیچد و به کاغذ و قلم پناه می‌بَرد تا بدن‌اش را راضی کند. به چه راضی می‌شود با نوشتن؟ به روشنایی، به نور، به آن‌چه شاید از کلمات بر او بتابد. زیاد می‌نویسد و نوشته‌های‌اش شرحی نو بر مفاهیمی تکراری اند. آدمی بیش از هر چیز به معنایی نیاز دارد تا بدن‌اش را رام کند. او این معنا را مدام گم می‌کند. معنای‌اش او را رها کرده است. خماری از سرـ‌و‌ـ‌کول‌اش بالا می‌رود، پس می‌نویسد.

قرینه گاهی با مونتنی در مقام ِ معشوق سخن می‌گوید. به ماشین ِ تولیدِ فرضیه تبدیل شده است و مونتنی، با دفتر و عصایی آمیخته به شک، به کارگزار ِ رد یا تأییدِ صحتِ فرضیات. هر روز چیزی نو به ذهن‌اش می‌رسد، اما نمی‌داند به کجا آویزان‌اش کند. می‌خواهد از پستانِ معشوق بیاویزد، از مویی که رویِ شانه‌یِ برهنه‌اش ریخته، یا کبودیِ محوی که زیر ِ شکم‌اش از راست به چپ جابه‌جا می‌شود. این‌ها چقدر درست است؟ شاید ساده‌تر از این‌ها باشد، اما او از آن سادگی بسیار دور است. فکر می‌کند که شاید مونتنی حسابِ دیگری رویِ او باز کرده. از خودِ فرضیات که بگذریم همین‌جا می‌شود گفت که جالب‌ترین قسمت‌اش این است که رگه‌یِ هر فرضیه‌ای را می‌تواند تا بی‌نهایت دور و تا بی‌نهایت نزدیک دنبال کند و تأییدش را در شواهدِ مختلف به جا بیاورد. این به نظر احمقانه می‌رسد. مگر چند جور می‌شود روایت کرد؟ گاهی هم تکذیب‌شان می‌کند. اما چه کسی بر صحتِ گفته‌های‌اش شاهد است؟ مونتنی شکاک است و مدام می‌خندد. قرینه برایِ که می‌نویسد؟ خواننده‌یِ ناپیدایِ او که شاید روزی چیزی به دست‌اش برسد و دل‌اش با او همراه شود. یا خدایی دور که به جایِ نوشتن، روزی قرار است خواندن بیاموزد. یا خسته‌یِ لوده‌ای هم‌چون خودش که از آب‌ـ‌و‌ـ‌تابِ پیچیدنِ او به خود و دیدنِ شرح‌اش درس می‌گیرد. دارد بی‌کم‌ـ‌و‌ـ‌کاست به آموزنده‌یِ درس‌ها تبدیل می‌شود. اما مونتنی با خشم به او می‌گوید که کسی از این‌ها درس نمی‌گیرد. حتا خودش هم از آن‌چه می‌نویسد بیزار است. نشئگی که بپیچد به همه‌یِ عهدها و علائم، به همه‌ی ِ آن نورها که قبلاً به او تابیده‌اند پشتِ پا می‌زند و راهِ تسکین را می‌جوید و می‌نویسد. به راهی می‌رود که او را دور بیاندازند. از دور انداخته شدن لذت می‌برد. به هر مذلتی تن می‌دهد، در عین ِ آن که رنگِ مذلّت را خوب می‌شناسد. تحقیر پشتِ تحقیر، و اراده‌ای که از شکسته شدن لذت می‌برد و سنگین‌ترین بارها را به دوش می‌گیرد. همه‌یِ عالَم به او می‌گویند که باید رها کند و با این که حرفِ همه‌‌ی‌شان را درست می‌داند حاضر است برایِ مونتنی همه‌یِ عالَم را رها کند. در یادداشتی به او می‌نویسد: مونتنی ِ عزیز! می‌گویند که مونتنی شکاک است. هنوز نمی‌توان به قطع گفت که پدر یا مادر ِ شک کیست...