۱۳۸۴/۹/۷

دل به معجزه بسپار

برای زندگی کردن، به چیزی از جنس معجزه نیاز است. چیزی که همه‌ی هستی را تحت‌الشعاع ِ خود قرار دهد. معجزه همیشه هست، همیشه بوده، مختص پیامبران نیست. کار ِ پیامبران تنها یک گونه‌ی خاص و بسیار نادر از انواع معجزه است.

معجزه به زبانی بی‌ادعا و بسیار متواضع، همچون میدانی مغناطیسی، ایمان را در وجود ما جذب می‌کند. آنگاه که ایمان داشته باشی، بر فراز ِ جهان می‌ایستی. برفراز ِ جهان جایی است که عقل در تنگناست، مجالی برای عرض اندام ندارد. به مدد معجزه، هستی ِ آگاهانه به هستی ِ شورانگیز مبدل می‌شود. با معجزه می‌توانی خود را حلق‌آویز کنی، سوار بر یک هواپیما خود را به یک برج بلند بکوبی، قطورترین و پرمعنی‌ترین کتابهای عالم را بنویسی، خون بریزی و آنگاه که خونت ریخت، چشم به آسمان داشته باشی. با معجره می‌توانی از یکایک نفسهایت لذت ببری، شادمانه قدم برداری و از اینکه ببری یا ببازی فکرآگین نباشی.

نماد ِ انسان ِ دل به معجزه داده در ادبیات، قمارباز است. او کسی است که دست به کاری می‌برد که برد و باخت در آن به یک نسبت (و کاملا تصادفی) تقسیم شده است. اما حتی اگر ببازد، و حتی اگر هرچه دارد از کف بدهد، لول ِ لول و شنگ ِ شنگ، به نوبت ِ بعدی می‌اندیشد، به آنچه در پیش است. از رهگذر عقل، قمار کردن و هرآنچه هست را باختن، به هیچ وجه کار درستی نیست (-عقل عرصه‌ی نیک و بد را تعریف می‌کند-). اما قمارباز این را نمی‌فهمد. او دل در گرو معجزه‌ی زیستن دارد.

همه‌ی زیبایی‌ها و فریبندگی‌های عالم، آنگاه که در جان ِ ما منعکس شوند، می‌توانند نقش معجزه را بازی کنند. زیبایی ِ یک گل، گاهی، حتی برای دمی، عقل را می‌پراند، شور را در سر می‌پراکند و تو را از خود بی‌‎خود می‌کند. حالا تعجبی ندارد اگر بدانیم لشگرکشی‌های بزرگ تاریخ، تنها به هواداری ِ عشق ِ یک زن پدید آمده. آری عشق؛ این معجزه‌ی معجزه‌ها، این ایمان ِ شورانگیز.

ما عوام‌الناس، اغلب‌مان به مدد معجزه است که زنده‌ایم. توده را با عقل چه کار؟ عقل از آن روشن‌اندیشان است. رانه‌ی اصلی ِ ما مردمان، همواره نه در چیزی همچون عقل، که در چیزی همچون معجزه، همچون عشق، نهفته بوده. عاقلان به هستی ِ اندیشناک‌شان سرخوش‌اند و ما به کامیابی ِ جاودان. روشن‌اندیش نیز برای زیستن باید عامیانه، همچون ما، بزید.

معجزه قابل انتقال نیست. آنچه ایمان را در من پرورانده، شاید با تو هیچ نکند. اگر این را ندانم، ایمانم را به ایدئولوژی تبدیل کرده‌ام. اینگونه است که اغلب مؤمنان ایدئولوگ می‌شوند. آن هم نه از سر ِ خباثت و دشمنی، بلکه بدان جهت که می‌خواهند آن شور را که در درون خود یافته‌اند، در بشریت جاودانه کنند. مؤمنان غمخوران ِ بشریت‌اند. اما اینان غافلند که شور نه چیزی از جنس ِ فلسفه و کلام، که چیزی از جنس ِ شعر است. از جنس ِ بودن. برای جاودانه کردن ِ شور درونت، ایدئولوگ نباش، خودت یک معجزه باش.

۱۳۸۴/۸/۲۶


تو هنوز بسیاری چیزها را نمی­فهمی، چون هنوز بسیاری چیزهای دیگر را تجربه نکرده­ای. نبوغ در فهمیدن یعنی بی­پروایی در تجربه کردن.

۱۳۸۴/۸/۱۵

کتاب فروش


فروشندگان کتاب سهم ناچیزی از آنچه می‌فروشند می‌برند، شاید به همین دلیل است که معمولا بداخلاق و گنده‌دماغ‌اند. کتاب‌فروش ِ خوش‌اخلاق کم پیدا می‌شود و یافتنش واقعا موهبتی است. آنهائی‌شان هم که مهربانند و خوش‌برخورد، اغلب فرهیختگانی‌اند که به کتاب عشق می‌ورزند، زندگی‌شان است، و بودنشان به بودنش بستگی دارد.
در چرخه‌ی تولید و مصرف ِ کتاب، جایگاه یک کتاب‌فروش چیست؟ نویسنده‌ای است که می‌نویسد؟ یا خواننده‌ای که می‌خواند؟ یا ناشری که اثر را در نسخه‌های متعدد و همگی یکسان و شبیه به هم، روانه‌ی بازار می‌کند؟ او از اهداف ِ عالی و غایی ِ این کالا عمیقا به دور افتاده است. در واقع حتی یک ناشر، یک ناشر ِ فرهیخته و دوستدار ِ فرهنگ نیز در لحظاتی از زندگی‌اش این احساس را می‌کند که؛ «نکند از سر ناتوانی در داشتن شغلی درجه یک (مانند نوشتن و خواندن)، به این کار متمایل شده است. نکند انسان ِ ناتوانی است که در خدمت توانایی ِ دیگران اجیر شده است!»
شک ِ دل‌آزار «نُخودی» بودن، گاهی یک مترجم را نیز آزار می‌دهد. مترجمی که دارد، نه تافته‌های جانش را، که بافته‌های جانی دیگر را از نو می‌زایاند، دائم در حال غلبه بر حس «حاشیه‌ای بودن» و «اصیل نبودن» است. او با کشیدن حصار ِ بدخلقی و کژدماغی در اطراف ِ خود، هر گونه نقد احتمالی را در این زمینه طرد می‌کند. او نمی‌خواهد در جمع فرهیختگان، همچون یک ماشین ِ ترجمه با او برخورد شود. نمی‌خواهد یک واسطه باشد. او خود ِ متن است. اوست که باید خوانده شود. حاشیه دیگرانند.
کتاب‌فروش نیز کتاب می‌فروشد، اما از کسی می‌گیرد که آنرا نوشته و چاپ کرده، و به کسی می‌فروشد که (احتمالا) آنرا می‌خواند و می‌فهمد و درباره‌اش می‌نویسد و آنرا بازتولید می‌کند.
خواندن-نوشتن؛ پاک‌ترین چرخه‌ها، ناب‌ترین دلمشغولی‌ها.
اما کتاب‌فروش به ناچار، واسطه‌ای دست چندم است، و از این همه زلالی و پاکی محروم. نه اینکه نخواند و ننویسد، بلکه چطور بخواند و چطور بنویسد؟ او گذرگاه ِ چیزی است که مشتریان و متولیانش تقدیسش می‌کنند و آنرا در او سراغ می‌گیرند. به همین علت، حتی اگر بخواند و بنویسد، رفتار کاسب‌کارانه ایجاب می‌کند که به چیزی غیر از فرهیختگی و فرزانگی تظاهر کند. چرا که نه می‌تواند جوهره‌ی آنچه می‌فروشد باشد و نه چنین جوهره‌ای از او خواسته می‌شود. از او «کتاب» می‌خواهند نه «فهم».
مثلا یک لباس‌فروش، یا یک پارچه‌فروش را در نظر بگیرید. لباس‌فروش و پارچه‌فروش از مشتری مطلع‌ترند. آنها هستند که مشتری را در یافتن ِ جنس بهتر کمک می‌کنند. به او اطلاعات می‌دهند و حتی در برخی موارد، برای بازارگرمی هم که شده از اجناس‌شان بد می‌گویند. یعنی در هنگام راهنمایی ِ مشتری جوری وانمود می‌کنند که گویی یک آدم ِ بی‌طرف و آگاه دارد نظر می‌دهد. نظرات آنها برای خودشان کاملا صائب است. اصلا احساس نمی‌کنند که نباید نظر بدهند و یا اینکه مشتری بیشتر از آنان می‌داند. مشتری نیز تاحدودی که فضای گفتگو از قواعد سود و تجارت فاصله می‌گیرد، می‌پذیرد که فروشنده انسان آگاهی است، و نسبت به شغلی که دارد فرد صاحب‌نظری است.
اما فروشنده‌ی کتاب چه؟ چه کسی نظر او را در مورد خوب بودن یا بد بودن یک اثر می‌پذیرد؟ چه کسی اصلا از او نظر می‌خواهد؟ از او می‌خواهند که گذرگاه و معبر فهم دیگران باشد. نام کتابها و افراد را در ذهن ثبت کند و تاریخ ِ چاپ و ناشر را به خاطر بسپارد، و بداند چند تا موجودی از فلان کتاب هست و آن کتاب چقدر خریدار دارد. همین! بیش از اینها، در یک کتاب‌فروشی گفتگویی صورت نمی‌گیرد. نمی‌شود. فروشنده فروشنده است. کالا، خواه پارچه باشد، کتاب باشد، یا هر چیز دیگر. فروشنده فرصت این را ندارد که مراحل تکوین و معنای ناب ِ آنچه می‌فروشد را بدست آورد. بیگانگی میان کالا و انسان در کتاب‌فروشی‌ها از هرجای دیگر بیشتر است.
در واقع، این رویه به اشکال گوناگون تعدیل شده است. گاهی اوقات کتاب‌فروشی‌ها تعمدا آغوش خود را برای خوانندگان و نویسندگان می‌گشایند و از بُعد و دوری ِ آنان می‌کاهند و نقشی پدرانه و واسطه‌گر به عهده می‌گیرند. نقشی فرهنگی و فرهیخته‌منشانه. صلبیت کالایی بودن کتاب را می‌شکنند و از این طریق با خود آشتی می‌کنند.
فروشنده، گاهی نیز با اندک شناختی از نویسنده و سبک و سیاق مخاطبان، در موضعی عینی‌تر و آگاهانه‌تر می‌نشیند و با مقاومتی درونی، «خود»ی به رخ می‌کشد:

- مشتری: آقا ببخشید، فراسوی نیک و بد رو دارید؟
- فروشنده: نیچه؟*
- مشتری: بله، مال نیچه اس.
- فروشنده: نه، چاپش تموم شده. بعید می‌دونم، ولی حالا بگرد،شاید تونستی دست دومش را جایی پیدا کنی. ما که نداریم.

*: به اینکه فروشنده نام نیچه را می‌برد توجه کنید. این یعنی او را می‌شناسد. کافی است متوجه باشیم که بدون بردن نام «نیچه» نیز می‌توانست بگوید نداریم.