۱۳۸۵/۸/۲۷
آبمیوه
- این آبمیوه واقعا میتونست چیز ِ بیست و چهاری باشه!
- چیز ِ بیست و چهار؟
- آره دیگه! یعنی میتونست چهار درجه از اینی که هست بهتر باشه.
- (دیدید! حالا فهمیدید من چی میگویم؟ مطلب دستتان آمد؟ تو همین جملهی کوچکاش کُلی مفهوم خوابیده بود و من الآن ذهنم درگیر ِ آن مطالب است. اولا رساند که آبمیوهی بیستی دارد میخورد. در ضمن، دارد میگوید حداقل چهار تا ایده دارد که میتواند آن آبمیوه را چهار درجه بهتر کند. و همهی این مفهومها را هم آنقدر باحال گفت که من واقعا کفام برید. حالا البته نمیدانم دارد شوخی میکند، یا دارد جدی حرف میزند. چون میدانید! اگه یک آبمیوه چهار درجه بهتر شود، آن وقت باز تبدیل میشود به یک آبمیوهی بیست. چرا؟ خب معلوم است دیگر. چون حدِ نهایی ِ نمرهای که یک آبمیوه میتواند بیاورد بیست است. اگر یک آبمیوهی بیست، چهار درجه بهتر شود، آن وقت نمرهی خودش باز میشود بیست، و نمرهی آبمیوههای دیگر از شانزده حساب میشود. تازه همهی اینها هم مالِ زمانی است که ما بتوانیم مقدار ِ خوبی ِ یک آبمیوه را بر اساس ِ درجه حساب کنیم، که کار ِ واقعا طاقتفرسا و مشکلی است. خلاصه، در احوالِ یک آبمیوه، با چهار درجه بهتر شدن هیچ تغییری رخ نمیدهد، بلکه آبمیوههای دیگر را چهار درجه پائین میبرد.) خُب، یعنی اگه چهجور بود چهار درجه بهتر میشد؟ اصلا مگه نمرهی بیست و چهار هم حسابه؟
- همین دیگه! یه آبمیوهی نمرهی بیست، در صورتی که بتونه چهار درجه بهتر بشه، یعنی امکان داشته باشه که چهار درجه رشد کنه، چیز ِ واقعا گندی به حساب میآد. چون تو اون لحظه تو میفهمی که یه جنسی دستته که هنوز چهار راه مونده تا به اوج ِ خوبیش برسه. و این یعنی نقص، یعنی نابودی، یعنی زهرمار، و یعنی همین آبمیوهی کوفتی که دستِ منه.
- (وای خدای من! شما هم دیدید؟ دیدید چی کار کرد؟ خب راست میگوید. یک آبمیوه که تو میدانی هنوز چهار درجه مانده تا واقعا عالی بشود، یک آبمیوهی به-درد-نخور است. فقط من نمیدانم داشت این حرفها را شوخی-شوخی میزد، یا واقعا حالیش است که چه حرفهای باحالی دارد میزند! ولی به نظر نمیرسد که دارد شوخی میکند. خب خنده که دلیل شوخی نیست. این پسره همیشه دارد میخندد. رو همین حساب به نظرم میفهمد چی دارد میگوید، و کاملا هم حق دارد. اما مگر این آبمیوه چه فرقی با بقیهی آبمیوهها دارد آخر؟) ها؟ این آبمیوه چه فرقی با بقیهی آبمیوهها داره مگه؟
- فرق که، همهاش فرقه پسر. [پاک در حالِ جدی حرف زدن است.] مگه این که تو فکر کنی آبمیوهای که دوستدخترت برات خریده باشه، با آبمیوهای که از رو زمین پیدا کرده باشی، هیچ فرق با هم ندارن. [پقی میزند زیر خنده.]
- (ها! حالا فهمیدم منظورش چی است. پس این تا حالا داشت شوخی میکرد. منظورش این بود که این آبمیوه فرقش با بقیهی آبمیوهها این است که یا از دستِ دوستدخترش گرفته، یا اینکه از رو زمین پیداش کرده. گفتم. فکر کردم چه حرفِ عمیقی میخواهد بزند!) حالا این کدوم آبمیوهاس؟ دوستدخترت داده یا از رو زمین برداشتیاش؟
- هیچکدوم.
- ولی خودت گفتی ...
- نه. من فقط گفتم این دو جور آبمیوه با هم فرق دارن، ولی نگفتم آبمیوهی من جزء کدوم دسته است که!
- آره. ولی من فکر کردم منظورت همین بوده.
- خب اشتباه فکر کردی. [قوطی ِ آبمیوه را پرت میکند لای چمنها و پا میشود و میرود.]
۱۳۸۵/۸/۲۴
رفته بودیم تا با یکی از بازماندههای قبایل ِ آفریقایی مذاکره کنیم. من با مقاومتِ سرسختانهی یک خانواده مواجه شدم. از آن میان، زنی سیاه، برهنه و گوشتآلود، سرسختی ِ عجیبی نشان میداد. نمیفهمیدم چرا حرفِ من را قبول نمیکند و ساز ِ مخالف میزند. میل ِ عجیبی داشتم که حقیقت را به او نشان بدهم، اما انگار نمیفهمیدم او چه میگفت. درست لحظهای که او حرف میزد ارتباطِ ما قطع میشد. در یک لحظه، با حالتِ قهر و تهدید، میلهای فلزی برداشت و درونِ دهانش کرد. من نگاهش میکردم و فهمیدم که میخواهد به نشانهای اعتراض، دندانهایش را یکییکی بیرون بکشد. رویم را برگرداندم. وقتی دوباره برگشتم، نوزدای سفید را بغل کرده بود. نوزاد از تنشهای بدنِ آن زن و جیغی که در اثر ِ کندنِ دندان سر میداد به گریه افتاد. صدای ضجّهی هر-دو-شان، شکنجهی دردآوری برایم بود. مستأصل بودم. دوباره که برگشتم دهانم طعم ِ خون میداد و دندانم در دستم بود. با زبانم جای خالی ِ دندان را جستجو میکردم. از دست دادنِ دندان، پاک زیر-و-رویم کرده بود. از نحوهی اعتراضم ناامید شدم. دندان درآوردن کار ِ من نبود.
۱۳۸۵/۸/۱۵
در جدال با زیبایی
I
اشتیاق ِ اولیه برای درکِ همهجانبهی یک چیز (همان اشتیاقی که گاهی نسبت به بعضی چیزها در وجودمان حس میکنیم)، باعثِ سرخوردگیمان میشود. چنین اشتیاقی باید با عقلانیتی عاطفی درآمیزد. نباید سعی کنیم با انرژیِ بسیار ِ اولیه، همهجای یک چیز را ببینیم، بلکه باید آن انرژی را صرفِ خوب دیدنِ یک جزء کنیم (بی وسواس / بی زیادهطلبی؛ جیره بندیِ اشتیاق). اجزاء، اشتیاق ِ دیدنِ هم را زنجیرهوار دامن میزنند و ما را به سوی باقی ِ قسمتهای نادیدهی چیز میسُرانند. اینجوری، حسی خوب همیشه با ما میماند؛ ما فرصتِ دیدن داریم، همیشه باز میگردیم، دوباره میخوانیم، خوب میخوانیم، و مهمتر از همه؛ مشتاقیم.II
سکوت اهمیتِ فراوانی دارد. بین ِ حرفها، سکوتی مناسب و شایسته، ارزش ِ سخن را چندبرابر میکند. سکوت برای نوشته، فاصلهی میان کلمات و جملات است. گاه که یک سطر۫ فاصلهای مناسب با سطر ِ بعدی داشته باشد، خیالِ آدم راحت میشود که گذرگاهِ مناسبی برای اتصالِ معانی تعبیه شده است؛ آری، گذرگاهی فیزیکی، برای خودِ خودِ معنا!۱۳۸۵/۸/۱۱
شمس تبریز
1
شمس و مولانا، نه خودشان، که زبان و اندیشهشان، و یعنی خودم (خودِ هر کس) در آئینهی آنکه میخوانماش، همیشه اشتیاق ِ من را برانگیختهاند. جدید اند. اصلا نمیتوان بهشان گفت «سنتی». زنده اند. چیز ِ زنده، سنتی نیست. در زندگی جریان دارد. مرور میشود. خوانده میشود. فهمیده میشود. چونانکه هر کتابِ دیگری فهم و خوانده میشود. با زبانی بدیع، درونی، و جستجوگر. (آیا ادبیاتِ مدرن چیزی غیر از اینهاست؟) به نظر ِ من، دغدغههای همیشگی ِ انسان را، وقتی کسی آرام و شورانگیز زمزمه میکند، به ابدیت میپیوندد، به انسان، به جایی که زمان نمیشناسد. سوالاتِ بشر از همان ابتدا، همینهایی بود که هنوز هم هست، هیچ تغییر ِ شگرفِ بیرونیای رخ نداده (و به گمانم رخ نخواهد داد). آنچه به راستی تغییر ِ شگرف است، آنچه به راستی جانها را میلرزاند، بسی ساکتتر و متواضعتر از آنی است که دنیای بیرون را به دگرگونی وادارد. روزی هزار زلزله رخ میدهد (بلکه هم بیشتر)، هزار تغییر ِ ژرف، در اعماق، در درونِ جستجوگران، هر یک به رنگی و به گونهای، بیآنکه جهانی در خبر باشد. این بیرون، همهچیز بیخبری است، همهچیز پوشیده در غوغاست، سر و صدا، هیاهو، منتظر، و به همین میزان، پَرت، دور، خراب، دروغین. به همین دلیل مایلم با دکتر موحد موافق نباشم، آنجا که میگفت؛ بدونِ تسلط به معارفِ اسلامی، تنها از آهنگِ کتابِ شمس میتوان لذت برد. به گمانم، معارفِ بشری، که نه، سوالِ بشری داشتن هم کفایت میکند.پیرمردی مؤدب، آذری لهجه، با شور و حالِ خاص ِ تُرکها وقتی سر ِ چیزی به هیجان میآیند (اینگونه میشوند؛ معصوم، گسسته از دنیا، جدّی)، دانشمند و چیزدان، میشود محمدعلی موحّد. دیروز بعد از ظهر، در شهر ِ کتابِ زرتشت، دربارهی مقالات شمس سخن گفت. برنامهای که قرار است دو چهارشنبهی دیگر هم در همان مکان برگزار شود (جا کم است، اگر خواستید بروید، زودتر بروید. زودتر از چند؟ از پنج ِ عصر).
2
دکتر موحد توضیح میداد که در آن زمان (قرنِ هفتم هجری) مناقبنویسی رواج داشته. هر مریدی، شرح ِ حالِ مرادش را هر طور که میپسندیده مینوشته، و در این نوشتن از انتسابِ هیچ کرامتی، که به شأن و عظمتِ مُراد بیافزاید، کوتاه نمیآمده. و البته این کاری عادی بوده و کسی مریدان را بخاطر ِ این جور حرفزدن مؤاخذه نمیکرده، که مثلا؛ «برو بابا، دری-وری نگو. این چرندیات چیه که به یه آدم نسبت میدی؟ ...» و خلاصه گویا این شرححالهای عجیب-غریبی که ما امروز در کتابهای سیره و مناقب میخوانیم، و فراواقعی بودنشان تو ذوقمان میزند، در زمانِ خودش به عنوانِ تعارفاتِ مرید و مرادی فهم میشده و رسم بوده و رایج. (دقت دارید که همانموقع چقدر روشنفکرانه با این ماجرا برخورد میکردند؟ مثل ِ یک عادت، یک رسم؛ از مُرید توقع داشتند که در کار ِ مُراد مبالغه کند. مرید و مبالغه هموزن بودند.) بعد فکرش را بکنید در این هیس و بیس، یکی همچون شمس پیدا بشود که برای بیانِ خودش زبان اختراع کند. به آنچه مریدان میگویند راضی نشود، حقیقتِ خودش را طلب کند، اگر اغراقی در کار میآورَد آن را از زبانِ خودش بازگو میکند، با همه در میافتد. اغراقی که نه از دهانِ یک مرید، که از دهانِ خودت جاری بشود، صورتِ «دعوی» به خود میگیرد. تو میشوی یک «مدعی»، کسی که مناقباش را، خودش میگوید. حتی خودِ شمس هم در این امر صراحت داشته، و از «دعوی» به عنوانِ «وجهِ کبریایی ِ سخن» نام برده. اما فکرش را بکنید که کار را به همینجا رها نکرده. اگر جایی، از سر ِ اغراق، یا حقیقت، خود را به خورشید و مولانا را به ماه تشبیه کرده، جایی دیگر نیز از بدیها و تلخیها و تاریکیهای وجودش سخن گفته، و توجه را به آن سویهها نیز جلب کرده. همین کارش است که امروزین و لذیذ جلوه میکند؛ بازی با خود (نه خودارضایی)، خودگویی ِ اغراقآمیز (مانندِ خدا)، و کشفِ اینکه چنین گفتنی، سخن را رازآلود و معماوار میکند، و در همان حال، سقوط از آن اوج ِ خودبینی؛ از ضعف و نیستی گفتن، بر هم زدنِ خود، خودشکنی.3
یکی از مفاهیمی که دکتر موحد توضیح داد و به دلم نشست و معانی ِ مختلفی را برایم تداعی کرد، مفهوم ِ «استشهاد» (شاهد آوردن / طلبِ شاهد کردن) بود. وقتی اندیشه عقیم و سترون میشود، انسان رو به شرح و تعلیق و حاشیهنویسی میآورد. دائم کتابهای مختلف را زیر-و-رو میکند و کارش میشود توضیح ِ افعال و کلماتِ این و آن. مثلا از معراج ِ پیغمبر میگوید و کُلی شرح و تفسیر میدهد که پیامبر چگونه این کار را کرده و این کار یعنی چه و در شبِ معراج با چی رفته و کی را دیده و اینکه اول فلان کار را کرده یعنی چه و هزار حرفِ باربط و بیربطِ دیگر را به هم میپیچاند. شمس میگوید؛ پیغمبر به معراج رفته؟ بسیارخُب، رفته باشد. این برای شاهد آوردن و «استشهاد» خوب است، که مثلا کسی هم بوده که به معراج رفته. حالا اما، تو کجا رفتهای؟ تو چه میگویی؟ حرفِ خودت چیست؟ ذوق ِ تو کو؟4
طریق ِ حقیقی «عشق» است، نه عقل، نه استدلال و نه هیچ چیز ِ دیگر. ما با استدلال که به سراغ ِ چیزی میرویم، اگر بیابیماش، آن چیز را تسخیر میکنیم و به زیر میکشیم. حقیقت از آن رو با استدلال نارسیدنی است که به-زیر-ناکشیدنی است.5
باقی چیزها دربارهی خدا و نیاز و سبزک و آئینه و آیاتِ الهی و انبیاء و اینها بود که با عرض ِ پوزش از خوانندگان به علتِ اتمام باطری! با چشمی خوابآلود و قلبی [کاملا] نامطمئن، از حضور ِ همهی برادران و خواهران مرخص شده، حرفِ شمس را هم خودش بهتر از همه زده، و رحمة الله و برکاته.