۱۳۸۴/۵/۳

صداقت

صداقت در وجود جوانان ایران فرم جالبی پیدا کرده است. معیار شناختی که برای دیگر انسانها به کار برده می‌شود، همین عاملِ صداقت می‌باشد.

این مفهوم و برداشت خاص از صداقت در تقابل با عُرف و دین و اخلاق است که جلوه‌گر می‌شود. انسانِ اخلاقی یا کسی که خود را پایبند به مذهب یا اخلاقیات نشان می‌دهد، کسی است که در اغلب فر هنگها و زمینه‌های ملی و قومی، مورد استقبال و پذیرش قرار می‌گیرد. ملتها و اقوام برای تمرد از اخلاق مجازاتهایی قرار داده‌اند و در مقابل انسانهایی را که هنجار عرفیِ موجود را می‌پذیرند، می‌نوازند و بها می‌دهند. البته روند جهانی فرهنگ، به سمتی می‌رود که کنترلِ فیزیکی‌ای که دنیای قدیمی‌تر، برای بسط ارزشها و اخلاقیاتش به کار می‌گرفت روز به روز منسوخ‌تر می‌شود و در عوض مراقبت روانی و فکریِ بیشتری اعمال می‌گردد. این حالت به نحوی است که مثلاً به تدریج کمتر دیده می‌شود که کسی را بخاطر مسائلِ جنسی‌اش مؤاخذه کنند، اما ابزارهای مراقبت و کنترل خارجی چنان سلطه‌ی سنگینی ایجاد کرده که دیگر کمتر کسی از نگاه تیز نگاهبانان محفوظ می‌ماند. این شرحی است که فوکو در مراقبت و تنبیه از روند دنیای مدرن می‌گوید.

به نظر او دنیای مدرن مانند یک زندان است و برای توصیف چنین زندانی از طرح ساختمانیِ (پانپتیکن) بنتهام یاری می‌گیرد. زندانی که در آن زندانبانان به واسطه‌ی مدلی که ساختمان دارد کاملاً مسلط به زندانیان هستند. دیده نمی‌شوند، اما زندانیان را می‌بینند و کوچکترین رفتارشان را به زیر سؤال می‌گیرند.

پس تا اینجای کار دو پیش‌فرض مطرح کردیم. اول اینکه مفهوم صداقتی که می‌خواهم در اینجا توصیفش کنم به نوعی در تضاد با عرف و اخلاق و مذهب است و دوم اینکه جوامع می‌کوشند تا با شیوه‌های گوناگون (سنتی یا مدرن) به استقبالِ عمل اخلاقی و هنجارمند بروند. حالا بر پایه‌ی این دو شرحی که گذشت باید بگویم، صداقتی که هم‌نسلان من به آن گرویده‌اند، نوع خاصی از صداقت است که در قدم اول مخالف عرف و اخلاق و مذهب قد می‌افرازد و دوماً استقبال جوّ عمومیِ جامعه از عمل اخلاقی را به استهزا می‌گیرد.

به گمانم، مخالفت جوانان با عرف و اخلاق، به سبب تعریفی است که از انسان در ذهن دارند. به نظر آنها همه‌ی ما انسانها، اشخاص لذت‌طلب و عصیان‌کاری هستیم. الگوهای اخلاقی و مذهبی، سعی در قلبِ واقعیتِ وجودی انسان دارند. یعنی می‌خواهند به دروغ ذات انسان را دگرگونه جلوه دهند و مثلاً بگویند آزادی در تمتع جنسی، در شأن انسان نیست و حال آنکه شأن انسان قراردادی است بینِ آدمیانْ که می‌تواند دگرگون شود و هیچ میثاقِ تغییرناپذیری در این‌باره در میان نیست. صداقت و راستی در این نیست که ذات خودت را پنهان کنی و به فرشته بودن تظاهر نمایی بلکه برعکس، انسانِ صادق انسانی است که اقتضای چیزی که هست را بپذیرد و از آنچه هست شرمگین نباشد. پس به قوانین و شیوه‌های عُرفیِ جامعه هم باید به دیده‌ی استهزا نگریست. استهزا سلاحی است که با کاستن از ارزشِ ماهویِ خصم، از سیطره‌ی ذهنی‌اش می‌کاهد. لذا باید ارزش‌های جامعه را اینچنین فروریخت: با بی‌اعتنایی و تمسخر.
اینگونه اعتقاد به صداقت داشتن در شرایطِ امروزینِ جامعه‌ی ما، می‌تواند عکس‌العملی به گرایشات افراطی در دین و اخلاق باشد. به گمانم آنچه که من شرح مختصری از آن گفتم را به راحتی می‌توان در کوچه و خیابان‌های تهران دید. خیل جوانانی که برخلاف ارزشها و ایدئولوژی‌های حاکم بر جامعه لباس می‌پوشند، اعلام حضور به جنسِ مخالف می‌کنند و تقربیاً در محیطی ساختارشکننانه (آنچنانکه فوکو توصیه کرده بود) نفس می‌کشند و قدم برمی‌دارند. صدای ذهنی من ازِ اغلبِ جوانان هم‌نسل‌ام شاید این باشد:

«ما آدمها هممون گناهکاریم و عاصی. کسی رو نمی‌شناسم که اشتباه نداشته باشه و اشتباه نکرده باشه. اما آدم ریاکار و ظاهر فریب، قصدش اینه که به همه بلند بلند بگه، "من پاکم، من پاکم" در صورتیکه نیست و نمی‌شه باشه، و همین بزرگترین دروغِ یه ریاکاره، که به چیزی تظاهر می‌کنه که اصلاً با جوهر بشری، اون هم تو قرن بیستم جور در نمی‌آد. مثلاً کی رو می‌شناسین که از زن بدش بیاد، یا نخواد یه دختر خوشگل رو سیر تماشا کنه؟ یا کی رو می‌شناسین که از زندگیِ راحت و بی دردسر بدش بیاد. اما اونائیکه با ریش و و لباس و تسبیحشون می‌گن ما تا حالا گناه نکردیم و بقیه رو هم به صَلاح می‌خونن، فقط دارن خودشون رو گول می‌زنن.»


۱۳۸۴/۴/۲۶

میخکوب

می‌تونی تصور بکنی وقتی صدای مهیب و وحشتناکِ شکستنِ یه شیشه می‌آد، چقدر شوکه می شی؟
از جات می‌پری. می‌دویی سمتِ صدا و می‌بینی یه آدمِ رنگ پریده و خسته، کپسولِ آتیش نشانی رو ورداشته پرت کرده سمت شیشه‌ها و بدون اینکه به کسی نگاه کنه، آروم از کنارت رد می‌شه و می‌ره. می‌دویی سمت شیشه. می بینی، وای، واقعاً خدا رحم کرده. چون چند متر اون ورتر درست زیر شیشه، یه بخت برگشته نشسته بوده و تو تنهاییِ خودش داشته سیگار دود می کرده و کپسول و خُرده شیشه‌ها درست از بیخِ گوشش رد شده، وحشت زده داره بالا رو نگاه می‌کنه ...
وای خدا، هاج و واجی. آخه چرا؟ تند تند می‌ری سمت اونی که کپسول رو پرت کرده. یکی بازوت رو می گیره، آروم درِ گوشت میگه:
- الان به محمد گفتَن، مادرش از دنیا رفت.
خشکت می‌زنه. سرِ جات میخکوب می‌شی. نمی‌شه گفت، امّا یه جوری همه‌ی این احساس‌ها رو با هم مخلوط کنین: ترس، تعجب، ترحم، خشم و ....

۱۳۸۴/۴/۱۸

18 تیر

امروز هجده‌ام تیر است.

سال اول دبیرستان دوست خوبی داشتم؛ «امیر»
نمی‌دانم کجاست. امیدوارم سلامت و امیدوار باشد. یادم هست آن وقتها، رفاقت‌مان گل انداخته بود. امیر گاه‌گداری، زمانی که معلم نداشتیم، به درخواست بچه‌ها، پای تخته می‌رفت و ریاضی درس می‌داد. شاگرد زرنگ کلاس بود.

زنگ انشای سال اول، معلم اجازه داده بود تا نوشته‌هایمان را، بلند سر کلاس بخوانیم. هرچند از بلند خواندن ِ نوشته‌هایم لذت نمی‌بردم، اما از اینکه با خواندن شان تشویق شوم، امتناع نمی‌کردم.
امیر هم بعد از مدتی می‌آمد پای تخته و نوشته‌هایش را می‌خواند. هیچ وقت لحظه‌های خواندنش را فراموش نمی‌کنم. متن‌ها آنقدر زیبا بود که با همان چند جمله‌ی اول میخکوب می‌شدم. نه شیفته‌ی متن، که شیفته‌ی نویسنده می‌شدم.
بعد از چند بار که شور و شوقم را از بابت آن نوشته‌ها دید، یک دسته کاغذ برایم آورد، پُر از نوشته. گفت اینها کار یکی از آشنایانشان است و او نیز در یادداشتهایش خیلی متأثر از سبک و حالت این نوشته‌هاست.

همان روز وقتی به خانه رفتم، شروع به خواندن آن کاغذها کردم. واقعا شورانگیز بود. غرق در هیجان و ناتوانی شده بودم.
امیر گفته بود که کاغذها را باید فردا تحویلش بدهم. آنقدر زیبا بودند که دلم نیامد از دستشان بدهم. برای همین شروع به دوباره‌نویسی‌شان کردم:

در خیابانها مردانی ایستاده‌اند که چهره‌هایشان را در پشت نقابهای شیشه‌ای، خشونتی بی‌ترحم پُر کرده است. دستی بر کمر، چوبی بلند آویخته از قامتشان، مرزهای آدمیان را پاسداری می‌کنند و حریم کوچه‌ها را دیدبانی.
دست دیگرشان فشرده بر سلاح سرد حماقت، انتظار هجوم می‌برند، و به زمزمه‌ی لبهای کبودشان که نگاه کنی: «آزادی شما به رنگ باتومهای ماست.»
...