۱۳۹۱/۳/۲۳

شک دارم که سالگرد گرفتن، یا حتا بلند به یاد آوردنِ سالگردِ یک چیز کار ِ جالبی باشد. شک که نه، راست‌اش به نظرم کاملاً مزخرف است. آدم ِ سالم قاعدتاً از سر ِ تصادف‌هایِ زندگی ِ روزمره، چیزی را به یاد می‌آورد یا برایِ خاطره‌یِ چیزی دلتنگ می‌شود، وقت و بی‌وقت. سالگردها دنبالِ چیزی رازآلود در چرخش ِ زمین و خورشید می‌گردند، تازه در به‌ترین حالت. اعتراف می‌کنم که از این قسمت‌اش خوش‌ام می‌آید. چی از این به‌تر که پایِ راز و رمز در میان باشد؟ راز و رمزش شبیهِ وقتی ست که مثلاً به دست‌خط یا تکه‌ای از مویِ معشوق‌ات، که پیش ِ خودت نگه داشته‌ای، دست می‌کشی و به خودت می‌گویی چیز ِ عجیبی در این قطعاتِ به جا مانده از کسی که دوست‌اش داری وجود دارد. می‌دانی این چیزها خالی ست. می‌دانی که داری با فتیش ِ ور رفتن ِ مادی با چیزی که دیگر دم ِ دست‌ات نیست لاس می‌زنی. با خودم می‌گویم، سالگردها هم اگر رازآلود اند به این خاطر است که مادی‌ترین چیزی که ازشان باقی مانده و می‌شود باهاش ور رفت، روز و ساعتی ست که بدنِ ما در آن‌جا حادثه‌ای را تجربه کرده. دارد یادم می‌آید که فلوبر چیز‌ـ‌میزهایی از معشوق‌اش نگه داشته بوده و مواقع ِ تنهایی لابد عوض ِ معشوق‌اش لمس‌شان می‌کرده. از آن مجموعه گویا یکی‌ـ‌دو جفت از کفش‌هایِ معشوق هم یادم مانده. شاید چون دارم یادِ کفش‌هایی می‌افتم که موقع ِ فرار کردن از پایِ یکی از خانم‌ها درآمد و آقایِ پشتِ سری سریع برش داشت و دوید. ولی من که حاضر نیستم به خاطر ِ تفریحی که چیز ِ رازآلود در خودش دارد، به خودم دروغ بگویم و زیر ِ بار ِ هر خفتی بروم. دست‌کم حاضر نیستم یک جوری به خودم دروغ بگویم که بدانم دارم دروغ می‌گویم. بیش‌تر دوست دارم خودم را گول بزنم. دوست دارم مثلاً یک جوری باشد که فکر کنم «این دیگر واقعاً باید رازآلود باشد!» در برابر ِ یک راز ِ واقعی بقیه‌یِ چیزها بچه‌بازی ست. دارم از قصد وراجی می‌کنم. نه این که قبلاً این کار را نکرده باشم، اما از قصد نبوده. این بار هی به خودم می‌گویم این حالی که دارم ارزش ِ وراجی دارد. بلکه چیزی‌اش به هدف بخورد. و اگر تا حالا به این‌جایِ نوشته رسیده باشید نشان می‌دهد که آدم‌هایِ کنجکاوی هستید که می‌توانم بابتِ ادامه‌اش هم روی‌تان حساب کنم.

خردادِ 88 اگر هم سالگردی داشته باشد، تویِ سرم بیش‌تر از روز ِ بعد از انتخابات شروع می‌شود. حالِ من شبیهِ حالِ پسر ِ دست‌نخورده‌ای بود که داشت اولین مکاشفاتِ جنسی‌اش را با هیجان تجربه می‌کرد. تهران به نظر ِ من زیبا ست. حتا حاضر ام بابتِ زیبایی‌اش بحثِ بی‌خودی هم بکنم. اما آن روزها برایِ من و خیلی از ماها این شهر سکسی هم بود، یک جور سکسی ِ بی‌اعتنا به اوضاع و احوال‌اش، با دامن ِ بلند و باسن ِ خوش‌فرم و لرزان که خیل ِ حشری‌ها را خیلی مؤدبانه به دنبالِ خودش می‌کشید. هفته‌یِ پیش بعد از مدت‌ها گذرم به خیابانِ عباس‌آباد و میرزایِ شیرازی افتاد. تویِ تاکسی، تقریباً از سهروردی به طرفِ غرب، وضعیتِ بدن‌ام تغییر کرد. همین جور الکی مضطرب شده بودم. طپش ِ قلب و گرم شدنِ بدن و دو‌ـ‌دو زدنِ مردمک‌ها را حس می‌کردم. فهمیدم که این خیابان برای‌ام بدجور رازآلود است. اگر از آن لحظه‌هایِ احمقانه‌ای بود که گول می‌خورم و خودم را ول می‌کنم و به دستِ حادثه می‌سپارم، یا جلق می‌زدم یا می‌زدم زیر ِ گریه. جوری بودم که اندکی از آبِ دماغ‌ام را که بالا کشیدم به نظرم خیلی آمد. انگار داشتم بعد از مدت‌ها به کفش یا دسته‌مویِ به جا مانده از معشوق دست می‌کشیدم. انگار رازی در پیکر ِ این خیابان بود. در خاطرات‌ام از آن روزها، عباس‌آباد جایِ خاصی دارد. تقریباً بیش‌ترین در رفتن‌هایِ من، یا بیش‌ترین فرارهایی که دیده‌ام آن‌جا اتفاق افتاده. انقلاب و کریم خان و بلوار روزمره‌تر از آن اند که توی‌شان خیلی مضطرب شوم. یک جایی از خیابانِ عباس‌آباد هست که انگار برایِ ایستگاهِ مترو دارند آماده‌اش می‌کنند. وسطِ معبر یک دیوار ِ آهنی ِ سفید کشیده‌اند و دو تا کوچه‌یِ خیلی باریک این ور و آن ورش باز کرده‌اند برایِ پیاده‌ها. و برایِ این که موتور نتواند رد شود، چند تا استوانه‌یِ پهن فرو کرده‌اند تویِ زمین. پیاده‌رویِ مجاورش کمی عقب آمده و در مجموع محوطه‌ای دنج و سرسبز است. از چهل‌ام ِ شهدا که برگشتیم برویم مصلا، با جمع ِ نسبتاً کوچکی از آدم‌ها آن دور و بر برایِ خودمان حال می‌کردیم و به آن دیوار و کوچه‌هایِ باریکِ کنارش به عنوانِ برگِ برنده‌یِ فرار امیدوار بودیم. خاصیتِ راز این است که تو با سپردنِ خودت به دست‌اش، جزئیاتی از بدن و حرکات‌ات را به یاد می‌آوری که متعجب‌ات می‌کند. یادم می‌آید یکی از لحظاتی که توانسته بودم هیجان و خونسردی را با هم تجربه کنم، زمانی بود که داشتم با دقت و سرعت میله‌هایِ آهنی ِ وسطِ کوچه‌هایِ باریک را رد می‌کردم و عجله داشتم که زود به انتهایِ مسیر برسم. پوست‌کلفت‌تر از این ام که به تاکسی بگویم وسطِ راه نگه دارد، تا بروم و دوباره آن کوچه و پیچ و خم‌های‌اش را وارسی کنم. سر ِ وزرا پیاده شدم و افتادم تو میرزایِ شیرازی. این خیابان و خیابانِ قائم مقام، سه سالِ پیش در چنین روزی، نزدیک‌هایِ بعد از ظهر، در دیدنی‌ترین وضعیتی که من بتوانم تصور کنم قرار داشتند. از تویِ این دو تایِ آخری هم فرار کرده بودم و پیاده تا هفتِ تیر راه که نه، شبیهِ آدم‌هایی که بخت یارشان بوده تا بتوانند تویِ یک شهر ِ خالی به این ور و آن ور سرک بشکند، بالغ شده بودم. احساس می‌کنم که باید کوتاه بیایم و ماجرا را خیلی هم کش ندهم. همین که در ذهن ِ شما تهران و رازهای‌اش دوباره با هم به یاد آورده شوند غنیمت است. داستان‌هایِ زیادی می‌توان درباره‌یِ لمس‌شدنی‌ترین نقاطِ این شهر سر ِ هم کرد، و با نوعی وسواس ِ توصیف‌گرانه، ریز به ریزش را به خوردِ کلمات داد. این احتمالاً برمی‌گردد به این که تهران حالا مثل ِ زنی ست که چند تا از خیابان‌های‌اش را به عنوانِ یادگار ِ رازآلود و مادیِ دورانِ پرستیده شدن پیش ِ عشاق‌اش جا گذاشته و ما را به سطح ِ دیگری از تجربه و تخیل ارتقا داده. اوضاع به دورانِ قبل ِ این تجربه برنمی‌گردد.

۱۳۹۱/۳/۱۵

«شبیهِ صدایی بود که با آن فکر می‌کنم.»

صدایی که با آن فکر می‌کنیم رنگ ندارد. احتمالاً بسامدِ خاصی هم نشود برای‌اش در نظر گرفت. با جست‌‌و‌جوهایِ من، نزدیک‌ترین صدا به صدایِ فکر کردن حالتِ در ِ گوشی حرف زدنی ست که بیش از هر چیز، جابه‌جایی ِ حجمی  از هوا پیکره‌اش را می‌سازد. نزدیک‌ترین مثال در این مورد، شکل و قالبِ آه کشیدن است. در آه، الف و ه کم‌رنگ، بدونِ ارتعاش ِ محسوس ِ تارهایِ صوتی، و بیش‌تر از طریق ِ کم و زیاد کردنِ مقدار ِ هوایی که از ریه و گلو بیرون می‌آید از هم تفکیک می‌شوند. اثرگذارترین حرف‌هایِ عالم را در قالبِ این جور هجی کردنِ کلمات در گوش ِ هم گفته‌اند. هر حرفی در این میان، به سِرّی در حالِ حرکت تبدیل می‌شود. وقتی کلمات را به این شکل نزدیکِ گوش‌ام زمزمه می‌کنی، لرزی به تن‌ام می‌افتد، رعشه‌ای خفیف، که ریشه‌هایِ موهایِ بدن‌ام را منقبض می‌کند و می‌بردم به این که مثل ِ گربه‌ای که تن ِ خیس‌اش را می‌تکاند خودم را بتکانم. هنوز نمی‌توانم بین ِ انرژیِ باد و نفَسی که لاله‌یِ گوش‌ام را قلقلک می‌دهد با دلنشینی ِ کلماتی که به این شیوه در من اثر می‌کنند تمایز قائل شوم. چرا می‌لرزم؟ در واقع نمی‌دانم کدام‌شان را در بروز ِ رعشه و انقباض و آن حالتِ بیداریِ خوشایندِ تن دخیل بدانم. دسته‌یِ هم‌خوانی که دارند همگی به همین شیوه سرودی را زمزمه می‌کنند، برایِ من، مردم ِ یک‌دل و یک‌صدا را به‌تر تداعی می‌کنند. صدایی که با آن فکر می‌کنیم، عجیب‌ترین نماینده‌یِ حواس در ساز و کار ِ اندیشیدن است. شنیده می‌شود، بدونِ آن که دقیقاً شنیده شود. با توهم ِ بینایی گویا آشناتر ایم، تا توهم ِ شنیدن، با رؤیا دیدن، تا رؤیا شنیدن. چیزهایی که می‌خوانم را آن صدا در سرم مشغولِ خواندن است. چیزهایی که می‌نویسم را آن صدا برای‌ام تلفظ می‌کند. احتمالاً موقع ِ حرف زدن از الگویی پیروی می‌کنم که شکل ِ کامل و گنجینه‌یِ محفوظ‌اش را آن صدا صاحب است. صدایی که می‌تواند آن قدر عمومی باشد که هر متنی را، هر قدر هم که غریبه باشد، به شکل ِ خود درآورد و بخواند. و نیز می‌تواند آن قدر خاص و منحصر به من باشد که آیین ِ من، تشخص ِ من، و فرم ِ لذیذِ زیر لبی گفتن ِ افکار را به من تلقین کند، آن وقت که ماندن در قالبِ صدایی در ذهن را تاب نیاورده و لب‌ها و گلو و ریه‌ها و زبان‌ام را برایِ ادایِ کلمه‌ای ناخودآگاه به حرکت درمی‌آورند؛ آن گاه که من خودم را مشغولِ حرف زدن می‌یابم. شاید به همین دلیل است که صدا هرچه به زمزمه شبیه‌تر باشد به فکر نزدیک‌تر است و گمان‌ام به همین دلیل وقتی اسم‌ات را زیر ِ گوش‌ام زمزمه می‌کنی، سنگینی ِ خوشایندی مرا می‌گیرد که تنها عامل‌اش شاید لمس کردنِ درونِ یک آدم باشد.

۱۳۹۱/۳/۱۳

دیوار ِ هراس‌هایِ شاشیدنی

با جزئیات برای‌مان تعریف می‌کرد که یک بار در فنلاند موردِ لطفِ یک خانم ِ مهربانِ فنلاندی قرار گرفته، بدونِ این که این وسط نیازی به مخ‌زنی بوده باشد. به این که نیازی به مخ‌زنی نبوده تأکید می‌کرد. خودش البته ملتفت نبود، اما از یک جور شهر ِ آرمانی حرف می‌زد که آدم‌هایی که از هم خوش‌شان می‌آید بدونِ زدنِ مخ ِ هم بتوانند مدتی را با هم بگذرانند. شبیهِ این آرزو را از خیلی‌ها شنیده‌ام، من جمله از خودم. اما داشت واقعاً رویِ جزئیات کار می‌کرد. می‌گفت وقتی روش بودم و داشتم عقب جلو می‌کردم به خود می‌گفتم: «من شهروندِ فنلاند ام. کی می‌خواهد بگوید نیستی؟ من دارم جوهر ِ فنلاند، ثمره‌یِ فنلاند، پولی که بابتِ هم آمدنِ یک سوراخ توسطِ مردم ِ فنلاند – و البته جاهایِ دیگر ِ دنیا – فراهم شده را به گا می‌دهم.» رویِ نقطه‌ای از بدنِ خانم ِ مهربان انگشت گذاشته بود و شروع کرده بود فشار دادن. طرف ترسیده بود و کشیده بود بیرون و رفته بود پی ِ کارش.

روحی با لحن ِ بچه‌هایی که کلی تحتِ تأثیر اند به‌اش می‌گفت: «چه خوب که پسر می‌فهمی چی داری می‌گویی. یعنی به خاطر ِ فشار ِ انگشت‌ات گذاشت رفت؟» زور ِ خوبی زد برایِ این که ماجرا را توضیح بدهد. می‌گفت: «نه! نه! اشتباه نکن. به خاطر ِ فشار ِ انگشت نبود. خودم خیلی به‌اش فکر کردم. برایِ من شبیهِ این بود که انگار از فنلاند انداخته باشندم بیرون. داشتم جر می‌خوردم. ولی این را برایِ یک رفیقی تعریف کردم و به‌ام گفت که فشار ِ انگشت، نقطه‌یِ مشترکِ هراس‌هایِ ناشناس بودنِ من و خانم بوده. منظورش این بود که این چیزها از عواقبِ کامجویی ِ بدونِ مخ‌زنی ست.» رفیق‌اش به‌اش گفته بود که هیچ بعید نبوده که اگر سرفه هم می‌کردی طرف می‌گرخیده و می‌رفته. از یک جایی به بعد تکیه داد به پشتی و پاهای‌اش را رویِ تخت دراز کرد و توضیح داد که حذفِ فرایندِ مخ‌زنی خیلی چیز ِ نادری ست و در واقع، در شکل‌هایِ خالص‌اش تقریباً اتفاق نمی‌افتد. و بعد شروع کرد درباره‌یِ ابلهانه و غیراخلاقی بودنِ این ایده و این که چقدر غیرواقعی ست و روزگار به‌ات ثابت می‌کند که خیلی پرت ای و از این جور چیزها، باز هم با جزئیاتِ زیادی که یادم نمانده، حرف زد. ممد قزوینی پرید وسطِ حرف‌اش و گفت: «شاشیدم تو این منطق‌ات سگ پدر! اول‌اش از واقعیتِ خوابیدن با یارو بدونِ مخ‌زنی حرف می‌زنی و آخرش می‌شی فیلسوفِ عدم ِ امکانِ حذفِ فرایندِ مخ‌زنی.» ممد قزوینی چیزفهم بود. می‌گفت: «ماجرات شده عین ِ داستان‌هایِ کوندرا. آن هم از یک چیز ِ واقعی شروع می‌کند و یُهو می‌بینی وسطِ یک برهوتِ اخلاقی دارد لاس می‌زند و دارد تلویحاً می‌گوید جز آدم شدن هیچ گهی نمی‌توانی بخوری.» می‌گفت: «با این که شاید نشود هیچ گهی بخوریم، اما آن‌ها خوشگل‌تر اند که می‌گویند می‌شود و بابتِ این شدن پایِ اخلاقیات را وسط نمی‌کشند. تو هم اگر آن انگشتِ وامانده‌ات را یک کم آرام‌تر حرکت می‌دادی، الان هنوز تو فنلاند مشغولِ بیل زدن بودی.»