۱۳۹۰/۳/۷
سیاست
از میانِ همهیِ هنرها و فنونی که خود را پیچیده در شگردها و مهارتهایِ والا و ارزشمند به جا میآورند، سیاست هنوز نتوانسته اظهار ِ بندگیاش به فنون و روشهایِ پست را انکار کند. از دورانِ ماکیاولی تا حالا، سیاست دقیقاً هنر ِ سخت گرفتن بر مردم و فریب دادنشان بوده و به همین شیوه نیز فهمیده شده. مردم، این اجتماعاتِ معصوم و بیگناه که توسطِ دستانِ هنرمندِ سیاستبازانِ زبده خمیر میشوند و شکل میپذیرند و روز و شب بار میبرند، مجبور اند زیر ِ فشار ِ سخت و شکننده و خشن ِ حاکمان باشند. حاکم کیست؟ کسی که از طرفِ مردم مأمور است تا آنها را سرکوب کند و به زندگی و مسیر ِ زیستنشان شکل بدهد، تا وقتشان به بهترین شیوه بگذرد. تدبیر ِ زندگی ِ اجتماعی در گرو ِ هنر ِ مدیریتِ باربری ست. و آنچنان که باربران و کارگرانِ سختکوش ِ معادن و تندهندگان به مشاغل ِ یدی همواره خویِ سپاسگزار و مطیعشان را به همهیِ مظاهر ِ زیبایِ زندگی – از طبیعت گرفته تا بزمهایِ دوستانه – نشان میدهند، مردم، این باربرانِ همیشگی ِ زندگی، از فرصتهایِ کوچک - برایِ آزادیِ بیان، سکس، یا ماجراجوییهایِ پُرخطر - غرق ِ لذت و سپاسگزاری میشوند. و اینها همه به یمن ِ فنونِ سیاست ممکن است. سیاست به آنها حکم میکند که فرمان ببرند و آزادیِ خاص ِ خود را داشته باشند. و با آزادیهایِ خاص ِ مردم است که میشود آرمانشهرها و بهشتها و رؤیاهایشان را شناخت و به شیوهای معکوس، از رنجها و قربانی شدنهایشان آگاهی یافت. بهشت روزنهای ست که قربانی از آن به رنج ِ خود به شیوهای واژگون نگاه میکند، چراکه زیستگاهِ اجتماعی مدلی تحملپذیر از جهنم است.
۱۳۹۰/۳/۵
حال ِ این روزهای ِ ما
لحن ِ تلخ که بر آدمها چیره شود، لحنی که در تقابل با کثافتِ مشمئزکنندهیِ واقعیتِ مسلط انسانها را به سویِ واقعی بودنِ خودش جذب میکند و هر چیز ِ دیگر را همچون خیال بیرون از خود باقی میگذارد، لحنی که برایِ مثال از هر انسان یک مبارز میسازد و از هر واقعیتی یک زشتی ِ محض، در هزارتویِ چنین لحنی، کلمات و ایدهها با بُرندهترین سویههایِ خود تجهیز میشوند و چیزی جز متلاشی کردنِ این فریبِ فراگیر دلها را راضی نمیکند.
روزی که جمع ِ زیادی از آدمها با تلاش و تقلایِ روشنگران، و نیز در واکنش به رنجی که از سویِ واقعیتِ آزارنده به آنها تحمیل شده، به این لحن مسلط شوند، قدرتی مییابند که جز شکافتن و به پیش رفتن چیزی نمیشناسد. و دیگر کیست که نداند که تسلط به این لحن، به این نیرو که صاحباناش را کامروا میکند، تاوانی دارد: ناباوری. ناباوریِ آنچه پس از کامرانی و به دست گرفتن ِ اوضاع و شرایط بر سر ِ واقعیت خواهد آمد. آگاهی به محاق خواهد رفت و نیرویِ کور ِ تزویر ادامهیِ راه را به دست خواهد گرفت. کمدیِ واقعیتِ زیستن بازمیگردد و به تراژدیهایِ انسانی میخندد. و «کدام زیرـوـزبر شدنی ست که زیرـوـزبر شدنهایِ دیگر نطلبد؟»
اما آنها که از این لحن ِ تلخ جا میمانند، یا سعی در به تأخیر انداختناش دارند، باهوش، آیندهنگر، یا حتا خیرخواه و عاقل نیستند. تنها و تنها ریشههایشان تابِ گسستن از آنچه هست را ندارد، و به همین دلیل زشت اند. آن لحن ِ تلخ که بر آدمها مسلط شده، صاحباناش را زیبا میکند و بیرونیها را زشت باقی میگذارد. تنها جایِ دنیا که زشت و زیبا تا این حد واقعی ست، جایی ست که در آن، یک طرف مردمانی با لحن ِ تلخ و مشتِ گرهکرده ایستادهاند و بیرون از آنها، همهچیز بی بو و رنگ و مزه، چون واقعیتی خنثا و عبث، حرکتِ جبریاش را نظاره میکند.
دولتمردانِ ایران آن قدر در زشتی پیش رفتهاند (کافی ست فقط اخبار ِ این چند روزه را دنبال کرده باشید. همین و بس!) که سقوط تقدیر ِ ساختاریشان است، چه به عقل و درایت برگردند، چه برنگردند. و در این حال، دلِ ما تنگ است برایِ همهیِ مردان و زنانِ شریفی که همنشینی با مشتهایشان هدفی ست برایِ مشتهایِ ما. دلِ ما تنگ است برایِ دلالتهایِ راهمان، برایِ آنها که از دیرباز در استعارهیِ «ستاره»، که نور میدمد و روشن میکند، پیچیده شدهاند. شاید دلخوش شوند اگر بدانند که در تاریکی ِ این روزها با نورشان دل خوش میکنیم.
روزی که جمع ِ زیادی از آدمها با تلاش و تقلایِ روشنگران، و نیز در واکنش به رنجی که از سویِ واقعیتِ آزارنده به آنها تحمیل شده، به این لحن مسلط شوند، قدرتی مییابند که جز شکافتن و به پیش رفتن چیزی نمیشناسد. و دیگر کیست که نداند که تسلط به این لحن، به این نیرو که صاحباناش را کامروا میکند، تاوانی دارد: ناباوری. ناباوریِ آنچه پس از کامرانی و به دست گرفتن ِ اوضاع و شرایط بر سر ِ واقعیت خواهد آمد. آگاهی به محاق خواهد رفت و نیرویِ کور ِ تزویر ادامهیِ راه را به دست خواهد گرفت. کمدیِ واقعیتِ زیستن بازمیگردد و به تراژدیهایِ انسانی میخندد. و «کدام زیرـوـزبر شدنی ست که زیرـوـزبر شدنهایِ دیگر نطلبد؟»
اما آنها که از این لحن ِ تلخ جا میمانند، یا سعی در به تأخیر انداختناش دارند، باهوش، آیندهنگر، یا حتا خیرخواه و عاقل نیستند. تنها و تنها ریشههایشان تابِ گسستن از آنچه هست را ندارد، و به همین دلیل زشت اند. آن لحن ِ تلخ که بر آدمها مسلط شده، صاحباناش را زیبا میکند و بیرونیها را زشت باقی میگذارد. تنها جایِ دنیا که زشت و زیبا تا این حد واقعی ست، جایی ست که در آن، یک طرف مردمانی با لحن ِ تلخ و مشتِ گرهکرده ایستادهاند و بیرون از آنها، همهچیز بی بو و رنگ و مزه، چون واقعیتی خنثا و عبث، حرکتِ جبریاش را نظاره میکند.
دولتمردانِ ایران آن قدر در زشتی پیش رفتهاند (کافی ست فقط اخبار ِ این چند روزه را دنبال کرده باشید. همین و بس!) که سقوط تقدیر ِ ساختاریشان است، چه به عقل و درایت برگردند، چه برنگردند. و در این حال، دلِ ما تنگ است برایِ همهیِ مردان و زنانِ شریفی که همنشینی با مشتهایشان هدفی ست برایِ مشتهایِ ما. دلِ ما تنگ است برایِ دلالتهایِ راهمان، برایِ آنها که از دیرباز در استعارهیِ «ستاره»، که نور میدمد و روشن میکند، پیچیده شدهاند. شاید دلخوش شوند اگر بدانند که در تاریکی ِ این روزها با نورشان دل خوش میکنیم.
۱۳۹۰/۲/۳۱
طریقهیِ کار با حقایق ِ پابرجا
«حقایق ِ معلوم و پابرجا را بپذیرید: قیمتها گران میشود.
سیاستمداران خانمباز اند. شما هم پیر میشوید.
و وقتی پیر شدید خیال میکنید که وقتی جوان بودید،
قیمتها منطقی بود، سیاستمداران نجیب بودند،
و کودکان به بزرگترها احترام میگذاشتند.»
کورت وانگات
آنهایی که خیلی عاقل به نظر میرسند، یا میخواهند خیلی عاقل به نظر برسند، در برابر ِ کسانی که بیشتر از ویژگی ِ احساساتی بودن و شوریدگی بهرهمند اند، نوعی «نگاهِ معکوس» به آینده دارند. با نگاه به تاریخ، زندگی در حالِ زوال و نابودی ست. نسنجیده است، اما خواهند گفت که شرایط دائم در حالِ بدتر شدن است. نوعی وضعیتِ روانی هشدار میدهد که حرکت به سمتِ جلو (صرفاً از نظر ِ زمانی) عواقبِ تلخی در پی دارد. چه خوب بود اگر نمیشود مدام به اولاش برگشت، لااقل میشد همهچیز را همین طور که الان هست نگه داشت. عاقلها را معمولاً با راهکارهایشان برایِ همین طوری نگه داشتن به جا میآورند، پیش نرفتن، تغییر ندادن، صلح کردن، آشتی دادن، یا خیلی که بیکله باشند، آرام پیش رفتن، منطقی تغییر کردن، کنترل کردنِ شرایط و فکر ِ هزینههایِ سرسامآور ِ آینده بودن.
خب، آن «نگاهِ معکوس» چی بود؟ ما از آینده انتظار ِ بهتر شدن داریم، و در عین ِ حال، با نوعی شهودِ نسنجیده، با نوعی میل ِ مبهم به واقعگرایی، میدانیم که آینده بهتر نخواهد بود. پایانِ همهچیز نابودی و فساد و تباهی ست. حتا در اوهام ِ مذهبی، مسیح و امام زمان هم که خودشان نفس ِ آیندهیِ خوب اند، زمانی میآیند که فساد و تباهی دیگر گندش را درآورده باشد. و میدانیم که معاصران همیشه فکر کردهاند که دورانِ آنها ست که فساد و تباهی گندش را درآورده. انگار که «آینده» در آنِ واحد هم واجدِ خیر و خوبی ست، هم واجد زوال و نابودی. و انگار که عاقل، در همان لحظهای که عاقل است، هم مقابل ِ سویههایِ خوب و بدِ آینده قرار گرفته (چون میخواهد اکنون را نگه دارد)، و هم لحظهیِ تحقق ِ آن است، یعنی جایی ست که ادعا میکند اگر از او پیروی بشود، فساد و تباهی سرعتِ کمتری پیدا خواهد کرد.
خودم، خیلی که بخواهم عاقل باشم، برایِ یک بار هم که شده پژواکِ کلماتام را در آیندهای که زیاد هم دور نیست در سرم مرور میکنم. آیندهای که در آن احتمالاً کسانی هستند که بگویند: «20 یا 30 سالِ پیش کسی بود که بهتر از همه واقعیت را دیده بود.» پس عاقل تا حدی برایِ آینده حرف میزند، یا به عبارتی، قضاوت دربارهیِ بعضی از کلماتاش را به آینده واگذار میکند. عاقلی که میخواهد آیندگان وامدارش باشند و تفسیر و تصدیقاش کنند. اما اگر کسی این صدایِ هپروتی و آخرالزمانی ِ مربوط به آینده را در سرش سرکوب کند، کلماتاش چگونه وضعیتی خواهد داشت؟
پیش از جواب دادنِ به این سؤال به یاد بیاوریم که پژواکهایِ مربوط به آینده، همگی از گذشته میآیند. ما با نگاه کردن به گذشته، به تاریخ، به واقعیت، به طبیعت، آن طور که در زمانِ ما و قبل از ما بوده، قانون میسازیم و آنها را به آزمونِ آینده میگذاریم. اما گاهی اوقات این کار کافی نیست. گاهی از این طریق به گذشته سنجاق میشویم و نمیتوانیم جوهر ِ سرکش و پیشبینیناپذیر ِ رخدادها را تشخیص دهیم. با سنجاق شدن به گذشته «امید» کور میشود و همهچیز تکرار ِ ابلهانهای به نظر میرسد، و آدمهایِ زنده دوست ندارند که زندگی این طور به نظر برسد. عاقلهایی که همیشه حرفِ درستِ بیمالیات میزنند، کسانی اند که پا بر گذشته دارند و از قواعدِ موردِ قبولِ همه، نسخههایِ تازه بیرون میدهند. شوریدگانِ امیدوار کسانی اند که به تقدیر ِ تحققنیافتهیِ حوادث امیدوار اند و میل ِ کَنده شدن دارند و بنابراین خیلی عاقل به نظر نمیرسند و بیشتر سکسی، یا متفاوت اند، و سکسی بودن هم البته نیاز ِ مهمی ست.
برایِ این که نتیجهگیری کرده باشم و این متن را یک جور ِ آبرومندانهای به پایان ببرم، به گفتهیِ وانگات در ابتدایِ این نوشته برمیگردم. حقایق ِ پابرجا را اگر بشود آن جور که وانگات گفته به زبان آورد، یعنی شبیهِ یک قانون و اصل، آن وقت شاید بشود به ذاتِ حماقتآمیز ِ قوانین خندید و در مقابلشان ایستادگی کرد. شاید بشود فهمید که احساسات چون عوض شدهاند، جایی دارند گولمان میزنند و مثلاً سیاستمداران در گذشته نمیتوانستهاند نجیب باشند و قیمتها در گذشته نباید چندان ارزان بوده باشد. به عبارتی، شاید در حوزهیِ گفتن و نوشتن، جایی باشد که انسانها صرفاً قوانین ِ احمقانه را به زبان میآورند (و بنابراین عاقل اند) و در همان حال، از سر ِ نشان دادنِ حماقتِ نهفته در همین قوانین وضع ِ فعلی و جهتِ حرکت به سمتِ آینده را تعیین میکنند. آینده احتمالاً جایی ست که هر چیزی را نمیشود گفت (چون بعضی چیزها احمقانه اند) و به هر احساسی نمیتوان بها داد (چون بعضی احساسات دروغین اند)، و خودِ این راست و دروغها هم چندان دوامی ندارند.
۱۳۹۰/۲/۲۹
در مدح ِ بردگی
طبق ِ قانونی نانوشته، تفسیر ِ حرفِ آدمهایِ زنده کاری زمخت است. کلماتی که مینویسم حولِ فضایی شکل گرفتهاند که سخنرانی ِ محمدِ خاتمی ایجاد کرده. من در این لحظه مدافع ِ طرز ِ نگرش ِ او هستم، اما مفسر ِ حرفهایاش نیستم. این نوشته هم پیگیری و امتدادِ چند نوشتهیِ نقّادانهای ست که دور و بر خواندهام، و هم محصولِ گفتوگویی جدلی ست که با دوستانام داشتهام.
خلافِ چیزی که میپسندم، ابتدا لازم است تا چند خطی بنویسم از آن چیزی که میترسم در این لحظه با آن اشتباه گرفته شوم. به طور ِ خلاصه، میترسم با لحن و دیدگاهِ عالِمنما و کارشناسانه و در عین ِ حال عقبمانده و توجیهگر ِ نوشتاری از آن دست که در واضحترین حالت در وبلاگِ «شور و شر» یا در نویسندهیِ مهمانِ وبلاگِ «کمانگیر» سراغ داریم، اشتباه گرفته شوم. از سر ِ نوازش ِ گوش ِ کسانی که به شنیدنِ کلماتِ تندـوـتیز عادت دارند این را نمیگویم، اما لازم است تصریح کنم که عفونت و نکبت سراپایِ جمهوریِ اسلامی را گرفته و با معیارهایِ من رژیمی رو به زوال است. از سویِ دیگر، مایل ام تا با گونهای آرمانی از مبارز، که فوکو با عناوینی نظیر ِ «زاهدانِ سیاسی»، «مبارزانِ محزون»، و «تروریستهایِ نظریه» از آنها یاد کرده نیز فاصلهای مناسب بگیرم، هرچند احساس میکنم بزنگاههایی هست که در آنها، من با این دستهیِ دوم احساس ِ خویشی ِ بیشتری دارم و سنجش ِ نوشتهیِ یکی از این گروه را در ادامه میآورم.
1. وبلاگِ میخک فرصت را مغتنم شمرده و متنی نمونه نوشته (+) در مذمتِ اخلاق ِ بردگی. با پیگیریِ استعارهای معروف، خاتمی را جادهبازکن ِ رهبر جا زده و اصلاحاتِ آن مدلی را هجو کرده. به نظر ِ من این نوشتهاش پرتـوـپلا ست. نزاع را تا سطح ِ تحلیل ِ شخص و قیاس ِ خاتمی و هاشمی تقلیل داده و به فرمولِ حاکمیت در استفاده از «کاتالیزور ِ نفرتانگیز و خبیتِ هاشمی» در شمایلسازی و چهرهپردازی از آدمهایِ منفورش اعتبار داده، و این را چون یک استراتژیِ حقیقتگو (هاشمیـخاتمی) و در عین ِ حال ریاکارانه و دروغین (هاشمیـموسوی) به جا آورده.
نوشته: «اگر به جایِ میرحسین ِ موسوی، محمدِ خاتمی به اصرار ِ اصلاحطلبانِ تشنهی کرامتِ انسانی (البته از بالا!) و به حرمتِ اشکهایِ مریدانِ سیاسی ِ نازکدل در صحنهیِ انتخاباتِ ریاستِ جمهوری مانده بود و او رقیبِ محمودِ احمدینژاد میشد، اکنون میتوان مطمئن بود که صبح ِ بیست و سوم ِ خرداد پیروزیِ احمدینژاد را به او و رهبر ِ معظم تبریک میگفت تا نه خونی از دماغ ِ کسی (مخصوصاً از شخص خودش) بیاید و نه راهِ «چانهزنی» ِ سیاسی بسته شود.» از نظر ِ من ماجرا ربطی به موسوی یا خاتمی ندارد و چهبسا فکر میکنم فضایِ ملتهبِ جامعه (که برایِ خود تاریخی دارد)، بیش از همه در پدید آمدنِ این حس و حال دست داشت. پس از انتخابات مردم خودشان بیرون آمدند و خودشان ایستادند و خودشان خون دادند و کسی آنها را بیرون نیاورد. کسی از آنها دعوت نکرد. آن روزها، برایِ ما که با تجربهیِ این حس بیگانه بودیم، مدلی کوچک از رخدادی بزرگ بود. احساسام را که به یاد میآورم، این است که برعکس ِ اغلبِ ساعاتِ زندگیام، «نمیتوانستم» از خانه بیرون نروم و به چشمها و بدنهایِ بهتزده و خشمگین ِ دیگران نگاه نکنم. حس میکنم در تاریخ ِ هر حکمرانی و حکومتی روزی هست که حجم ِ زیادی از مردم ِ خشمگین، که توان و امکانِ کنترلِ خشمشان را ندارند، دیگر «نمیتوانند» در خانه بمانند و بدنشان بر اساس ِ «دستی نامرئی» به بدنِ دیگر انسانهایِ همردهاش پیوند میخورَد و تودهای عظیم کالبدِ همهیِ شهرها را در دست میگیرد. به گمانام حکومتهایِ هوشمند مدام فرارسیدنِ آن روز را عقب میاندازند.
کسانی که دائم از سر ِ یادآوری میخواهند همان بُهت و خشم ِ پس از انتخابات را از طریق ِ شعار و زبان و کلیشه بازسازی کنند، تا به خیالشان مردم را در «صحنه» نگه دارند، مجسمهسازانِ پُرتلاشی اند که نمیتوانند فراموشکاری و سهلانگاریِ بشر، حتّا در عمیقترین زخمهایی که خورده را باور کنند. جمهوریِ اسلامی چیست بهجز تکرار ِ رقتانگیز ِ همین مجسمهسازی از زخمها و کلیشهها، در قالبِ شهدا، آزادی، سرنگونی ِ پادشاهی و...
2. به گمانِ من، «مردم» واژهیِ بیمعنایی ست که به هیچ وجه نباید پشتاش سنگر گرفت. توده آن قدر پراکنده هست که خالی از ویژگیهایِ ایجابی باشد، خصوصاً هنگامی که به ابزاری برایِ قدرتنمایی تبدیل میشود. طبقه و گروه و صنف و همحزبی و دوست، واژههایِ دقیقتری ست. میخک نوشته: «[در ایام ِ پس از انتخابات] مردم نشان میدادند که سیاستِ درخشانِ آقایِ خاتمی و طفیلیهایِ اصلاحات را به زبالهدانِ تاریخ انداختهاند.» من چنین درکی ندارم. مطابق ِ اخبار، بسیاری از برجستهترین سیاستمداران و کنشگران ِ اصلاحطلب در حالِ گذراندنِ سختترین روزها هستند، چه در زندانها و چه بیرون از آن. و در نوشتههایی که بیرون میدهند، نه تنها از مشی ِ اصلاحطلبانهیشان عدول نکردهاند، بلکه در پیمودنِ آن رادیکالتر شدهاند. این حجتی بر حقانیتشان نیست، اما گواهی ست بر تداوم ِ مسیری که در حالِ پیمودنِ آن بودهاند، بی آن که گسستی در میان باشد، یا چیزی را به زبالهدانِ تاریخ انداخته باشند – اگر که تاریخ اصلاً زبالهدانی داشته باشد.
خاتمی هم در آن گفتار ِ چالشانگیز، حرف از «ملت» یا همان «مردم» زده و با گزارهای اخباری – گویی که دارد نظریه یا قانونی حتمی را به زبان میآورد - گفته که «ملت هم از ظلمی که بر او و فرزندانش رفته است میگذرد.» و مثلاً نگفته «بگذرد». لحن ِ سفارش گونهاش را خطاب به رهبر (نظام) به کار برده، و هنگام ِ سخن گفتن از مردم با نوعی ایجاب سخن گفته. به گمانِ من، این تقابل ِ «سفارش» و «ایجاب» تصادفاً پدید نیامده و محصولِ نوعی شناخت است. مردم حاویِ قدرتِ ایجابی اند. روز به روز هم این قدرت بیشتر و رادیکالتر میشود، ولو در رخوت و ناامیدی و ترس. سیلابی اند در حالِ جمع شدن. منتظر اند، منتظر ِ روزنه و شکاف. به احمقهایی که مقابلاش ایستادهاند فقط میشود سفارش کرد که آرام آرام راه را باز کنند. چون هر قدر هم که کیپ و کنار ِ هم بایستند، باز هم رخنه و سوارخ دارند و سیلاب راهِ خودش را از میانِ رخنهها باز میکند. از نظر ِ من اینها فقط استعاره نیست. قانون است. منطق ِ تقابل ِ نیروها ست که به قدر ِ کافی شرح داده شده.
در این بین میخک نوشته که انگار همهچیز در «تقرب» ِ به رهبر خلاصه میشود. حس میکنم که اینجا دیگر مسئله اصلاً تقربِ به رهبر نیست، مسئله خواستِ شکل دادنِ ارادی به فضایی ست که در آن زندگی میکنیم، فضایی که رهبر نیز از نیروهایِ ارتجاعی و مهم ِ کنشگر در آن است، پیش از آن که همهیِ امکاناتِ چنین شکل دادنی از دستمان خارج شده باشد.
3. دربارهیِ انقلاب و برانداختن نوشتهیِ خوب و دلالتگر زیاد خواندهام، اما سؤالِ من از کسانی که در ساحتِ نظری و عملی، حاضر به هیچ گونه مصالحه و سازش نیستند و مایل اند تا انتهایِ منطقی (که یا نابودیِ خودشان است یا نابودیِ رقیب) بر طبل ِ مبارزه و نفی و اجرایِ انواع و اقسام ِ فنون و مهارتهایِ ضربهزن بکوبند، این است که آیا هیچ وقت عقبنشینی، پذیرش ِ امیدوارانهیِ شکست (نه پذیرشی از سر ِ یأس)، سازش، مصالحه، نرمش، انعطاف و بسیاری چیزهایِ دیگر که لازمهیِ ادامه دادن و زندگی کردن است، در فرهنگِ لغاتشان جایی دارد یا نه؟ اگر هست کجا و چگونه؟ کدام متن ِ خوب را میتوانند در این باره معرفی کنند. من حس میکنم و به لحاظِ نظری مدافع ِ این تز ام که چنین نگرشی، و افزودنِ چنین لغاتی به دایرهیِ لغاتِ فرهنگِ سیاسی ِ رادیکال، و در عین ِ حال تکیه بر نقدِ بیمحابا، نشان از افزوده شدنِ گنجایش و خواستنیتر شدنِ فضایِ اجتماعیـسیاسی ِ این گروه دارد.
4. من در سخنانِ خاتمی نشانی از «مظلومنمایی» نمیبینم. گفتار ِ او از سر ِ قدرت به گوشام میخورد - همان جوهرهای که گفتار ِ او را از سخنانِ امثالِ محسن رضایی متمایز میکند. لحن ِ آن، عکس ِ آن چیزی که میخک نوشته، دُم تکان دادنِ مقابل ِ رهبر و رخصت خواستن برایِ بازگشتن به عرصهیِ سیاسی نیست. چیزی مهمتر از این است. اصولاً من در گفتار و کردار ِ خاتمی، رگههایی از آن بزرگمنشی میبینم که واقعیت را میبیند و بزرگیاش را به موانع تحمیل نکرده و آنها را مراعات میکند، در عین ِ حال که پایِ نوعی مشنگی و ترس و احتیاط و آبروداری هم در میان است. او جو ِ تقابل ِ ضدقهرمانانهای که ممکن است حولِ کلاماش شکل بگیرد را حس کرده. با این اقتضائات، در فضایِ سیاستِ ایران خاتمی را میتوان مدلی کمیاب از آن دست سیاستمدارانی دانست که زور ِ نیروهایِ رقیب را به رسمیت میشناسند و در عین ِ حال جبهه و جناح ِ خود را رها نمیکنند. از این منظر او بسیار متمدن است و فارغ از تمایلاتِ سنّتیاش، در بستر ِ سیاستِ مداوم و عقلانی (جایی که گفتوگویِ نیروها تا حدی به رسمیت شناخته شده باشد) موجودِ قابلاعتمادی ست.
رویِ هم رفته، فکر میکنم دستکم در جناح و گفتار ِ ما، دو جور بَرده وجود دارد: یکی آن که با خواستِ ارباباش یکی شده و خود را گونهای منفرد و جدا و محتوم محسوب میکند، دیگری بردهیِ «والاتبار»ی که به تاریخ و سلسلهای از بردگان متصل است و قدر ِ این اتصال را میداند و جایگاهِ ارباب را نادیده نمیگیرد و در همان حال، خود را با خواست ارباب منطبق نمیکند و در حالِ ساختن ِ تاریخ و فرارفتن است. خوشحال ام که عضوی از این بردگان ام، هرچند تعمدی در این عضویت نداشتهام. با قرائتِ من، به محض ِ استقرار ِ شرایطِ صلح، کار و کنش ِ بردگان است که تاریخ را میسازد. اربابها واگذارکنندهیِ تاریخ اند. غصبِ جایگاهشان لطفی ندارد.
خلافِ چیزی که میپسندم، ابتدا لازم است تا چند خطی بنویسم از آن چیزی که میترسم در این لحظه با آن اشتباه گرفته شوم. به طور ِ خلاصه، میترسم با لحن و دیدگاهِ عالِمنما و کارشناسانه و در عین ِ حال عقبمانده و توجیهگر ِ نوشتاری از آن دست که در واضحترین حالت در وبلاگِ «شور و شر» یا در نویسندهیِ مهمانِ وبلاگِ «کمانگیر» سراغ داریم، اشتباه گرفته شوم. از سر ِ نوازش ِ گوش ِ کسانی که به شنیدنِ کلماتِ تندـوـتیز عادت دارند این را نمیگویم، اما لازم است تصریح کنم که عفونت و نکبت سراپایِ جمهوریِ اسلامی را گرفته و با معیارهایِ من رژیمی رو به زوال است. از سویِ دیگر، مایل ام تا با گونهای آرمانی از مبارز، که فوکو با عناوینی نظیر ِ «زاهدانِ سیاسی»، «مبارزانِ محزون»، و «تروریستهایِ نظریه» از آنها یاد کرده نیز فاصلهای مناسب بگیرم، هرچند احساس میکنم بزنگاههایی هست که در آنها، من با این دستهیِ دوم احساس ِ خویشی ِ بیشتری دارم و سنجش ِ نوشتهیِ یکی از این گروه را در ادامه میآورم.
***
1. وبلاگِ میخک فرصت را مغتنم شمرده و متنی نمونه نوشته (+) در مذمتِ اخلاق ِ بردگی. با پیگیریِ استعارهای معروف، خاتمی را جادهبازکن ِ رهبر جا زده و اصلاحاتِ آن مدلی را هجو کرده. به نظر ِ من این نوشتهاش پرتـوـپلا ست. نزاع را تا سطح ِ تحلیل ِ شخص و قیاس ِ خاتمی و هاشمی تقلیل داده و به فرمولِ حاکمیت در استفاده از «کاتالیزور ِ نفرتانگیز و خبیتِ هاشمی» در شمایلسازی و چهرهپردازی از آدمهایِ منفورش اعتبار داده، و این را چون یک استراتژیِ حقیقتگو (هاشمیـخاتمی) و در عین ِ حال ریاکارانه و دروغین (هاشمیـموسوی) به جا آورده.
نوشته: «اگر به جایِ میرحسین ِ موسوی، محمدِ خاتمی به اصرار ِ اصلاحطلبانِ تشنهی کرامتِ انسانی (البته از بالا!) و به حرمتِ اشکهایِ مریدانِ سیاسی ِ نازکدل در صحنهیِ انتخاباتِ ریاستِ جمهوری مانده بود و او رقیبِ محمودِ احمدینژاد میشد، اکنون میتوان مطمئن بود که صبح ِ بیست و سوم ِ خرداد پیروزیِ احمدینژاد را به او و رهبر ِ معظم تبریک میگفت تا نه خونی از دماغ ِ کسی (مخصوصاً از شخص خودش) بیاید و نه راهِ «چانهزنی» ِ سیاسی بسته شود.» از نظر ِ من ماجرا ربطی به موسوی یا خاتمی ندارد و چهبسا فکر میکنم فضایِ ملتهبِ جامعه (که برایِ خود تاریخی دارد)، بیش از همه در پدید آمدنِ این حس و حال دست داشت. پس از انتخابات مردم خودشان بیرون آمدند و خودشان ایستادند و خودشان خون دادند و کسی آنها را بیرون نیاورد. کسی از آنها دعوت نکرد. آن روزها، برایِ ما که با تجربهیِ این حس بیگانه بودیم، مدلی کوچک از رخدادی بزرگ بود. احساسام را که به یاد میآورم، این است که برعکس ِ اغلبِ ساعاتِ زندگیام، «نمیتوانستم» از خانه بیرون نروم و به چشمها و بدنهایِ بهتزده و خشمگین ِ دیگران نگاه نکنم. حس میکنم در تاریخ ِ هر حکمرانی و حکومتی روزی هست که حجم ِ زیادی از مردم ِ خشمگین، که توان و امکانِ کنترلِ خشمشان را ندارند، دیگر «نمیتوانند» در خانه بمانند و بدنشان بر اساس ِ «دستی نامرئی» به بدنِ دیگر انسانهایِ همردهاش پیوند میخورَد و تودهای عظیم کالبدِ همهیِ شهرها را در دست میگیرد. به گمانام حکومتهایِ هوشمند مدام فرارسیدنِ آن روز را عقب میاندازند.
کسانی که دائم از سر ِ یادآوری میخواهند همان بُهت و خشم ِ پس از انتخابات را از طریق ِ شعار و زبان و کلیشه بازسازی کنند، تا به خیالشان مردم را در «صحنه» نگه دارند، مجسمهسازانِ پُرتلاشی اند که نمیتوانند فراموشکاری و سهلانگاریِ بشر، حتّا در عمیقترین زخمهایی که خورده را باور کنند. جمهوریِ اسلامی چیست بهجز تکرار ِ رقتانگیز ِ همین مجسمهسازی از زخمها و کلیشهها، در قالبِ شهدا، آزادی، سرنگونی ِ پادشاهی و...
2. به گمانِ من، «مردم» واژهیِ بیمعنایی ست که به هیچ وجه نباید پشتاش سنگر گرفت. توده آن قدر پراکنده هست که خالی از ویژگیهایِ ایجابی باشد، خصوصاً هنگامی که به ابزاری برایِ قدرتنمایی تبدیل میشود. طبقه و گروه و صنف و همحزبی و دوست، واژههایِ دقیقتری ست. میخک نوشته: «[در ایام ِ پس از انتخابات] مردم نشان میدادند که سیاستِ درخشانِ آقایِ خاتمی و طفیلیهایِ اصلاحات را به زبالهدانِ تاریخ انداختهاند.» من چنین درکی ندارم. مطابق ِ اخبار، بسیاری از برجستهترین سیاستمداران و کنشگران ِ اصلاحطلب در حالِ گذراندنِ سختترین روزها هستند، چه در زندانها و چه بیرون از آن. و در نوشتههایی که بیرون میدهند، نه تنها از مشی ِ اصلاحطلبانهیشان عدول نکردهاند، بلکه در پیمودنِ آن رادیکالتر شدهاند. این حجتی بر حقانیتشان نیست، اما گواهی ست بر تداوم ِ مسیری که در حالِ پیمودنِ آن بودهاند، بی آن که گسستی در میان باشد، یا چیزی را به زبالهدانِ تاریخ انداخته باشند – اگر که تاریخ اصلاً زبالهدانی داشته باشد.
خاتمی هم در آن گفتار ِ چالشانگیز، حرف از «ملت» یا همان «مردم» زده و با گزارهای اخباری – گویی که دارد نظریه یا قانونی حتمی را به زبان میآورد - گفته که «ملت هم از ظلمی که بر او و فرزندانش رفته است میگذرد.» و مثلاً نگفته «بگذرد». لحن ِ سفارش گونهاش را خطاب به رهبر (نظام) به کار برده، و هنگام ِ سخن گفتن از مردم با نوعی ایجاب سخن گفته. به گمانِ من، این تقابل ِ «سفارش» و «ایجاب» تصادفاً پدید نیامده و محصولِ نوعی شناخت است. مردم حاویِ قدرتِ ایجابی اند. روز به روز هم این قدرت بیشتر و رادیکالتر میشود، ولو در رخوت و ناامیدی و ترس. سیلابی اند در حالِ جمع شدن. منتظر اند، منتظر ِ روزنه و شکاف. به احمقهایی که مقابلاش ایستادهاند فقط میشود سفارش کرد که آرام آرام راه را باز کنند. چون هر قدر هم که کیپ و کنار ِ هم بایستند، باز هم رخنه و سوارخ دارند و سیلاب راهِ خودش را از میانِ رخنهها باز میکند. از نظر ِ من اینها فقط استعاره نیست. قانون است. منطق ِ تقابل ِ نیروها ست که به قدر ِ کافی شرح داده شده.
در این بین میخک نوشته که انگار همهچیز در «تقرب» ِ به رهبر خلاصه میشود. حس میکنم که اینجا دیگر مسئله اصلاً تقربِ به رهبر نیست، مسئله خواستِ شکل دادنِ ارادی به فضایی ست که در آن زندگی میکنیم، فضایی که رهبر نیز از نیروهایِ ارتجاعی و مهم ِ کنشگر در آن است، پیش از آن که همهیِ امکاناتِ چنین شکل دادنی از دستمان خارج شده باشد.
3. دربارهیِ انقلاب و برانداختن نوشتهیِ خوب و دلالتگر زیاد خواندهام، اما سؤالِ من از کسانی که در ساحتِ نظری و عملی، حاضر به هیچ گونه مصالحه و سازش نیستند و مایل اند تا انتهایِ منطقی (که یا نابودیِ خودشان است یا نابودیِ رقیب) بر طبل ِ مبارزه و نفی و اجرایِ انواع و اقسام ِ فنون و مهارتهایِ ضربهزن بکوبند، این است که آیا هیچ وقت عقبنشینی، پذیرش ِ امیدوارانهیِ شکست (نه پذیرشی از سر ِ یأس)، سازش، مصالحه، نرمش، انعطاف و بسیاری چیزهایِ دیگر که لازمهیِ ادامه دادن و زندگی کردن است، در فرهنگِ لغاتشان جایی دارد یا نه؟ اگر هست کجا و چگونه؟ کدام متن ِ خوب را میتوانند در این باره معرفی کنند. من حس میکنم و به لحاظِ نظری مدافع ِ این تز ام که چنین نگرشی، و افزودنِ چنین لغاتی به دایرهیِ لغاتِ فرهنگِ سیاسی ِ رادیکال، و در عین ِ حال تکیه بر نقدِ بیمحابا، نشان از افزوده شدنِ گنجایش و خواستنیتر شدنِ فضایِ اجتماعیـسیاسی ِ این گروه دارد.
4. من در سخنانِ خاتمی نشانی از «مظلومنمایی» نمیبینم. گفتار ِ او از سر ِ قدرت به گوشام میخورد - همان جوهرهای که گفتار ِ او را از سخنانِ امثالِ محسن رضایی متمایز میکند. لحن ِ آن، عکس ِ آن چیزی که میخک نوشته، دُم تکان دادنِ مقابل ِ رهبر و رخصت خواستن برایِ بازگشتن به عرصهیِ سیاسی نیست. چیزی مهمتر از این است. اصولاً من در گفتار و کردار ِ خاتمی، رگههایی از آن بزرگمنشی میبینم که واقعیت را میبیند و بزرگیاش را به موانع تحمیل نکرده و آنها را مراعات میکند، در عین ِ حال که پایِ نوعی مشنگی و ترس و احتیاط و آبروداری هم در میان است. او جو ِ تقابل ِ ضدقهرمانانهای که ممکن است حولِ کلاماش شکل بگیرد را حس کرده. با این اقتضائات، در فضایِ سیاستِ ایران خاتمی را میتوان مدلی کمیاب از آن دست سیاستمدارانی دانست که زور ِ نیروهایِ رقیب را به رسمیت میشناسند و در عین ِ حال جبهه و جناح ِ خود را رها نمیکنند. از این منظر او بسیار متمدن است و فارغ از تمایلاتِ سنّتیاش، در بستر ِ سیاستِ مداوم و عقلانی (جایی که گفتوگویِ نیروها تا حدی به رسمیت شناخته شده باشد) موجودِ قابلاعتمادی ست.
رویِ هم رفته، فکر میکنم دستکم در جناح و گفتار ِ ما، دو جور بَرده وجود دارد: یکی آن که با خواستِ ارباباش یکی شده و خود را گونهای منفرد و جدا و محتوم محسوب میکند، دیگری بردهیِ «والاتبار»ی که به تاریخ و سلسلهای از بردگان متصل است و قدر ِ این اتصال را میداند و جایگاهِ ارباب را نادیده نمیگیرد و در همان حال، خود را با خواست ارباب منطبق نمیکند و در حالِ ساختن ِ تاریخ و فرارفتن است. خوشحال ام که عضوی از این بردگان ام، هرچند تعمدی در این عضویت نداشتهام. با قرائتِ من، به محض ِ استقرار ِ شرایطِ صلح، کار و کنش ِ بردگان است که تاریخ را میسازد. اربابها واگذارکنندهیِ تاریخ اند. غصبِ جایگاهشان لطفی ندارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)