۱۳۸۸/۲/۲۹

ملال

حس می‌کنم کسی ام که نمی‌تواند دربیافتد، نمی‌تواند عمق ِ ناخُشنودی‌اش را از چیزی بروز بدهد. حس می‌کنم که توانِ پس زدن ندارم. زیر‌ـ‌زیرکی کار‌ـ‌ام پیش می‌رود. بر خواست درنگ نمی‌کنم، درنگی که می‌تواند گاهی اوقات به عواقبِ ناخوشایندی بیانجامد. حس می‌کنم که دست‌خط‌‌ّ‌ـ‌ام بد است امّا به خوش‌خطّی معروف شده‌ام. متعهّد می‌شوم به این که برایِ اصلاح ِ این باور چند کتابِ بدخط بنویسم. کردار ِ روزانه‌ام یک‌نواخت و نامنسجم است. همین کلمات را هم به زور و ضرب، به تزویر و دسیسه‌ای بی‌حوصله می‌نویسم. از سر ِ هم کردنِ این جملات، نیّت‌ام خَلق ِ پاره‌ای ادبی ست که ملال را هم به حالت‌هایِ توصیف‌شده‌یِ پیشین‌ام اضافه کند. از این که در نوشته‌ای به رویِ خودم برگردم و مُچ ِ احساس‌ام را بگیرم و نیّت‌ام را توضیح دهم حالتی تکراری را حس می‌کنم که حاویِ جذّابیت نیز هست. به خواننده‌یِ این سطور فکر می‌کنم. شاید تنها خواننده‌اش خودم باشم. شاید این بی‌حوصلگی مجالی برایِ دیدنِ دقیق و پُروسواس باقی نگذارد و شاید هم هر نوع وسواس در دیدن محصولِ یک بی‌حوصلگی باشد. دُور‌ـ‌و‌ـ‌بَر‌ـ‌ام چند کتاب چیده شده و یک انسان نِشسته، مشغولِ جمع و تفریق‌های‌اش. از این که در نوشته به دُور‌ـ‌و‌ـ‌بَر‌ـ‌ام توجّه نشان بدهم حسّ‌ ِ یکّه خوردنی به من دست می‌دهد که نوشتن‌اش پاک آن را بی‌مزّه می‌کند.
برایِ محبوب‌ام چشم‌هایی آرزو می‌کنم که بی آن که متوجّه‌اش باشم پرسه‌هایِ گاه و بی‌گاه‌ام را می‌بیند، در حالی که بی‌خیال نجوا می‌کنم، یا سرودی زیر ِ لب می‌خوانم، یا نگاه‌ام را به چشم‌اندازی نامشخص دوخته‌ام، و از سر ِ یک لج‌بازی با حکومتِ وقت، هیچ گاه و در هیچ حالت نمی‌خندم؛ محبوبِ من باید گاهی تصادفاً مرا ببیند در جدّیتِِ انجام ِ کاری که در آن، بدونِ داشتن ِ کوچک‌ترین ردّی از هیجان، همه‌یِ آگاهی‌ام به بیرون از خود را از دست داده‌ام.

از این مسیر بازمی‌گردم که وسوسه شوم که او سراسر چشمی باشد که گاه در گوشه‌ای ناپیدا به من می‌نگرد. من این کیفیت از چشمان‌اش را زیاد نمی‌پسندم؛ نیرنگی در آن است که از شأنِ محبوب‌ام به دور است. و این جُدا ست از این که او را نقایص و سربه‌هوایی‌هایی هوش‌رُبا و زمینی ست که بودن در جایگاهِ چشم ِ سراسربین را برنمی‌تابد.

۱۳۸۸/۲/۲۶

نگاه

مرد به او نگاه کرد و در چشمان‌اش خیره شد. به او گفت که از او فقط چشمان‌اش را می‌خواهد. این گفته که می‌توانست زمخت یا حتّا در مواردی شاعرانه باشد غمزه‌ای به نگاهِ زن داد که مانندِ دستی نوازش‌کنان از رویِ سر ِ مرد رد شد. دست‌اش را زن زیر ِ چانه‌اش تکیه کرد و نگاه‌اش را جایِ دیگری دوخت. عطش ِ شکل دادن به خمیره‌یِ بی‌شکل ِ فضایی مسکوت که حالا میان‌شان جریان داشت، کشش ِ مقاومت‌ناپذیری بود که روان‌شان را معذّب می‌کرد. سرسختانه در برابر ِ این تعذیب تاب می‌آوردند و هیچ به هم نمی‌گفتند. باد درخت‌ها را تکان می‌داد و گنجشکان صدایِ ریز و جست‌ـ‌و‌ـ‌جو‌گر‌ـ‌شان را در هوا پخش می‌کردند. این لحظه دقیقاً همان هنگامی ست که گویی روان می‌خواهد به هر شاخه‌ای که دم ِ دست‌اش باشد بیاویزد و خود را بالا بکِشد: پیرزنی عبور می‌کند با قدّ‌ِ خمیده، مفهومی عمیق با خود دارد که شکل‌اش را به این سکوت تحمیل می‌کند؛ برگی در هوا تاب می‌خورَد و در مسیری مشخص به سمتِ زمین می‌آید و بدین شیوه شکل‌اش را به این سکوت تحمیل می‌کند. شکل‌ها بدل به عناصر ِ ستیزنده‌ای می‌شوند که کشش‌هایِ سکوتِ زمینه را به خود ختم می‌کنند. مرد متوجّهِ دستِ زن می‌شود که با ناخن تکّه‌ای از میز را خراش می‌دهد. میز رویه‌یِ رنگ‌خورده‌یِ ناصافی دارد که محصولِ کنار ِ هم چیده شدنِ چند الوار است. «آیا این دستِ خراشنده مقاومتی خشن در برابر ِ واژه‌ای ست که مسکوت مانده و به دست نمی‌آید؟» انگشت‌ها لحظه‌ای از حرکت باز می‌ایستند و مرد حس می‌کند که دوباره نگاهِ سرگردانِ زن موضوع ِ خود را در او یافته است. بی‌اعتنا به نگاه، لجوجانه فرم ِ دست را امتداد می‌دهد. حلقه‌ای سفید، شکل‌گرفته از باریکه‌هایِ در هم تنیده‌یِ طلا، و کمی بالاتر، یک ساعتِ کوچک با بندِ نقره‌ای و صفحه‌یِ مدوّر و برّاق در کُنج ِ استخوانی ِ مُچ ِ دستِ زن جا خوش کرده است. آستین ِ سیاه‌اش کمی عقب رفته و جزئیاتی از پوستِ ساعد‌ـ‌اش، از قبیل ِ رگه‌ای از کُرکِ مویِ بور و چند خالِ ریز که به سختی بشود دید نمایان است. ذهن ِ مرد از به هم پیوستن ِ خال‌ها ـ که حالا اصلاً معلوم نیست که واقعیّت داشته باشند ـ شکلکی درمی‌آورَد که نخواهیم دانست در خیالِ او چه چیز را تداعی می‌کند. کمی رویِ صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود و به بهانه‌یِ این جابه‌جایی چشمان‌اش را نیز تکان می‌دهد تا به صورتِ زنی بنگرد که طبق ِ قاعده‌ای همیشگی معلوم است می‌خواهد تکان خوردنِ پیکر ِ مقابل‌اش را نظاره کند. همه چیز از آن‌جا شروع شد که مرد چشمانِ زن را برایِ ابد طلب کرد و زن موجی نوازش‌گر به استقبالِ این خواسته فرستاد؛ یا حتّا شاید از قبل شروع شده باشد، درست از زمانی که هم را طلب کردند و به جایِ دیگری خیره شدند، در فاصله‌یِ میانِ داشتن و نداشتن ِ نگاهِ هم، فارغ از یکدیگر، خلائی از جزئیات ساختند که به آن مشغول بودند و سکوتِ کش‌دار و معذّبِ میانی را با حضور ِ واقعی ِ چیزها پُر کردند.

۱۳۸۸/۲/۱۸

عکس ِ فانتزی


پایِ عکس نوشته: «عکس ِ فانتزی» و در توضیح‌اش گفته: «عکسی که به عنوانِ مزاح گرفته شده است».
***
مثل ِ پیدا شدنِ یک گمشده تکان‌دهنده است. در بین ِ آن همه عکس ِ قاجاری، در میانِ آن همه ژست‌هایِ جدّی و قیافه‌هایِ عبوس، در میانِ آن همه معبر ِ تنگ و خاکی، آن تاریخ ِ سیاه و غم‌آلود، که امروزه برایِ خود معنی می‌کنیم، که انگار سیاه و سفید بودنِ‌شان تکنیکی خودخواسته است ـ نه یک الزام ِ فنّی ـ برایِ دور و کم‌اثر جلوه دادنِ رنجی که در چشم ِ خیره‌یِ مردمان بشود دید، این یکی بیرون افتاده.

عکس‌هایی هست که به یاریِ خاطرات و سفرنامه‌ها و توصیفاتِ جاندارشان، می‌دانیم که در محیطی بودار و متعفّن گرفته شده‌اند. نباید این بو و تعفّن را استعاره‌ای از جهانِ رنجور ِ آدم‌هایِ آن زمان فرض کرد؛ این کثافت‌ها واقعی ست؛ محصولِ ترشّح و برون‌دادِ اندام‌هایی که ایرانیان برایِ خود ساخته بودند. تعفّن به سراپایِ شهر تعلّق داشت، یعنی هر جایی که موجودِ انسانی می‌توانست بیرون از قلمرویِ تنها و مخفی و محبوب‌اش عفونت‌پراکَنی کند. و در این بین، چنین عکسی به ما می‌خندد، چراکه لابد یک عکس ِ فانتزی ست. صورتِ هیچ کس در آن پیدا نیست. می‌شود حدس زد که مدّت زمانی صرف شده تا آن‌ها کنار ِ هم چیده شوند، و در این هنگام مُدام مزه می‌ریخته‌اند و شکلک در می‌آوردند. آن خنده‌یِ گم‌شده در تاریخ، مثل ِ یک پقّ‌ ِ آنی بیرون پریده و پیدا شده و ما را تکان می‌دهد. مردم می‌خندیدند و جنبه‌ای از استفاده‌یِ طنّازانه از اشرافی‌ترین ابزارها ـ از آخرین دستاوردهایِ تکنیکی ِ بشر، که تازه دستِ اعیان افتاده بود ـ را می‌آزمودند.

چندی که دقیق شویم درست این چیده شدن و طرز ِ قرار گرفتن‌شان نیز تکان‌دهنده است. آیا این واقعاً یک شوخی ست؟ پیامی نیست دربسته که باید به دستِ ما برسد، از جانبِ فرستندگانی ناشناس، به رمز و کنایه و پوشیدگی؟

در نمایِ تصویرپردازی‌هایِ مُدرن، غالباً طبقاتِ انسانی را از طریق ِ ردیف کردنِ‌شان پشتِ سَر ِ هم، و به یاریِ تفاوت‌هایِ جزئی در موقعیت، لباس، نگاه، حالت، و جایگاه‌هایِ فرداست و فرودست بازسازی کرده‌اند؛ این شیوه‌ای بوده است گویا، از یک نمادسازیِ امروزی و متناسب با ابزار، برایِ بازنمایی ِ کیفیت‌هایِ طبقاتی. در عکس ِ فانتزی، کسانی صِرفاً به واسطه‌یِ این که می‌توانسته‌اند رویِ سکّو بروند بلندتر ایستاده‌اند. ایستادگانِ دیگر، ناگزیر، از آن رو که دیگر جا نیست، بالا نرفته‌اند، و همان پشت، در ردیفِ بعدی جا گرفته‌اند. در این حین، نگاه را به پشتِ جلویی‌ها دوخته‌اند. بعضی، که تعدادِشان از همه بیش‌تر است، زانو زده‌اند، حتّا رویِ زمین ِ صاف طاقتِ آن که رویِ پایِ خود بایستند را نداشته‌اند ـ یا نگذاشته‌اند ـ و این کوتاه‌قدّیِ ناخواسته، آن‌ها را از دیدنِ آن‌چه آن جلوها می‌گذرد محروم کرده. آن‌ها به پشتِ ردیفِ جلو چشم دوخته‌اند، به ماتحتِ جلویی‌ها، و از این‌ها عقب‌تر، معدودی هستند که به خاک افتاده‌اند، و اندکی که سَر را بلند کنند چه می‌بینند؟ ...ماتحتِ جلویی‌ها.

همه در این وضعیت، صامت ایستاده‌اند تا تصویرِشان گرفته شود، تصویری بی‌صورت که پشت به آینده ـ که ما باشیم ـ دارد و هم‌سو با ما، رو به گذشته، برایِ نگاه کردن به چیزی که معلوم نیست چیست (شاید اتاقکی باشد خالی)؛ برایِ نگاه کردن به چیزی که همه حتّا اگر از دیدن‌اش بی‌نصیب باشند، به سوی‌اش چشم دوخته‌اند و در توهّم‌اش اسیر اَند، به این خیال که آن جلویی‌ها آن را دیده‌اند. می‌توانیم فرض کنیم هر گروه بی‌صبرانه، و با تن دادن به انواع ِ وضعیت‌ها، منتظر است یکی از جلویی‌ها طوری‌اش بشود و از ردیفِ خود کنار برود، تا جای‌اش را بگیرد. امّا حتّا عکّاس‌باشی هم که انگار بیرون از داستان و کمی اشرافی‌تر از همه، کُلّ ِ این ماجرا را ثبت کرده، هیچ چیز بیرون از این اتّفاق نمی‌داند. سویِ صورتِ او نیز، هم‌راستا با دیگران است، هم‌راستا با ما. همه به او که خواسته ثبت کند پشت کرده‌اند، به آینده‌ای که ما باشیم پشت شده است، هر کس همان‌جا، سَر ِ جایِ خودش، بی‌چهره‌ـ‌و‌ـ‌سیما، بدونِ نشانه‌ای واضح که شرم یا خشم، یا حتّا خنده را در صورت‌شان بازنمایی کند، در بی‌خبری و انزوایِ مطلق، خیره به اتاقکی تاریک، پشت به اسلحه‌ای که سمتِ چپِ تصویر، تنها و بی‌خیال و راست به لبه‌یِ طاق تکیه داده؛ مردمانی همه پُشت، مردمانی همه خیره، مردمانی همه بی‌خبر.

آن‌ها که به درونِ آن اتاقک خیره شده‌اند می‌دانند که در سده‌یِ سیزده پشتِ هر دیوار و درونِ هر کُنج و سوراخ مأوایِ اخلاقیّاتِ پوشیده و پنهان‌کار بود: موضع ِ زنِ از پوشش درآمده با صورتی نمایان، موضع ِ هم‌جنس‌خواهی، شراب و رقص و جمع ِ دوستی، گنجینه‌ها و دفینه‌ها و صندوقچه‌ها ـ بی آگاهی از وزن و قدر و قیمت‌شان، خواجه و غلام و ذِکر و درون‌گرایی ِ مذهبی و تغزّل و خوشنویسی و نقّاشی و گچ‌بُری و آیینه‌کاری و فرش ِ پُرنقش، و به طور ِ کُلّی، همه‌یِ آن کیفیت‌هایِ عمده‌ای که واجدِ زیبایی یا نقص بودند، و دیوار و اندرونی حصاری امن برایِ وقوع‌شان فراهم می‌آورد. منظور همه‌یِ آن ذوق‌ها و بدذوقی‌هایی ست که در اندرون جمع می‌شدند و آن را به یک خیره‌گاه تبدیل می‌کردند، به جایی که همه‌یِ پاداش‌ها و کیفیت‌هایِ زیستی به شکل ِ پوشیده و آمیخته در هیجانی رازآلود به سمتِ آن سرازیر می‌شد و مقام و موقعیتِ خود را در آن بازمی‌یافت. نظم و قاعده‌یِ بوگرفته و رخوت‌ناکِ بیرون ـ که به آن پشت می‌شد ـ افراد را به حیاتی چندگونه و پنهانی در اندرون هدایت می‌کرد. اندرون سمتِ توجّهِ نگاه، مرکز ِ درنگِ ذهن، و توجیه‌گر ِ پشت کردن به جهانِ بیرون بود.

قرائن یادآور می‌شوند که ایرانِ ما در معنایِ کلاسیک‌اش همین عکس است: یک ذهنیتِ خیره و مقیّد، که پُشت به همه کرده، دست به کمر زده، خم شده، دراز کشیده، یا ایستاده، و خیره به زن می‌نگرد، به زن و همه‌یِ نمودهایِ فضایی و مکانی ِ موازی‌اش: اندرونی، عرفان، شعر، عاطفه‌یِ مذهبی، حال، بنگ، تخدیر، دور ِ هم بودن، شادخواری؛ رویِ هم رفته یعنی سپری کردنِ روزگار با جابجایی ِ کم و لذّتِ والایش‌یافته‌یِ بسیار. ایرانِ ما در معنایِ کلاسیک‌اش یک ذهنیتِ بسته‌یِ طبقاتی، شادخوارانه و رخوت‌آور است.

به لطفِ همسایگانِ خیره به بیرون، ایرانِ ما در معنایِ امروزه‌اش، یک دست‌ـ‌وـ‌پا زدن و به گا رفتن از پشت را به همه‌یِ مواردِ فوق اضافه کرده. به تصویر ِ فوق باید کلاهکِ کیر ِ جهانی را نیز اضافه کنیم، درست از سمتِ عکاس‌باشی، آنجا که او دوربین‌اش را مستقر کرده. ایرانِ ما امروز یک ذهنیتِ بسته‌یِ خیره‌شده‌یِ به‌گا‌رفته است. لباس‌ها مبدّل شده، چهره‌ها گُل انداخته، فقر و زردیِ چهره حتّا نام ِ خود را از یاد بُرده، و شهر با سیمان و آهن ِ تُف‌مال خود را تجهیز کرده؛ تف‌مالی‌ای که سراسر ِ وجودِ ما را فراگرفته است.