۱۳۸۵/۱/۱۰

وبلاگ‌نویسی به شیوه‌ی امپرسیونیستی

وقتی درباره‌ی بی‌صورتی نوشتم، یادم آمد که این قضیه می‌تواند به نوعی، ربطی هم به وبلاگ داشته باشد. وبلاگ یکی از اقسام صورت است، یکی از اقسام بودن. اما نوعی از بودن است که ما کنترل و تمرکز بیشتری روی آن داریم. سر فرصت می‌توانیم به آن شکل بدهیم و آن «خود»ی را که می‌پسندیم در آن به جریان بیاندازیم. برای بسیاری از ما وبلاگ مکانی است که می‌توانیم در آن خودِ اصیل‌مان را به نمایش بگذاریم. ما دراین طرز نوشتن، شیوه‌های بسیاری را به کار می‌گیریم تا بتوانیم به دیگران بفهمانیم چه چیز را می‌ستائیم و دوست داریم و از چه چیزهایی حال‌مان به هم می‌خورد. هر چند ممکن است راضی‌کننده نباشد و دست آخر به این نتیجه برسیم که اینجا هم آنگونه که باید منصفانه درباره‌ی ما قضاوت نشده، ولی به هر حال وبلاگ می‌نویسیم تا چهره‌ای از خود بسازیم که حس می‌کنیم بیشتر برازنده‌مان است. وبلاگ صورت است و وبلاگ‌نویسی نوعی تظاهر؛ تظاهر به نوعی از «بودن». و همیشه در این گونه موارد، در کنار جریانی از «بودن»، غوغایی از «بودن‌های سانسور شده» هم به راه است.

اجازه بدهید مثالی بزنم. یک تابلوی نقاشی را در نظر بگیرید. از دیدگاهی جزءگرا، تابلوی نقاشی چیزی نیست جز یک سری از نقاط رنگی که در کنار ِ هم نشستن‌شان، القاء یک منظره‌ی واحد می‌کند. ما می‌توانیم با ذره‌بین به جان تابلو بیافتیم و در آن صرفا نقاط رنگی ِ مجزا بیابیم (مثلا پیکسل‌های رنگی که فتوشاپ برای هر عکس نشان می‌دهد را به یاد بیاورید). با این کار (تغییر در بزرگنمایی ِ دید)، دنیای دیگری بر ما عرضه می‌شود که با متن ِ تابلو فاصله‌ی زیادی دارد. میزانِ فاصله‌ی ما از یک تابلوی نقاشی امر ِ تعیین‌کننده‌ای است. اغلب، فاصله‌ی مناسب برای دیدنِ یک اثر، طول یک دست است. همان فاصله‌ای که معمولا نقاش از تابلو می‌گیرد. اما بعضی از نقاشان به این امر آگاهند و اثر خود را به گونه‌ای می‌کشند که یا باید از آن دور ِ دور شوی، یا کاملا به آن نزدیک باشی تا اوج ِ تأثیر تابلو برایت نمایان شود. مثلا کیفیتِ اثر، در تابلوی امپرسیونیستی تنها با فاصله گرفتن از آن است که نمایان می‌شود. اثر ِ امپرسیونیستی، از آنجاکه در پی ِ ثبت سریع ِ طبیعتِ اشیاء و چیزهاست، هرچیز را بی‌مکث، به صورت یک نقطه‌ی بزرگِ رنگی در تصویر جای می‌دهد، که به ظاهر و از نزدیک هیچ گونه ظرافتی در تولیدش بکار نرفته است. با فاصله گرفتن از یک تابلوی امپرسیونیستی، جزئیات آرام آرام سر برمی‌آورند. در مینیاتور و تذهیب ایرانی قضیه درست برعکس است. آنچه از دور دیده می‌شود، گاه بسیار گمراه‌کننده و نافرم است. تنها باید چشمانت را از نزدیکِ نزدیک (حتی با یک ذره‌بین) روانه‌ی اثر کنی تا دنیایی از نقش‌های ظریف و رنگین و پیچیده تو را منقلب کند.

وبلاگ‌نویسی هم برای خیلی‌ها (من جمله من) شبیه خلق یک اثر امپرسیونیستی است؛ به تخیل مخاطب خیلی وابسته است. حتما باید از آن فاصله بگیری تا تصویری زیبا به چشم بیاید. ما امپرسیونیست‌ها ! ؛) برای خلق اثر از خاصیتی انسانی بهره می‌بریم. ذهن انسان تصاویر را آن جور که زیباتر می‌پندارد حفظ می‌کند و دسته‌بندی می‌نماید و در مواقع لزوم بازسازی می‌کند. برای همین است که وقتی جزئیاتِ یک شییء، از دور زیاد معلوم نباشد، ما آن را به زیباترین وجهی که می‌پسندیم در ذهن‌مان بازسازی می‌کنیم (یادم نیست ولی در یکی از وبلاگ‌ها خواندم که اغلبِ دخترهای غریبه در نگاه اول و تقریبا از دور خوشگل به نظر می‌رسند :). وقتی از یک تابلوی امپرسیونیستی فاصله می‌گیری، حالا دیگر این توئی که داری تابلو را خلق می‌کنی. توئی که روی یک لکه‌ی سبز ِ نامنظم، فرم یک برگ را سوار می‌کنی و یا در خطوطِ چهره‌ی فردی که خیلی بی‌دقت نقاشی شده، تصویر زیبای یک زن را پیدا می‌کنی.

در واقع وقتی وبلاگ می‌نویسیم، و بخش‌هایی از بودن‌مان را سانسور می‌کنیم و به نمایش نمی‌گذاریم، بازسازیِ آن بخش‌ها را به مخاطب وامی‌گذاریم، تا او با سلیقه‌ی زیباشناختی‌اش هر جور که می‌پسندد آن قسمت‌ها را کامل کند. و این می‌شود وبلاگ‌نویسی به شیوه‌ی امپرسیونیستی. D:

۱۳۸۵/۱/۹

سلطان

قبول دارم که سالاری. قبول دارم که خداوندگاری. من هم معتقدم که در آنچه هستی بسیار بزرگ و بی‌پایانی. از لطفِ تو به خویش نیز مطلع‌ام. می‌دانم که دوستم داری و پر و بال‌ام دادی تا سری میان سرها در آورم. تا در برهوتِ بی‌یاوری یگانه یاور و پشتیبانم باشی. آنقدر به من محبت کرده‌ای که کلافِ تعلقم را با گرهی کور بند آورده باشی. می‌دانم. همه‌ی اینها را خوب می‌دانم. باور کن من هم دوستت دارم. شاید ساعت‌ها و روزها، بدونِ آنکه تو متوجه شده باشی، دورادور، نگاهت کرده‌ام و چون آن زمان که به خود می‌نگرم، همانقدر شیفته، به تو نگریسته‌ام. من شاید تنها کسی‌ام که اینگونه عمیق با طعم تو آشنایم. من لبانِ تو را بی گزیدن، لب به لب از بحرم. من بدنِ تو را بی بساویدن، مو به مو در کارم. در آواز، حنجره به حنجره‌ات می‌سایم و در حرکات، پرده از پرده‌ات برمی‌گیرم. اما باور کن، حالا که بزرگ‌ترین بزرگی، حالا که برای همگان همچون پدری شفیق و مهربانی، حالا که راهنما و سالاری، مایلم در صفِ مخالفان‌ات باشم. مایلم با تو بجنگم تا سیادت و سروری‌ات را مردانه بشکنم. میل ِ من این است که تو هر روز بزرگ و بزرگ‌تر شوی و پرچم ِ لطف و هدایت‌ات را بیشتر و بیشتر در عالم بگستری، و من هر روز فزون و فزون‌تر به دشمنی ِ تو انگشت‌نما شوم. میل ِ من این است که در همان حال که پرورده‌ی تواَم و اسیر ِ زیبایی ِ جاودانت، بی آنکه ذره‌ای از تو منحرف شوم با تو دشمنی ورزم. میل من این است که این بار تو را بی تو بیابم. که «تو را ای سلطان! من یگانه دشمن‌ام.»

۱۳۸۵/۱/۷

اسلام و ایده‌ی هگلی؛ نگاهی به ماجرای کاریکاتورها

قرائتی هگلی از تثلیث مسیحی ِ «پدر- پسر- روح القدس»، حکایت از آن دارد که پدرِ آسمانی، یا همان «خداوند»، در پسر ِ زمینی، یعنی همان «مسیح»، حلول کرده و واسطه‌ی این حلول نیز «روح القدس» است. در «روح القدس» است که آسمان و زمین به هم می‌پیوندند و همه‌ی معانی (خداوند-آسمان) با همه‌ی صورت‌ها (آدمی-زمین) وصلت می‌کنند. «خداوند» نماینده‌ای است از همه‌ی آن چیزهایی که به جنس مفاهیم و معانی‌اند. به عبارتی «ذهنی»اند. ما جز در ذهن و درون‌مان، در جای دیگری سراغ نداریم‌شان. مسیح نیز نماد انسان است و انسان خود، نماد و نشانه‌‎ی موجودات زمینی. «زمینی»ها چیزهایی‌اند که حواس پنجگانه به ایشان راه دارد و دستگاهِ نشانه‌خوانِ مادیِ ما، قادر است آن‌ها را رصد کند و درک نماید. مسیح انسانی بوده مانند همه‌ی ما، و در اندیشه‌ی مسیحی ِ متأخر، تلاش بسیاری صورت گرفته تا جنبه‌های جسمانی و مادیِ حیاتِ او بیشتر کاویده شود. از رنجی که مسیح برده تا خوشی‌هایی که در میان طرفداران‌اش چشیده، همگی به تصویر آمده. حتی در چندین مورد، کل زندگی‌اش در دورانی دیگر و با علامت و نشانه‌هایی متفاوت بازسازی شده است (شورانگیزترین و زیباترین نمونه‌اش به نظر من، «مسیح ِ بازمصلوب» نیکوس کازانتزاکیس است).

اما وضعیت برای «روح القدس» به گونه‌ای دیگر است. موجودیتی آنومالی (نه این، نه آن- هم این، هم آن) دارد. به همین سبب گاه دهشتناک و خوف‌انگیز است و گاه آرام‌بخش و دلنشین. ایده‌ی هگلی ِ «روح» ناظر به همین مفهوم است. روح حدِ واسطِ عین (انسان- ماده) و ذهن (خداوند- معنا) است. بنابراین باید همواره میزانی از هر کدام را دارا باشد. «روح» یک «سنتز» است که از دیالکتیکِ ذهن (تز) و عین (آنتی‌تز) سر برآورده. به همین سبب، دائما در حال دگرگونی و تحول است. و گویا هیچ‌گاه از حرکت باز نمی‌ایستد، مگر آنکه دیگر جدالی بین خدا و انسان (و یا بین انسان و دنیای واقعی) وجود نداشته باشد؛ باید وصلتی صورت گیرد که این هر دو یکی شوند و قرار یابند. به عبارت دیگر، تا وصلتی میان خداوند و انسان صورت نگیرد، هیچ تغییری رخ نمی‌دهد و هیچ حرکتی آغاز نمی‌شود. در چنین حالتی، خدا همانگونه که هست، راکد و دست‌نخورده، باقی می‌ماند و انسان نیز به سمتِ مفهومی مانند خدا متحول نمی‌شود. باز به بیانی هگلی، همواره میان این دو (انسان و خدا) بیگانگی وجود دارد. آدمی هرگز قادر به درک خدا نخواهد بود. خداوند همیشه در موضعی برتر و دست‌نیافتنی قرار دارد که انسان هرگز نمی‌تواند آن را درک کند و به آن نائل شود. خداوند در چنین موضعی، از آمیختن با انسان شرم دارد. قدسیتِ او با درآمیختگی‌اش با ناسوت لکه‌دار می‌شود، بنابراین ما هرگز شاهد تولد ترکیبِ «خدا-انسان» نخواهیم بود. آنچه همواره به چشم ما خواهد خورد، غالبا انسانی است که از-خویش-بیگانه باقی مانده (خواه به شکلی خنثی؛ انسانی وامانده و مهجور، خواه در اتحاد با بیگانه‌ای همچون شیطان) و یا اینکه در اندک مواردی به خودِ خدا تبدیل شده است. و به هر ترتیب (چه خدا باشد، چه نباشد)، دیگر وجود ندارد. دیگر انسان نیست، چیزی دیگر است. انسان با قربانی کردنِ خود تبدیل به چیز دیگری غیر از خودش می‌شود. «فنا» می‌شود و دیگر اثری از آن «من» در وجودش باقی نمی‌ماند، و اساسا چیزی به نام «من-او»، تقلب و نیرنگ محسوب می‌شود. یا باید تمام «او» باشی (که دیگر «من» نیستی)، و یا اینکه در «منیت»ات پوک و ناپدید گردی.

به تاریخ اندیشه‌ی اسلامی که نگاه می‌کنم، خدایی خودنمایی می‌کند که اصلا و ابدا با صورت‌ها (با انسان‌ها) در نیامیخته و به شیوه‌های مختلف این درآمیزی را تحریم کرده است. آغاز اسلام همراه با نفی ِ صورت‌ها بود. عصایی بود که از گردنِ بت‌ها می‌آویخت و به زمین‌شان می‌زد، محو و نابودشان می‌کرد. نزد همه‌ی خدایان قانون اول این است: «خدا صورت ندارد.»[1] پس هرآنچه خداست، با پاک‌کنی در دست به زائل کردنِ صورتِ خویش مشغول است. شعبده‌ی بی‌صورتی با ابراهیم به رستگاری می‌رسد؛ او که سالار ِ بت‌شکنان است، همو که همه را شکست و آنکه باقی گذاشت را در ذهن‌ها فروریخت[2]. بتی گذاشت خوار و دست و پا بسته، مفهوم خدا از شانه‌اش رخت بربسته بود.

در اندیشه‌ی مذهبی ِ یهود و اسلام، خدایان (خدا و جنودِ گوش به فرمانش) همه جا هستند. آن‌ها همه چیز را احاطه کرده‌اند. به هر سو که بنگری سوی آنهاست (فاینما تولوا فثم وجه الله). هیچ چیز از ایشان تهی نیست. هیچ‌گاه غایب نبوده‌اند که حاضر شوند. هستی ِ اصیل ِ عالم‌اند که در آن زیر، در لایه‌ای خاموش در جریان‌اند. هستی‌شان عین ِ هستی است، نیستی را بر نمی‌تابد. اگر بخواهی این موجودِ کلی را، این هستی ِ ناب را در عالم ببینی، باید همه‌ی عالم را ببینی. نباید خلاصه کنی. هیچ چیز نباید از قلم بیافتد. خدا همه چیز است، در عین آنکه هیچ یک نیست (وحدتِ وجودی یکتاپرستانه؛ خدا-تو-است، اما، تو-خدا-نیستی). اگر روزی تیشه‌ای برداری و به جان عالم بیافتی و همه چیز را ذره به ذره نیست و نابود و پراکنده کنی، شاید دستِ آخر به خدا رسیدی. خدا همان است که دست آخر خواهد ماند. این است که از وجود تو، آنگاه که صورتی باقی نماند، خدا مانده است. تو با نفی صورت‌هایت خدا می‌شوی؛ معنی ِ اصیل هستی. «انسان، خدای بالقوه است. کافی است صورت از کف بدهد.» او خداست. صورتی ندارد. عکس ندارد. تصویر ندارد. به تصور در نمی‌آید. به تخیل راه نمی‌یابد. در تخیل تکثیر نمی‌شود. رام نمی‌شود. قالب‌ها را گردن نمی‌نهد. روسپی‌گریِ سایر هستی‌ها بر او روا نمی‌شود. چشم‌ها تن ِ او را نوازش نمی‌کنند. او می‌بیند بی‌آنکه دیده شود. چشم بر بندید و بیایید تصور کنیم این‌ها را همه‌ی انسان‌ها به قریحه و تجربه می‌دانند. برای همین است که در عرفان ادیانِ سامی نهایتِ معراج، خدا شدن است. آن هم با ترکِ قالب و کالبد جسمانی، با مُردن، فنا، محو.

شیعیان نیز هوشمندانه، با مقدسات خود همین کار را کرده‌اند. در نزد آنان، هر که بیشتر صورت ندارد، بیشتر شبیه خداست. امامان شیعه، مقامی حتی بالاتر از پیامبر یافته‌اند[3] و امام در مقام انسانِ کامل، واجد همه‌‎ی صفاتی است که خداوند آن صفات را به صورت ذاتی داراست. این جرگه‌ی خدا شده (پیامبران و امامان)، صورت‌سازی نمی‌شوند و هرگونه شکل و نمادی برایشان غیرممکن است. آمیختگی با صورتِ مادی، از قدسیت می‌کاهد و مسیری همگانی را به روی جامعه می‌گشاید؛ و دیده‌ایم که قدسی‌سازی یکی از شیوه‌های کنترل اجتماعی است. به این ترتیب، همواره یکی از تناقض‌های بنیادین ِ مسلمانان این است که پیامبر و امامی که برایشان الگو و مثال است، بسیار دست‌نیافتنی و نرسیدنی است. مثل اینکه بگویی «باید شبیه فلانی باشی»، ولی از قبل تمام راه‌ها را برای شبیه شدن به «فلانی» بسته باشی.

به نظر من، در ماجرای کاریکاتورهایی که از پیامبر اسلام کشیده شد، هم، ذاتِ غربی برای صورت‌مند کردنِ امور عریانی ِ وحشیانه یافت، و هم، گریز مسلمانان از صورت‌سازی برای خدایان‌شان به شدت برملا شد. غربی‌ها طبق عادتِ فکری‌شان مایل‌اند که با هر مفهوم قدسی بیامیزند و به آن رنگ و روی بشری بدهند (جریانِ سکولار سازی که دنیا را در حال تکان دادن است). و در مقابل، مسلمانان طبق باور و سنت مذهبی‌شان تصویرسازی و انتسابِ شئون مادی را به مقدسات‌شان برنمی‌تابند، چه رسد به اینکه این تصاویر محتوایی غیرمحترمانه نیز داشته باشد. در ماجرای کاریکاتورها، از این حساسیت و اعتقاد مسلمانان استفاده‌ی غرض‌ورزانه‌ای شده است. همانطور که محمدرضا نیکفر نیز گفته است [لینک]، نمی‌‎توان گمان کرد که این کار روزنامه‌های غربی جنبه‌های آموزشی داشته و دعوت مسلمانان به برخوردِ عقلانی با معتقدات‌شان بوده. اگر نیت آن‌ها چنین بود، راه‌های بهتر و مسالمت‌آمیزتری وجود داشت و انتشار این کاریکاتورها مرحله‌ی نهایی ِ چنان راه‌هایی به حساب می‌آمد.

بازانتشار ِ چندین‌باره‌ی این کاریکاتورها به هر نیت و مقصودی بوده باشد (که به نظرم نیتی ناپاک بوده)، باید حقایقی سوال‌گونه را نزد مسلمانان هویدا کند؛ یکی اینکه نسبت خود را با خدا و پیامبر و امام بازاندیشند. و دیگر اینکه رابطه‌شان را با دنیایی که از صورت‌مند شدنِ هیچ چیز (حتی خدا) در آن گریزی نیست به پرسش گیرند. مثلا، کاریکاتور ِ زیر نمونه‌ی یک سوال واقعا خوب است که مسلمانان در دنیای فعلی ناگزیر از جواب به آن‌اند. هر جوابی (حتی درونی)، راهگشا خواهد بود (دیدنِ این سری کاریکاتورها را ممنونِ دوست خوبم بهار هستم).



از سویی دیگر فکر می‌کنم یکی از مهمترین دلایلی که سبب شده اسلام به یکی از جبهه‌های مقاومت در برابر امپریالیسم غربی تبدیل شود، تاکیدی است که در درون آن به نفی صورت شده است. چیزی که صورت نداشته باشد راحت‌تر می‌تواند در طول تاریخ، بدونِ تغییر باقی بماند و انگیزه و محور و هدف مشترک ایجاد کند. و «خدا» و «پیامبر» تا حدی برای مسلمین همین نقش را دارند؛ بی‌شکل و صورت‌هایی‌اند که تابِ تحمل ِ معانی ِ گشاد و گوناگون را دارند و هرچند با انسان بیگانه‌اند، اما برای کسی که دل به آن‌ها داده، انسجام عقیده و عمل به بار می‌آورند. گمان می‌کنم تا این مسئله حل نشده باقی بماند، فرهنگ سکولارساز ِ غربی چالش‌های فراوانی با آن داشته باشد.



---

پانوشت‌ها:

[1] شرح ماجرای بنی‌اسرائیل که خواستند خدا را با چشم ببینند و پس از این خواسته صاعقه‌ای بر آنان فرود آمد و آنان را سوزاند در آیه‌ی 55 سوره‌ی بقره آمده است. در موردِ پیراستن ِ دنیا از صورت‌ها، می‌توان به حرمتِ تصویر سازی در اسلام، و به طور کلی حرمت هنرهای تجسمی که منبع الهام اولیه‌شان اندام انسان است، توجه کرد. و درست در نقطه‌ی مقابل، و با تعجب بسیار، می‌توان تمایل زیاد حکومتِ شیعه‌ی ایران برای تکثیر تصاویر روحانیان و شخصیت‌های طراز اول مملکت را سراغ گرفت، که در واقع نوعی نقض غرض و دور افتادن از مفهوم است (این نکته را اولین بار از بابک شنیدم).


[2] در سوره‌ی انبیا از آیه‌ی 51 به بعد، نقل است که ابراهیم همه‌ی بت‌ها را شکست و تبر را بر شانه‌ی بت بزرگ گذاشت، نشان از آنکه او (بت بزرگ) دیگران را شکسته است.


[3] شیعه با استناد به آیه‌ی 124 سوره‌ی بقره، مقام امام را اعم از مقام نبی می‌داند.