۱۳۹۲/۳/۲۹

متنی که حکمرانی می‌کند

«بر عهده‌یِ خویشتن می‌بینم که آن‌چه را باور دارم با شما در میان بگذارم،
با شما بگویم و از شما بیاموزم،باشد که رسالتِ تاریخی‌مان را از یاد نبریم
و شانه از بارِ مسئولیتی که سرنوشتِ نسل‌ها و عصرها بر دوشِ ما گذاشته است خالی نکنیم.»
[بیانیه‌یِ شماره‌یِ 5]

میر حسین موسوی از فردایِ انتخابات، شنبه، 23 ِ خردادِ 1388، تا جمعه، 25 ِ خردادِ 1389، مجموعاً 18 بیانیه نوشت. هنگامِ نوشتن مردِ 67 ساله‌ای بود که با وضعیتِ اضطراری محاصره شده و «سرنوشتِ نسل‌ها و عصرها» را بر دوشِ خود و همراهان‌اش می‌بیند. زیرِ سایه‌یِ تهدیدها و نگاه‌هایِ تند و تیز، تهدید به مرگ، زندان، دستگیری و قتلِ اطرافیان و همه‌یِ آن مواردِ برهم‌زننده‌یِ امنیتِ روان، آرام و موقر می‌نوشت. قدرتِ استدلال‌اش روز به روز شفاف‌تر شد و زیرِ سنگین‌ترین تنش‌هایِ اجتماعی فکر کرد، کلمات را دست‌چین کرد، به آن‌ها طنینی رسا و خوش‌آهنگ داد و نوشت. متون‌اش را به شیوه‌ای غیررسمی منتشر کرد، نه ‌هم‌چون حکم یا دستور، بلکه بیش‌تر هم‌چون متن‌هایی که فروتنانه اعلامِ وضعیت می‌کنند، چیزی را در میان می‌گذارند، و چیدمانِ کلماتِ قدرت را بر هم می‌زنند. این متن‌ها ابزارهایی مکتوب اند که حول‌شان خیابان‌ها و بزرگداشت‌هایِ رسمی تسخیر شد و از معنایِ مناسکیِ ملال‌آورشان تهی گشت. متون‌اش به رخدادها گره خورده‌اند، آن قدر زیاد که ترسیمِ مرز میانِ متن و حادثه بسیار دشوار است. از خودم می‌پرسم که جایگاهِ این متن‌ها را چگونه باید ارزیابی کنم، یا این طور بگویم: چرا این متن‌ها این قدر اثرگذار و روشنی‌بخش اند؟

مواردِ زیادی در بیانیه‌ها هست که از طریقِ تأییدِ وضعِ موجود و راه دادنِ آن به گفتار کارِ خود را پیش می‌برند. من به شکلِ کلی، تکیه و تأکید بر آن‌ها را نمی‌پسندم، اما درونِ متنِ موسوی باورشان می‌کنم. احساس می‌کنم که «ولایتِ فقیه»، «اسلامیتِ نظام»، «ارزش‌ها»، «بسیجی»، «سپاهی» و بسیاری مواردِ دیگر از این قبیل، به قبل و بعدِ او تقسیم می‌شوند؛ تنها در متنِ او ست که شایسته‌ترین معانیِ خود را پیدا می‌کنند و به مثابه‌یِ تکیه‌گاه‌ها و نقاطی ثابت برایِ خلقِ تکیه‌گاه‌ها و نقاطِ ثابتی دیگر موردِ استفاده قرار می‌گیرند. گویی جزایری هست که تنها با پا گذاشتن بر آن‌ها می‌شود به جزایرِ دیگر سفر کرد: از قرائتِ فقاهتی از اسلام به قرائتِ دموکراتیک از مردم. و پیرامونِ این سفرِ پُرمخاطره را آب‌هایِ متلاطمی فراگرفته که نباید وجودشان را نادیده گرفت و نباید به حضورشان تن داد: نیروهایِ مداخله‌گرِ خارجی، احزاب و تشکل‌هایِ بیرونیِ ضدرژیم، و از همه مهم‌تر، احتمالِ ورود به آرایشی از نیرویِ توده‌ایِ بر‌هم‌زننده و بی‌سازمان که ممکن است خواستی کور را دنبال کند. بیانیه‌ها به آرامی میانِ آب‌ها و جزایر حرکت می‌کنند و مراقب اند مختصاتِ خود را در مسیری رادیکال و مطمئن حفظ کنند. موسوی از سنتی در گفتار که به آن تعلق دارد به شیوه‌ای آن قدر نو استفاده می‌کند که خودِ آن سنت در باور کردن یا پس زدن‌اش دچارِ سرگیجه می‌شود. متن‌هایی ست که به دقت، از لابه‌لایِ موانع و اهرم‌هایِ گفتارِ رسمی عبور می‌کنند و خواستِ خود را هم‌چون لبه‌ای بُرنده و تیز پیش می‌بَرند و به تدریج، با عبور از اشخاص و رخدادهایِ کوچک، نظیرِ انتخابات یا رئیسِ دولت، به سمتِ زنده نگه داشتنِ اجتماعی پویا و مولد ارتقا می‌یابند. حالا ملموس است اگر بگوییم که ما در بیانیه‌ها با یک اسلحه، به معنایِ دقیقِ کلمه، مواجه ایم که با «همه‌یِ» امکاناتِ موجود سرِ هم شده و قدرتِ تخریب‌کننده و برسازنده‌اش را از اجزا و عناصری می‌گیرد که در محیطِ پیرامون پراکنده اند.

مخاطبِ کلماتِ او مردم اند، اما نه مردمی سازمان‌یافته، و نه مردمی متفرق. چگونه می‌توان قالبی را که او در آن سخن می‌گفت شبیه‌سازی کرد؟

او سخن می‌گوید و گفتارش این بخت‌یاری را داشته که به عملِ سیاسیِ مستقیمِ انسان‌ها گره بخورد و فراز و فرودهای‌اش را با امیدها و ناامیدی‌هایِ آن‌ها تنظیم کند. به خود طعنه می‌زند که هرچند زبان‌اش گویا نیست، اما پیامی رسا از زبانی نارس نیز شنیدنی ست. ما که تاریخِ مکتوبِ پیش از خود را تجربه نکرده بودیم، ما که از کشته‌ها و رشادت‌ها و امیدها تنها تصویری به دور از لامسه در اختیار داشتیم، نمی‌توانیم این واقعیت را نادیده بگیریم که در این متون فردی وجود دارد که به مردم، و «به خود»، نگاه می‌کند و فرصت می‌یابد چیزهایی را در میان بگذارد، خوانده شود، اصلاح شود، میانِ تقریباً تمامِ عرصه‌هایِ رسمی و غیررسمی آزادانه حرکت کند، و خود را در متنِ حرکتی قرار دهد که انگار تنها دارد کلمات‌اش از زبانِ او آرایشِ منسجم و متین‌اش را پیدا می‌کند. می‌دانیم که ساختِ گفتارش تصنعی نیست. انکشافی در گفتارِ محرومان هست که از تصنع دورشان می‌کند. هر جا که این حرکتِ مردمی دارد، حتا اندکی، به ویژگی‌هایِ فردیِ او متمایل می‌شود، ساعیانه و «به دور از شکسته‌نفسیِ بی‌حقیقت و تعارف‌گونه» آن را پس می‌زند. مردی که آن قدر قریحه دارد که تولدش را ناچیز بشمارد و از هر فرصتی برایِ قدردانیِ لذتِ با مردم بودن بهره ببرد. کسی که تلاش دارد تا از هر گونه رسمیت بخشیدن (در قالبِ حزب یا تشکلِ سلسله‌مراتبی) به حرکتِ مردم دوری کند: این جنبش، برخلافِ حزب، سلسله‌مراتب ندارد، حرفِ واحد ندارد، در آن بر تفاوت‌ها تأکید می‌شود، و بر وحدت حولِ حداقلِ نکاتِ مشترک تکیه می‌کند. با او ست که حماسی حرف زدن و با دیگران سخن گفتن زنده شد و همه‌یِ آن چیزهایی که به کلیشه‌هایی رمانتیک بدل شده بود، به شکلی باورپذیر در مقابلِ چشمانِ ما شکل گرفت. ما بزرگ و باتجربه شدیم و نیرویِ لذیذِ با هم بودن را از نزدیک لمس کردیم. در کلماتِ او نیروهایِ بیرون از محاسبه، هم‌چون خداوند، در کنارِ قدرت‌هایِ ملموسی، هم‌چون «خلاقیت» و «زنده بودنِ جمع‌هایِ مردمی»، قرار گرفت. تأکیدِ صریحِ بیانیه‌ها بر این است که راه‌حل معلوم نیست. امیدِ واهی در کار نیست. هیچ کس چیزِ بیش‌تری از آن دیگری نمی‌داند. بیانیه‌ها از ما می‌خواهد که به یاد بیاوریم که چگونه تا این‌جایِ راه را آمده‌ایم و چگونه خلاقیت و آفرینش‌گری‌مان ما را در کنارِ هم نگه داشته است. تأکیدِ بیانیه‌ها بر کنارِ هم بودن است. راه خود را نشان خواهد داد. خداوند هم‌چون گشاینده‌یِ راه‌هایی که بشر با چنگ و دندان می‌بندد نمایانده می‌شود، هم‌چون تصادف و بخت، هم‌چون سویه‌یِ مغفولِ اراده ورزیدنِ بشر. رویِ هم رفته، از چشم‌اندازِ این متون، نیرویی زنده در مقابلِ نیرویی مرده قرار گرفته است. نیرویی مرده که حاویِ ترسی ست که با «ترساندنِ دیگران پنهان‌اش می‌کند»، چون آینده‌ای ندارد؛ و زندگیِ بالنده‌ای که با طنز، سوگواری، حمله، فرار، «دعا، ندا، تکبیر، گردهمایی‌هایی بزرگ و کوچک، کوشش‌ها و جوشش‌ها و گفت‌ـ‌و‌ـ‌گوها و پرس‌ـ‌و‌ـ‌جوها»، و همه‌یِ آن بی‌مبالاتی‌هایِ آزاد و بی‌قید، برایِ آینده‌اش راه‌هایی را می‌گشاید که خود از قوت و ضعف‌شان بی‌خبر است.
***
تصورِ من این است که ما داریم بیانیه‌ها را زندگی می‌کنیم و تا جایی که امیدمان به کلی از وضعِ جاری برنگشته، می‌توانیم از هر روزن و شکافی برایِ رسوخ و گسترده شدن و با هم بودن بهره ببریم. علارغمِ این که بازگشت به زندگیِ روزمره و عادی، بازگشت به سرگرمی‌هایی ست که زندگیِ تحتِ شرایطِ نادلخواه نازیبای‌شان می‌کند، متن‌هایی در دست داریم که ما را در روزهایِ خوب‌مان تصویر کرده و خواندن‌شان به ما روشنایی می‌دهد. روزهایی بوده که با هم بودیم و کمی امید باقی می‌ماند بابتِ این که طعمِ این با هم بودن را از یاد نبریم؛ مثلِ گروهی که یک بار طعمِ با هم بودنِ آزاد را چشیده و دیگر به چیزی کم‌تر از آن رضایت نمی‌دهد.

این روزها خیلی دوست دارم درباره‌یِ میر حسین موسوی بخوانم و بنویسم. دلتنگ ام و به عادتِ خواندنِ متنی از محبوب زمانِ دلتنگی، بیانیه‌های‌اش را خواندم. در اینترنت هست، اما برایِ دم‌دست‌تر بودن این‌جا (+) می‌گذارم‌شان که اگر خواستید دنبال‌اش نگردید.

۱۳۹۲/۳/۲۳

جست و جویِ آلترناتیو

به اصلاح‌طلبی رأی می‌دهم، اما به دنبالِ واژه‌ها و سبکی از بیان می‌گردم که آرایشِ عواطف و مشاهدات را در من به‌تر نشان دهد.

کنشِ فردی و جمعیِ این سال‌هایِ ما درگیرِ تناقضاتِ عاطفی و زبانی ست، تناقضاتی که استدلال را بی‌زور می‌کند و ترسِ از تسلیمِ کور، چه به امید، و چه به ناامیدی را در گفتارِ ما زنده نگه می‌دارد؛ واقع‌گراییِ محض و آینده‌نگریِ تلخ و ترسِ از کارِ بیهوده: رأی دادنی که نتیجه‌اش را زد‌ـ‌و‌ـ‌بندها و تقلب از قبل معلوم کرده‌اند و هزینه‌هایی که گویی پایِ هیچ ریخته شده؛ یا ترسِ از دست رفتنِ فرصت و محروم شدن از موقعیت‌هایی که تصادف و بخت و اقبال فراهم‌شان می‌کند.

میخک متنی نوشته (+) که با پافشاری رویِ زورِ نیروهایِ عینی، در نهایت آن را به سمتِ نوعی واقع‌گراییِ محض جمع‌بندی کرده. مضمونِ استدلال‌اش این است: زورِ ساختاری و رسمیِ نیروهایِ حکومتی و تمایل‌شان برایِ حفظ و بسطِ این زور، برنامه‌ای نیست که دست از آن بردارند. مشاهدات می‌گویند آن‌ها به هیچ نحو از این اقتدارگراییِ داخلی دست نمی‌کشند و حاضر اند هزینه‌هایِ زیادی برایِ حفظ و تداوم‌اش بپردازند. میخک به این وضع همانندِ واقعیتی نگاه می‌کند که باید آن را پذیرفت. پذیرشِ این واقعیت عواقبی دارد: از صندوقِ رأی چیزی بیرون نخواهد آمد که در خواستِ عریانِ رژیمِ اقتدارگرا شکاف ایجاد کند. این خواست هم از طریقِ فیلترهایِ نظارتی، و هم از طریقِ رقیق و رقیق‌تر کردنِ تضادها و تنش‌هایِ انتخاباتی اِعمال می‌شود، به حدی که درآمدنِ نتیجه‌یِ مطلوبِ حاکمیت از صندوقِ رأی چندان تنش‌زا نخواهد بود. فهمِ ابعاد و زوایایِ این اقتدارگرایی برایِ کسانی که بخواهند واقعیت را به تحلیل‌شان راه بدهند کارِ چندان سختی نیست. میخک اما این واقع‌گراییِ تحلیلی را بهانه‌ای کرده تا به اصلاح‌طلبانِ امیدوار به صندوقِ رأی دهن‌کجی کند: این بار هم شکست خواهید خورد و این شاید بتواند استراتژی‌هایِ شما را از صندوقِ رأی به سمتِ چیزهایِ دیگر – به سمتِ «آلترناتیو»ها – هل بدهد.

انتهایِ تحلیلِ میخک نتیجه‌گرا ست. از واقعیتی سفت‌ـ‌و‌ـ‌سخت پی‌آمدی معلوم را نتیجه گرفتن و به همه‌یِ کسانی که گویی بر مبنایِ این منطق عمل نمی‌کنند دهن‌کجی کردن، چیزی ست که آرایشِ استدلالیِ میخک را نازیبا و زمخت کرده است.

من هم مثلِ میخک فکر می‌کنم (و اصولاً فکر می‌کنم که اغلبِ ناظرانِ جامعه‌یِ ایران این را بدانند) که طرح و نقشه‌یِ حاکمیتِ امروزِ ایران برایِ بستنِ فضاهایِ انتخابی و تسریِ زور و منطقِ از بالا به پایین، واقعیتی ست که نمی‌توان آن را نادیده گرفت (مثلاً نگاه کنید به این نوشته‌یِ سیبستان: +)، و از این رو، نمی‌توان به پیروزی (ولو پیروزیِ حداقلی) در انتخاباتی از این دست امیدوار بود. امیدوار نیستم و حتا محتمل نمی‌دانم که «نتیجه»یِ صندوقِ رأی، به هر شکلی، به نفعِ روندِ دموکراسی‌خواهی در ایران باشد. اما به دنبالِ آرایشی از گفتار و عمل ام که در عینِ وفاداری به مرزهایِ این واقع‌گرایی و هم‌دلی با آن، زمخت نباشد.

میانِ دموکراسی‌خواهانی که ترغیبِ به شرکت در انتخابات کرده‌اند، طیفِ استدلال‌ها متنوع است: [1.] به علتِ شکاف میانِ نیروهایِ اصول‌گرا، احتمالِ تقلب و دستکاری در آراء را کم، و احتمالِ سالم بودنِ انتخابات را زیاد می‌دانند؛ [2.] احتمالِ قطبی شدنِ انتخابات و تجمیعِ آراء به سودِ نامزدِ اصلاح‌طلبان را زیاد می‌دانند؛ [3.] انتخابات (و نه «نتیجه»‌اش) را مجالی می‌دانند که می‌توان در آن، بازیِ یکپارچه‌یِ حاکمیت را مختل کرد و تضادها و تنش‌هایِ درونی‌اش را به سطحِ خودآگاهیِ رسمی سُراند؛ [4.] رویِ پتانسیل‌هایِ برهم‌زننده، نظیرِ امکانِ شورش، امکانِ تظاهرات، امکانِ تحمیلِ هزینه‌یِ رسمی به حاکمیت، و مواردی از این قبیل پافشاری می‌کنند و حضورِ مردم را زمینه‌سازِ شکل‌گیریِ چنین تحولاتی می‌دانند.

رویِ هم رفته، دو دسته استدلال وجود دارد: [1.] استدلال‌هایِ نتیجه‌گرا، که رویِ ابعادِ مختلفی بحث می‌کنند که امکانِ بیرون آمدنِ نامزدِ اصلاح‌طلب از صندوقِ رأی را موردِ ارزیابی قرار می‌دهد و [2.] استدلال‌هایِ فرایندگرا، که جدا از این که نتیجه‌یِ انتخابات چه باشد، نفسِ تنش، شکاف، هزینه، و امکاناتِ احتمالیِ برآمده از وجودِ فرایندِ انتخابات و مشارکتِ در آن را موضوعِ بحثِ خود قرار می‌دهند. سخنرانیِ اخیرِ خاتمی (+)، برآیندی از هر دو استدلالِ فوق است: هم امیدوار است که مشارکتِ گسترده‌یِ مردم (ایجادِ موج) امکانِ تقلب و دستکاریِ انتخابات را ناممکن کرده و سختی و سفتی و اتحادِ مردم بتواند به نحوی خود را به حاکمیت تحمیل کند، و هم رویِ این جنبه انگشت می‌گذارد که با شرکتِ در انتخابات بتوانیم بازیِ یکپارچه‌یِ حاکمیت را دستکاری کنیم  «تا در آن‌چه نمی‌خواهیم رخ بدهد خلل ایجاد شود».

به نظرم، تفاوتِ این دو دسته استدلال مشخص است. خلل ایجاد کردن الزاماً با انتظار به پیروزیِ یک نامزد، یا در صورتِ پیروزی، امید به موفقیت‌آمیز بودنِ اقداماتِ یک نامزد همراه نیست. به عبارتِ دیگر، می‌شود نسبت به «نتیجه» واقع‌گرا بود، اما نسبت به «فرایند» و رخدادهایِ پیرامون‌اش تن به بخت و اقبال سپرد. این که یک حکومت حاضر است بابتِ آن‌چه می‌خواهد هر هزینه‌ای بدهد، به این معنی نیست که نمی‌شود و نباید هزینه‌ای از او مطالبه کرد. در سالِ 88 همین سپردنِ خود به رخداد بود که موسوی را به ما معرفی کرد و دلتنگی‌ها و سال‌هایِ به‌یاد‌ماندنی و معنی‌دارِ زندگی‌مان را رقم زد.

این طور خلاصه می‌کنم که تمامِ استدلال‌هایِ نتیجه‌گرایِ موافقِ مشارکت در انتخابات، یعنی همه‌یِ آن استدلال‌هایی که می‌خواهند این طور وانمود کنند که حاکمیت به هر نحوی سرِ عقل آمده، یا امکان، خواست، و فرصتِ دخالت در نتیجه‌یِ انتخابات ندارد را واقع‌بینانه نمی‌دانم. این بن‌بستی ست که از سالِ 84 به این طرف واضح‌تر احساس‌اش کردیم. در عینِ حال، مشخصاً در انتخاباتِ این دوره، نسبت به استدلال‌هایِ فرایندگرا، یعنی آن‌هایی که حضورِ مردم در انتخابات را بسترسازِ بازآرایی و تداوم یافتنِ تضاد و رقم خوردنِ رخداد و تصادفی موافق می‌دانند نیز مشکوک ام. به نظرم، استراتژیِ اصلیِ حاکمیت بعد از 88، کنترلِ فزاینده‌یِ مجاریِ رسمی برایِ بیرون درز نکردنِ عواقبِ تنش‌زا و هزینه‌بردار است. شیوه‌یِ اصلی‌شان تا حالا، پنهان شدنِ بی‌مسئولیت پشتِ ظاهرِ قانون است. می‌دانیم که ردِ صلاحیت‌ها را شورایِ نگهبان انجام داده، نه قانون. این که شورایِ نگهبان نهادی قانونی ست آن را مبرّا از مسئولیت و پاسخگویی نمی‌کند. اما حاکمیت فعلاً وانمود می‌کند که این چیزها را نمی‌داند و نامزدها را هم وادار می‌کند که از سرِ رودربایستی این وانمود کردن را تأیید کنند، و به نظرم بینِ آن‌ها کسی مثلِ موسوی نیست که از این تأیید شانه خالی کند. ارجاعِ خشک‌مغزانه به قانون البته تا حدِ زیادی نشان می‌دهد که چیزی در چنته‌یِ ایدئولوژیِ رسمی باقی نمانده و سخت‌گیریِ حساب‌شده و زورمندانه تنها تیرِ ترکش است. رویِ همین حساب، به رخ دادنِ تصادف و حاشیه‌هایِ پیرامون‌اش چندان خوش‌بین نیستم. اما به نظرم در جایی مانندِ انتخاباتِ ایران، مسیرِ هر نوع شانس و تصادفِ کم هم از لابه‌لایِ کنشِ جمعی می‌گذرد. من به این کنشِ جمعی رأی می‌دهم.