۱۳۸۵/۸/۴

اخلاق ِ لینکولانه


اگر لینک گرفتن از کسی*، به مثابه‌ی تصاحبِ او باشد (مثلا تصاحبِ یک زن)، ترجیح می‌دهم یک زنِ پُست‌مدرن باشم؛ در همان برخوردِ اول شلوار ِ طرف را پائین بکشم؛ یک حالِ اساسی بدهم.
[فراسوای لینک و لونک / میثچه]

* «لینک گرفتن از کسی» را به سیاق «پنالتی گرفتن از تیمی» آورده‌ام، که در واقع، نوعی کسبِ موقعیت و امتیاز است. القصه، یعنی؛ دیدنِ لینکِ خود در وبلاگِ دیگری.
[آشور داریوشی؛ مترجم]



***

لینکیدن و تبادلِ لینک در بلاگ‌ستان، اخلاق ِ بسیاری پیچیده‌ای پیدا کرده که به سختی بشود یک بار برای همیشه تکلیفِ خودمان را باهاش روشن کنیم. به قولِ صاحابِ کافه ناصری (که گویا در نوشتن ِ «اخلاق ِ لینکولانه‌ی ناصری» هم صاحاب‌ذوق است ؛) هر آن این بیم وجود دارد که فردا-پس-فردا برای گرفتن ِ لینک، شرخر بفرستند سراغ آدم. لذا سریعا به اصل ِ ماجرا پرداخته و پرده از سِرّ ِ آن برمی‌داریم که؛ چطور لینک بدهیم؟ و چگونه بدهیم؟یا چه جوری دادن باحال‌تره؟ یا اگر چه‌جور بدهیم کُلی کار ِ مَشتی کرده‌ایم؟ و سوال‌هایی از این قبیل. پس با ما باشید.

خُب، از آنجا که معمولا موضوعاتی که به خوب و بدِ چیزها می‌پردازند، تَه ندارند، ما هم همین ابتدای ماجرا، در یک اقدام ِ کاملا نمادین تغییر ِ موضِع داده و به جای پرداختن به این موضوع ِ گله-گشاد که «چه‌جور لینک بدهیم که خوب باشد؟»، به این یکی موضوع می‌پردازیم که «معمولا چطور لینک می‌دهند؟». و در ادامه، طولِ عمر ِ خوانندگان را نیز آرزومند می‌شویم تا شماره‌ی کارهای بی‌ربط‌مان در این نوشته همین‌طور زیاد بشود.

1) اما بعد از مقدماتِ بی‌ربط و باربط، مشاهده شده که یک روش ِ کلاسیک برای لینک دادن، مرتب کردن‌شان بر طبق ِ علاقه است؛ لینک‌های محبوب‌تر، بالاتر (یا برعکس). خب البته این روش جالبی است که هم تُخم و ترکه‌ی زیادی می‌طلبد و هم به شیوه‌ی کاملا جیگردار جلوی این آدم‌های دموکرات‌مآبِ سوسول در می‌آید که؛ «هان! چیه دادادش؟ کی ‌گفته آدم‌ها برابرند؟ اصلندش هم برابر نیستند. کاملا می‌شه بر اساس ِ سلیقه طبقه‌بندی و رتبه‌بندی‌شون کرد. می‌گی نه؟ بیا این هم لیستِ وبلاگ‌هایی که من لینک کرده‌ام. آه!». (البته این «آهِ» آخر با یه علامتی همراه بود که ما از آوردنش کاملا معذور و غیرمقدور و این ‌چیزهائیم.) برخی آگاهان هم معتقدند؛ حضرت «بلاگرولینگ» برای فرار از این عذابِ وجدانِ اخلاقی پدید آمده، که البته من جزء این عده از آگاهان نیستم، من جزء اون عده از آگاهان‌ام. و به طور ِ کُلی معتقدم که الله اعلم.

2) روش دیگر البته این است که؛ به هر کی که شما را لینک کرد، لینک بدهید. این روش آنقدر لوس است، آنقدر لوس است، آنقدر لوس است که حتی نمی‌شود درباره‌اش یک کم حرف بزنیم و بخندیم. مسخره‌ها! فکر کرده‌اند که «لینک» همان «سلام» است که هرکی به شما داد جوابش واجب باشد (خب البته من خودم فعلا جزء این دسته‌ و چند تا دسته‌ی دیگرام. برای همین هم اینقدر مسخره‌ام).

3) یک روش دغدغه‌مند و گَله-گشاد این است که به هر وبلاگ و وب‌سایتی که سر زدی و خوشت آمد و مطابق ِ سلیقه‌ات بود، یا حتی درست۫ مخالفِ سلیقه‌ات بود و احساس کردی مخالفِ خوبی است، لینک بدهی. این کار از اخلاق و طبع ِ شاهانه بر می‌آید، دست-و-دل-بازیِ زیاد می‌برد، بگیر نگیر هم دارد، البته. یعنی منظورم این است که با این کار ممکن است به نظر ِ بعضی‌ها، آدم ِ مزخرف و خودشیرینی بیایی که هِی زرت و زرت لینک می‌دهی تا جلبِ توجه کنی. آخر از خدای وبلاگ‌ستان که پنهان نیست، از شما چه پنهان! بعضی‌ها هستند که به جای اینکه «وبلاگ» برای‌شان «وبلاگ» باشد، بیشتر «لینک» است، در حالیکه داداش ِ من! وبلاگ، وبلاگ است (تیریپ۫ فاطمه، فاطمه است). اگر بخواهم بیشتر توضیح بدهم یعنی اینکه پدیده‌ی «وبلاگ» برای بعضی‌ها معادلِ با یک عدد «لینکِ» بالقوه است، که می‌شود در گوشه‌ی وبلاگِ خودمان قرارش بدهیم. در روایاتِ مربوط به وبلاگ‌ستان، فصل ِ دویست و هفتادم؛ «معرفة اللّینک» می‌خوانیم:

«روزی شخصی لینک‌دانی ِ پُر و پیمانی داشت. خطاب آمد؛ ای بوالفضول چنین رونقی را از کجا آورده‌ای که رنکینگِ گوگل‌ات سر به آسمان می‌ساید؟ هیچ در کار ِ بنده نشاید که در پی ِ زرق و برق ِ فوفولی و تجملاتِ سوسولی ِ این چند روز حیاتِ اینترنتی باشد. خود را دریاب که عمر ِ این تفاخرات بس کوتاه است. پس از این بود که آن فرد نعره‌ای بزد و لینک‌دانی-تکانی به راه انداخت و کسی دیگر ردی از هیچ لینکی در وبلاگش ندید. خدایش بیامرزاد.»

4) یک روش ِ بنیادگرایانه لینک ندادن است. این البته می‌تواند یک واکنش هم باشد، در دوره‌ای که لینکول-لینکانی (به سیاق ِ برو-بیایی) داشتی و بارها محذوراتِ اخلاقی برای لینک‌ دادن یا ندادن گرفته‌ای که بدهی؟/ندهی؟ بدهی؟/ندهی؟ و حالا هم بالکُل لینک نمی‌دهی، تا دیگر این جان‌ات اینقدر بالا نیاید. البته می‌توانی با این کار برای خودت هوادار ِ خالص هم جمع کنی؛ اگر به کسی لینک ندهی، دستِ همه برای لینک دادن به تو باز می‌شود، چراکه دیگر نگرانی ندارند که پاسخ ِ لینک‌شان را خواهی داد یا نه. و آنچه در روایات از استغنا و بنده‌نوازی گفته شده، همین است، چون دقیقا از این راه به نوعی استغنا و بنده‌نوازی می‌رسند. تو با لینک ندادن (در زمانی که هیچ لینکی نداری) دیگران را به «استغنای لینکولانه» می‌رسانی.

5) «لینک-آزمون» هم البته برای خودش شیوه‌ای است. روش ِ کار اینگونه است که تا یک مدت لینک می‌دهی، بعد اگر اون هم لینک داد که باشد، وگرنه ور می‌داری لینک‌اش را، لینکِ آن آدم به-درد-نخور را! جوری که انگار داری خودِ آن آدم را بر می‌داری، لعنة الله علیه. گفتن ندارد که این کار اِند عقده‌ای-بازی است، نکنید که درون‌تان را عریان می‌کنید (هاهاها! خُب کی‌ها عقده‌ای بودن تا حالا؟ دست‌ها بالا ... اوه! اوه! اوه! خیلی‌خب، دست‌هاتون رو بندازین، شمردن نداره که!)

6) البته معاذ الله، این جور هم نیست که نشود در این روش‌ها دست بُرد. یعنی ما دست بردیم، دیدیم شد، شما هم ببرید بگویید ما شاء لله. این شگردها کاملا قابل ِ ترکیب و شستشو هستند. در این حالت شما به ترکیبی از مواردِ فوق دست می‌زنید (غیر از موردِ 4، که سلبی است و چیزی نیست که بخواهد باشد)، و آنقدر این چیزها را با هم ترکیب می‌کنید تا به روش ِ دل‌خواه‌تان دست پیدا کنید. (در همین راستا، برخی آگاهان ابراز می‌دارند؛ هفتان و بلاگ‌نیوز و ... نیز در جهتِ نوعی ترکیبی-لینک-دادن به وجود آمده‌اند و متعلق به نسل ِ بعدیِ پردازش‌گرهای لینک هستند که برای راحتی ِ نوع ِ بشر و در راه رضای خدا گام برمی‌دارند (در حقیقت ما به مرحله‌ی «پُست‌لینکولانیسم» قدم گذاشته‌ایم). خدا حفظ‌شان کناد.

***

پیش ِ خودمان بماندها؛ کلا انگار لینک چیز ِ مزخرفی است، عینهو پول. یو ها ها ها ها*!

* [یو ها ها ها ها] از اصواتِ اعلام ِ وضعیتِ حِسی است. اجالتا* برای حالتِ «خنده‌ی شرورانه» بکار می‌رود. کاربردش در این قسمت، کاملا تزئینی است.

* توضیح در تحفه‌های وبلاگِ جلال.

۱۳۸۵/۷/۲۹

بیبلونوستالژیا

«سپیده‌دمان، به هنگام ِ آغاز ِ روز با تمامی ِ سرزندگی،
در آن شفق ِ صبحگاهی ِ نیرو،
کتاب‌خواندن به نظر ِ من کاری ننگ‌آور است!»


1

مصرفِ کتاب صرفا به شکل ِ خواندن بروز نمی‌کند. کتاب را می‌شود تماشا کرد، ورق زد، قیمت‌اش را سنجید، زیر بغل گرفت و راه رفت، و کُلی چیزهای دیگر که وجودِ کتاب سبب‌ساز ِ حضورشان شده است. بسیاری را می‌شناسم که همچون من، کتاب‌‎فروشی‌ها و پیاده‌روهای مقابل دانشگاهِ تهران برای‌شان گردشگاهِ مفرحی است. دانشگاه (یا در حقیقت همان کتاب‌فروشی‌ها)، آدم‌های رنگارنگ، چهره‌های هنرمند، سرشناس، بشّاش و باطراوت، سر و صدای آدم‌ها و جارچیانِ کتاب‌های درسی و غیردرسی و نایاب؛ تصویر بی‌نظیری برای مصرف (بگذارید بگویم؛ بلعیدن!) آفریده است. برای انسانِ علاقمند و مشتاق، زیر و رو کردنِ کتاب‌های مختلف و مرور ِ قفسه‌هایی که با نظم و دقت چیده شده‌اند، کار هیجان‌برانگیزی است. هرچقدر هم که سعی کنی متواضع باشی، باز به هر حال، تو با کالایی دم‌خور شده‌ای، که سالیانِ درازی است بسیاری از انسان‌ها، رازهای جان‌شان را در میانِ صفحاتش پَراکنده‌اند. کتاب‌خوان تا ابد در یک هیجانِ وصف‌ناپذیر خواهد سوخت؛ «کدام صفحه‌ی کدام کتاب، سِرّ ِ زیستن را برملا کرده است؟» و البته این سوالی است که هرچند قواعدِ تکرارشونده‌ی زندگی پاسخ ِ «هیچکدام» به آن می‌دهد، اما امید انسانی که می‌کوشد تا رسم و قواعد تکرارشونده را به مددِ معجزه و رویا برهم بزند، هرگز نمی‌پژمرد. دن‌کیشوت را به یاد بیاورید، که چگونه خود را در قلبِ آن معجزه حس کرد و مرز واقعی و غیرواقعی را از کتاب‌ها زدود. برای او این دنیا همانی بود که خوانده بود. شبیه آن حسی که بارها، هر یک از ما هنگام ِ خواندن، به طورِ موقت به خود می‌گیریم؛ «حس ِ زیستن در دنیایی که دنیای واقعی ِ ما نیست.»

2

خرید و جستجوی کتاب نیز حس و حال خاص خود را دارد. اینکه چه نوع کتابی می‌خواهی، مسئله‌ی مهمی است. گاهی باید ساعت‌ها وقت صرف کنی تا آنچه می‌خواهی بیابی. وقت صرف کردن، معادلِ گشتن و راهنمایی خواستن است. در خلال این گشت و گذار، پایت به جاهایی باز می‌شود که اصلا از وجودشان خبر نداشتی. آخر، به موازاتِ آنچه در رو و ظاهر ِ کار جریان دارد، شبکه‌ای از تبادلاتِ جالب و تأمل‌برانگیز به طور مخفی حرکت می‌کند. راه یافتن به زیر و به لایه‌ای پشتِ آنچه هست، همیشه هیجان‌انگیز بوده. اینگونه مصرفِ کتاب با اشتیاق ِ گریز از فرهنگ رسمی همراه می‌شود؛ آنجا که کتاب واسطه‌ای است که تو را نه به درونِ خود، بلکه به شبکه‌ای از انسان‌های تازه و یافت‌نشده می‌کشاند. رفتن به بازار ِ کتاب‌های نایاب، ماجراجویی ِ ارزنده‌ای است.

3

در بین ِ علاقمندان و مشتاقانِ کتاب، چیز دیگری نیز رایج است، که از آنجاکه صورتی غیرعملکردی یافته، مبهم و متناقض می‌نماید. در واقع، در این قسمت کسانی هستند که نه با محتوای کتاب و نه حتی با فضای تبادلِ آن، بلکه با خرید کتاب و چیدنِ آن در کتابخانه‌شان خود را سرگرم می‌کنند. حضور مادیِ کتاب به این‌ها آرامش می‌‎دهد. همینکه آرام آرام، مطمئن می‌شوند کتابی نیست که نداشته باشند، برای‌شان لذت بزرگی است. البته همه‌ی دوستدارانِ کتاب نیز تا حَدی اینگونه هستند. هر کسی کتاب‌های بسیاری دارد که خریده و نخوانده. این حس شبیهِ احساس ِ کلکسیونرهاست. آن‌ها که با وسواس ِ کم‌نظیرشان پروانه‌ها، تمبرها و قلم‌ها و کلی چیزهای جورواجورِ دیگر از یک جنس را جمع می‌کنند و از تماشا کردن‌شان لذت می‌برند. نمایشگاه‌های بزرگ، فستیوالِ حضورِ این عده است. آدم‌هایی که فرصت می‌یابند تا همه‌ی شکارشان را یکجا و با قیمت مناسب ببلعند. کتاب برای این عده عرصه‌ای برای «داشتن» است، برای سرک کشیدن، برای اعتبار دست و پا کردن، گفتگو کردن، آراستن؛ باری، آمیختن ِ زندگی به هیجانِ «اروس».

اروتیسم و کتاب خواندن رابطه‌‎ای تنگاتنگ با هم دارند. اروس هم رنج ِ خواندن را می‌کاهد و هم دنیای بیرون را، آدم‌ها را تلطیف می‌کند. هرچند در مقیاسی وسیع‌تر، هر فضایی که بوی خرید و فروش بدهد، طعم ِ اروس را می‌گیرد، اما برای فضاهایی که کتاب در آن عرضه می‌شود این قضیه کاملا سر و شکل ِ دیگری می‌یابد. حاصل ِ کار در اینجا فضایی «رمانتیک» است که حضور ِ معنویِ کتاب، آن را عینا منتقل کرده است (مجددا نمادی همچون دن‌کیشوت گویا است؛ انسان‌هایی که در اطرافِ ما قدم می‌زنند، همان قهرمان‌های داستان‌ها و اشعارند که عینیت یافته و قدم به دنیای واقعی نهاده‌اند. همه‌ی خانم‌ها شاعر می‌شوند، آن‌ها پرنسس ِ رویاهای نیمه‌تمام‌اند. همه‌ی آقایان ناگهان به حماسه می‌پیوندند، آن‌ها نجیب‌زادگانِ قلمروهای فتح‌نشده‌اند). هر آدمی که از کنارت می‌گذرد، بالقوه همان است که در کتابی نغز، خاطره‌ای از او ساخته‌ای. نگاه‌ها جور دیگری می‌شود. اینجا مرز ِ واقعیت و رؤیا است؛ قلعه‌های فتح‌نشده و رازهای سر به مُهر. اروس دستی پنهان است که ما را مرحله به مرحله در این خیالات پیش می‌برد و در جایی، و در زمانی مناسب، ظهور ِ عینی می‌یابد. نمایشگاه‌های کتاب همیشه پُر است از جوانانِ خوشحالی که کتاب، این نماد فرهنگ زیبای انسانی، به امید عشقی ماندگار، آن‌ها را گرد هم آورده است.

4

جایی‌که نظم و ترتیب در هم می‌پیچند و قواعدِ کارها به هم می‌خورد، زیستنْ طعمی متفاوت پیدا می‌کند. با کتاب به راحتی این قابلیت وجود دارد که مرز فراغت و کار در نوردیده شود، زیستن متفاوت شود. دیگر معلوم نیست که به چه کار مشغولی؛ جُستن یا لذت بردن، یا جُستن چنانکه لذت بردن. روانِ ملامتگر سکوت اختیار کرده است، چراکه نمی‌داند لذتی که در حال حصول است را چگونه پس براند. عده‌ی بسیاری هستند که زندگی‌شان را به کتاب گره می‌زنند تا کارشان همان فراغت‌شان باشد. این چرخه پایانی ندارد، سر-و-تَه‌ای برایش متصور نیست، از آن رو که لذت را پایانی نیست. با کتاب هر پایانی، آغازی مفصل و باشکوه خواهد بود.

***

مرتبط:
کتاب‌فروش

۱۳۸۵/۷/۲۷

هوای او

نگاه می‌کنم
نمی‌بینم
چشم ِ مرا هوای تو پُر کرده

گوش می‌کنم
نمی‌شنوم
گوش ِ مرا صدای تو پُر کرده

ای چشم ِ من بدونِ تو نابینا!
ای گوش ِ من بدونِ تو ناشنوا!
با من بمان
همیشه بمان
با
من
...

[ترانه‌اش را بشنوید (460 کیلوبایت)]

---

گوش را شاید صدا پُر کند، اما مطمئنم که چشم را هوا پُر نمی‌کند. ولی خُب، به نظر هم نمی‌رسد که شاعر۫ چیز ِ بی‌ربط و نابجایی گفته باشد. یعنی اصلا، کاملا هم خوب و بجا گفته. من شدیدا دوست دارم که فکر کنم «هوا می‌تواند چشم را پُر کند.» اما از کجا؟ از کجا لُغتی اینقدر بی‌ربط به دل می‌نشیند؟ قُلّابِ این توجه به کجای دلم می‌آویزد؟ آخر چشم فقط می‌بیند. تنها منظره‌ها و دیدنی‌ها می‌توانند پُر-اش کنند. وقتی چیزی می‌تواند چشم را پُر کند، لابد آنقدر قدرت دارد که خودش را در حجم ِ بینایی تکثیر کند، جوری که هرجا که چشم می‌گردانی، آن چیز باشد. از دیرباز «خُدا» چنین ویژگی‌ای داشته. یعنی از بس که زیاد است، از بس قدرتِ تکثیر دارد، از بس همه‌جا را احاطه کرده، چشم که می‌گردد، به هر سو، به هر کرانه، تنها او را می‌بیند (فاَینما تُولّوا فثَم وجهُ الله). پس «خدا» می‌تواند چشم را پُر کند، چون تقریبا خودش همه‌چیز است. هوا چطور؟ این ماده‌ی گازی-شکل، بی‌رنگ، و نادیدنی؟ مثلا، هوا اگر به بوی «او» و به حس ِ «او» آغشته شود، شاید بتواند چشم را پُر کند. یعنی در این حالت، بینایی بخشی از بویایی، یا حتی بخشی از لامسه می‌شود، و به هر طرف که نگاه کنی، چنان بو و حسی، تصویری یادآور ِ او در نگاهت می‌نشاند، جوری که انگار او در همه‌طرف حضور دارد، انگار که هوا را (این مسیر ِ بینایی را) پُر کرده و هوا نیز چشم ِ ما را. این معنی ِ «هوا» زیاد بعید نیست. چون در زبان، هوا می‌تواند از جنس ِ شوق باشد، آنگاه که ما به «هواداریِ کسی» گام برمی‌داریم. به نظر می‌رسد که حالا بازیِ کوچک و بی‌نهایت ظریفی به راه افتاده باشد؛ هوی/هوا، از جنس ِ هوس (درون / روان)، با هوا، از جنس ِ گاز (بیرون / واقعیت)، به واسطه‌ی «شوق» در هم آمیخته، و با این کار چشم ِ ما پُر شده است. پس این در واقع، هوای او است که روی چشم می‌نشیند (مانند یک عینک، یک فیلتر ِ عکاسی)، و چشم را پُر و خودش را به مناظر ِ دیدنی تحمیل می‌کند. به بیانی دیگر، چیزی آن بیرون نیست که چشم را پُر کند. هر چه هست، از درون بر چشم سوار می‌شود. احساس است که حواس را رنگ می‌کند، گاهی پُر، گاهی خالی.

---

فکر کردم، یکی از هنرهای بازی با متن (بازی با حقیقت)، ذوق ِ چسباندنِ معنایی شیطان و جستان، به تکه‌ای شق و رق و باوقار است. ذوقی که با زور زدن نمی‌آید. یعنی زور نمی‌زنی تا دلنشین شود، بلکه خودش دلنشین است، و تو تنها دُم‌اش را می‌گیری و پی‌اش می‌روی.

---

یک سوال: تا حالا بی‌هوا دیده‌اید؟ D:

۱۳۸۵/۷/۱۵

شنبه

روز ِ کاریِ من از شنبه شروع می‌شود. شنبه روزی است که فکر می‌کنم، او از تعطیلاتش برگشته باشد. روزی که یک‌جایی از آگاهی‌ام، وجودِ او را این اطراف گوشزد می‌کند.

حالا برنامه‌ی من این‌هاست:

- آرام و امیدوار از خواب بلند می‌شوم. (دقت داری که؟ از خوابی که اینقدر دوستش دارم.)
- تن‌ام را کش و قوس می‌دهم.
- شادیِ درونم را مهار می‌کنم. (مثلا انگار که اصلا آگاهی ِ طربناکی در کار نیست، یک روز ِ عادی است.)
- کار می‌کنم.
- می‌خوابم. (انگار که مشتاقانه، منتظر ِ آگاهی ِ فردایم باشم که او را در اطرافم گوشزد می‌کند.)

[برنامه تا آخر هفته همین است.]

۱۳۸۵/۷/۱۳


تنها و بی‌خیال نشسته باشی و پا روی پا انداخته با منظره‌ی ماشین‌ها و پارک و درخت‌های زار و نزارش تا هپروت رفته باشی، و یک‌هو یکی دختر ِ جینگیل ِ مستون بیاید صاف از مقابلت رد بشود و یک صندلی آن‌ورتر - تو دیدرس ِ تو - بنشیند و زرتی کتابِ «شیوه‌های غلبه بر کم‌رویی» را بگیرد جلو ِ صورتش، و تو یک‌دفعه خنده‌ات بگیرد و نتوانی بخندی و تخیل ِ ناب بزنی که الآن است که برای اجرای یکی از راهکارهای آن کتابِ مستطاب و غلبه بر کمرویی ِ مبارک، بیاید و کنارت بنشیند و اولین نفری باشی که مزه‌ی راهنمایی‌های احیای رو به وسیله‌ی کتابِ غلبه بر کم‌رویی را خواهد چشید و فکر کنی چه پُستِ وبلاگی‌ای بشود این ماجرا و وبلاگی‌اش کنی و یکی بیاید و بخواند و بخندد و به اینجاش که رسید خودش را ببیند و جهان به حالِ خود رفته باشد.