۱۳۸۴/۴/۹

افاضات

---
کلمه مرز درون و بیرون است. کلمه حریم ِ محافظ فردیت است.
کلمه دیوار است، برفراز و استوار.
اگر کلمه نبود فردیت از هم می‌پاشید، دیگر فردی نمی‌بود.
---
توصیف ِ تو (توصیف از تو، توصیف با تو) می‌تواند مرا برهاند و بر وجودم استیلا بخشد.
---
هر توصیفی مبتنی بر گزینش است.
زبان بازنمایی واقعیت است. زبان صورت است. زبان استیلاست.
با زبان، خود را بر صدر عالم می‌نشانم.
توصیف می‌کنم تا برتری بیابم، توصیف برتری است.
---
من وقتی با تو مواجه می‌شوم، در تو ابعادی تحقق نیافته از خود را می‌یابم.
به تو حسادت می‌کنم، من عجیب حسودم.
از آشنایی ما دیرزمانی گذشته. از عطشم کاسته شده، اما تو همچنان تویی.
مفهوم ِ تو را به زیر کشیده‌ام. ذهنم را رهانده‌ام. توصیف‌ات کرده‌ام.
---
دیگر تو نیستی، توصیفی از تو باقی مانده. به خیالم فتحت کرده‌ام. خیالت مرا فتح کرده است.
هویتم تسکین یافته. هویتم را تسکین دادم.
تو را بر خویش هموار کردم. از غم رهیدم.
با توصیف از غم رهیدم. توصیف، رهایی است.
---
تنها با چیزهایی ارتباط برقرار می‌کنم، که پیشتر حقیقت ِ آنها را درک کرده باشم.
به سمت سخنانی کشیده می‌شوم که از درون من حکایت می‌کنند.
نه نویسنده‌ای بزرگ وجود دارد بی خواننده‌ای بزرگ، و نه خواننده‌ای بزرگ بی نویسنده‌ای بزرگ.
تو که مرا می‌فهمی، همپای من شکوفایی.
تو را که نمی‌فهمم، نمی‌دانم.
ای شاعر خوش قریحه، خوش بخرام که مرا سروده‌ای.
---
هر فرد حاوی یک روایت است (یک یا چند بازی ِ زبانی)
این روایت، از آنجا که قرائتی است از واقعیت، انتزاعی و متافیزیکی است. (اینها انگاره‌های کانت‌ی است)
هر سلیقه و گفته و نظری به هر سمت، بر پایه‌ی متافیزیک است که سامان می‌یابد.
روایتها، فراموش می‌شوند و یا اینکه از واقعیت فاصله می‌گیرند و به همین دلیل تکرار می‌شوند، اما هرگز نمی‌میرند.
هر گونه‌ای از تفکر محملی دودویی دارد (هر روایت دو شاخه است). در روند هر کدام از این شاخه‌های دوگانه، باید حتما وقفه‌ای بیافتد تا مجددا رشد کند. هر رشدی برآمده از سنتزی است. (اعداد نماد تکرارند. حروفند که اصالت دارند.)
---
همه چیز برآمده از تکرار است.
به هر چیز که بتواند مرا به هیجان بیاورد مشکوکم.
حقیقت هیچ هیجانی ندارد. ناحقیقت (حقیقت ناقص الخلقه) است که شور برمی‌انگیزد.
---
اتمام افاضات

۱۳۸۴/۳/۳۰

بهرام شیردل

بهرام شیردل آدم تفکربرانگیزی است. این قابلیت را دارد که یک جلسه‌ی نقد معماری را به جلسه‌ی نقد روانشناسانه تبدیل کند. پنج‌شنبه‌ی گذشته، در خانه‌ی هنرمندان برنامه‌ی معرفی آثارش بود. تقریبا کاری کرد که هر کس هر چه خواست نثارش کرد.

جلسه‌ی جالبی بود. من که لذت بردم. شخصیت ِ شیردل مثل یک مشت محکم است که ناگهان به سرت بخورد. برای لحظاتی منگ می‌مانی و وارفته. هم باهوش است و هم مبتکر. خیلی شمرده و گنگ حرف می‌زند. سخت می‌توانی حدس بزنی که دارد حرف مهمی می‌زند یا صرفا یک اظهار نظر عادی می‌کند.

آدمهای آنجا القاب زیادی نثارش کردند؛ خودشیفته، متکبر، بی‌تعهد، معمار کاغذی و ... اما به گمانم همه‌شان بازی خورده بودند. او همه را بازی می‌داد. از بازی با مردم لذت می‌برد. شخصیتش را جوری طراحی کرده که یک بخش بزرگ فکر را آناً تحت تاثیر قرار می‌دهد و کار را از همان ابتدا سخت می‌کند. این را تقریبا هر کس به نحوی در سؤالش عنوان می‌کرد. یکی می‌گفت، شما خیلی شیرین صحبت می‌کنید! و همین شیرین‌سخنی کار را برای برقراری رابطه‌ی آسان با شما دشوار می‌کند!

نمی‌دانم چرا ولی شیردل، گویی از فرهنگ دیگری آمده بود که اصلا نمی‌شد رفتارش را حدس زد، کارهایش را فهمید و ذهن در ذهن او دوخت. ایرانیان ِ زیادی را دیده‌ام که مدت زیادی خارج بوده‌اند و زندگی کرده‌اند و تقریبا با فرهنگ مردم ایران غریبه بوده‌اند اما رفتارشان با مردم چندان عجیب و سؤال‌برانگیز نبوده. تازه او به گفته‌ی خودش 9 سال است که ایران کار می‌کند و این زمان خوبی برای بومی کردن رفتار است. اما او خواسته یا ناخواسته (که البته من فکر می‌کنم خواسته) این کار را نکرده است. او دوست دارد غریبه و ناشناس بماند. اهلی کردنش سخت است. تن به آشنایی نمی‌دهد. (ما واهمه‌ی فروریختن داریم)

خودش البته این را قبول ندارد. در عکس‌العمل به عبارتی که آقای کاتوزیان به قصد ستایش او بکار برد و او را هنرمندی ژرف‌بین و خیال‌پرداز (Visionary) خواند، شیردل این واژه را نپذیرفت و برعکس خود را فردی با دغدغه‌های واقعی دانست. دغدغه‌هایی که درست بعد از ساخته شدن کار به سراغ انسان می‌آیند.

شاید اینها که گفتم، دلیل خوبی باشد برای فهم اینکه، چرا کار ِ ساخته شده از او به ندرت وجود دارد. خودش می‌گفت کارفرمایی که برای ساختن ایده‌های معماری‌اش لازم دارد، پیدا نکرده است. البته می‌گفت سعی زیادی هم در این راه از خود نشان نداده. این مرا بیشتر به ایده‌ام باز می‌گرداند:

او یک روح است، یک وجود، که از عینیت هراس دارد، و این همان ابهام اصلی است که مانند یک مشت محکم همه را گیج کرده بود. شیردل سراغ حرفه‌ای رفته که تجسد و کالبد جزء جدایی‌ناپذیر آن است، اما مایل است تا درون این فضای کالبدی، به شکلی روحانی زیست کند. در پاسخ به سؤالات نیز جنبه‌ی وجودی و متافیزیکی را بیشتر از سایر جنبه‌ها رعایت می‌کند.

یکی از اساتید دانشگاه (به قول شیردل «دکتر»)، به عنوان نقد، ادعا کرد، کارهای شیردل هیچکدام اصیل (Original) نیست و صرفا یک مونتاژ از کارهای دیگران است. بار اول، شیردل در پاسخ به این نقد واضح و شفاف گفت، «سؤال شما را متوجه نمی‌شوم.» آن استاد بار دیگر سؤالش را مطرح کرد و این بار شیردل با تامل گفت، «به سؤال‌تان پی می‌برم اما به نیت‌تان نه.» گویی آنکه می‌پرسد بیش از آنچه می‌پرسد اهمیت دارد. شخص بیش از سوال و وجود بیش از قالب معتبر و قابل اعتنا است.

این قضیه هم تراژیک است و هم حماسی. از طرفی جریان یک مبارزه است برای و به نفع اعتلا و فراروی، و از طرف دیگر دست و پا زدنی نمادین است در بازیابی روحانیتی تباه.

او هیچ جوابی را با عبارات صریح و گزیده نمی‌دهد. با یک مقدمه‌ی کاملا بی‌ربط شروع به سخن می‌کند و در ناکجایی تاریک رشته‌ی کلام را می‌گسلد.

وقتی یکی از حضار با طعنه و بهره‌گیری از هنر نمایش و البته کمی شبیه شدن به خود شیردل، گفت «آقای شیردل شما جواب نمی‌دهید، بلکه فقط صورت مسئله را پاک می‌کنید، که البته این هم بد نیست و ...» سایرین با خنده و دست زدن به استقبال سخنانش رفتند.

شیردل اهل جواب دادن نبود. حرفهایش هم بی‌ربط به نظر می‌رسید. نمی‌توانست آنچه در دل دارد را با کلمات بزایاند (که اگر می‌توانست که هنرمند نمی‌شد). می‌گفت «جلسه‌ی معماری جلسه‌ی عجیبی است. در اینجا نمی‌توانم کاری بکنم که یک تجربه‌ی فضایی بوجود بیاید.» راست می‌گفت این اساسی‌ترین مشکل یک معمار است. او نمی‌تواند با حرف، متافیزیک ِ وجودش را که در آثارش انعکاس می‌یابد در اذهان القا کند، و این همواره برای دیگران جریانی ابهام‌زاست. برای کسانی که آمده بودند تا به قول خودشان، صحبتهای بزرگترین و پرآوازه‌ترین معمار ایرانی را بشنوند، اینها مناظری غیرمنتظره بود.

راه حلهایش هم عجیب بود. مثلا او راه‌حل شهر تهران را، ترک این شهر می‎دانست. اصلا می‌گفت تهران، شهر نیست. جایی که بیشتر از شش میلیون جمعیت دارد و هیچ کدام از ساکنانش نمی‌توانند به طور کامل تجربه‌ای از تمام نقاطش داشته باشند، شهر به حساب نمی‌آید. به عقیده‌ی او کار برای تهران تمام شده است. باید خرابش کرد و از تراکمش کاست.

با شیردل نمی‌توان شرط بست. این را خودش می‌گفت. می‌گفت زمانی که در هاروارد تدریس می‌کرده، پیتر آیزنمن به همه می‌گفته، «با شیردل دو کار را اصلا نباید انجام داد؛ یکی شرطبندی است و دیگری بحث راجع به معماری.» او با مخاطبانش دائم شرط‌بندی می‌کرد. حرف زدن ِ او نوعی شرط‌بندی بود. می‌خواست بگوید کارها و زندگی‌اش مانند همه، یک زندگی عادی است. خودش را معمار خاصی نمی‌دانست. به عقیده‌اش، سبک و فرایند طراحی و این قبیل حرفها همه بهانه‌ایست برای اینکه خود را در زندگی جریان بدهد. او مشغول سُرایش ِ خود است. می‌گفت هرکس باید بتواند وجود خودش را از طریق کارش ارائه کند، و او با مشقت تمام و با سعی و تلاش بسیار دارد تلاش می‌کند تا کارش را به وجودش پیوند بزند. به همه توصیه کرد که از هیچ کس الگو نگیرند، خودشان باشند. الگو و سبک و همه‌ی اینها در فرایند طراحی ناخواسته بازتولید می‌شود، این خود بودن است که همیشه جریان خواهد یافت.

نمی‌توانم بگویم که دیدار با شیردل برایم مفید بود یا نه. اما می‌توانم بفهمم که انسانی که همه‌ی ارزشهای مدرن و پست مدرن را با تمام وجود درک کرده، اگر بخواهد شفاف و بی‌پیرایه باشد چیزی می‌شود شبیه او؛ سرگردان، گزنده و در پی خود.

۱۳۸۴/۳/۲۶

موضع انتخاباتی

از آنجا که اعلام موضع اینترنتی بسی بسیار شایع شده است، و عرصه‌ی نزاع انتخاباتی در وبلاگ و وب بالا گرفته، اینجانب رسما به کمپ اصلاح‌طلبان پیشرو می‌پیوندم و اعلام میدارم که بنده نیز علیرغم تمایلات کافرانه‌ام، با قلب مومنانه به ادامه‌ی اصلاحات رای خواهم داد.

با شفافیت تام و عدم پیچش زائد: معین

۱۳۸۴/۳/۲۰

با غریبه

با غریبه‌ها راحت‌تر می‌شود حرف زد. یک توهم ِ ساختگی وجود دارد که آنها تو را بهتر می‌فهمند. تو برای غریبه بکری و دست‌نخورده. برای او هیجان یک کشف تازه‌ای. آرام آرام خودت را در قلبش جا می‌کنی و به پیش می‌روی. حتی گاهی اوقات عاشق هم می‌شوید و از قدرت فهمی که بین شما در جریان است شگفت‎‌زده می‌مانید. همه‌ی حرفهایتان تازگی دارد. او غریبه است و پیش‌بینی ناپذیر.

بعد از مدتی کار و بار از سکه می‌افتد. حرفها احمقانه به نظر می‌رسند. تحمل عاقلانه‌ترین و فیلسوفانه‌ترین واگویه‌ها را هم نداری. سدّ آن غریبه برایت شکسته است. به چم و خم گفته‌هایش آگاهی. حتی می‌توانی آنچه می‌گوید را پیش‌بینی کنی. او دیگر غریبه نیست. یک دوست است. یک آدم، مثل تو. دیگر اما حرفی برای گفتن ندارد. او تمام شده است. غریبه‌ای که دوست شد، تمام می‌شود.

غریبه باکره است. مُهری است ناگشوده. پنجره‌ایست غبارگرفته. آسمانی است به ابر نشسته. با او می‌شود تا انتها رفت. با او می‌شود عاشق شد و عاشق ماند. صدایش می‌تواند آکنده از جذبه‌ی عشق باشد. دوست موجودی تحمل‌انگیز است. آشناست و هر آشنایی محکوم به فروریختن.

قواعد احساس و انسانیت اما مایل است چیز دیگری بگوید؛ باید دوستان را حفظ کرد و غریبه‌ها را راند. انسانیت، دوستی را توصیه می‌کند، وفا را می‌ستاید، از غریبه‌ها بیزار است و عشق را به تحملی ناچیز فرو می‌کاهد.
غریبه بودن توهم ِ جاودانه بودن است و دوستی واقعیت ِ فروریختن.

۱۳۸۴/۳/۱۳

کار معنادار

همیشه یه کارِ معنادار هست که بکنی، مگه نه؟

الان داری پخته می‌شی واسه اون کار معنادار، واسه اون کاری که یه دفعه همه‌ی لحظه‌های دیگه‌ی زندگی‌ات رو به چشم می‌آره.

نباید خسته بشی. درجا زدن تو کار نیست. تو داری پیش می‌ری. یه کاری هست که نکردی و فقط از عهده‌‎ی تو برمی‌آد. فقط کافیه بری. نمی‌دونم یه روز، یه ماه، یه سال، یه قرن، واقعا نمی‌دونم چقدر مونده، اما اون کار فقط از عهده‌ی تو برمی‌آد.

اون کار زندگی‌ات رو عوض می‌کنه. به همه‌ی کارهایی که تا حالا کردی معنی می‌ده. باعث می‌شه کشف بشی، ثبت بشی، و ازت عبور بشه، کهنه و عتیقه به نظر برسی.

می‌دونی، اگه پرت بچرخی، هرز می‌ری. زندگی‌ات بی‌حس می‌شه. خُرد می‌شی و تیکه‌تیکه تو جشن بزرگیِ بقیه، به سلامتی دیگران باده می‌خوری.

اگر خواننده‌ای، یه آهنگ بزرگ؛ اگه نقاشی، یه تابلوی بی‌نظیر؛ اگه شاعری، یه شعر سُکرآور؛ اگه فیلسوفی، یه شرح رهایی‌بخش؛ هر چی هستی یه روز گل می‌کنی. یه روز به اوج می‌رسی و همه‌ی زندگی‌ات به نظر تمرینی برای به اوج رسیدن می‌آد. دیگه تا مدتها اون بالای بالایی، تا اینکه کم‌کم از اون اوج لذت، از اون ارگاسمِ بی‌همتا، پس زده می‌شی و می‌فهمی بعد از هر اوجی درلذت، باید رنج به اوج رسیدن رو هم متحمل بشی.

تو این اتفاق‌ها، تو دیگه نیستی. تو سالهاست که مُردی. اما شرح تو و اون کار معناداری که کردی، از طریق خاک به ساقه‎‌ی گیاه می‌ره و از ساقه‌ی گیاه به تن یک حیوان و از گوشت یه حیوان، مثل یه سلول سرطانی تو بافت همه‌ی جانوران زمین تکثیر می‌شه.

ای کهنه‌ی به اوج رسیده، تو جاودانه شدی.

۱۳۸۴/۳/۱۲

شباهت

نمی‌دونم کجایی و چی کار می‌کنی. احوالی ازت در دستم نیست. ولی این رو خوب می‌دونم که چندوقت یکبار، به یادت می‌افتم و هر بار، خاطره‌ای تازه و در پی‌اش کشفی تازه درباره‌ی تو عایدم می‌شه.

همیشه می‌خواستم تو دیدت باشم. می‌خواستم من رو ببینی و دوستم داشته باشی. آخه من خیلی دوستت داشتم. ولی تو هر بار، بقیه رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتی. هی سراغ می‌گرفتم، ببینم بقیه چی کار می‌کنن که تو توجه‌ات بهشون جلب می‌شه، من هم همون کار رو بکنم. دوست داشتم کلکسیون رفتارهایی باشم که تو دوست داشتی. شاید همین خصلت مسخره است که تا حالا باهام رشد کرده و نمی‌ذاره خودم باشم. از ریشه‌یابیِ همین خصلتهای مسخره‌ی وجودم، به تو رسیدم. تویی که یه زمان خیلی دوستت داشتم.

همیشه یادمه، رضا رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتی. کاش می‌دونستم چرا. کاش من هم مثل رضا بودم. اما نمی‌شد.

تو کوچکترین پسر خانواده بودی. از وقتی یادمه دور و برم، همه از تو می‌گفتن؛ از شیرین‌کاری‌هات، بازی‌گوشی‌ها و مسخره‌بازی‌هات. وقتی از تو تعریف می‌کردن دل من رو می‌بردن. دوست داشتم همه جا همراهت باشم، کارهات رو ببینم و الگو بگیرم. تو الگوی من بودی. خیلی باهات حال می‌کردم.

دلم می‌خواست مثل تو برم و بوکس یاد بگیرم، یا اینکه مثل تو رو شیشه نقاشی‌های قشنگ بکشم، عرق‌گیر رکابی بپوشم، می‌خواستم موهام رو مثل تو به طرف بالا شونه کنم و هر وقت می‌خوام سیگار بکشم تو دستشویی با خودم خلوت کنم. بوی عرق تنت هنوز خوب یادمه. هنوز یادمه چند تا سیبیل داشتی.

نمی‌دونم شاید از خاطرت رفته، یک بار که من و احمد با هم بودیم، تو اون عالمِ بچگی، هوس کردیم ورق بازی کنیم. از همه پرسیدیم، همه گفتن ورق‌ها دست توئه. اومدم تو اتاق. اون بالا بودی. سر جات دراز کشیده بودی و سیگار دود می‌کردی. گفتم «می‌گن ورق‌ها دست توئه، بده می‌خواهیم بازی کنیم»، گفتی «بچه که دست به ورق نمی‌زنه. گناه داره.»

اما من یادمه که خودت بازی می‌کردی. همه می‌گفتن بازی‌ات خوبه. خیلی دلم می‌خواست موقع بازی‌ات بفهمم چی کار می‌کنی که می‌گن بازی‌ات خوبه. اما هیچ وقت نفهمیدم. من که دیگه بچه نبودم. می‌خواستم مثل تو بزرگ باشم.

برای همین بهت گفتم «من که بچه نیستم، بزرگ شدم. مثل خودت. دیگه واسه من گناه نداره.» یه کم بدنت رو کش و قوس دادی و گفتی «حالا بیا مشت و مالم بده، تا فکر کنم ببینم کجا گذاشتم.»

من هم خوشحال با جفت پاهام رفتم رو پشتت و شروع کردم راه رفتن. پشتت خیلی نرم بود. راه رفتن روش کف پا رو غلغلک نمی‌داد. حسابی ماساژت دادم و کُلی کیف کرده بودی. تموم که شد گفتم «خوب دیگه، بده بریم بازی کنیم»، گفتی «هنوز یادم نیومده. بیا اول سیبیل‌هام رو بشمار. ببین چندتاست. بعد اگه تونستی بگی ورق‌ها رو بهت می‌دم.»

خیلی ناامید شده بودم. اما از همون بچگی آدم یه‌دنده‌ای بودم. این رو تو می‌گفتی. نشستم رو سینه‌ات و شروع کردم به شمردن سیبیل‌هات. خیلی سخت بود. تو هم هر چند وقت یه بار خنده‌ات می‌گرفت و نمی‌تونستم بدونم تا کجا شمردم.

نمی‌دونم چقدر گذشت، اما یه دفعه بلند شدی و گفتی «دیرم شده، دیگه باید برم. بقیه‌اش رو بعدا که برگشتم بشمار.» گفتم «خوب ورقها رو بده بازی کنیم تا برمی‌گردی»، گفتی «نمی‌شه. هنوز یادم نیومده کجا گذاشتم.»

خیلی ناراحت بودم. نمی‌دونستم این همه بی‌عدالتی برای چیه. نزدیک بود بزنم زیر گریه، که تو دستت رو بردی بالا و گفتی «اگه گریه کنی می‌زنمت‌ها. بچه‌ی لوس.» نمی‌دونستم چی کار کنم. ناامیدم کرده بودی، ولی هنوز دوستت داشتم. من می‌خواستم بفهمم آخه چه دلیلی داره که تو باهام مخالفت می‌کردی.

یادته؟ خیلی وقته گذشته اما من خوب یادمه.

تعطیلات با تو خوش می‌گذشت. تو چیزهایی می‌گفتی که همه رو می‌خندوند. من که روده‌بُر می‌شدم. از دوران جنگ هم، کُلی شیرین‌کاری بلد بودی و کلی خاطره داشتی. تو بهداری ارتش واسه‌ی خودت حسابی دکتر شده بودی. تنها کسی بودی که جنگ رو اینقدر خنده‌دار تعریف می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست هر کدوم از اون چیزهایی که گفته بودی رو چند بار دیگه هم تعریف کنی. آخه نمی‌دونی، هنوز هم که هنوزه، همه رو از بحرم؛ جریان تب‌خال زدنت، یا جریان اون یارو که از آمپول می‌ترسید و تو سرش کلاه می‌ذاشتی.

چقدر خوب بود وقتی می‌نشستی و باهامون گل یا پوچ بازی می‌کردی. خیلی فرز بودی. هیچوقت نمی‌تونستم حرکات دستت رو خوب ردیابی کنم. همیشه اشتباه می‌گفتم. اون روز که بهم رقص چوب‌کبریتها رو یاد دادی هم خیلی کیف کرده بودم. هنوز اون کار رو بلدم و باهاش مردم رو سرکار می‌ذارم. خیلی خوب بود. همیشه یه چند تا کار هم می‌کردی که وقتی با اشتیاق می‌ریختیم سرت که «بگو چی کار کردی، تو رو خدا بگو»، اصلا هیچی بروز نمی‌دادی. می‌گفتی «باید خودتون بفهمین. فایده نداره که من بگم.»

دوستت داشتم. زیاد بهت نگاه می‌کردم. اما تو نگاه‌هام رو نمی‌فهمیدی. بزرگتر که شدم، می‌اومدم باهات مغازه، می‌نشستم و باز نگاهت می‌کردم. لباس می‌دوختی. من با اینکه هیچوقت از خیاطی خوشم نمی‌اومد، اما پیش خودم می‌گفتم که اگه یه روز نتونستم کاری پیدا کنم، می‌آم و پیش تو خیاطی یاد می‌گیرم.

گاهی اوقات هم باهام حرف می‌زدی. تو مسیر خونه یا مغازه، وقتی مردم رو می‌دیدی، حسابی گرم می‌گرفتی و چاق سلامتی می‌کردی. من هم با کنجکاوی می‌پرسیدم «همه رو می‌شناسی؟» می‌گفتی «آره، اهل محله‌ان.»

یه روز یادمه بهم گفتی، تو این سن که رسیدی، تا حالا یه بار هم با لباس آستین‌کوتاه از خونه بیرون نیومدی. چشم بد به نامحرم نیانداختی و احترام بزرگترها رو داشتی. برای همینه که اهل محل، بهت احترام می‌ذارن.

این حرفهای تو رو عین ضبط صوت، تو مخ‌ام فرو می‌کردم. آخه می‌خواستم تماما عین تو باشم. یادمه تا همین چند سال پیش با اینکه عقلا فهمیده بودم لباس آستین کوتاه ربطی به احترام گذاشتن یا نذاشتن مردم نداره و کلا چیز خوبیه اما سخت می‌تونستم حرف تور رو فراموش کنم، و با کلی کلنجار رفتن بود که بالاخره آستین‌کوتاه پوشیدم.

الان که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم، خیلی شبیه توام. من حتی غذا خوردن تو رو هم تقلید می‌کردم. تو همیشه موقع غذا خوردن، تو هر لقمه دو تا قاشق می‌ذاری تو دهنت. این اواخر یه دوست بهم می‌گفت «خیلی بد غذا می‌خوری. آروم‌تر، چه خبرته لقمه‌هات رو دو تا یکی برمی‌داری»، خوب که نگاه کردم دیدم، تو اصلا خوب غذا نمی‌خوردی. ولی من غذا خوردنت رو دوست داشتم و دوست داردم. هنوز هم همونطوری، عین تو غذا می‌خورم.

یادته ناخون کوچیکت رو بلند می‌کردی. نمی‌دونستم چرا، ولی یادمه بدون این که دلیلش رو بدونم من هم ناخن‌ام رو بلند کردم. مامان بابا دعوام کردند. گفتند «میکروب داره، کار خوبی نیست.» اما زیر بار نمی‌رفتم. لابد کار خوبی بود که تو می‌کردی. یک بار ازت پرسیدم «چرا ناخن کوچک‌ات رو بلند می‌کنی؟» گفتی «مثل آچار فرانسه می‌مونه، تو بعضی کارا به درد می‌خوره»، مثل تمیز کردن دماغ. خب از جوابت راضی نشده بودم. اما مثل همه‌ی جوابهای دیگه که تا اون موقع گرفته بودم، سعی کردم خودم رو راضی بکنم.

یادته؟ فکر نکنم این چیزها یادت بمونه. تو وجودم یه قهرمان بودی که خودت نمی‌دونستی. خیلی از این حرفها گذشته. تو دیگه تو خاطرات امروز من جایی نداری. یه زمان خیلی دوستت داشتم، خیلی زیاد. اما حالا فقط تو وجودم ردیابی‌ات می‌کنم. دارم می‌فهمم چرا مثل توام و خیلی جاها به خودم میگم «چه بد که شبیه‌ات‌ام.»