۱۳۸۵/۲/۱۰


دارم زور می‌زنم که چیزی بگویم برایت. خوشحالم می‌کند که چیزی برایت بگویم. به تو تعلق می‌گیرم، وقتی چیزی درباره‌ات می‌گویم. دوست دارم به تو تعلق بگیرم. دوست دارم مال تو باشم. بیا! مال تو، من.

وقتی از تو می‌گویم، ذهن‌ها را با خودم و خودت، تنها می‌کنم. تو حتی اگر نخواهی با من تنها می‌شوی، وقتی از تو می‌گویم. از تو می‌گویم، بلند بلند می‌گویم، تا با تو تنها شوم. با تو تنها می‌شوم، وقتی از تو می‌گویم.

بگذار نسیمی از جانبت بتازد. من روی نسیم‌ات می‌نشینم، با بوی تو همراه می‌شوم. به بوی تو تعلق می‌گیرم. که من دوست دارم به تو تعلق بگیرم. از نسیمت، از بوت، چیزی به جانبِ من بوز، مرا همراه من ببر. که من دوست دارم در خیالم همراه تو با من بروم، تو را با خود ببرم.

دارم تقلا می‌کنم که چیزی بگویم. در چیزی که با تقلا زاده شود، فریبی نهفته است. این را همه‌ی ذات‌های پاک می‌دانند. اما نه فریبی دارم، نه ذاتِ پاکی، که من، حالا، دوست دارم که تقلا کنم، تا برای تو چیزی بگویم. من تقلا کردن برای تو را دوست دارم.

حیف است؟ زبان به کام گرفتن، ارجح است؟ بگذار باشد. من، حالا زبان به کام، که نه، به دست گرفته‌ام که برای تو بگویم، که دارم زور می‌زنم برای تو بگویم، که تو را بگویم. تو کیستی؟ چه نام قشنگی داری. «تو»، زیباترین نام عالم است، وقتی کسی خطابت می‌کند. «تو»، عین ِ خودت، ملغمه‌ای از صمیمیت و ابهام است، وقتی کسی به آن می‌خواندت.

دارند نگاهم می‌کنند. باید از تو گفتن را شرمگین بگویم. همان‌ها که در ذهن‌شان مرا با تو تنها می‌گذارند، دارند نگاهم می‌کنند. تو اما نباش، که من هستم و خوشحالم می‌کند که برایت بگویم؛ تو آنچه خواستمی، که تقلا کردم، تا بگویم. اینها مال زمانی باشد که می‌گویی چیزی بگو، و من چیزی برای گفتن ندارم، جز همین تقلای بی دست و پا که گفتم.

۱۳۸۵/۲/۸

سپهر

البته برای‌تان بگویم که این اولین باری نبود که او را می‌دیدم. قبلا هم یک چند باری، دورادور دیده بودمش، اما این بار تصمیم جدی گرفتم که بروم تو نخ‌اش و ته-توش را درآورم. راستش همیشه احساس ِ عجیبی با دیدنِ او بهم دست می‌دهد. من هم خب، الان دارم سعی می‌کنم که از یک سوراخ و روزنه‌ای، که قرار است تو این متن پیدا کنم، بفهمم که این احساس ِ عجیبم چی است. به گمانم اسمش «سپهر» است. آخر می‌دانید! من تا حالا فقط یک بار باهاش صحبت کرده‌ام. من تو یک جمعی ایستاده بودم که دیدم دارد می‌آید جلو. بعد دستش را دراز کرد و درست با بغل‌دستی ِ من –یعنی سامی- دست داد. نمی‌دانم چی شد که یک‌هو به من هم لبخندی زد و سلام کرد و با من دست داد. همین. باور کنید بیشتر از این اصلا هیچ وقت باهاش حرف نزدم. فکر می‌کنم، سامی صداش کرد «سپهر»، شاید هم «سهیل». نمی‌دانم. اسمش که اهمیتی ندارد. ولی خب، باید بگویم که درست برعکس! یعنی در این موردِ بخصوص، اسم خیلی بهش می‌آمد. یعنی میدانید! اگر مثلا اسمش اصغر، یا هادی بود، اصلا من اینجوری که الان دارم درباره‌اش فکر می‌کنم، درباره‌اش فکر نمی‌کردم. «سپهر» بودنش باعث می‌شد که نگاه من بهش رازآلودتر و سربه‌زیرتر بشود. زیاد مطمئن نیستم. می‌دانید! فکر کنم «سپهر» یکی از آن اسم‌های خاص است که من اصلا ذهنیتی درباره‌اش ندارم. اما فرض بفرمائید؛ «جعفر». من پر از ذهنیت‌ام درباره‌ی «جعفر». احساس می‌کنم همین‌که یکی اسمش «جعفر» شد، من تقریبا می‌شناسم‌اش. چون تمام جعفرها یک جورهایی عین هم‌اند. هِی بقیه صداش می‌زنند؛ جعفر! جعفر! و قبل از آن به صدتا جعفر ِ دیگر هم گفته‌اند «جعفر». خب، می‌دانید که؟ اینها همه اگر قرار بود چندتا آدم باشند که نباید به همه می‌گفتند «جعفر». خلاصه می‌خواهم بگویم، یک نیرویی پشتِ اسم جعفر، تو ذهن‌ام جمع شده، که فکر کنم برایند شخصیت و روانِ همه‌ی جعفرهاست. برای همین، همیشه فکر می‌کنم که با همه‌ی جعفرها از دور یک آشنایی‌ای دارم. اما عجیب است که برای اسم «سپهر» هیچ نیرویی تو ذهن‌ام احساس نمی‌کردم. برای همین بود که دوست داشتم اسم رفیق ِ ناشناس‌ام سپهر باشد. اگر سپهر بود –که من هنوز فکر می‌کنم بود- من باید شروع می‌کردم به خلق ِ یک نیرو تو ذهنم. نیرویی که تا حالا خلق نشده، و او اولین آدمی است که می‌تواند این نیرو را شکل بدهد. مرحله‌ی مهمی تو زندگی ِ «سپهر»ها دارد شکل می‌گیرد. چون اولین سپهر احتمالا آخرین سپهر را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد، و این برای من لااقل اجتناب‌ناپذیر است. دوست داشتم حالا که او «سپهر» است و ناشناس، شروع کنم تو ذهنم بهش شکل دادن. سپهر اغلب یک کوله‌پشتی به چه بزرگی رو شانه‌هاش بود. شلوار لی ِ خیلی گشاد می‌پوشید با کفش‌های مارکِ تیم‌برلند. یک موبایل گران‌قیمت داشت و موهاش را یک جور وصف‌ناپذیری آشفته می‌گذاشت. من البته به شخصه نمی‌توانم به آن حالتِ مو غبطه نخورم. اگر بخواهم برای‌تان مثال بزنم، می‌توانم مدل موهای ساموئل بکت را یادآوری کنم. بله. خودش است. این سپهر، من را بدجوری یاد بکت می‌انداخت. حالتِ نگاهش، یک نهیلیسم ِ عجیبی داشت که من را از همان اول یاد بکت می‌انداخت. انگار دارم خودِ گودو را می‌بینم. باور کنید احساس می‌کردم، اگر سپهر بخواهد قلم به دست بگیرد و داستان بنویسد یک چیزی تو مایه‌های گودو همیشه شخص اول داستان‌هاش باشد. البته از شما چه پنهان داستان هم می‌نوشت. خب البته داستان که نه. یعنی من آن مزخرفاتی که می‌نوشت را اصلا داستان به حساب نمی‌آوردم. ولی تو آن حال و هوای دانشکده‌ی معماری و هنر و برو بیایی که بچه‌معمارها و بچه‌هنری‌ها داشتند، این و رفقاش، یک مجله در می‌آوردند به اسم زغال (می‌بینید تو را خدا! اسم مجله‌شان هم هیچ نیرویی پشتش ندارد). مجله‌شان تشکلیل شده بود از یک سری صفحاتِ سیاه که توش با جوهر سفید طرح‌ها و نوشته‌ها را چاپ کرده بودند و البته از نظر من پر بود از مزخرف. از موسیقی ِ هیپی‌ها توش مطلب بود تا شعرها و داستان‌های سپیدِ همین سپهر خودمان، و همه هم سطحی و مزخرف. راستش باید متوجه شده باشید که من سپهر را یک جورهایی دوست داشتم. دلم نمی‌خواست اینقدر مزخرف بنویسد. می‌خواستم بروم سر صحبت را راجع به یکی از داستان‌هاش باهاش باز کنم، بلکه نظرم برگشت و از نوشته‌هاش خوشم آمد، اما هیچ وقت این کار را نکردم. آخر، تقریبا مطمئن بودم اصلا آمادگی صحبت با او را ندارم. این را هم بگویم که سپهر با نام ِ مستعار داستان می‌نوشت؛ «سپهر. س». حتما دارید با خودتان می‌گوئید: «این چه اسم مستعاری است که با اسم واقعی‌اش هیچ فرقی ندارد؟» هان؟ بله، می‌دانم. ولی باور کنید «سپهر» اسم مستعارش هم بود. یعنی در این موردِ خاص هم اسم واقعی‌اش سپهر بود، هم اسم مستعارش. اسم‌های مستعار ِ دیگر اصلا بهش نمی‌آمد. فکر کنم برای همین تصمیم گرفته بود که از اسم خودش به عنوان اسم مستعار استفاده کند. این البته یک خوبی هم داشت و آن اینکه می‌توانستی به همه بگویی آن داستانِ مزخرف را تو ننوشته‌ای و یک کسی با نام مستعار ِ سپهر برداشته نوشته. بعد تازه کلی هم شاکی شوی که؛ «ای بابا! می‌بینی چه آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟ اسم ِ آدم را هم به گند می‌کشند، با آن داستان‌های مزخرف‌شان.» راستش من فکر می‌کنم، سپهر می‌دانست چه مزخرفاتی دارد می‌گوید. یعنی از قصد مزخرف می‌گفت. اصلا آن اوایل یک تئوری داشتم درباره‌ی او؛ «سپهر پیامبری بود که آمده بود تا سلیقه‌ی مزخرف را از دست مردم ِ عادی، و در نتیجه از انحطاط نجات بدهد.» باور کنید او یک همچنین آدمی بود. یعنی حتی اگر مبتذل‌ترین کارها را می‌کرد هم، کار جالبی از آب درمی‌آمد. باور کنید سپهر پیامبر بود و معجزه‌اش هم نجاتِ مزخرفات. بله خلاصه، بگذریم. سپهر هیچ‌وقت نتوانست یک گودوی درست و حسابی برای من خلق کند، البته غیر از خودش.

من تو این مدتی که چشم از سپهر برنمی‌داشتم، هیچ‌وقت ندیدم سیگار از دستش بیافتد. راستش این نامرد، سیگار را هم یک جور ِ خاصی می‌کشید. یک بار که به پُک‌های عمیقش دقیق شدم، همان شب پنج تا سیگار پشت سر هم کشیدم. دیگر نفسم داشت بند می‌آمد. حالم از هرچی سیگار بود به هم می‌خورد. نمی‌فهمیدم این سپهر چه جوری از این سیگار ِ کوفتی کام می‌گیرد. همان یک باری که صداش را شنیدم، یادِ صدای آدم‌های سیگاری افتادم. یک زنگِ مطبوعی تو صداشان می‌‎نشیند. «جیز» می‌شود صداشان. صدای سپهر بم بود و جیزدار. پسر! این صدا محشر بود. همیشه با خودم می‌گفتم این مشخصاتِ سپهر کافی است تا هر دختری را جلوش به زانو درآورد. دخترها که می‌دانی؟ معمولا نگاه نمی‌کنند چی داری می‌گویی، بلکه بیشتر به زنگ صدا و موهای آشفته و چشم‌های نهیلیست‌ات متوجه می‌شوند. حیف از سپهر که مجبور است همیشه جذب دخترها بشود، حیف. می‌دانی! سپهر را باید حتما یکی مثل من تماشا کند. اصلا این موجود طراحی شده تا تماشا بشود. این آدم حتی اگر آشغال و دری‌وری هم بگوید مطمئنا یک آدم بزرگ است، برای اینکه می‌دانی پشت‌اش یک فلسفه‌ی بزرگ خوابیده (چشم‌هایش این طور می‌گویند). سختی ِ کار سپهر این است که هیچ‌وقت نمی‌تواند این فلسفه‌ی بزرگ را رو بکند. همیشه باید یک آدمی مثل من، سپهر را بزرگ بخواند. همه‌ی اهمیتِ سپهر به چیزی است که من ازش می‌دانم. به آن چشم‌های نهیلیست، که هیچ کی تا حالا به عمق‌اش نرفته. به آن ژستِ متحیر، که هیچ کی تا حالا شبیه‌اش ندیده. به آن قلم ِ آش‌ و لاش و مبتذل، که هیچ کی تا حالا از خواندنش به ارگاسم نرسیده.

تو یک آشغالِ واقعی هستی سپهر، یک پارچه مزخرف، یک هیپی ِ تمام عیار، کسی که من با تمام وجودم مجذوب و دیوانه‌اش‌ام.

۱۳۸۵/۲/۶

تو و وبلاگت

تو نیستی و من دلتنگت که می‌شوم سراغت را از وبلاگت می‌گیرم، که قرص و محکم آنجا نشسته و اندوهِ من را در نبودِ تو با چشمانی بی‌خیال نظاره می‌کند. این وبلاگت است که آنجاست یا خود توئی؟ چرا حرف تازه‌ای نمی‌زنی؟ چرا می‌خواهم باور کنم که خود توئی؟ کاری کن. چیزی بگو. خودت هم اینقدر مکرّری؟ دیر به دیر تازه می‌شوی؟

تلاش می‌کنم که به عمق کلماتت نفوذ کنم، به عمق ِ تن‌ات. گاه یک کلمه چنان می‌گیردم که سراسر شوق می‌شوم، از دوباره خواندنت. چه سرّی هست در دوباره خواندنت؟ چه رازی را پنهان کرده‌ای که من مسخّر ِ کشفِ اویم؟ چرا برملا نمی‌شود؟ چرا برملا نمی‌کنی‌ام؟ مرا در کلماتت نمی‌یابم. مرا در کلماتت لمس نمی‌کنم. حروف اسمت را هجی می‌کنم. یک بار دیگر، از نو، تمام زوایای وبلاگت را می‌کنم، می‌کاوم، شاید چیزی بیابم، که تو را مقابل چشمانم برقصاند، یا ببخش، مرا مقابل چشمانت به رقص آورد.

رنگ وبلاگت را با دستانم لیس می‌زنم، تو را نمی‌یابم. تو نیستی. حالا خودِ واقعی‌ات کجاست؟ حدس می‌زنم. تو را در خودِ واقعی‌ات حدس می‌زنم. در خوش‌بینانه‌ترین حالت از من تهی است. ولی مگر خودِ واقعی‌ات را تا کنون دیده‌ام؟ تو همیشه برای من تصویری بودی، ردّ نوشته‌ای، صدایی، وبلاگی ...

۱۳۸۵/۲/۵

شاعر «شهر نو»، مرد عامی «شهر نو»


برای پویان

1. من، تو، ابراهیم

ابراهیم ادهم، «تشخص و وقار» را به کناری می‌نهد، «هاله»ی اشرافیت را از سر برمی‌گیرد، حکومت بلخ وامی‌نهد، شیفته‌ی حقیقتِ خویش می‌شود. کوچه‌ها را مانند دیگر انسان‌ها گز می‌کند. حالا او همه چیزش را داده است تا تبدیل به چیزی دیگر – یک انسانِ عادی- شود (انسانِ عادی به خدا نزدیک‌تر است). می‌خواهد طعم رستگاری را بچشد. مانند چه کسی؟ مانند همه‌ی آن‌ها که همه چیزشان را رها کردند تا طعم رستگاری را بچشند. من، قبا و دستارم را رها می‌کنم، تو، خانه و زندگی‌ات را رها می‌کنی، و ابراهیم، تخت و امارت‌اش را رها کرد. رها کردیم تا مثل هم شویم (حالا هر سه مثل هم‌ایم-هیچ نداریم)، تا به دور از پاره‌های بی‌اصالتِ وجود، وجودی اصیل را جستجو کنیم. اما نشد. من، آس و پاسی ماندم سرگردان، که حقارتِ بودن را به سطحی دیگر منتقل کرد، تو خوش‌نشینی ماندی معطر، که جاذبه‌های میان‌مایگی‌ات را در جای دیگر یافتی، و ابراهیم اما، شریف‌زاده‌ی بلندآوازه‌ای شد که ثروت از کف داد، تا آن را به دست بیاورد. همه‌ی ما (به یک میزان) آنچه داشتیم دادیم (در دادن و بی‌چیز شدن مسامحه نکردیم)، تا افقی بیابیم یکتا و برابر، در آنچه هستیم. «هاله» را از خود پاک کردیم، اما «هاله» خود را از ما پاک نکرد. ما هر سه به حقیقتی فراتر از خود اشاره کردیم، همه با پای خود آمدیم و پاک باختیم تا در عرصه‌ای برابر، از نو آغاز کنیم، تا صلاحیت‌مان را در افقی تازه باز یابیم، اما از همان اول من «آس و پاس»ی بودم، تو «میان‌مایه»ای، و ابراهیم «اشراف‌زاده»ای پاک‌باز. برای خودمان فروریختیم، همه را دادیم، تا با هم یکی شویم، اما ذهن ِ دیگران که ما را خواند، از ما سه نفر، سه چیز ساخت؛ همان که بودیم. تاریخ باید هر سه‌ی ما را جاودانه می‌کرد، چه بسا من، بیش از شما شایسته‌‎ی جاودانگی ِ نام بودم. اما پدر ِ تاریخ (عرصه‌ی بازنمایی ِ مجازی)، از ما سه تن، تنها ابراهیم را در صفحاتِ خود گنجاند؛ چراکه او اشراف‌زاده بود و پس از «ما» شدن نیز (علیرغم خواست خود) اشراف‌زاده ماند (به یاد بیاور که در وبلاگستان ما هنوز روشن‌فکر و روزنامه‌نگار و استاد و ... هستیم).

بگذار من نیز به پیروی از هانتکه بدیهی ببافم:
پادشاه بلخ ِ پاک‌باز، پادشاهِ بلخ ِ پاک‌باز است، و مردِ عامی ِ پاک‌باز، مردِ عامی ِ پاک‌باز.
شاعر ِ شهر نو، شاعر شهر نو است، و مردِ عامی ِ شهر نو، مردِ عامی شهر نو.

حالا من –شخص معمولی- تمام تلاشم آن است که داد بزنم «من معمولی‌ام، من معمولی‌ام»، تا همه‌ی آن‌ها –روشنفکران، نویسندگان، استادان- با مقامی که از دنیای واقعی به دنیای مجازی آورده‌اند، قواعدِ جدید این دنیا (دنیای مجازی) را، قواعدِ جدیدِ بازیِ خویش کنند. هویت‌ها جای دیگری ساخته شده‌اند، نه در اینجا. من، جای دیگری معمولی هستم، جایی که از معمولی بودن ناگزیرم. ولی حالا در این دنیای جدید، من از همه‌‎ی آنچه داشته‌ام (معمولی بودنم) هجرت کرده‌ام، و استادِ دانشگاهم نیز از همه‌‎ی آنچه داشته است (استاد بودنش) هجرت کرده، تا سرانجام، او استادی باشد «هاله»زدایی شده و من آدمی سراسر معمولی. یک جای کار می‌لنگد. گویا رمیدن از «هاله»ی نخستین، خود واجدِ «هاله»ای جدید است، به بزرگی «هاله»ی اولیه. هرچه بزرگتر باشی و جایگاهت را پر سر و صداتر ترک کنی، در عرصه‌ی جدیدت، مقام ِ معمولی ِ بزرگتری خواهی یافت. کماکان این قاعده بر ذهن‌ها حاکم است که، «بعضی‌ها برابرترند.» ما، همکار شاید، اما «همانند نیستیم.»

2. نقاب، برهنگی، فرهنگ

ابراهیم نقاب (/هاله) از صورت (/سر) برداشت. چنین حس می‌کرد که بودنش در امارت بلخ، نقابی است که او را از چهره‌ی حقیقی ِ خویش محروم ساخته است. او خود را برهنه کرد. چیز زیادی برای کندن داشت. برهنه شدنِ او زمانِ بیشتری طول کشیده، و همین زمانِ به نسبت زیاد، او را مستعدِ نگاهِ عابران کرده است. عابران که به چیزی یا کسی نگاه می‌کنند، بخصوص اگر آن چیز در حال برهنه شدن باشد، خود را می‌یابند، در هیأتِ یک قهرمان، یا در سیمای یک فرد عادی. چشم ناظران، برهنه شدنِ او را خیره شده است. حالا که گویی، دیگر همه‌ی نقاب‌ها را کنده است، و واضح و حقیقی (البته به قول خودت با نقابی همیشگی) درونِ خانه‌ی وبلاگی‌اش نشسته، جهانی که خلق می‌کند، جهانِ برهنگی است، جهانِ در صحنه بودن، جهانِ آنکه به چیزی که هست وقوف دارد. شعور به آنچه هستی، نقابی بزرگتر است. تو مخیّری میانِ انتخابِ نقابِ هستی ِ شرمگین ِ آغازین، یا پوشش ِ با وقار ِ واپسین.

حتی همین متن نیز با همین شگرد خلق شده است. کت و شلواری است که بر قامتِ هیاهویی درونی کرده‌ام. تا خوش‌پوش و خوش‌دوخت مغز و حواس ِ ناظران را نوازش دهد. تا فاصله‌ای باشد خودخواسته، میانِ من (به عنوانِ مؤلف) و دیگری (به عنوان خواننده). حتی همین اعتراف به کت و شلوار ِ این متن، خود لباسی است که از برهنگی (نه از سر ِ برهنگی، لباسی از خودِ برهنگی) به تن کرده‌ام. نوعی سلاح به دست گرفتن است، در عین سلاح از کف دادن. فرهنگ، این لایه‌های تو در تو را برای‌مان فراهم آورده، تا درونش بخزیم و احساس ِ آرامش کنیم. تا علیرغم آنکه می‌دانیم در مقابل دوربین ِ ناظرانیم و پخش ِ مستقیم داریم، از آب‌نکشیده صحبت کردن‌مان دلسرد نشویم. فرهنگ را وارونه کرده‌ایم در وبلاگستان، تا بر او چیره شویم. اما خوب است که هشیاریم و میدانیم که فرهنگ در لحظه‌ی کنش ِ ما خود را بازتولید می‌کند. آنچه نقاب است را ما در دم، در لحظه می‌آفرینیم.


---
*مرتبط از وبلاگ پویان:

پرسه‌گردی شاعر هایپررمانتیک در کوچه‌های «شهرِ نو»
پیاده‌روی‌های بی‌پایانِ پرسه‌گردِ خیابان‌های اینترنت

*مرتبط از وبلاگ بهار:

بازنمایی تقدس و رابطه‌های همانی

---
**سوابق:

شهری به نام اینترنت


۱۳۸۵/۱/۳۱

شهری به نام اینترنت

برای بابک


اینترنت جایی خارج از خانه است، جایی برای هواخوری، برای گشت و گذار، سرک کشیدن به دوستان و آشنایان، با محله‌ها و آدم‌های گوناگون، با وبلاگ‌هایی که هر کدام یک آدم‌اند. آدم‌هایی که همیشه هستند، همیشه حضور دارند و همیشه حرفی برای گفتن مهیا کرده‌اند. در خانه که باشم و حوصله‌ام سر برود و هم‌صحبت بخواهم، هوای آزاد بخواهم، دوست و مخاطب بخواهم، با چند کلیکِ ساده لباس می‌پوشم و بیرون می‌زنم. بیرون پر است از فروشگاه‌های بزرگ و لوکس (هفتان، بلاگ‌نیوز، دودردو و ...)، تابلو‌های اعلاناتِ شهری (ایرنا، ایسنا، ایلنا، بی‌بی‌سی، بازتاب و ...) محله‌ها (ائتلافی از وبلاگ‌های متقابلا آشنا)، آدم‌ها (وبلاگ‌ها)، انجمن‌هایی با سلایق گوناگون (دوات، نیلگون، دیباچه، جن و پری و ...)، خیابان‌ها و کوچه‌ها (مسیرهایی که باید طی کنی تا به یک مکانِ جدید یا یک آدم ِ جدید برسی)، با پیچ و خم‌هایی که از پشتِ خیلی‌هاشان خبر نداری. جذابند و تو را برای ساعت‌ها پیاده می‌برند، تا منظره‌‎های جدید را ببینی، آدم‌های جدید را بچشی، کلاه‌هایی که به هواداریِ دوستان به هوا می‌رود را نظاره کنی و همه‌ی این‌ها را جوری طی کنی که انگار نیستی، انگار حضورت هیچ سنگینی و ثقلی ندارد، محو شده‌ای و فقط دو چشمی، که می‌نگرد و فقط دو پایی، که می‌رود. در این کهکشان، سایه‌ای می‌شوی که جسم ندارد، و جسمی می‌شوی که فقط سایه است.

اینجا همه‌ی محله‌ها اعیان‌نشین‌اند. نغمه‌ی پرنده‌هایش ترانه‌های رنگارنگ است و بوی خوش ِ مطبخ ِ خانه‌هایش فردیت و طنّازی. همه فرهیخته‌اند. اینجا شهر فرهیختگان است. شهر آن‌ها که چت می‌کنند (پس لاجرم می‌نویسند)، آن‌ها که از هم اطلاعات می‌گیرند (پس لاجرم می‌خوانند)، آن‌ها که به کوچه‌ها و خیابان‌ها رنگ و لعاب می‌دهند (پس لاجرم تکنیک‌اش را خوب می‌‎شناسند). اینجا شهر آن‌هاست که «دیدن»شان، اغلب «خواندن» است. کم پیش می‌آید در دنیای واقعی، همانجا که می‌بینی، بخوانی. سوادش را نداری، یا اگر هم داری اغلب آنقدر عادی و تکراری مانده است که حوصله‌اش از سرت پریده است. اما در اینجا، در این شهر، در و دیوار را هر روز یک رنگ می‌زنند و این رنگ‌ها تجسم ایده‌هایت می‌شود. اینترنت ایده‌‎آلیستی‌ترین رویای بشریت است. رویای آنکه می‌خواهد باشد و در عین حال نباشد. رویای آنکه می‌خواهد خوانده شود و در عین حال خوانده شدن را تمنا نکند. در اینجا استغنا حاکم است، مرز لطیفِ بودن.

به زوایای این شهر دقیق شوید. به سوسیالیسم ِ حاکم بر آن چشم بدوزید. به جشنواره‌ها و رویدادهای بزرگ‌اش دل بدهید. آدم‌ها، طرحی از جامعه‌ی کمونیستی‌شان را اینجا علم کرده‌اند. اینجا، عرصه‌ای است که جا کم نمی‌آید. می‌توانی در آن هرچقدر که می‌طلبد، باشی و خودت را خلق کنی. عقل‌شان نرسیده است، آن‌ها که اینترنت را در خدمتِ اهدافِ نظامی آفریدند. اینترنت را برای ما، برای ما بی‌قیدانِ سلحشور، مایی که هنوز تا تکامل طبقه‌مان در دنیای واقعی فاصله‌ی زیادی داریم، علم کرده‌اند. ما که کام‌مان برآمده است و شهروندانِ شهری به نام اینترنت گشته‌ایم.

---
*افزوده:
نوشته‌ی پویان [اینجا] در این باره. هرچند من معتقدم، ما برای ورود به اینترنت نه تنها لباس می‌پوشیم، بلکه نقاب هم می‌زنیم. تا چه تیپی را بپسندید. ؛)

بهار هم در این باره نوشته است [اینجا].

۱۳۸۵/۱/۱۶

«کلیتِ زندگی» و «زندگی ِ من»

استاد ما، دکتر پیران، که خدا سلامت بداردش، نظری دارد که شنیدنی است. ایشان معتقدند که چرخه‌ی عظیم سرمایه‌داریِ غربی در اجزایش منطقی است. منطق ِ جزءِ سرمایه‌داری این است که در هر لحظه کاری کنیم که سود بیشتری ببریم. و چنین حالتی (بردنِ سود بیشتر) است که در روابطِ خُردِ بین اجزا جریان دارد. اما در نگاهی کلان به کل نظام و سیستم ِ سرمایه‌محور، هیچ دلیل منطقی و عقلانی‌ای را سراغ نداریم. یعنی این نظام، در اجزایش هدف‌مند و منطقی است، اما برای کلیت‌اش دلیلی وجود ندارد. این حالت، چرخه‌ی نظام سرمایه‌داری را به کار سیزیف[1] شبیه کرده است، که در اسطوره‌های یونانی سنبل فردی است که محکوم به کار بیهوده است. نظام سرمایه‌داری برای غلبه بر این رنج ِ سیزیفی، هر دوره به ایده‌ای خاص متوسل می‌شود. یک بار به پروتستانتیزم[2]، بار دیگر به اگزیستانسیالیسم[3]، دیگر بار به اندیویدوئالیسم[4] و بارهای بعد به مکاتبِ محتوابخش ِ دیگر.

چندی پیش در اینترنت، یک مقاله‌ی عامه‌پسند (یعنی انگار از ظاهرش عامه‌پسند بودن می‌بارید. خودتان ملاحظه کنید دیگر. ؛) را مرور کردم از فردی به نام پرادیپ ماخرجی[5] (یا یک همچنین چیزی). او در مطلب‌اش به این نکته اشاره می‌کند که تصویر ما از زندگی، دو صورت می‌تواند داشته باشد؛ یکی خودِ «زندگی» (life)، و آن دیگری «زندگی ِ من» (my life). «زندگی ِ من» -منطق ِ جزئی- سرشار از معانی است. پر است از تعابیر ِ زیبا و هدف‌مندی همچون خانواده، آزادی، هدف و ... اما زندگی در کلیت‌اش از معنا تهی است. اینجا خلاء بی‌معنایی است (این مطلب را مقایسه کنید با نظر دکتر پیران درباره‌ی منطق ِ جزءِ سرمایه‌داری و کلیتِ بی‌سرانجام‌اش).

پس از اشاره به این نکته، ماخرجی دنیای معنادار (دنیای فردی) را در مقابل ِ دنیای بی‌معنا (کلیتِ جهان) قرار می‌دهد و با ذکر پنج مرحله، از شور و معنا (مرحله‌ی اول) به بی‌معنایی و سرگشتگی (مرحله‌‎ی پنجم) می‌رسد. او سطوح آگاهی ِ انسانی را در این پنج مرحله، با پنج گزاره طبقه‌بندی می‌کند. این پنج گزاره حاویِ خصائصی است که میزانِ مسئولیتِ فرد را نسبت به جهانِ اطرافش می‌سنجند:

1) اولین سطح با این گزاره شاخص می‌گردد: «تو مسئولی.»
«وقتی تو در قبال عشق و عقیده‌ات مسئول باشی، برای نجات آن‌ها حاضری که تن به جنگ بدهی.» در این مرحله عشق و نفرت معناهای عمیق می‌یابند و جهان باید بر اساس عقیده‌ی ما اصلاح شود. در این حالت، زندگی شورانگیز است و فرد با حل مشکلاتِ جهان، سعی در اثباتِ بزرگی خود دارد.

2) گزاره‌ی مشخصه‌ی سطح دوم این است: «ما مسئولیم.»
در این مرحله، فرد آگاه می‌شود که ذهنی دارد و جسمی. می‎‌فهمد که انسان صاحبِ آزادی و اختیار است و متمایل می‌شود که با آزادی و اختیارش جهان را به انقیادِ خویش درآورد. در می‌یابد که تجربیات هستند که ذهنیاتِ افراد را شکل می‌دهند و انسان خود، به نقطه‌ی محوریِ همه‌چیز بدل گشته است. او حالا مرکز ِ زمین است و این مسئولیت‌اش را افزوده است. باید به نجاتِ یکدیگر همت گماریم.

3) در حیطه‌ی سوم فرد با این شعار متمایز می‌شود: «من مسئولم.»
در اینجا، فرد دنیایی را در می‌یابد که بیرون از او در حالِ «شدن» است. مردمان کنش‌های متفاوتی دارند که مختص به خودشان است. اگر جهانی هست که به ذهنیتِ من شکل می‌دهد، تفکر ِ من نیز دنیا را دگرگون می‌کند. جهان، آئینه‌ی ذهن ِ من است. من یگانه‌ام، منفردم، مختارم و آزاد، و باید خود را به دنیای بیرون از خود بقبولانم. باید دنیا را آنچنان که می‌پسندم، بچرخانم. هر کنشی، سفری است از نخواستنی‌ها به خواستنی‌ها. من فریدِ دهرم.

پس از مرحله‌ی سوم سوالی بروز می‌کند: من که هستم؟ بدن‌ام؟ یا ذهن‌ام؟ شاید بدنی بسیط ام! یا شاید ذهنی زمخت. اگر من هیچ چیز نیستم، و فقط یک مجموعه ارگانیسم ِ غیرارادی‌ام، که شکل گرفته‌ام و حتی فکرم نیز، خارج از اراده و خواستِ من شکل می‌گیرد (روند محیطی و ژنتیکی ِ رشد فکری)، پس من برای چه باید در مقابل ِ زندگی و مظاهرش پاسخگو باشم؟ اینجاست که گزاره‌ای دیگر سر برمی‌آورد:

4) «هیچ کس مسئول نیست.»
در اینجا هیچ انتخابی وجود ندارد، به این خاطر که جفت‌های تقابلی همه‌جا با هم حضور دارند. هیچ‌گاه زیبایی از زشتی تهی نیست. هیچ انسانِ معصوم و بی‌گناهی وجود ندارد. روشنی و تاریکی، خوب و بد با هم‌اند. درست زمانی که در حال انتخابِ زیبایی هستی، زشتی را نیز انتخاب کرده‌ای. همیشه یک چیز پیش ِ صحنه است و باقی ِ چیزها پس صحنه. عشق ملموس‌ترین شاهدِ این حالت است. هر عشقی به زوال می‌انجامد، چراکه روح ِ مطلق‌طلب، هیچ چیز را خالص نخواهد یافت. زندگی بازیِ حقیری است، که دیگران بر سر روح ما به راه انداخته‌اند.

وقتی از همه‌چیز سلبِ اراده شود و دنیا عاری از اختیار و آزادی باشد، 4 چیز از میان می‌رود: گناه، افتخار، تنفر و حسد. زندگی ساده می‌شود. دم غنیمت است. دنیا همچون خواب است یا بیداری؟ مرز روشنی ندارد. با خواب رفتن، بیدار می‌‎شویم و در بیداری به خواب می‌‎رویم. و این هدایت‌گر به این گزاره است که؛

5) «هیچ چیز، هیچ‌گاه واقع نشده است.»هیچ‌چیز حقیقی نیست. همه‌چیز سایه است. اگر سایه وجود دارد، جهان هم وجود دارد. همه‌چیز تعین‌یافته است. اگر بناست اینگونه فکر کنی که جهان بر اساس ِ اراده‌ی آزاد شکل گرفته است، آنگونه فکر خواهی کرد. سراب است جهان، سراب.

---
پانوشت‌ها:

[1] Sisyphus: فردی که خدایان به کار بیهوده گماردندش. او فرمان زئوس را سرپیچید و محکوم شد تا سنگی را به نوک کوه برساند. همینکه سنگ به بالای کوه می‌رسید، می‌غلتید و به پایین برمی‌گشت و او مجبور بود دوباره سنگ را بالا ببرد، و این کار تمامی نداشت.
[2] protestantism
[3] existentialism
[4] individualism
[5] Pradip Mukherji