دارم زور میزنم که چیزی بگویم برایت. خوشحالم میکند که چیزی برایت بگویم. به تو تعلق میگیرم، وقتی چیزی دربارهات میگویم. دوست دارم به تو تعلق بگیرم. دوست دارم مال تو باشم. بیا! مال تو، من.
وقتی از تو میگویم، ذهنها را با خودم و خودت، تنها میکنم. تو حتی اگر نخواهی با من تنها میشوی، وقتی از تو میگویم. از تو میگویم، بلند بلند میگویم، تا با تو تنها شوم. با تو تنها میشوم، وقتی از تو میگویم.
بگذار نسیمی از جانبت بتازد. من روی نسیمات مینشینم، با بوی تو همراه میشوم. به بوی تو تعلق میگیرم. که من دوست دارم به تو تعلق بگیرم. از نسیمت، از بوت، چیزی به جانبِ من بوز، مرا همراه من ببر. که من دوست دارم در خیالم همراه تو با من بروم، تو را با خود ببرم.
دارم تقلا میکنم که چیزی بگویم. در چیزی که با تقلا زاده شود، فریبی نهفته است. این را همهی ذاتهای پاک میدانند. اما نه فریبی دارم، نه ذاتِ پاکی، که من، حالا، دوست دارم که تقلا کنم، تا برای تو چیزی بگویم. من تقلا کردن برای تو را دوست دارم.
حیف است؟ زبان به کام گرفتن، ارجح است؟ بگذار باشد. من، حالا زبان به کام، که نه، به دست گرفتهام که برای تو بگویم، که دارم زور میزنم برای تو بگویم، که تو را بگویم. تو کیستی؟ چه نام قشنگی داری. «تو»، زیباترین نام عالم است، وقتی کسی خطابت میکند. «تو»، عین ِ خودت، ملغمهای از صمیمیت و ابهام است، وقتی کسی به آن میخواندت.
دارند نگاهم میکنند. باید از تو گفتن را شرمگین بگویم. همانها که در ذهنشان مرا با تو تنها میگذارند، دارند نگاهم میکنند. تو اما نباش، که من هستم و خوشحالم میکند که برایت بگویم؛ تو آنچه خواستمی، که تقلا کردم، تا بگویم. اینها مال زمانی باشد که میگویی چیزی بگو، و من چیزی برای گفتن ندارم، جز همین تقلای بی دست و پا که گفتم.
۱۳۸۵/۲/۱۰
۱۳۸۵/۲/۸
سپهر
من تو این مدتی که چشم از سپهر برنمیداشتم، هیچوقت ندیدم سیگار از دستش بیافتد. راستش این نامرد، سیگار را هم یک جور ِ خاصی میکشید. یک بار که به پُکهای عمیقش دقیق شدم، همان شب پنج تا سیگار پشت سر هم کشیدم. دیگر نفسم داشت بند میآمد. حالم از هرچی سیگار بود به هم میخورد. نمیفهمیدم این سپهر چه جوری از این سیگار ِ کوفتی کام میگیرد. همان یک باری که صداش را شنیدم، یادِ صدای آدمهای سیگاری افتادم. یک زنگِ مطبوعی تو صداشان مینشیند. «جیز» میشود صداشان. صدای سپهر بم بود و جیزدار. پسر! این صدا محشر بود. همیشه با خودم میگفتم این مشخصاتِ سپهر کافی است تا هر دختری را جلوش به زانو درآورد. دخترها که میدانی؟ معمولا نگاه نمیکنند چی داری میگویی، بلکه بیشتر به زنگ صدا و موهای آشفته و چشمهای نهیلیستات متوجه میشوند. حیف از سپهر که مجبور است همیشه جذب دخترها بشود، حیف. میدانی! سپهر را باید حتما یکی مثل من تماشا کند. اصلا این موجود طراحی شده تا تماشا بشود. این آدم حتی اگر آشغال و دریوری هم بگوید مطمئنا یک آدم بزرگ است، برای اینکه میدانی پشتاش یک فلسفهی بزرگ خوابیده (چشمهایش این طور میگویند). سختی ِ کار سپهر این است که هیچوقت نمیتواند این فلسفهی بزرگ را رو بکند. همیشه باید یک آدمی مثل من، سپهر را بزرگ بخواند. همهی اهمیتِ سپهر به چیزی است که من ازش میدانم. به آن چشمهای نهیلیست، که هیچ کی تا حالا به عمقاش نرفته. به آن ژستِ متحیر، که هیچ کی تا حالا شبیهاش ندیده. به آن قلم ِ آش و لاش و مبتذل، که هیچ کی تا حالا از خواندنش به ارگاسم نرسیده.
تو یک آشغالِ واقعی هستی سپهر، یک پارچه مزخرف، یک هیپی ِ تمام عیار، کسی که من با تمام وجودم مجذوب و دیوانهاشام.
۱۳۸۵/۲/۶
تو و وبلاگت
تلاش میکنم که به عمق کلماتت نفوذ کنم، به عمق ِ تنات. گاه یک کلمه چنان میگیردم که سراسر شوق میشوم، از دوباره خواندنت. چه سرّی هست در دوباره خواندنت؟ چه رازی را پنهان کردهای که من مسخّر ِ کشفِ اویم؟ چرا برملا نمیشود؟ چرا برملا نمیکنیام؟ مرا در کلماتت نمییابم. مرا در کلماتت لمس نمیکنم. حروف اسمت را هجی میکنم. یک بار دیگر، از نو، تمام زوایای وبلاگت را میکنم، میکاوم، شاید چیزی بیابم، که تو را مقابل چشمانم برقصاند، یا ببخش، مرا مقابل چشمانت به رقص آورد.
رنگ وبلاگت را با دستانم لیس میزنم، تو را نمییابم. تو نیستی. حالا خودِ واقعیات کجاست؟ حدس میزنم. تو را در خودِ واقعیات حدس میزنم. در خوشبینانهترین حالت از من تهی است. ولی مگر خودِ واقعیات را تا کنون دیدهام؟ تو همیشه برای من تصویری بودی، ردّ نوشتهای، صدایی، وبلاگی ...
۱۳۸۵/۲/۵
شاعر «شهر نو»، مرد عامی «شهر نو»
برای پویان
1. من، تو، ابراهیم
ابراهیم ادهم، «تشخص و وقار» را به کناری مینهد، «هاله»ی اشرافیت را از سر برمیگیرد، حکومت بلخ وامینهد، شیفتهی حقیقتِ خویش میشود. کوچهها را مانند دیگر انسانها گز میکند. حالا او همه چیزش را داده است تا تبدیل به چیزی دیگر – یک انسانِ عادی- شود (انسانِ عادی به خدا نزدیکتر است). میخواهد طعم رستگاری را بچشد. مانند چه کسی؟ مانند همهی آنها که همه چیزشان را رها کردند تا طعم رستگاری را بچشند. من، قبا و دستارم را رها میکنم، تو، خانه و زندگیات را رها میکنی، و ابراهیم، تخت و امارتاش را رها کرد. رها کردیم تا مثل هم شویم (حالا هر سه مثل همایم-هیچ نداریم)، تا به دور از پارههای بیاصالتِ وجود، وجودی اصیل را جستجو کنیم. اما نشد. من، آس و پاسی ماندم سرگردان، که حقارتِ بودن را به سطحی دیگر منتقل کرد، تو خوشنشینی ماندی معطر، که جاذبههای میانمایگیات را در جای دیگر یافتی، و ابراهیم اما، شریفزادهی بلندآوازهای شد که ثروت از کف داد، تا آن را به دست بیاورد. همهی ما (به یک میزان) آنچه داشتیم دادیم (در دادن و بیچیز شدن مسامحه نکردیم)، تا افقی بیابیم یکتا و برابر، در آنچه هستیم. «هاله» را از خود پاک کردیم، اما «هاله» خود را از ما پاک نکرد. ما هر سه به حقیقتی فراتر از خود اشاره کردیم، همه با پای خود آمدیم و پاک باختیم تا در عرصهای برابر، از نو آغاز کنیم، تا صلاحیتمان را در افقی تازه باز یابیم، اما از همان اول من «آس و پاس»ی بودم، تو «میانمایه»ای، و ابراهیم «اشرافزاده»ای پاکباز. برای خودمان فروریختیم، همه را دادیم، تا با هم یکی شویم، اما ذهن ِ دیگران که ما را خواند، از ما سه نفر، سه چیز ساخت؛ همان که بودیم. تاریخ باید هر سهی ما را جاودانه میکرد، چه بسا من، بیش از شما شایستهی جاودانگی ِ نام بودم. اما پدر ِ تاریخ (عرصهی بازنمایی ِ مجازی)، از ما سه تن، تنها ابراهیم را در صفحاتِ خود گنجاند؛ چراکه او اشرافزاده بود و پس از «ما» شدن نیز (علیرغم خواست خود) اشرافزاده ماند (به یاد بیاور که در وبلاگستان ما هنوز روشنفکر و روزنامهنگار و استاد و ... هستیم).
بگذار من نیز به پیروی از هانتکه بدیهی ببافم:
پادشاه بلخ ِ پاکباز، پادشاهِ بلخ ِ پاکباز است، و مردِ عامی ِ پاکباز، مردِ عامی ِ پاکباز.
شاعر ِ شهر نو، شاعر شهر نو است، و مردِ عامی ِ شهر نو، مردِ عامی شهر نو.
حالا من –شخص معمولی- تمام تلاشم آن است که داد بزنم «من معمولیام، من معمولیام»، تا همهی آنها –روشنفکران، نویسندگان، استادان- با مقامی که از دنیای واقعی به دنیای مجازی آوردهاند، قواعدِ جدید این دنیا (دنیای مجازی) را، قواعدِ جدیدِ بازیِ خویش کنند. هویتها جای دیگری ساخته شدهاند، نه در اینجا. من، جای دیگری معمولی هستم، جایی که از معمولی بودن ناگزیرم. ولی حالا در این دنیای جدید، من از همهی آنچه داشتهام (معمولی بودنم) هجرت کردهام، و استادِ دانشگاهم نیز از همهی آنچه داشته است (استاد بودنش) هجرت کرده، تا سرانجام، او استادی باشد «هاله»زدایی شده و من آدمی سراسر معمولی. یک جای کار میلنگد. گویا رمیدن از «هاله»ی نخستین، خود واجدِ «هاله»ای جدید است، به بزرگی «هاله»ی اولیه. هرچه بزرگتر باشی و جایگاهت را پر سر و صداتر ترک کنی، در عرصهی جدیدت، مقام ِ معمولی ِ بزرگتری خواهی یافت. کماکان این قاعده بر ذهنها حاکم است که، «بعضیها برابرترند.» ما، همکار شاید، اما «همانند نیستیم.»
2. نقاب، برهنگی، فرهنگ
ابراهیم نقاب (/هاله) از صورت (/سر) برداشت. چنین حس میکرد که بودنش در امارت بلخ، نقابی است که او را از چهرهی حقیقی ِ خویش محروم ساخته است. او خود را برهنه کرد. چیز زیادی برای کندن داشت. برهنه شدنِ او زمانِ بیشتری طول کشیده، و همین زمانِ به نسبت زیاد، او را مستعدِ نگاهِ عابران کرده است. عابران که به چیزی یا کسی نگاه میکنند، بخصوص اگر آن چیز در حال برهنه شدن باشد، خود را مییابند، در هیأتِ یک قهرمان، یا در سیمای یک فرد عادی. چشم ناظران، برهنه شدنِ او را خیره شده است. حالا که گویی، دیگر همهی نقابها را کنده است، و واضح و حقیقی (البته به قول خودت با نقابی همیشگی) درونِ خانهی وبلاگیاش نشسته، جهانی که خلق میکند، جهانِ برهنگی است، جهانِ در صحنه بودن، جهانِ آنکه به چیزی که هست وقوف دارد. شعور به آنچه هستی، نقابی بزرگتر است. تو مخیّری میانِ انتخابِ نقابِ هستی ِ شرمگین ِ آغازین، یا پوشش ِ با وقار ِ واپسین.
حتی همین متن نیز با همین شگرد خلق شده است. کت و شلواری است که بر قامتِ هیاهویی درونی کردهام. تا خوشپوش و خوشدوخت مغز و حواس ِ ناظران را نوازش دهد. تا فاصلهای باشد خودخواسته، میانِ من (به عنوانِ مؤلف) و دیگری (به عنوان خواننده). حتی همین اعتراف به کت و شلوار ِ این متن، خود لباسی است که از برهنگی (نه از سر ِ برهنگی، لباسی از خودِ برهنگی) به تن کردهام. نوعی سلاح به دست گرفتن است، در عین سلاح از کف دادن. فرهنگ، این لایههای تو در تو را برایمان فراهم آورده، تا درونش بخزیم و احساس ِ آرامش کنیم. تا علیرغم آنکه میدانیم در مقابل دوربین ِ ناظرانیم و پخش ِ مستقیم داریم، از آبنکشیده صحبت کردنمان دلسرد نشویم. فرهنگ را وارونه کردهایم در وبلاگستان، تا بر او چیره شویم. اما خوب است که هشیاریم و میدانیم که فرهنگ در لحظهی کنش ِ ما خود را بازتولید میکند. آنچه نقاب است را ما در دم، در لحظه میآفرینیم.
---
*مرتبط از وبلاگ پویان:
پرسهگردی شاعر هایپررمانتیک در کوچههای «شهرِ نو»
پیادهرویهای بیپایانِ پرسهگردِ خیابانهای اینترنت
*مرتبط از وبلاگ بهار:
بازنمایی تقدس و رابطههای همانی
---
**سوابق:
۱۳۸۵/۱/۳۱
شهری به نام اینترنت
۱۳۸۵/۱/۱۶
«کلیتِ زندگی» و «زندگی ِ من»
چندی پیش در اینترنت، یک مقالهی عامهپسند (یعنی انگار از ظاهرش عامهپسند بودن میبارید. خودتان ملاحظه کنید دیگر. ؛) را مرور کردم از فردی به نام پرادیپ ماخرجی[5] (یا یک همچنین چیزی). او در مطلباش به این نکته اشاره میکند که تصویر ما از زندگی، دو صورت میتواند داشته باشد؛ یکی خودِ «زندگی» (life)، و آن دیگری «زندگی ِ من» (my life). «زندگی ِ من» -منطق ِ جزئی- سرشار از معانی است. پر است از تعابیر ِ زیبا و هدفمندی همچون خانواده، آزادی، هدف و ... اما زندگی در کلیتاش از معنا تهی است. اینجا خلاء بیمعنایی است (این مطلب را مقایسه کنید با نظر دکتر پیران دربارهی منطق ِ جزءِ سرمایهداری و کلیتِ بیسرانجاماش).
پس از اشاره به این نکته، ماخرجی دنیای معنادار (دنیای فردی) را در مقابل ِ دنیای بیمعنا (کلیتِ جهان) قرار میدهد و با ذکر پنج مرحله، از شور و معنا (مرحلهی اول) به بیمعنایی و سرگشتگی (مرحلهی پنجم) میرسد. او سطوح آگاهی ِ انسانی را در این پنج مرحله، با پنج گزاره طبقهبندی میکند. این پنج گزاره حاویِ خصائصی است که میزانِ مسئولیتِ فرد را نسبت به جهانِ اطرافش میسنجند:
1) اولین سطح با این گزاره شاخص میگردد: «تو مسئولی.»
«وقتی تو در قبال عشق و عقیدهات مسئول باشی، برای نجات آنها حاضری که تن به جنگ بدهی.» در این مرحله عشق و نفرت معناهای عمیق مییابند و جهان باید بر اساس عقیدهی ما اصلاح شود. در این حالت، زندگی شورانگیز است و فرد با حل مشکلاتِ جهان، سعی در اثباتِ بزرگی خود دارد.
2) گزارهی مشخصهی سطح دوم این است: «ما مسئولیم.»
در این مرحله، فرد آگاه میشود که ذهنی دارد و جسمی. میفهمد که انسان صاحبِ آزادی و اختیار است و متمایل میشود که با آزادی و اختیارش جهان را به انقیادِ خویش درآورد. در مییابد که تجربیات هستند که ذهنیاتِ افراد را شکل میدهند و انسان خود، به نقطهی محوریِ همهچیز بدل گشته است. او حالا مرکز ِ زمین است و این مسئولیتاش را افزوده است. باید به نجاتِ یکدیگر همت گماریم.
3) در حیطهی سوم فرد با این شعار متمایز میشود: «من مسئولم.»
در اینجا، فرد دنیایی را در مییابد که بیرون از او در حالِ «شدن» است. مردمان کنشهای متفاوتی دارند که مختص به خودشان است. اگر جهانی هست که به ذهنیتِ من شکل میدهد، تفکر ِ من نیز دنیا را دگرگون میکند. جهان، آئینهی ذهن ِ من است. من یگانهام، منفردم، مختارم و آزاد، و باید خود را به دنیای بیرون از خود بقبولانم. باید دنیا را آنچنان که میپسندم، بچرخانم. هر کنشی، سفری است از نخواستنیها به خواستنیها. من فریدِ دهرم.
پس از مرحلهی سوم سوالی بروز میکند: من که هستم؟ بدنام؟ یا ذهنام؟ شاید بدنی بسیط ام! یا شاید ذهنی زمخت. اگر من هیچ چیز نیستم، و فقط یک مجموعه ارگانیسم ِ غیرارادیام، که شکل گرفتهام و حتی فکرم نیز، خارج از اراده و خواستِ من شکل میگیرد (روند محیطی و ژنتیکی ِ رشد فکری)، پس من برای چه باید در مقابل ِ زندگی و مظاهرش پاسخگو باشم؟ اینجاست که گزارهای دیگر سر برمیآورد:
4) «هیچ کس مسئول نیست.»
در اینجا هیچ انتخابی وجود ندارد، به این خاطر که جفتهای تقابلی همهجا با هم حضور دارند. هیچگاه زیبایی از زشتی تهی نیست. هیچ انسانِ معصوم و بیگناهی وجود ندارد. روشنی و تاریکی، خوب و بد با هماند. درست زمانی که در حال انتخابِ زیبایی هستی، زشتی را نیز انتخاب کردهای. همیشه یک چیز پیش ِ صحنه است و باقی ِ چیزها پس صحنه. عشق ملموسترین شاهدِ این حالت است. هر عشقی به زوال میانجامد، چراکه روح ِ مطلقطلب، هیچ چیز را خالص نخواهد یافت. زندگی بازیِ حقیری است، که دیگران بر سر روح ما به راه انداختهاند.
وقتی از همهچیز سلبِ اراده شود و دنیا عاری از اختیار و آزادی باشد، 4 چیز از میان میرود: گناه، افتخار، تنفر و حسد. زندگی ساده میشود. دم غنیمت است. دنیا همچون خواب است یا بیداری؟ مرز روشنی ندارد. با خواب رفتن، بیدار میشویم و در بیداری به خواب میرویم. و این هدایتگر به این گزاره است که؛
5) «هیچ چیز، هیچگاه واقع نشده است.»هیچچیز حقیقی نیست. همهچیز سایه است. اگر سایه وجود دارد، جهان هم وجود دارد. همهچیز تعینیافته است. اگر بناست اینگونه فکر کنی که جهان بر اساس ِ ارادهی آزاد شکل گرفته است، آنگونه فکر خواهی کرد. سراب است جهان، سراب.
---
پانوشتها:
[1] Sisyphus: فردی که خدایان به کار بیهوده گماردندش. او فرمان زئوس را سرپیچید و محکوم شد تا سنگی را به نوک کوه برساند. همینکه سنگ به بالای کوه میرسید، میغلتید و به پایین برمیگشت و او مجبور بود دوباره سنگ را بالا ببرد، و این کار تمامی نداشت.
[2] protestantism
[3] existentialism
[4] individualism
[5] Pradip Mukherji