۱۳۹۳/۱۰/۴

شمایل‌بازی

دو سال گذشته، شاید هم سه سال، تا این که به جایی رسیدم که شدم کلکسیونرِ لینک‌ها. ردِ آدم‌هایی که به هر دلیلی متوجه‌شان بوده ام را در صفحاتی از اینترنت که از آن‌ها رد و نشانی وجود داشت دنبال می‌کردم. می‌نشستم پایِ کامپیوتر و رویِ لینک‌هایی که به تدریج و گاه با کارآگاه‌بازیِ بسیار جمع کرده بودم کلیک می‌کردم و به صفحه‌یِ موردِ نظر می‌رفتم. برای چند ثانیه به صفحه، به عکس‌ها، به نوشته‌ها، به چیزی که شاید آن تو ظرفِ مدتِ نبودنِ من تغییر کرده، خیره می‌شدم و بعد از مدتی مصرف، انگار که ارضا شده باشم، به صفحه‌یِ دیگر می‌رفتم. اوایل صفحه‌یِ معشوق‌هایِ سابق و فک و فامیل‌شان، آدم‌هایِ جالبی که جز از طریقِ اینترنت نمی‌شناختم، مقاله‌نویسانِ کم‌خرد و دخترباز، منحرف‌هایِ اهلِ گفت‌و‌گو، چند صفحه و سایتِ مستهجن، و مقداری هم اخبارِ داخل و خارج را دنبال می‌کردم. اخبار را دنبال می‌کردم تا فکر کنم این مهم‌ترین استفاده‌ای ست که از اینترنت می‌کنم. که واقع‌گرا و معقول و مقید به استفاده‌یِ صحیح از این شبکه ام. ولی تهِ همه‌یِ کنکاش‌ها و مرور کردنِ صفحاتِ پراکنده، مدام خاطرات را مرور می‌کردم. یادِ فلان بوسه، یا فلان نوشته، یا فلان اشاره، یا فلان حس و حالِ خوب می‌افتادم و کیفور از حس سراغِ صفحه‌یِ بعد می‌رفتم. گاه چندین بار این فرایند را تکرار می‌کردم. تأکیدم بر خاطره به حدی بود که کوچک‌ترین تغییری در صفحات به شدت هیجان‌زده‌ام می‌کرد. جوری که شاید روز و عادت‌ام را عوض می‌کرد. یک بار با تغییرِ متنِ معرفی‌نامه‌یِ صفحه‌یِ فیسبوکِ یکی از دلبرانِ سابق‌ام چنان به تعمق و اندیشه و فکر و جست‌وجو و دنبال کردنِ رد و آثار پرداختم که شب، خسته و کوفته و مأیوس و بی هیچ حرف و خاطره به بستر رفتم. با هذیان خوابیدم. ملول بودم.

کم کم هر آدمی که تخیل‌اش اندکی به خاطرم راه پیدا می‌کرد را در اینترنت دنبال کردم. لیستِ لینک‌ها زیاد و زیادتر شد و من ماهرانه‌تر و ظریف‌تر نشانه‌ها را می‌خواندم. باید مثلِ من به وسواسِ دنبال کردنِ چیزها دچار شده باشید که بفهمید جزئیات با روح و روان‌تان چه می‌کند. آن قدر سریع و قاطع به تفاوت‌ها، به نقاطِ ضعف، به سوراخ‌هایِ روحی، و به رذایل یا فضایلِ اخلاقی پی می‌بردم که خیال‌ام در دم راضی می‌شد. یک بار سوارِ هواپیمایِ آبادان بودم که از اول تا آخرِ سفر مبهوتِ یک مهماندار شدم. خانمِ مهماندار در چند موضع با نگاه‌ام همراهی کرد و یکی دو بار چنان توجهی به من نشان داد که تصمیم گرفتم موقعِ پیاده شدن از هواپیما خودم را معرفی کنم و کارتِ ویزیت‌ام را تقدیم‌اش کنم که شماره و اسم‌ام با رنگ و لعابی اداری و مصمم روی‌اش چاپ شده بود. اما نکردم. در عوض، از رویِ پلاکِ سوزن‌شده به کُتِ مهمانداری‌اش اسم و فامیل‌اش را خواندم و با مراقبتِ بسیار ردش را در چند شبکه‌یِ اجتماعی پیدا کردم. این است گزارشِ من:
عاشق‌پیشه است. خواهر و دو برادرش مهاجرت کرده اند. اسمی از پدرش هیچ جا ندیدم. اما هر چهار فرزند مادرشان را می‌ستایند. یکی از کارهای لارا فابین را بالای تایم‌لاین‌اش پین کرده و قصد دارد در غمِ فقرایِ آفریقا شریک باشد و با ورزش‌های هوازی بدن‌اش را خوش‌حالت نگه دارد. مجرد است و بیرون از مقرراتِ پوششِ کارمندی، خیلی به سر و وضع‌اش می‌رسد. تصویرِ آواتارش را به ما رهگذران، با ماتیکِ سُرخ (بدجور سرخ)، مویِ بلوند، خطِ چشمِ به بناگوش رسیده، بلوزِ آستین‌حلقه‌ای و نگاهی نافذ (با چشمانی تنگ‌کرده) نشان داده. اشاراتِ کامنت‌گذاران زیرِ عکس، این افسون‌زدایان و لودهندگانِ همه‌یِ لحظاتِ خیره ماندن به چیزها، برای‌مان می‌گوید که عکاس مردِ بادی‌بیلدینگ‌کاری ست که شاسّی‌بلند دارد و لوکیشن، ویلایِ بابایِ رضوانه، دوست‌دخترِ دوستِ مردِ بادی‌بیلدینگی (رقیبِ عشقیِ من) است و همان روز، آن عینکِ آفتابیِ حمایل شده در بالایِ آشفتگیِ موهایِ بلند و دلربایِ دخترِ مهماندار را برای‌اش خریده است.

سعی‌ام این بود که توصیف‌ام از دختر و حال و هوایِ صفحه‌یِ اینستاگرام و فیسبوک و توییتر و پلاس‌اش شمایلی از او را برای‌تان تصویر کند. شمایلی که به چهره‌یِ او اشاره ندارد بلکه مرام و مسلک و خویشاوندی‌اش با جهان و چیزها را برای‌تان خواندنی می‌کند و من در مسیرِ گشت و گذارم به آن برخوردم و افسون‌زده و گیج، دخترِ مهربانِ مهماندار را با حال و هوایِ رمانی تخیلی و بسیار گیرا و اروتیک، تا برخی از خصوصی‌ترین حالات و ظرائف‌اش خواندم. اما بد نیست به عقب‌تر برگردم. تابستانِ 84 با علی و مهدی و جواد، تویِ یکی از برج‌هایِ بلندِ الاهیه کار می‌کردیم. همین طور بی‌دلیل، مایل‌ام این تصور را داشته باشید که هرچه درباره‌یِ زمین‌خواری، فساد، رشوه به مأمورانِ شهرداری، و کثافت‌کاری و کم گذاشتن از کار که شنیده اید، همه‌اش درباره‌یِ این برج صادق است. بعدها چند باری از جلوش رد شده ام. چسبیده به موزه‌یِ موسیقی ست. هنوز نریخته. شاید هم نریزد. شاید هم برج را باید اصلاً این طور ساخت. فقط این را داشته باشید که در خیلی از کلیاتِ اساسی، اول برج را ساخته بودند و بعد داشتند برایِ گرفتنِ تأییدیه‌هایِ شهرداری برای‌اش نقشه تهیه می‌کردند. این‌ها به کنار. وقتی برایِ کار در طبقات حرکت می‌کردیم، زمانی که به بالاترین طبقاتِ برج می‌رسیدیم، کلِ تهران، بی‌اغراق، کلِ تهران زیرِ پای‌مان بود. از آخرین طبقه‌یِ برج می‌شد داخلِ خانه‌یِ سفیرِ هند، داخلِ حیاطِ خانه‌هایِ استخرداری که بعضی شب‌ها در بعضی‌هاشان آزادی‌هایِ یواشکی برگزار می‌شد، اغلبِ خیابان‌هایِ بلندِ منتهی به تجریش و دربند و خیلی جاهایِ دیگر را همراه با درخت‌های سبز و بلندِ کنارشان، به تفکیک و با جزئیات موردِ مشاهده قرار داد. هوا که تاریک می‌شد، یکی از تفریحاتِ کارگرانِ افغانِ برج این بود که چای و تریاک به دست در یکی از گوشه‌هایِ دنج و خلوتِ این برجِ بلند ولو می‌شدند و در زاویه‌ای تاریک و از بالا، شهر و همسایه‌ها را دید می‌زدند. کارگرهایِ افغان برایِ همسایه‌ها اسم گذاشته بودند. به لحاظِ مذهبی آدم‌هایِ خیلی معتقدی بودند، معتقدتر از آن روزهایِ من، اما از شرحِ جزئیاتِ باسنِ گلالی (نامِ مستعارِ دخترِ فربه و مرفهِ همسایه) هنگامِ شیرجه زدن در استخرِ خودداری نمی‌کردند. درباره‌یِ شخصیت‌هایی که می‌دیدند با جزئیات حرف می‌زدند و به زن یا شاید دختر یا شاید مستخدمِ سفیرِ هند نظر داشتند و چنان گرم و مغرور و لذیذ از او صحبت می‌کردند که شک می‌کردم که نکند یک راه با همه‌ی‌شان رفته است. دندان‌هایِ زردشان را به هم نشان می‌دادند و با آن چشم‌هایِ فرزانه‌یِ اهالیِ افغانستان، که انگار از آن حکمت و دانایی ساطع می‌شود، رویِ تپه‌ای بالاآمده از فساد و تباهی، شمایلِ کلِ تهران و آدم‌های‌اش را به ریشخند می‌گرفتند و باقیِ چیزها که خیلی اهمیتی ندارد.

۱۳۹۳/۷/۲۱

آناتومیِ خواستن

تصویرِ نقاشی‌شده و خیلی واضحی در سرم هست که چون نقاش نیستم نمی‌توانم آن را بکشم. تصویر این است: پیکره‌ای ایستاده در گوشه‌یِ سمتِ راستِ یک بومِ افقی که برهنه است و اعضا و جوارحِ درونی‌اش هم پیدا ست. مردی ست شبیهِ نقاشی‌هایِ مصرِ باستان. کلِ بوم ته‌رنگی متمایل به زرد دارد و بدنِ مرد نسبتاً سرخ است. مرد ایستاده و یک گام به سمتِ بیرونِ کادر برداشته و کتابی در دستان‌اش هست و سری دارد رو به کتاب. از همه‌یِ رگ‌ها و پیوندهایِ عصبیِ درون‌اش چنگال‌ها و دست‌هایی بیرون آمده که به سمتِ جایی پشتِ سرِ مرد دراز شده اند و بی رمق و ناامید به چیزی که دیگر نیست چنگ می‌زنند. سرِ مرد رو به کتاب است، اما چشم‌های‌اش به دست‌هایِ از درون درآمده‌اش دوخته شده. دست‌ها که انگار مدت‌ها ست روییده و در حالِ کاوش اند، خسته به نظر می‌رسند. بعضی‌شان افتاده اند و بعضی دیگر به حالتِ نیمه‌باز باقی مانده اند. کمرِ مرد اندکی خمیده و زمینِ زیرِ پای‌اش در حالِ ترک خوردن است. فضایِ پشتِ سرِ مرد روشن است و مبهم و فضایِ پیش روی‌اش تاریک و واضح. اما در دلِ آن فضایِ روشنِ پشتِ سر، لکه‌یِ سیاهی هست که گویا مرد از آن فراری ست: فراری از لکه‌یِ سیاه به سیاهیِ مطلق.

۱۳۹۳/۶/۱

نامیدنِ شر

شر است شر ننامیدنِ آن‌چه شر است.
[ماکیاولی]

چیزها را باید با نام‌شان صدا زد. چیزهایِ بسیاری در اطرافِ ما هست که رابطه‌یِ ما با آن‌ها واقعی نیست، چون آن‌ها را با نام‌شان صدا نمی‌کنیم. بخشی از این فرایندِ طفره رفتن از نامِ واقعیِ چیزها به هولناکیِ آن‌ها برمی‌گردد. ما از واقعیت‌هایِ هولناک طفره می‌رویم و از میانِ کلماتِ موجود برایِ نامیدن‌شان، آن کلمه‌ای را برمی‌گزینیم که بارِ سهمگینِ واقعیت را پنهان کند. تا بتوانیم آن چیزِ تاب‌نیاوردنی و سنگینی که احاطه‌ی‌مان کرده را تاب بیاوریم. تا با هر بار نامیدن‌اش فرو نریزیم از این که در برابرش بی‌قدرت و بی‌سلاح ایم. تا تحمل کنیم. در واقع، جابه‌جا کردنِ نامِ چیزها تکنیکی ست برایِ تحمل‌پذیر کردن‌شان و پنهان کردنِ چیزی که در شرایطِ آزاد می‌بایست از آن گریزان بود، اما در عمل راهِ گریزی وجود ندارد. شر را شر نمی‌نامیم تا تحمل‌اش کنیم. 

همه‌یِ آن‌چه به حوزه‌یِ شر تعلق دارد تنها زمانی با نامِ خودش، با آن‌چه برازنده‌یِ آن است، نامیده شده که امید، آرزو، یا امکانِ عبور کردن از آن در دلِ آدم‌ها بیدار شده است. شر نامیدنِ شر به تدریج راهِ خود را باز می‌کند. اما برده فعلاً ارباب‌اش را دوست دارد. واژه‌هایی برایِ نامیدنِ رابطه برمی‌گزیند که دوست داشتنِ ارباب را به خود بباوراند. سعی می‌کند چیزی باشد که زندگی با آن تحمل‌پذیرتر است. او را آقا، سرور، و خیرخواه می‌داند. در تخیلِ منتهی به نامیدن، برده ناگزیر است ارباب‌اش را محترم بداند. نامیدنِ ارباب با واژگانی که وقتِ به زبان آوردن‌شان بالاخره روزی فرا خواهد رسید، نامیدنِ ارباب با الفاظی مانندِ سفاک، استثمارگر، راحت‌طلب، یا ستمگر، همه‌یِ آینده‌ای که هر روز پیشِ چشمِ برده قرار دارد را سیاه و بی‌معنی می‌کند. برده با الفاظی که به شرور بودنِ ارباب منتهی شود نمی‌تواند واقعیت را تاب بیاورد. تخیل باید به زندگی کمک کند. تخیل باید سویه‌های تحمل‌پذیرِ واقعیت را صورت‌بندی کند. تخیل باید عنصری از امید را زنده نگه دارد که به رویِ خودش برمی‌گردد و کلِ گفتار و ادبیاتِ برده‌یِ تحتِ ستم را از نو آرایش می‌دهد. او در تخیل‌اش به هم‌دستی با ارباب فکر می‌کند. به این که صاحبی دارد که روزها و ساعت‌هایِ زندگی، این بی‌معنی‌ترین چیز، را پُر می‌کند. به این که وقتی مشغولِ کار است به چیزی فکر نمی‌کند و این خوب است. به این که عموماً غافل است از رنج و خستگی، مگر لحظاتِ کوتاهِ پیش از خواب، که فکر می‌کند، که تخیل می‌کند، و هجومِ خواب رنجِ همه‌یِ آن‌چه به آگاهی‌اش راه دارد را می‌شورد و می‌برد. برده نباید به سرشتِ سنگینِ واقعیت فکر کند، مگر زمانی که نوری در افق پدیدار شود. تا زمانی که هیچ نوری نیست، تا زمانی که خیال‌پردازانِ آینده هنوز نتوانسته اند رؤیایِ آینده‌یِ به‌تر را جایگزینِ وقت‌گذرانی‌هایِ واقعیتِ مسلط کنند، تا زمانی که روزنه‌ای برایِ چپه کردنِ ارباب وجود ندارد، هیچ واژه‌ای نیز نباید سویه‌یِ نفرت‌انگیز و شرورِ واقعیت را بازنمایی کند. او ارباب است و من برده. او خوب است و لابد آن‌چه می‌کند درست است و من خدمتگزاری مهربان و وفادار ام.

۱۳۹۳/۵/۹

بازگشت به اصالت

«اجرایِ بدونِ تنازلِ قانونِ اساسی» و «بازگشت به اصالتِ اخلاقیِ نخستینِ جمهوریِ اسلامی». برخی این طور فکر نمی‌کنند. فکر نمی‌کنند که جمهوریِ اسلامی از ابتدا اصولاً اصالتِ اخلاقیِ خاصی داشته است. اما موسوی به این حرف باور دارد و چیزی که در ما منعکس می‌شود طنینِ این باور است. به عقب برگردیم؛ به گذشته‌ای پاک و بااصالت. به جایی که آرمانِ آزادی و اخلاق و به‌تر زیستن همه را بسیج کرده و به خیابان آورده. در تاریخِ تحول و دگردیسیِ نهضت‌هایِ دینی و اخلاقی، یکی از فرازهایی که اغلب تکرار شده، خواستِ بازگشتِ عده‌ای از هواداران به ارزش‌هایِ نخستین بوده: بازگشت به یهودیتِ نخستین، بازگشت به مسیحیتِ نخستین، اسلامِ نخستین، مشروطه‌یِ نخستین، انقلابِ نخستین، قانونِ نخستین، متن و کتاب و بیانیه‌هایِ نخستین و... زدودن و کنارِ زدنِ همه‌یِ تفسیرها و پایبندی به متن، به چیزی که یک بار نوشته شده. انقلابی دوباره که پیام‌اش بازگشت به انقلابِ اولیه است؛ انقلابی درونِ مرزهایِ انقلابِ پیشین؛ دوباره به یاد آوردنِ چیزی که از یاد رفته است. از نو باید آغاز کرد. از نو باید خواند. فساد و تباهی بالا گرفته، اما انگار پیوند دادنِ این وضعیت به آن‌چه از آن پیروی کرده ایم بی‌انصافی ست. نخستین حدس، و البته معصومانه‌ترین و سخت‌گیرانه‌ترین حدس، این است که آن قدرها خوب نبوده ایم در پیروی از آن‌چه می‌بایست فرمان‌اش را می‌بردیم. خوب نبودیم در خواندنِ آن‌چه نوشته شده. دستور بی‌عیب است. عیب از ما ست. در موردِ موسوی می‌توان گفت که مثلاً باور یا شاید استراتژیِ او این است که پیروی از قانونِ اساسی در شکلِ مکتوب و تدوین‌شده‌اش، درست در لحظه‌یِ پس از نوشته‌شدن، راه‌حل است. مسیری هست که پیموده شده، اما در پیمودن‌اش دقت و سخت‌گیری از بین رفته و همین باعث شده از جایی که باید به آن می‌رسیدیم دور بمانیم. نمی‌دانیم جایی که باید به آن می‌رسیدیم کجا ست، اما می‌دانیم از کجا شروع کرده ایم. پس بیایید به همان‌جا برگردیم و راه را از اول و این بار با دقت طی کنیم. به همه‌یِ چیزهایی که از سرِ غفلت و عادت ترک‌شان کرده بودیم دوباره دست دراز کنیم. این‌جا شاید با یک رفت‌ـ‌و‌ـ‌برگشتِ سختگیرانه و وسواسی مواجه ایم. یا حساسیتِ کسی که جز از یک طریق راهِ دیگری برایِ انجام دادنِ کارها نمی‌شناسد. بارها شده هنگامی که کاری انجام می‌دهیم و از محصولِ کار راضی نیستیم از نو شروع می‌کنیم. به عقب برمی‌گردیم و دستورالعمل‌ها و قواعد را این بار با وسواسِ بیش‌تری پی می‌گیریم. صبور و سخت‌گیر و کوشا به خود نهیب می‌زنیم که این بار بارِ آخر است و باید از نو، از اول، از جایِ «درست» کار را آغاز کنیم و «درست» پیش برویم. در واقع، در راهِ رسیدن به چیزِ خواستنی، در راهِ طی کردنِ آرمان و محقق کردنِ محصولِ مطلوب، گویی به عقب برگشتن و از نو به جلو آمدن شگردی جاافتاده است. یک حرکت، یک گسست، یک رفت و برگشت، و باز عازم شدن به سمتِ آینده از گذشته، یا از جایی در گذشته که پیش‌تر از آن رد شده ایم. این بازگشتِ دوباره حاویِ نقاطِ اتکا و ارجاعاتِ متفاوت و متعدد است و می‌تواند شکل‌هایِ مختلفی به خود بگیرد. گروه‌هایی که خواستارِ بازگشت اند، هر کدام رویِ موضوعی خاص از آن‌چه به آن ارجاع می‌دهند انگشت می‌گذارند و بر احقاق و پاسداشتِ حقی تأکید دارند که شاید در به‌ترین طرز و حالت‌اش نوشته شده و آن‌جا در قانونِ اساسی، در کتاب، و در امید و آرزویِ نویسندگان به آن‌چه می‌نوشتند نقش بسته است.

این وضعیتی فسادآلود است که خودِ حکومت مردم را به خیابان دعوت کند و حضورشان را به «نمایش» تقلیل بدهد. نوشته شده که مردم می‌توانند هر موقع حرفی داشتند تجمع کنند. نوشته شده که بیانِ عقیده آزاد است، که حاکم قابلِ نقد است، که مصونیت و تقدس دیگر به تاریخ تعلق دارد، دست‌کم تا حدی. اما در عینِ حال، اگر به نسخه‌یِ ویرایش‌شده‌یِ قانونِ اساسی در سالِ 68 نگاه کنیم، نوشته شده که شخصِ حاکم اختیاراتی دارد که ناگزیر آن‌چه می‌کند را در حوزه‌یِ قانون نگه می‌دارد. حاکم می‌تواند بگوید (کما این که می‌گوید) که وضعِ فسادآلودِ موجود قانونی ست و بازگشتِ دوباره به سرآغاز معنایی ندارد. حاکم می‌تواند بگوید این وضعیتِ فاسد «نمایش» نیست. محصولِ چیزی ست که نوشته شده. می‌تواند حتا نگاهِ موسوی را به سمتِ خودش برگرداند. به او یادآور شود که من قانون ام. من واقعیت ام. من مسیری ام که طی شده. من میوه و محصول ام. این که به ذائقه‌یِ شما نمی‌نشینم به این دلیل است که ذائقه‌ی‌تان فاسد شده. این بازگشت‌تان به متنِ اولیه، این اصرار برایِ اجرایِ بدونِ تنازلِ قانونِ اساسی، نه یک رجوعِ معصومانه، بلکه یک استراتژیِ مزورانه برایِ از میدان به در کردنِ من است. برگشتی در کار نیست و در همان حال، آینده از من می‌گذرد.
***
آن‌چه گذشت خیال‌پردازیِ من در بازسازیِ یک وضعیت ست. اما بیرون از خیال‌پردازی‌ها، واقعیت سفت و محکم و برازنده سرِ جا و جلویِ چشم‌هایِ ما قرار گرفته است. یکی از اجزایِ این وضعیت محصور است و راهی به پس و پیش ندارد. نه می‌تواند به عقب برگردد، نه اجازه دارد آن‌چه از گذشته و حال بو می‌کشد و به یاد دارد را برایِ کسی تعریف کند. حاکم او را در خانه‌اش متوقف کرده. زمان ایستاده. حاکم حالا مهم‌ترین تلاش برایِ از نو سر و سامان دادن به اوضاع در چارچوبِ قانونِ اساسی را در جایی بینِ زندان و خانه، بینِ گذشته و آینده، مسکوت گذاشته و این را مسئله‌ای می‌داند که حتا شایسته‌یِ رسیدگیِ قانونی، رسمی، و علنی نیست. کسی که خواهانِ بازگشت به اصالتِ اخلاقیِ نخستین است با مسکوت ماندن به نشانه‌ای بدل شده: نشانه‌ای از فسادِ کلیتی که نمی‌تواند دوستدارش را دوست داشته باشد، و نشانه‌ای از بی‌اعتمادیِ حاکم به آن‌چه مطابق با آن بتواند «نمایش»های شکوهمند و مرسوم‌اش را هم‌چون حقیقتی جوشیده از قلبِ آرمان‌های نخستین جار بزند. چون آن که از آرمان‌هایِ نخستین دم زد و با شکستنِ رسم و نمایش هم‌دست شد مدتی ست صدا و نوشته‌ای ندارد.

- اشاره: این یادداشتِ زنو (+) و کامنت‌هایِ زیرش را می‌شود چندین بار خواند و با حال و هوای‌اش چندین متن نوشت.
-مرتبط: آرمان، وسواس، و سوژه‌ی رابطه‌ی آینه‌‌ای

۱۳۹۳/۵/۶

مراقبت

در همه‌یِ آموزه‌هایِ معنوی، مراقبت ارزشمندترین کاری ست که جهانِ پیرامون و زندگیِ روزمره‌ی‌مان را معنی‌دار می‌کند: مراقبت از چیزها، آدم‌ها، یا در واقع، مراقبت از خانواده، شغل، همکار، هم‌صنفی، حیوانات و اشیاء. معلوم نیست کدام‌یک بر آن دیگری اولویت دارد. مسئله‌یِ انسانِ مراقب، مسئله‌یِ مواجهه با تداخلی ست که رده‌بندیِ مراقبت‌ها پیشِ پای‌اش می‌گذارد. اجزایِ این رده‌بندی گاه همدیگر را نقض می‌کنند، مثلِ زمانی که برایِ خاطرِ دوست مجبور می‌شوی مقابلِ خانواده قرار بگیری. هماهنگی مسئله‌یِ کسی ست که به مراقبت رو آورده. این به ما می‌گوید که مراقبت در درونِ خود واجدِ نوعی انفراد و تباهی ست. برایِ نمونه، آدمی که هرچه دارد را می‌گذارد و با ترکِ چیزها به سویِ حزب، کشور، دین، محبوب، یا آینده‌اش گام برمی‌دارد، چیزِ معنی‌داری را با خود حمل می‌کند که می‌خواهد مراقب‌اش باشد؛ معنایِ زندگی‌اش را به مشت گرفته و پشتِ سرش چیزهایی را جا می‌گذارد که سربار اند و از نظرِ او ارزشِ مراقبت شدن ندارند یا در سلسله‌مراتبِ هماهنگی و تداخل، مزاحم و کم‌اهمیت اند. آن‌چه مراقب‌اش هستیم باید ارزشمند باشد، اما آن‌چه پشتِ سر می‌گذاریم و از سرِ خود باز می‌کنیم در هر مرحله به ما یادآور می‌شود که روزی بوده که از چیزهایی که نگهداری‌شان را به گردن گرفته بودیم رو برگردانده ایم. آزرده ایم از این که دوامِ کمی در برخی چیزها می‌آوریم.

در نمونه‌های داستانی شخصیتِ قدیس به فکرِ دیگران است و از آن‌ها مراقبت می‌کند. یکی از سریال‌هایِ دورانِ بچگی این درس را به ما می‌داد که کسی که به یک نفر خیانت کرده تا اعتمادِ فردِ دیگری را جلب کند، خیلی زود به آن فردِ دیگر هم خیانت می‌کند. کسی که به اربابِ قدیمی‌اش خیانت می‌کند روزی اربابِ جدیدش را نیز جا خواهد گذاشت. چنین فردی می‌خواهد تا از خودش مراقبت کند، پس نمی‌تواند قدیس باشد. در داستان‌ها، کسی که قدیس نیست فراموش می‌کند که مهر و عطوفت، توجه و هم‌فکری و چیزهایی شبیهِ این، تنها در موقعیت‌هایی به چشم می‌خورند که فرد در آن موقعیت‌ها قصد دارد تا مواجهه با بی‌معناییِ کلِ زندگی را به تأخیر بیاندازد. محبت به یک سگ، به یک گل، به فرزندی علیل، به رهگذری نابینا، به پدر، به مادر، و تقریباً همه‌یِ اقسامِ عشقِ والایش‌یافته‌یِ ذوب در دیگری، و همه‌یِ شکل‌هایِ دیگرخواهی و جمع‌دوستی، همه و همه شکل‌هایِ معتبر و پُرقدرتی از معنی‌دار کردنِ زندگی اند و راهنمایِ این اصلِ مداومِ زندگیِ بشری که معنایِ زندگی را در زندگیِ دیگران می‌شود جست‌وجو کرد. زندگی، زمانی که بخواهد صرفاً معطوف به خودش باشد، چیزی تحمل‌نکردنی و گناه‌آلود است. نظم و کردارِ مداومِ به چیزِ دیگر مشغول بودن معنویت‌بخش است. نظمِ معطوفِ به چیزِ بیرونی معنویت‌بخش است. برایِ زنده بودن، به سودِ چیزی بودن بیش‌تر از به سودِ خود بودن می‌ارزد. انسانِ فرزانه از غایت باخبر است. غایت خودِ او ست. غایت هیچ است. فرد هیچ است. انسانِ فرزانه از سرِ غریزه و فرزانگی از خود غافل می‌شود. هر استدلال زمانی درست و معنی‌دار است که استدلال به سودِ غیر باشد. من زمانی معنی‌دار ام که به سودِ غیر باشم. استدلال زمانی به سودِ من است که من طرفِ غیر باشم.

۱۳۹۳/۳/۱۶

واقع‌بینی

چیزی از واقع‌بینی در علومِ انسانی/سیاسی و کلاً آن نوعی از کلام که می‌خواهد خود را علمی و بی‌طرف جلوه بدهد هست که وانمود می‌کند لحن و مشروعیتِ خود را از ماکیاولی گرفته است. ماکیاولی گفتارِ اخلاقی درباره‌یِ سیاست را کنار گذاشت و پاپ و فرزندِ حرام‌زاده‌اش را هم‌چون قدرت‌هایی واقعی که می‌توان با آن‌ها هم‌دست شد به جا آورد. و خب، کسانی هستند که گمان می‌کنند هر نوعی از هم‌دستی با حرام‌زاده‌ها همان واقع‌بینی ست.
یکی از منابعِ بی‌پایان لذتِ مواجهه با آثارِ هنری این است که در هر حرکت و هر لحظه، به چشمِ خود می‌بینیم که خالقِ آن اثر خطر کرده و چیزی را بیان کرده که با شجاعت، تردید، و کمی کله‌شقی احتمال داده ما آن را می‌فهمیم. و اگر که بتوانیم آن چیز را بفهمیم، اگر که بتوانیم ذره‌ـ‌ذره ظرافت‌ها و ابتکارات‌اش را هضم کنیم، با هر حرکت و با هر فهم، از شجاعت و تردیدِ کسی که آن را بیان کرده کِیفِ کوچکی در خود حس می‌کنیم و برایندِ این کِیف‌ها که شکلِ فهم به خود می‌گیرند را در قالبِ چیزِ زیبا به جا می‌آوریم. وقتی با یک تصویر، با یک قطعه شعر، با جمله و تعبیری نغز، یا با هر چیزِ دو‌ـ‌پهلو و مبهم که به معناها آرایش و جلوه‌ی دیگری داده و چیزِ اضافه‌ای در خود دارد مواجه می‌شویم، و می‌توانیم نشانه‌هایِ پشتِ چیزها که با هوشیاری در آن‌جا تعبیه شده را بخوانیم، حیرت می‌کنیم از این که کسی جسارت ورزیده تا چیزی بگوید که معنا و ظرافتی نهفته در خود دارد و این را جوری گفته که ما آن را فهمیده ایم. از این که کسی حس کرده که ما می‌توانیم بیش از آن چیزی که می‌فهمیم بفهمیم، از این که بلد بوده به موازات فهم‌مان، به ما چیزی بیش از آن‌چه می‌فهمیم بفهماند، از این که آرایشِ کلمات را جوری چیده که تازگی دارد، و در این چیدمانِ تازه در نظرِ ما کامیاب بوده، متعجب می‌شویم و از این تعجب لذت می‌بریم و از او که چنین گشایشی را در سلسله‌یِ واژه‌هایِ ما ایجاد کرده ستایش‌هایی می‌کنیم، کوچک یا بزرگ. و به‌ترین ستایش‌گر کسی ست که می‌خواهد آن‌چه ستایش کرده را کنار بزند و بالاتر برود، چه بتواند، چه نتواند.