۱۳۸۵/۳/۴


وقتی در حالِ فکر کردن‌ایم، یا در حال خواندن، و یا به طور کلی در حالِ بودن، میز و صندلی و در و دیوار، همانقدر اهمیت دارند که ما اهمیت داریم. وقتی در حالِ بودن‌ایم، همه‌ی چیزهای اطرافِ ما، از لباس گرفته –که چسبیده به تن ِ ماست- تا آسمانِ بالای سر، به بودن‌مان مربوطند. بسیاری از عقده‌های حقارتی که خیلی وقت‌ها در وجودِ ما جریان می‌یابند را، تنها با عوض کردنِ یک صندلی می‌توان از میان برد (یا لااقل برای از میان بردنش تلاش کرد).

ما بسیار شنیده‌ایم که «از این ستون به آن ستون فرج است.» من این را نمی‌گویم. نمی‌گویم «از این صندلی به آن صندلی فرج است.» نمی‌گویم همین‌طور ذوقی و یکباره جا عوض کردن برای وجودِ مستأصل مفید است (هرچند شاید این را هم بگویم). اما من، شیوه‌ی اصیل ِ هستی منظورم است. آن طرزی از بودن که با آن راحتیم و معمولا ما را با آن یکجا نمی‌یابند. من الزاما نمی‌گویم ستون یا صندلی ِ خود را عوض کن، بلکه می‌گویم اگر ستون و صندلی‌ات را نیافتی، آن را خودت بساز، یا لااقل برای یافتن و ساختنش زندگی کن.

۱۳۸۵/۲/۳۱

زادن جهان

سخنران خطابه‌ی خود را مهیا می‌کند و برای حضار شرح می‌دهد. او به تجربه و تکرار دریافته که این تنها سخن‌اش نیست که مخاطب دارد، همه‌ی وجود اوست که در امتداد هم معنا شده و در جانِ مخاطب اثر می‌گذارد. بنابراین سعی می‌کند با حرکات دست و چشم و صورت، و با فراز و فرودی که به پیچیدگی ِ جملات و کلماتش می‌دهد، بر ذهن‌ها سوار شود و سخن‌اش را در لابلای وجودش، در لابلای حرکاتش، و در تک‌تکِ عناصر سمعی و بصری‌اش بگنجاند. سخنران به خوبی می‌داند که گفتارش تأثیر یکسانی بر مخاطبان نمی‌گذارد؛ برخی مجذوبِ حرکاتش می‌شوند و بخش ِ ناگفته‌ی کلامش را در تکان‌هایی که به تن‌اش می‌دهد می‌جویند. برخی بر کلام ِ آهنگین و قوای ادبی و استعاری‌اش متمرکز می‌شوند و هر کلمه‌اش را به تاریخی از ادبیاتِ کهن و میراثِ فکریِ پیشین می‌دوزند. سخنران می‌داند که چیز تازه‌‎ای نیست. آرایشی است نمادین که پشتِ سر انبوهی از سخنرانان و خطیبه‌گویان آمده است. روایتی که او به کلمات می‌دهد را مردمان، خود با تجربه و بصیرتِ خود در می‌یابند. به همین خاطر آنچه او می‌گوید همان چیزی است که مردم می‌فهمند. چون از همان‌جا برخاسته است. سخنران همان چیزی را می‌گوید که مردمان می‌دانند.

در صحنه‌ای از فیلم ِ «ماجرای نیم‌روز»، دیالوگی گویا و اثرگذار وجود دارد. وقتی گری کوپر با اصرار ِ معاونش مواجه می‌شود، که از او می‌خواهد به عملی غیراخلاقی دست بزند (باج بدهد)، گری کوپر (در مقام ِ قهرمانِ درستکار ِ فیلم) می‌گوید؛ «من نمی‌تونم این کار رو بکنم.» و معاونش با عصبانیت می‌پرسد؛ «چرا نمی‌تونی؟» اینجاست که کوپر با مهارتِ تمام (با مهارتِ یک قهرمان) می‌گوید؛ «اگه خودت ندونی، گفتنش هیچ فایده‌ای نداره.» آری، وضعیت برای همه‌چیز همین‌گونه است؛ اگر خودتان ندانید، گفتنش هیچ فایده‌ای ندارد. سخنران به فایده می‌اندیشد، همیشه همانی را می‌گوید که مردم می‌دانند.

حالا وضعیت برای گفتگو، تنها در دو حالت خلاصه شده است؛ آنچه را دیگران می‌دانند و آنچه را آنان نمی‌دانند.

آنچه را که می‌دانند، گفتنش اسبابِ همدردی و یگانه‌جانی است. با گفتن، در بابِ آنچه می‌گویی، در روایتِ دیگران شریک می‌شوی، در مقام ِ گوینده، گوینده‌ی آن‌چیزی هستی که دیگری با تو به اشتراک گذاشته است. می‌گویی، چون آنچه را می‌خواهی بگویی، هنوز زاده نشده است. می‌گویی تا به کمک دیگری، آنچه می‌دانید را بزایانید. گفتن، زادن است.

اما در بابِ آنچه دیگران نمی‌دانند، می‌توان گفت که چنین چیزی اصلا وجود ندارد (به راحتی و بی‌هیچ درنگی این سویه را کنار بگذارید). تو اگر بخواهی می‌توانی در عرصه‌ی فردیت‌ات به تک‌گویی دچار شوی و جهش‌های شعف‌انگیز خیالت را در درونِ خودت به صلابه بکشی. تو با روایتِ یکّه‌ات، حافظ و مالکِ خیالِ خودی. اما در تو چیزی زاده نمی‌شود. تو با دیگری است که می‌زایانی. جهان با گفتگوی ماست که زاده می‌شود. وه! که سقراط، همان وجودِ ناب، دیگری را چه دوست‌داشتنی آراسته است؛ جهان آنگاه زاده می‌‎شود که ما با هم هم‌دل شویم.

۱۳۸۵/۲/۲۴

...

به چهره‌ی من می‌خندی و صدایت را کودکانه می‌کنی؛ «شلام، خوفی؟ …»
به چهره‌ات نگاه می‌کنم. تو همچنان با اصرار لبخند به لب داری و این بار گردنت را هم کمی کج می‌کنی. حالا خیال می‌کنم که انگار با گردنی کج و لبانی خندان، داری به من، با لحنی جدی و غدّار می‌گویی؛ «تو هرگز مرا نخواهی یافت. من هرگز از آنِ تو نبوده‌ام.» و من شبیه کسی که ناگهان چراغ‌ها را برایش روشن کرده باشند، و خود را در هم‌آغوشی ِ جهنمی سوزان بیابد، می‌شوم. یخ می‌زنم. جهنم‌ات مرا یخ می‌زند. کاری کرده‌ای که همچون موجودی خوار و ضعیف، با خود بگویم؛ «چقدر بزرگوار است که مرا تحمل می‌کند. چه صبری دارد که به رویم می‌خندد.» خنده‌ات برایم نماد صبر است. حالم از صبرت به هم می‌خورد.

خون به رگ‌هایم می‌دمد. فریب‌خورده‌ی چشمان‌ات می‌شوم. اینجا درست لحظه‌ای است که گمان می‌کنم تو را یافته‌ام. کف به کف می‌زنم و لب به لب می‌سایم، حضور تو را جشن می‌گیرم، با تو هم‌آوا می‌شوم؛ «آله، خوفم. تو شطوری؟ …» به لعنت خدا هم نمی‌ارزم. آیا «بوف کور» را من ننوشته‌ام؟

۱۳۸۵/۲/۲۱

پیامبری که معجزه نداشت

برای عباس اسکوئیان که دغدغه‌ی دین دارد، و روزی با هنر و درایت پرسید: «آیا اگر هم‌اکنون معجزه کنم، به من ایمان می‌آورید؟»


آنان که به پیامبر اعتقادی ندارند، پیش محمد می‌روند و به او می‌گویند، معجزه‌ای برای‌مان بیاور تا به تو ایمان بیاوریم. بسیار شنیده‌اند که اگر کسی ادعای پیامبری کرد، از او معجزه بخواهید. حالا پیامبر را با درخواست‌شان تنها گذاشته‌اند و منتظر ِ واکنش او مانده‌اند. آن‌ها پیشینه‌ای در هیچ دینی ندارند؛ نه یهودی‌اند و نه مسیحی. احتمالا اعرابِ بادیه‌نشینی هستند که قائله‌ی نبوتِ محمد به گوش‌شان رسیده و با کنجکاوی آمده‌اند تا دل‌هاشان در مقابل ِ قدرتِ عظیم ِ او نرم و سر به زیر شود. برای یک پیامبر شاید هیچ لحظه‌ای سخت‌تر از آن نباشد که معجزه‌ای از او طلب می‌شود. معجزه از نظر او شاید کاری احمقانه باشد. شبیه نعره‌ای است که یک سخنران برای ساکت کردن جمعی پُرهیاهو و نیز برای جلبِ توجه دیگران، سر می‌دهد، و پس از آن به محتوای اصیل ِ گفتارش می‌پردازد. سخنران هیچ‌گاه از نعره زدن لذت نمی‌برد. او مایل است در سکوتی سرشار از فهم، سخنانِ گران‌قدرش را چونان پاره‌هایی از وجودش بزایاند. برای او بدترین چیز آن است که بخواهد حوصله و حواس جمع را با چیزی غیر از هستی ِ مطمئن‌اش به ذوق آورد. به همین جهت محمد، به آنان که از او معجزه خواسته‌اند، پاسخی مغرور می‌دهد که در نگاه اول ژرف و تأمل‌انگیز است؛ «شما که خواهانِ معجزه‌اید، چرا به عیسی –که مرده زنده کرد- ایمان نیاوردید؟ چرا به موسی -که دریا را شکافت- مومن نشدید؟»

این جواب علاوه بر اینکه زاینده است و ذهن را به پرسش می‌گیرد، پاسخی ساده نیز در درون دارد؛ «ما به عیسی و موسی ایمان نداریم، چون آن دو و معجزه‌شان را ندیده‌ایم، و نمی‌توانیم به چیزی که ندیده‌ایم ایمان بیاوریم.» محمد با چنین ماتریالیسم ِ زمختی چه باید بکند؟ از طرفی در سخن‌شان، حقانیت و صفای بادیه‌نشینان نهفته است، آن‌ها همان چیزی را می‌خواهند که باید بخواهند، یک ‌راست و بی‌هیچ حاشیه، رفته‌اند سر اصل مطلب؛ «معجزه بیاور تا ایمان بیاوریم.» و از طرفِ دیگر، باور دارد که برای ذهنی شکاک که آمده‌است تا بار حیرانی و سرگشتگی‌اش را به معجزه‌ای زمین بگذارد، کار ِ عظیم او –حتی اگر زنده کردنِ مردگانِ صد ساله باشد- هیچ شکفتنی به دنبال ندارد. معجزه، در وجودِ آنکه او را می‌طلبد رسوخ نمی‌کند. معجزه باید به ناگاه فرود بیاید. باید هستی را به یک‌باره برهنه کند. معجزه نباید همچون یک قانونِ عادی، وجود را در مقابل ِ سرگشتگی میخکوب کند. معجزه اصلا یک چیز عادی نیست که بارهای بار سر بزند و به همه‌ی خواست‌های مشکوک آری بگوید. ولی حالا، محمد با این برزخ ِ عاطفه و باور چه کند؟ از قرار ِ معلوم، او هر دو (عاطفه و باور) را به میزانی بسیار دارد. آیا باید دست به معجزه ببرد؟ کاری که به آن باور ندارد را برای خاطر ِ صفای بادیه‌نشینان به جا آورد؟ یا که باید خشک و مغموم از اینکه دیگران او را نمی‌فهمند به کنج ِ تنهایی‌اش بخزد و در درون، آن‌ها را (آن دیگران را) نفرین کند، که آنقدر حقیرند که سخنانِ برخاسته از وجودش را به نعره‌ای واهی می‌فروشند!؟ باید چه کند؟

محمد اما نگرانی ِ دیگری نیز دارد؛ اگر او به خواسته‌ی اعراب تن دهد و برای هر بار شک و بی‌ایمانی‌شان معجزه‌ای عظیم (نظیر آنچه عیسی و موسی آوردند) بیاورد، در همان دم، به آیندگان نیز این حق را داده است که دیگر ایمانِ به او را جستجو نکنند، چرا که ایمانِ به او با مرگِ او می‌میرد. او دیگر نیست که معجزه کند، که ایمان بیافریند، که چشم‌ها را مات و مبهوت سازد، چراکه قدر ِ او به میزانِ توانایی‌اش در انجام ِ کارهای عجیب‌تر است. پس ایمانِ هوادارانش، قدر و منزلت‌اش، با مرگِ معجزه‌اش خواهد مُرد، و تا ابد تنها پیامبر ِ کسانی خواهد ماند که او و معجزه‌اش را دیدند و لمس کردند، همین ...

پس هم، باوری که در وجودش شعله گرفته و هم، عاطفه‌اش که به انسان‌های دیده و ندیده‌ی روزگار و عصرش بخشیده، او را بر آن می‌دارد که سرسختانه از اعجاز تن بزند و با گام‌هایی روشن و امیدوار، معجزه و ذلتِ عقل در برابر ِ آن را به تاریخ ِ انبیا هدیه کند و پیامبری باشد که معجزه نداشت، و سرگشتگی را به سرکوبِ حاصل از اعجاز ترجیح داد. پس از او، انسان دیگر به هیچ مدعی ِ معجزه‌ای ایمان نخواهد آورد.

---
پیشتر درباره‌ی معجزه:
دل به معجزه بسپار

۱۳۸۵/۲/۱۸

ردّ قلمو

... فکر کردم این سه‌نقطه‌ای (...) که بعضی جملات را باهاش تمام یا آغاز می‌کنیم، شبیه ردّ قلموست، وقتی قرار است نرم از کاغذ بلند شود یا بی‌‎خیال بر آن بنشیند ...

۱۳۸۵/۲/۱۷

...

دیشب در خیابان، پیرمردی به سوی دیوار می‌شاشید. شرمگین‌اش بودم؛ ... مبادا دیگران رنج ِِ او را حین ِ انجام کار نفهمند.

۱۳۸۵/۲/۱۴

پرده

شاه گاهی اوقات از پشتِ پرده سخن می‌گفت (زن از پشتِ نقاب). این را برخی به تکبر و رعونت شاه نسبت داده‌اند. اما از پس ِ پرده سخن گفتن، اگر یک عیب چون ایجادِ تصویر یک متکبر را داشته باشد، درعوض صدها حسن دارد. و مهم‌ترینش آنکه از سنگینی ِ حضور دیگران می‌کاهد و تأثیر آن‌ها را بر کلام خنثی می‌کند (شاه احتمالا در این جور مواقع می‌خواسته حرف‌های عجیب بزند). دیگرانی که جدی گرفته شوند، در پس ِ پرده قرار می‌گیرند. شاه دیگران را جدی می‌گرفت، می‌خواست خودش باشد، قدرت‌اش را داشت، پرده‌ای میانِ خود و دیگری می‌کشید.

شاهان مرده‌اند. قدرت‌شان بلاتکلیف نمانده. بین ِ دیگر مردمان تقسیم شده. از آن ارثِ شاهانه، وبلاگ همان پرده است میان شاه و بنده (پیش‌تر کتاب و روزنامه هم بود). مجازی نیست، واقعی است. از این واقعی‌تر نمی‌شود. فکر می‌کردم، اگر قرار باشد به زور با کسی هم‌صحبت شوم، دوست داشتم به او بگویم؛ «آقا ممکن است به جای این مصاحبتِ عوضی، کمی با هم چَت کنیم؟ برخوردِ رودررو را حذف کنیم. تا من بیشتر خودم باشم. تا تو مرا کنترل نکنی. تا بدنم را به گفتارم تسری ندهی. تا آنگاه که عصبانی می‌شوم رعایتِ حال تو را نکنم. تا خودم را برای تو فدا نکنم. تا اعجابِ وجودم را در کلامم سرکوب نکنم. تا رشته‌ی گفتارم را نگسلم. تا در میانِ آنچه گفتم خودم را بیابم. بگو ببینم تو اصلا الواح ِ مرا (دفترم، کتابم، وبلاگم، ...) خوانده‌ای؟ هان؟ خوانده‌ای آقا!؟»