تصویرِ نقاشیشده و خیلی واضحی در سرم هست که چون نقاش نیستم نمیتوانم آن را بکشم. تصویر این است: پیکرهای ایستاده در گوشهیِ سمتِ راستِ یک بومِ افقی که برهنه است و اعضا و جوارحِ درونیاش هم پیدا ست. مردی ست شبیهِ نقاشیهایِ مصرِ باستان. کلِ بوم تهرنگی متمایل به زرد دارد و بدنِ مرد نسبتاً سرخ است. مرد ایستاده و یک گام به سمتِ بیرونِ کادر برداشته و کتابی در دستاناش هست و سری دارد رو به کتاب. از همهیِ رگها و پیوندهایِ عصبیِ دروناش چنگالها و دستهایی بیرون آمده که به سمتِ جایی پشتِ سرِ مرد دراز شده اند و بی رمق و ناامید به چیزی که دیگر نیست چنگ میزنند. سرِ مرد رو به کتاب است، اما چشمهایاش به دستهایِ از درون درآمدهاش دوخته شده. دستها که انگار مدتها ست روییده و در حالِ کاوش اند، خسته به نظر میرسند. بعضیشان افتاده اند و بعضی دیگر به حالتِ نیمهباز باقی مانده اند. کمرِ مرد اندکی خمیده و زمینِ زیرِ پایاش در حالِ ترک خوردن است. فضایِ پشتِ سرِ مرد روشن است و مبهم و فضایِ پیش رویاش تاریک و واضح. اما در دلِ آن فضایِ روشنِ پشتِ سر، لکهیِ سیاهی هست که گویا مرد از آن فراری ست: فراری از لکهیِ سیاه به سیاهیِ مطلق.