PROTESTER NOTES
۱۴۰۲/۸/۱۲
۱۴۰۲/۶/۱۹
۱۴۰۲/۴/۱۴
مترجم کجا پانویس میزند؟
اگر از برخی جنبهها صرفنظر کنیم، مترجمها اغلب زمانی به این فکر میافتند که برایِ مطلبی پانویس تهیه کنند که در موردِ آن چیز اطلاعاتِ اندکی دارند. مثلاً زمانی که در یک اثر به نامی برمیخورند که ناآشنا ست، یا زمانی که واژهای سخت درگیرشان کرده و معادلِ خوبی برایاش سراغ ندارند، گمان میکنند که اکنون زمانِ آن است که دستِ مخاطب را بگیرند و با خود ببرند تا با ارائهیِ شرح و توضیح ــ در موردِ چیزی که چون خودشان خوب نمیدانند، حدس میزنند که دیگران هم ندانند ــ از رنجِ نامفهوم بودنِ معانی و دلالتها کم کنند. پس شروع میکنند با جستوجو در این طرف و آن طرف، به تهیه کردنِ شرح و توضیح برایِ چیزی که از سرِ نادانی درگیرش شده اند. و به این ترتیب، در اغلبِ پانویسهایِ مترجمین میتوانیم شاهدِ شگفتیِ نخستین مواجهههایِ یک انسان با نادانی و نخستین لحظاتِ شورانگیزِ تولدِ فرضیه و قوام یافتنِ یادگیری باشیم: به اختصار یا به تفصیل، لحظهیِ شگفتِ دانستن، لحظهیِ مواجههیِ نادان با دانایی، با افتخاری کموبیش محتاطانه، در جاهایِ حاشیهایِ متنی که برایِ ترجمه برگزیده شده، حک شده است. از این رو، میتوان از سرِ مشاهدهیِ کثرثِ یادداشتهایِ یک مترجم در طیفی حرکت کنیم که از پانویسِ کم (دانایی) به پانویسِ بسیار (نادانی) در حالِ حرکت است. و البته من مترجمی را میشناسم که کم توضیح و پانویس میدهد، نه چون دانا ست، بلکه چون میداند که دانایان کم توضیح میدهند. و مترجمی دیگر که صریح مینوشت و من آرزو داشتم او بیشتر پانویس میگذاشت تا از رهگذرِ آنها، در لذتِ مواجههیِ اصیل و نخستینِ نادان با جهان شریک شوم.
۱۴۰۲/۲/۲۳
ستیزهگر و نقطهزن
در توییتر به نویسنده و محققی برخوردم که لحنِ ستیزنده داشت. پدیدارشناسی بلد بود و از ارتفاع به جهان نگاه میکرد، جوری که انگار با چیزهایی که بلد است حسابِ کارِ دنیا و آدمها دستاش آمده و در کارش استاد شده است. اظهارنظرهایِ صریح و گزنده و مطلق میکرد و با جمعبندیهایِ شلاقی حکم و گزاره صادر میکرد. لحنِ مواجههاش با جهان، من را یادِ یکی انداخت که دنبالاش میکردم و کانالی در تلگرام داشت و مهارتاش این بود که تحلیلهایِ تکنیکال یا آماری از بازارهایِ خریدـوـفروش سرِ هم میکرد. کلاً سکوت بلد نبود. انگار هر لحظه و هر حال، شعفِ این را داشت که حالا که به فنی مسلط شده (یا خیال میکرد مسلط شده)، هر جا پایِ نوسان و داده و بالا و پایین رفتنِ قیمتها در میان بود، این او ست که باید به نحوی واردِ عمل شود و از نمایشِ مهارتاش پول دربیاورد. مثلاً میگشت رمزارزهایِ مهجور را پیدا میکرد و یک ایچیموکو یا فیبوناچی یا مکدی رویشان سوار میکرد و یک آر.اس.آی هم تنگشان میزد و به قول خودش با این کار «نقطهزنی» میکرد و سیگنالِ خرید و فروش میداد. احساس میکرد تکتیرانداز است. شیوهای برایِ نمایشِ بودناش پیدا کرده بود که به او میگفت این نقطهیِ برتریِ تو ست. سایرِ شکلهایِ رقیب حوصلهاش را سر میبُرد. مثلاً یک روز یکی برایاش پیام گذاشته بود که وقتی قیمتِ یک سهمِ بورسی به شکلِ دستوری و یکشبه بالا و پایین میشود، چطور انتظار داری که اعداد و ارقام این وضعیت را پیشبینی کنند؟ استادِ تکتیراندازِ ما کاملاً جوش آورده بود و احساس میکرد به مقدسات و باورهایِ عمیقاً درستاش توهین شده. مُشتی لیچار بارِ آن بیچاره کرد و حکمِ عام داد که «همهچیز ــ حتا بنیادیِ سهم ــ در نمودارها گنجانده شده»، «همه چیز نمودار است»، و هر کس دنبالِ اخبار و حواشی است و به چیزِ دیگری جز چارت و نمودار و عدد اهمیت میدهد، بدانید که از بازار «هیچ» نمیفهمد. تعصباش داناییِ نیمهکارآمدـنیمهناکارآمدش را به بازیِ خام و جهانِ کوچکی تبدیل میکرد که دوست داشتم تماشایاش کنم. یک بار پیرمردی به من گفت که استاد کسی نیست که خوب بلد است، بلکه کسی ست که بلد است و قادر است با بلد بودناش شوخی کند و از آنچه هست بگذرد.
برگردم به ماجرایِ محققِ فلسفهیِ ستیزندهیمان. این چیزهایاش شبیهِ استادِ نقطهزنمان بود، همان قدر جوان و خام و بیهوده. اما یک تفاوت داشت که میشد دید قادر است تا معنیِ کلِ ماجرا را عوض کند. محققِ ستیزنده دنبالهرویِ چندانی نداشت و دنبالِ چیزی هم نبود. حرفهایی که میزد انگار در یک حباب یا فضایِ خالی به بیرون پرت میشد و به گوشههایی گیر میکرد و به دروناش بر میگشت. ممارستِ شگفتانگیزی داشت در گفتنِ صریح و گزندهیِ قضاوتهایِ تندی که تقریباً هیچ گوشی را نوازش نمیکرد. به این اهمیتی نمیداد که احکامِ مطلق و قضاوتهایِ کموبیش عجیب و زمختاش را کسی به چیزی نمیگیرد. با دانستههایاش شوخی نمیکرد، اما گیرِ این هم نبود که کسی حالا این چیزهایی که میگوید را باور میکند یا نه. وجودش تیری بود در تاریکی. تعصب و نگاهِ قضاوتگرش مخاطبانی داشت که هیچگاه خودشان را نشان نمیدادند. انگار تأییدهایاش را از جهانِ دیگری میگرفت که جهانِ ما آدمها نبود. به کاری که میکرد و چیزی که میگفت ایمان و اشتیاق داشت، اما خودش را رقیب و هماوردِ کسی نمیدید. بگذار جهان منفجر شود. او دکانِ کسی را تخته نمیکرد. اینها البته بابِ طبعِ من نبود و با مذاقام جور درنمیآمد. اما فکر میکنم همین قضیه بود که گردی از احترام و امنیت به کلِ آن اظهارنظرهایِ خام و نپخته و فضلفروشانه میپاشید. مؤمنی که به کسی کاری ندارد و صرفاً راهِ خودش را میرود و با حقیقتِ خودش سرگرم است؛ حقیقتی که آرزو دارد روزی در جهانِ خیالیاش فراگیر شود. یک شکستِ متواضعانه و واقعی که در تضاد با آن زور و فشاری ست که پشتِ تعصبِ نقطهزنها پنهان شده و هر داناییِ خُشکی را بدل به دلقکبازی میکند. و البته، باید از زورِ حقیقت گفت، که به هر دویِ اینها بیاعتنا بود.
۱۴۰۲/۲/۱۱
گیاهان، رودها و آدمها
سروش: من برخی شکلهایِ اندیشه را تحقیر میکنم. من اصولاً به برخی شکلهایِ اندیشه گوش نمیدهم. من آدمهایی که جوری فکر میکنند که به نظرم حقیر است را تحقیر میکنم. من قضاوتِ شدیدی نسبت به پیرامونام دارم. این قضاوت پیش از شنیدنام کار میکند. اگر قاضیام حکم بدهد، دیگر نمیشنوم. از حقیقت فاصله دارند آنها که شواهد را نمیبینند، به واقعیت اعتنایی ندارند، از توهماتشان میآویزند، به خیالات چنگ میزنند، دروغ میبافند و دروغشان را باور میکنند، و در دست و پایِ هر چیزی جز حقیقت میلولند. من هرجا شاهدی از این توهمباوری ببینم، خشمگین میشوم و تحقیر میکنم.
فرزانه: فاصله از حقیقت را چطور میسنجی؟ فکر میکنی حقیقت یعنی همه مثلِ تو فکر کنند؟ از قاضیِ تو پیروی کنند؟ همه به یک چیز، به یک شکل، به یک مسیر پایبند باشند، که همان مسیرِ تو ست؟
سروش: نه الزاماً مسیرِ من، مسیری همگانیتر و عمومیتر. اول این طور فکر میکردم. فکر میکردم که خواستِ حقیقت، همان خواستِ یکشکل شدنِ همهیِ ذهنها ست. فکر میکردم که بالاخره یک جور توضیحِ کامل، یک جور حقیقت وجود دارد. فکر میکردم که لازمهیِ وجودِ حقیقت این است که گریزی از آن نباشد و همه خود را از درون متعهد ببینند که از آن پیروی کنند. به نگریستنِ اصیل باور داشتم، که خودم هم جویایِ آن و در مسیرِ محقق شدناش بودم. این میل در آنجایِ من ریشه داشت که میخواستم همه ـ و حتا خودم ـ آنچه هست را همان طور ببینند که واقعاً هست. این که همه به هستیِ چیزها کرنش کنند؛ به دیدههایشان، به شنیدههایشان، به دستگاهِ استدلال و عقل و قوای تشخیصشان. آخر نگاه کن که در نبودِ حقیقت چطور بویِ گندِ توهم و دروغ همهجا را میگیرد. سرت را بلند کن و مردم را ببین. ببین که چطور آسان اسیرِ توهمات میشوند و از حقایق بیزار اند. در نبودِ حقیقت، جز احساساتِ درشت، خوشبختیهایِ درشت، حقارتها و رنجهایِ درشت، و میلِ دردآورِ به نمایش گذاشتنِ هیچ و پوچشان چیزِ دیگری در مشت ندارند. مردمی که حقیقتی ندارند از هیچ نیرویی بیرون از خودشان تبعیت نمیکنند. به هیچ نوری رو برنمیگردانند. بدنهایی اند سطحی و فاقدِ هر گونه جذابیت، حتا اگر زیرِ لباسهایِ گران و آرایشهایِ غلیظ پنهان شده باشند. زندگیشان گندابی متعفن است که هر روز عمق و عفونتِ بیشتری پیدا میکند.
همان طور که گفتم، اول این طور فکر میکردم. بعدها کم کم از این ایده فاصله گرفتم، هرچند هسته و میوهاش را درونام نگه داشتم. در گذری که کردم، برایام دیگر نتیجهیِ نهاییِ فکر و استدلال (میشود بگویم «حقیقت»؟) مهم نبود. به نظرم رسید این که بخواهیم تا عِلم و حقیقت و اخلاق سروری کند، تا حدی وابسته به این است که از قواعد و روشهایی برای دیدن و آگاه شدن تبعیت کنیم و ولنگارانه حکم ندهیم. در سرم، قاعده و روش جایِ محصول را گرفت. مسیر مهمتر از مقصد شد. به این متعهد شدم که نباید جز با تکیه بر اصولی همگانی حکمی داد. البته امیدوار بودم که مسیر ما را به یک مقصد برساند. اما این طور نبود. مردم کماکان آزارم میدادند. بودند بوزینگانی که ادایِ تعهد به حقیقت و مسیر را در میآوردند. ادایِ این را در میآوردند که دارند به شواهد استناد میکنند. ادایِ این را در میآوردند که دارند از قاعده و روش پیروی میکنند. در واقع، در چشمِ من نوعی عامیانگیِ آمیخته به فضل نمایان شد، که تا پیش از آن نمیدیدماش. چه زیاد بودند دانشمندانی که فقط امیال و هوسهایشان را نشخوار میکردند و بویی از حقیقت نبرده بودند. اینها پیشوایانِ جمعیتهایی بودند که برایِ غلبه بر حقارتِ ذلت و نادانیشان پرچمِ حقیقت را به دست گرفته بودند. انسانهایی مفلوک، در خود فرو رفته، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده، که با یک هُلِ کوچک گویی که هیچ گاه نبوده اند.
فرزانه: من نفرت و خشم را در کلمات و احساساتِ تو میبینم: بیزاری از گونهیِ انسان. جایی از صحبتات گفتی که کسانی را دیدهای که فقط امیال و هوسهایشان را نشخوار میکردند. به این فکر کردم که شاید همه چنین میکنیم. مثلاً همین تو، آیا این نفرت و خشمات نیست که این فاصله را میانِ تو و آدمیان ایجاد کرده؟ آیا غرورِ تو نیست که تو را بالاتر برده تا این طور از بیرون به انسانها و حقارتشان نگاه کنی؟ آیا آنچه در گفتارت از آن به عنوانِ حقیقت یاد میکنی، میلِ متعصبانهیِ تو به حاکم کردنِ آن شکلی از قضاوت نیست که نزدِ خود درست میدانی؟ بالاخره، این روزگار با همین نظم، با همین آدمها، چرخیده و چرخیده و به تو رسیده. تو که خالقِ شکلِ تازهای از دانایی نیستی. با نگرشِ تو، دانایی و حقیقت انگار چیزی نیست که تازه بشود، چون همیشه آنجا بوده. تو خودت را کاشف میدانی و دیگران را پوشاننده. آیا این طور نبوده که کلِ این تمدنِ بشری، با همهیِ ابداعاتاش، محصولِ داناییهایی بوده که پیش از تو خود را به انسان عرضه کرده اند؟ آیا گیاهِ دانایی همواره از همین خاکِ حاصلخیزِ گونهیِ ضعیف و ناچیزِ آدمی نروییده؟ من البته منکرِ چیزهایی که گفتی نیستم. آنچه مردم مینامیم حیواناتی اند که اغلب به خودشان مشغول اند و قضاوتِ روزمره و سطحی دارند. همیشه همین طور بوده. امروزه، در عصرِ شبکههایِ اجتماعی، این واقعیت بیشتر به چشم میآید. اما نکته اینجا ست که مردم نوری نمیبینند که فریفتهاش بشوند. در غیابِ نور اوقاتشان را با اوهام سپری میکنند. تودهها اسیر و سردرگم و فرورفته اند. میخواهم بگویم که حقیقت اصولاً هیچ گاه دغدغهیِ جمعیتهایِ انسانی نبوده، چون همیشه خلاءاش با روزمرگی پُر شده است. جاهلانِ فضلفروش ــ نادانهایی که وانمود به دانستن میکنند ــ هم حتماً بوده اند و خواهند بود. اینها حقایقی نیست که بشود با استناد به آنها از گونهیِ انسان بیزار شد. چون خودِ اینها احتمالاً بخشِ مهمی از خاکِ آن مزرعهیِ حاصلخیزی ست که روان و آگاهیِ بشری در آن بالیده و میوه داده. دستِ آخر این که اگر به معاد و برخاستنِ دوباره باور نداشته باشی، احتمالاً همهیِ ما، هر لحظه، در ورودیِ چاهِ نیستی ایستاده ایم و منتظرِ دستی هستیم که به اشارهای به عمقِ نبودن پرتابمان کند. گمان نمیکنی که این طور تاختن به ضعفهایِ بنیادینِ بشر از سلامتِ روان دور باشد؟
سروش: فرزانه! من تو را دوست دارم و گمان میکنم که تو هم من را دوست داشته باشی. دوستان حرفِ هم را بهتر میفهمند. احساس میکنم که جز در مقابلِ دوست، حرفهایام زور و توانی ندارند. به همین خاطر، مثلاَ، همان طور که میدانی، من سخنرانِ ماهری در جمعِ غریبهها نیستم. یعنی این طور نیست که بتوانم همین چیزهایی که دارم به تو میگویم را به شکلِ منسجم، به گروههایِ انسانی ارائه کنم و بندبازانه مهارتام در گفتار را به نمایش بگذارم. گفتارم الکن و بریدهـبریده و آکنده از توضیحاتِ غیرضروری ست. هیچ گاه از سخن گفتنام با دیگران راضی نبوده ام. مخاطبانام را از میانِ دوستانام انتخاب میکنم که میدانی تعدادشان زیاد نیست. در نوشتن منسجمتر ام، چون برایِ دوستانام مینویسم. دوستانی که نیستند و گاهی خود آنها را خلق میکنم. تو مخلوقِ من ای، زمانی که خطاب به تو مینویسم. تو و دوستانِ دیگرم که مخاطبِ من اید، از جنسِ آدمیان اید. نمیتوانم از آدمها بیزار باشم. حقیقت این است که خشم و نفرتام از آدمها نیست، از تودههایِ انسانی ست یا در واقع، از سرشتِ تودهایِ جمعهایِ انسانی که حقیقت در آنها قربانی میشود. و این خود پیامدِ چیزی ست که میبینم، نه سوخت و نیرو و انگیزانندهاش. نه این که چون خشمگین ام از سرِ خشم میبینم. چون میبینم خشم و کینه به دل میگیرم. اما به حالاتام آگاه ام. میدانم که این احساسات نباید گفتارم را سرکشانه هدایت کنند. از این احساسات برایِ ساختنِ استدلال نیرو میگیرم. همهیِ خردمندان گفته اند که دور است از حقیقت کسی که با تکیه به خشم یا احساساتِ دیگرش قضاوت میکند و نظر میدهد. به همین خاطر، میخواهم بدانی که قضاوتام بر مبنایِ خشم یا بیزاریام نیست. گفتی که شاید حاصلِ نوعی غرور یا خودبزرگبینی باشد. شاید این طور باشد. راستاش به این موضوع فکر کرده ام و هنوز برایام روشن نیست. میخواهم بدانی که این احتمال را رد نمیکنم. اما از تو میپرسم: آیا هر آن که سخنی دربارهیِ چیزی میگوید نسبت به آن چیز برتری ندارد؟ یا بگذار این طور بگویم: این حسِ غرور و فاصلهای که در سخنانام میبینی، محصولِ این نیست که دارم «درباره»یِ انسان حرف میزنم؟ آیا هر که دربارهیِ انسان حرف بزند به فراتر از انسان دست دراز نکرده و سخناش بویِ غرور و بلندی نمیدهد؟ نمیدانم. دستکم فکر میکنم که گاهی تواضع در این قبیل موارد دستـوـپاگیر باشد و حقِ مطلب ادا نشود. باید مغرور باشی تا به بالا و بیرونِ انسان برسی.
جدایِ از این مسائل، من به این فکر میکنم که تفاوتِ من با تو بر سرِ دانستههایمان نیست. اقرار کردی که تو هم مانندِ من تودهیِ آدمیان را میشناسی. تو هم به واماندگیشان اشاره کردی. به جهلی که لباسِ دانایی بپوشد واقف ای. اما لابهلایِ حرفهایات همهیِ توانِ گونهیِ آدمی را به خاکی تشبیه کردی که آگاهیِ واقعیِ بشر همچون گیاه از دلِ آن سربرآورده. از تو میپرسم: تمامِ آنچه از خاکِ حاصلخیز میروید گیاهِ آگاهی ست یا زوائد و علفهایی دارد که به پایِ آگاهی میپیچند و باید حرص شوند تا آگاهی تنومندتر و قویتر بالا برود؟ گمان نمیکنی که تو نسبت به آگاهیهایِ غلط، تصوراتِ پست، و همهیِ آن بیرحمیها و قساوتهایِ مندرج در کنشِ تودهای بیتفاوت هستی و به صِرفِ گفتنِ این که اینها هم محصولاتی انسانی ست و بسترِ رشد را فراهم کرده، با سبکسری از از کنارشان میگذری؟
فرزانه: همهیِ مسئله بر سرِ این است که چه چیز علف است و زائد و باید چیده شود و چه چیز تناوریِ درختِ آگاهی را تقویت میکند. حرفِ من این است که آگاهیِ واقعی موجودی ست که باید غیرمستقیم به سمتاش حرکت کنیم. رویکردِ تو زیادی صاف و صریح و مستقیم است. چیزها را میترساند. تو از تودهها خشم به دل میگیری و رفتار و گفتارشان را تحقیر میکنی. رفتارِ تودهای شایستهیِ تحقیر هست، اما اگر این را بفهمد، به سمتِ آگاهی نمیچرخد، بلکه نیرومندتر از قبل بر حماقتاش پا میفشارد. این ایده به آدم آرامشی میدهد که تو نداری. به تاریخ نگاه کن. ببین کجایاش ایستاده ای. بارِ حماقتِ تودهای را زیرِ پایات حس نمیکنی؟ نمیبینی چقدر آدم مُرده تا بقیه به این نتیجه برسند که فلان مسیر را نباید پیمود؟ به من اگر باشد حکم میکنم که همهیِ چیزهایِ خوب به بهایِ وجودِ چیزهایِ پست و حقیر است که حقیقت دارند. سرشتِ بشریت همان سرشتِ زندگی ست. زندگی مدام فُرمها و شکلهایِ جدید میآفریند. مدام جهش میکند و مسیرهایِ تازه را تجربه میکند. به هر دری میزند. به هر جنبشی امکانِ هستی میدهد. برایِ هیولایِ زندگی اصیل و غیراصیل تفاوتی ندارد. به همین قیاس، کلِ کنشِ تودهای زمینه و ظرفی ست که یکی مثلِ تو از تویاش بیرون بجهد و خواستارِ تحققِ فُرمِ تازهای باشد. کلِ زندگی و قوانیناش حضورِ تو و آگاهیای شبیهِ آگاهیِ تو را ممکن کرده که مغرورانه بر فرازش بایستی و از رخوت و مالیخولیایی بودناش خشم به دل بگیری. نمیگویم تو غلط میگویی، یا نمیگویم که زمینِ حاصلخیزی که آگاهیِ بشر در آن بالیده صرفاً به حضورِ افکار و ایدههایِ متعالی منتهی شده. من تو را میبینم که به نیرویِ ایستادنِ رویِ این خاکِ حاصلخیز و بلندتر شدنات به خودت اجازه میدهی که به آدمیان بگویی که دست از توهمات و افسانههایشان بردارند و صادقانه و مؤمنانه، صرفاً از روش و قاعده و حکمی پیروی کنند که قرار است آنها را به حقیقت هدایت کند. اگر این آگاهیِ تودهای و اتفاقها و قواعدش همان جوش و خروشی نیست که زندگیِ بشری را به جاهایِ ناشناخته و نامعلوم هدایت میکند، اگر این زندگیِ بشری همان کوششِ مداومِ هستیِ زنده برایِ پیدا کردن و محقق کردنِ شکلهایِ متنوعِ زندگی نیست، پس اسماش را چه میتوان گذاشت؟ زندگیِ مردمان مدام در حالِ زایش است. آگاهیِ انسانی از این زایش تأثیر میگیرد و نمیتواند ثابت و دستنخورده و یکنواخت باشد.
سروش: من خوب پاسخِ این سؤالات را نمیدانم. باید فکر کنم و احتمال نمیدهم جوابِ درخوری برایشان داشته باشم. اما میتوانم پاسخی را به وسط بیاندازم و حولاش بچرخیم تا ما را به جایی ناشناخته برساند. بگذار اندیشهات را بازگو کنم: تو برایِ زندگی نوعی سرشتِ دگرگونشونده قائل ای، که در حالِ جوش و خروش و جهش است. تودهیِ آدمی را هم با همین نگاه میسنجی. آدمیان شکلی از زندگی اند که در حالِ دگرگونی و تحول است. با نظرِ تو، زندگیِ بشر از آغاز تا کنون، حولِ منطقِ سهمگینِ زیستن و رخدادهایِ تصادفی سازماندهی شده؛ هم منطقی ست و هم تصادفی، هم ضروری ست و هم واجدِ جهشهایِ نامعلوم. این به تو نوعی چشماندازِ خدایی میدهد که مسیرِ تحولِ انسان را با آن بسنجی. محصولِ این زیستِ تودهای از نظرِ تو، جنگلی مستعد است که گیاهِ آگاهی از دلِ خاکِ حاصلخیزش به بیرون سر باز میکند. تودهها میمیرند و لگدکوب میشوند و شکلهایِ متنوعِ آگاهی (حقیقی یا دروغین) از خاکشان تغذیه میکنند.
دوستِ من! من موجودی ضعیف و ناتوان ام. نمیتوانم این دیدگاهِ خداییِ تو را سرلوحهیِ زندگی قرار بدهم. نه میتوانم با آن مخالف باشم، نه میتوانم از آن برایِ تسکینِ کنجکاویهایِ روزمرهام بهره ببرم. میخواهم بگویم که دستِ من را بگیر و پایینتر بیا. من را به خاطرِ غرورِ فاصله گرفتن از آدمها شماتت کردی، اما خودت نقابِ خدا به صورت زدی. سؤالی که با تو میخواهم در میان بگذارم این است که چرا نسبت به حقیقت و دروغِ شکلهایِ متنوعِ آگاهی این قدر خنثا و بیجهت ای؟ چرا با این که میدانی تودهها از دروغ میآویزند، این دروغ را رسوا نمیکنی و در برابرش نمیایستی؟ چرا قدری شبیهِ آدمها نمیشوی و چرا آدم بودنات را پنهان میکنی؟ کمی قبل گفتی که با من همعقیدهای که تودهها اسیرِ توهماتشان اند. پس چرا این توهمات را همارزِ شکلهایِ اصیلِ آگاهی قرار میدهی و از بیخ و بن انکارشان نمیکنی؟
فرزانه: فکر میکنم که مشکلِ تو اینجا ست که به حقیقت و دروغ قائل ای و اینها را چیزهایی از قبل موجود میدانی. گمان میکنی حقیقتها آشکار اند و دروغها معلوم. در حالی من فکر میکنم که حقیقت «آشکار شدن» است و ناحقیقت «پنهان ماندن». طول میکشد تا چیزی چنان جا بیافتد که انکارش همچون انکارِ خورشید برایِ آدمیان دشوار باشد. فرض کن که کلِ آگاهیِ بشری، با همهیِ شکلهایِ متنوعاش، نوعی آبِ جاری ست که از شیبِ زمین برایِ حرکت تبعیت میکند. رگههایِ این آب به هر سمتی سرک میکشند و باریکههایِ آن، چونان مویرگهایِ جداشده از بسترِ رو، به هر سمتی که شیبِ زمین اقتضا کند میروند. جریانِ اصلیِ آگاهی، که عمیق و زورمند و تناور است، همان آگاهیِ تودهای ست که در بسترِ پهناورِ زمین جاری شده. مویرگها، جهشهایی اند که آب برایِ پیدا کردنِ مسیرهایِ تازه و همراهی با شکلهایِ متنوعِ زمینِ پیشِ رویاش باز کرده. مویرگها نیرویشان را از جریانِ اصلی گرفته اند. به یاریِ او دوام دارند. این که مسیری تازه را میپیمایند و گروهی را به دنبالِ خود میکشند، به این معنی نیست که به کلی از بدنهیِ اصلیِ آگاهیِ تودهای بُریده اند. مسیری بر آنها آشکار شده که دیگران آن را نمیبینند، اما این به معنایِ آن نیست که دیگران در مسیری دروغین اند و حقیقت پیمودنِ آن باریکهراه بوده است. این رودِ خروشان به هرزآبها، مویرگها، مردابها، آبهایِ راکد و پسمانده و خلاصه به همهیِ شکلهایِ آگاهی اجازه میدهد که از کالبدش تغذیه کنند: رودی خروشان که حقایق همچون فرزند از دامناش به بیرون میجهند.
سروش: راست میگویی. آنچه میگویی تسکینبخش است، اما نمیتوانم آن را به خوبی با واقعیتِ انسانی تطبیق بدهم. من از حقیقت و دروغ حرف میزنم و تو از حقیقت و ناحقیقت. گفتارِ تو متواضعانهتر است، اما هیچ گاه گروهی از انسانها را دیدهای که به خاطرِ منافع و دوستیهایشان، حالت و وضعیتِ واقعیِ امور را جورِ دیگری جلوه بدهند؟ دارم به این فکر میکنم که دروغ واژهای برایِ نامیدنِ وضعیتی ست که در آن، آگاهی یا دستکم پنداری از حقیقت و درستی وجود دارد. فردی که دروغ میگوید مخالفِ آگاهیِ خودش سخن میگوید. میخواهم در موافقت با تو بگویم که نمیتوان هر شکلی از ناحقیقی بودن و ناراستی را دروغ نامید. واژهیِ «ناحقیقت»، که گفتی، شاید گویاتر باشد. بسیاری از انسانها به ناحقیقی بودنِ پندارشان آگاهی ندارند. صادقانه و مؤمنانه روایتی که به واسطهیِ تربیت، افکارِ نامنسجم، و زورِ نظامِ اجتماعی پذیرفته اند را زندگی میکنند و به همین دلیل، «مردم دروغ نمیگویند». هر کس همان راهی را میرود که در سرش حک شده، بی آن که فاصله و نسبتاش با حقیقت را بسنجد. حالا میخواهم از واژگانِ خودت بهره بگیرم. گمان نمیکنی که آگاهیِ تودهای، که آن را به رود یا زمینِ حاصلخیز شبیه کردی، ناحقیقی ست و هر حقیقتی برایِ به بیان آمدن باید از آن فاصله بگیرد تا عیان شود؟ این شاید در تشبیهها و مثالهایِ خودت هم به نحوی آمده. میخواهم بپرسم آیا در نظرت، جناحِ حقیقت جناحِ فاصله گرفتن از آگاهیِ تودهای و ایستادن در برابرِ آن است؟ آیا این ناامیدکننده نیست که آگاهیِ انسانی در مقیاسِ جمعی، ناتوان از توسل به حقیقت است؟ ناامیدکننده نیست که ما هرگز نتوانیم حولِ حقیقت متحد شویم؟ و آیا همین ناامیدی نیست که تو را، ای دوستِ من، واداشته تا موضعی خنثا و طبیعیانگار نسبت به ناحقایقِ زندگیِ تودهای داشته باشی؟
فرزانه: میدانم از چه سخن میگویی. من هم راه و مسیرِ قاطعی ندارم. اما میخواهم از تو دعوت کنم این سخن را بیازمایی: حقیقت آن چیزی نیست که ما انسانها باید حولاش متحد شویم. آگاهی آن چیزی نیست که صرفاً در شکلهایِ خالص و پیراستهاش شایستهیِ احترام باشد. رفیق! میدانم که به این اندیشیدهای که چرا ناحقایق این توانایی را دارند که با سرعت و گستردگی جهانِ زندگیِ انسانی را تسخیر کنند. حتم دارم میدانی توسل به ناحقیقت نتیجهیِ ضعفی ست که انسان همیشه وانمود کرده که نقطهیِ قوتِ او ست: آگاهی. واقعیت این است که انسان نمیتواند از خیلی چیزها سر در بیاورد و نسبت به آنها آگاه شود، اما برایِ این که کاری کند و در مسیری باشد، نیاز به دانستن دارد. این نیاز که اغلبِ اوقات به دلیلِ فقدانِ چیزی که بتوان از آن آویخت، شکلِ ناتوانی به خود گرفته، البته اقسامِ گوناگونی دارد. مثلاً ما نمیتوانیم از معنا و هدفِ جهانی که در آن ایم سر در بیاوریم. آگاهیِ انسانی صرفاً چیزهایی همارز و همردیف با خودش را لمس میکند. به بالاتر و پایینتر راهی نیست. یا مثلاً چیزهایی هست که از جنسِ هستیِ حیوانیِ خودمان اند، اما از نظر پنهان اند و به نحوِ مستقیم به درونشان راهی نداریم. افکار و ایدههایِ یک انسانِ دیگر، یا تصمیماتِ کلانِ سیاسی، یا توطئهها و دسیسههایِ پشتِ پرده، همه و همه وجود دارند، اما آگاهیِ ما راهی به آنها ندارد. و دوستِ من! تو بهتر از هر کسی میدانی که بخشِ بزرگتری از هستیِ انسانی درونِ سایه رشد کرده و نقاطِ نورانی ناچیز و کمتعداد بوده اند. انسانی که به بودنِ در سایه خو گرفته، زمانی که چیزی را نداند، وانمود میکند که میداند. قوتِ انسان نه آگاهی، که حدس زدن است. حدسهایِ خوب نجاتبخش بوده اند و چون نجاتبخش اند، حقیقت پنداشته میشوند. انسان محتاجِ نور است و جایی که نور نباشد وانمود میکند که نوری هست. کلِ جعلیات و ناحقایقِ تاریخِ آگاهیِ انسانی، کلِ این منظومهیِ حدسیاتِ بشری، تلاشی سترگ بوده برایِ پُر کردنِ خلاءِ نادانی، در جایی که آگاهی مسیرِ مستقیمی به دروناش نمییابد.
سروش: خیلی جالب است! پس تو گمان میکنی که «ناآگاهی» وضعیتِ بشر و «آگاهی» مدعایِ توخالی و در واقع، نقطهضعفِ او ست. در نظرِ تو آنچه در میان است نه آگاهی و شکلهایِ مختلفِ حقیقت، بلکه حدسیاتی ست که گاهی خوب از آب در میآیند و کار میکنند و گاهی هم راه به جایی نمیبرند. پیشِ چشمِ تو همهچیز پنهان است و راهی به این تاریکیِ پنهان نیست، جز حدسیاتی که به یاریِ نیرویِ تودهایِ جمعیتهایِ انسانی ممکن شده اند. من نمیتوانم این نظر را بپذیرم. در واقع، نمیتوانم به طورِ کامل آن را بپذیرم. آنچه میگویی زیبا و همساز است، و حتا در مواردی به گمانام حقیقت دارد. علاوه بر این، تو چنان شیوا و بلیغ سخن میگویی و چنان با حرکتِ دست و سر و بدن اشارات و تشبیههایات را میآرایی که آدم فریفتهیِ نمایشی میشود که بر پا شده و افکار و ایدههایِ خودش را از یاد میبرد. آنجا که زیبایی هست، حقیقت درنگ میکند. اما باید بگویم که کلیت بخشیدن به تمامِ ساحتِ آگاهی و قرار دادناش زیرِ حدس در نگاهِ من کاری نادرست است. راهِ تو به گمانِ من آسان است، آسان و زیبا و امن. تجربه به من آموخته که راهِ حقیقت ناهموار و پُر فراز و نشیب است و زیبایی تنها گاهی میتواند همچون چاشنی این مسیرِ دشوار را تحملپذیر کند. اکنون که به اینجا رسیده ایم، میشود تا با هم در موردِ شکلهایِ مختلفِ آگاهی حرف بزنیم. اما خسته ام. غروب است و تو هم باید بروی. فردا حرف بزنیم و فرصت بدهیم تا آنچه تا کنون گفتهایم تهنشین شود. گفتوگو رد و اثرِ خود را همیشه روزِ بعد به جا میگذارد. میانِ دو گفتوگو خواب باید حکمرانی کند.
۱۴۰۱/۸/۲۳
حکمرانیِ طبقاتی
نظامِ ج.ا. را واجدِ دو سویه بدانیم که پیشتر دربارهاش حرف زدیم: (1) «دولتِ ج.ا.» و (2) «نهادِ ولایت، در قالبِ مؤثرترین نمودش: سپاه». دومی بر اولی به لحاظِ حقوقی غلبه دارد.
«دولتِ ج.ا.» دولتی ست با ویژگیهایِ عامِ یک دولتِ متعارفِ جهانی که جهتگیریِ کلیاش در خدمتِ ارزشهایِ سرمایهداریِ جهانی، استثمارِ گروههایِ ضعیف، و بسطِ امکاناتِ طبقهیِ متوسط است. این دولت اصولاً برایِ این درست شده که نقشی جهانی و ملی را همزمان ایفا کند. بر این مبنا، دولتِ ج.ا. سازمانی ست طبقاتی که مطابق با وظیفهیِ جهانیاش ماهیتاً توسعهگرا ست، و موقعیتها و مواضعِ کلیدیاش را تکنوکراتها اشغال کرده و خواهند کرد. اهدافِ آموزشی و تولیداتِ فرهنگی و ایدئولوژیکِ این دولت تولیداتی ست همسو با ارزشهایِ بورژوازیِ جهانی، و عاری از نگرشِ انتقادی به وضعیتِ مدرن. دانشگاههایِ ایران برایِ موقعیتهایِ شغلیِ دولتی تکنوکرات تربیت میکنند، چشمِ نخبگانِ سیاسیِ دولتی به آخرین نظریهها و متدهایِ علمیِ روزِ جهان است، علم و دانشِ جریانِ اصلیِ مستقر در کشورهایِ انگلیسیزبان را ستایش میکنند (حتا علومِ انسانی و فرهنگیاش را)، ضوابط و قواعدِ حاکم بر بانکِ جهانی، صندوقِ بینالمللیِ پول، معاهداتِ مالی و نهادیِ بینالمللی، جوایز و تشویقهایِ بینالمللی (خصوصاً از جانبِ شمالِ جهانی)، و مسائلی از این قبیل را محترم و عاقلانه و مهم میشمارند.
از زاویهیِ دیدِ طبقاتی، این «دولت» در خلالِ سالهایِ پس از جنگ، قائل به رژیمِ انباشتِ سرمایهدارانه بوده و متعاقباً، به تقویتِ طبقهای از انسانها کمک کرده که میشود با مسامحه آنها را «طبقهیِ متوسط» نامید: منظورِ من از «طبقهیِ متوسط» در اینجا، به شکلِ کاملاً محدود و بدونِ شاخ و برگ، طبقهای ست که برایِ معاش، چندان متکی به کارِ بدنی نیست و با فروشِ خدمات، دانش، یا با اتکا به جابهجاییِ اطلاعات، و مواردِ اینچنینی امرارِ معاش میکند و/یا ثروت میاندوزد. این طبقه یکدست نیست. در لایههایِ مختلفاش، اهداف و مسائلِ مشابهی ندارد. عمیقاً به شهر و زندگیِ مبتنی بر خدماتِ شهری وابسته است و در همهجا تقریباً از الگویِ مشابهی برایِ زیستن تبعیت میکند که مستلزمِ پیروی از فرمهای خاصی ست که در آن، آپارتمان، اتومبیل، مراکزِ تفریحی و فرهنگی، مشاغلِ اداری و خدماتی، سفر، سینما و این قبیل چیزها استخوانبندیِ رضایتِ مادی از زندگی را تشکیل میدهند. دولتِ ج.ا. دولتی ست برآمده از این طبقه و در خدمتِ این طبقه، عمیقاً گرهخورده با ارزشهایِ فرهنگیِ این طبقه، که اعضایِ متعارفاش به لحاظِ فانتزیهایِ خیالی، خود را متعلق به ردهای با ویژگیهایِ جهانی میدانند که دولتها موظف اند از منافعِ آنها در سطحِ ملی و جهانی صیانت کنند و پاسدارِ سبکِ زندگیشان باشند. رسانههایِ جریانِ اصلی بر همین فرض خبر تولید میکنند، و کارگزارانِ دولتی خودشان را با تکیه به همین فرضیات قضاوت میکنند و رأی به پیشرفت یا عقبماندگیِ این کشور یا آن کشور میدهند.
در عینِ حال، به این خاطر که «نظامِ ج.ا.» واجدِ سویهیِ ولایی و مستقل از دولت است، الزاماً از کنشها و اهدافِ عُرفیِ سرمایهداریِ جهانی پیروی نمیکند و ایدهها و استراتژیهایی دارد که در برخی موارد، متفاوت از مسائلِ متعارفِ طبقهیِ متوسط در نظمِ سرمایهداریِ متأخر است. این که سویهیِ ولایی (سپاه) از نظمِ متعارفِ سرمایهداری پیروی نمیکند، ابداً به این معنی نیست که به لحاظِ مبانیِ اقتصادی و طبقاتی نگرشِ متفاوتی دارد، یا قصد دارد تا منطقِ سرمایهدارانه را دگرگون کرده یا در برابرش مقاومت کند. تقابلِ سویهیِ ولایی با عرفِ سرمایهداری تقابلی سیاسی و فرهنگی ست، برآمده از تاریخِ مبارزاتِ مردمِ ایران در برابرِ استعمار و تحقیرهایِ غرب، و شکست خوردن و به حاشیه رفتنِ گروههایِ اجتماعیِ مشخصی که حاملِ ایدهها و افکارِ بدیل بوده اند. به این معنی، سویهیِ ولایی در پیوند با فقهِ اسلامی، به نحوِ عمیقی حامیِ ارزشهایِ سرمایهدارانه است، ایدهیِ بدیلِ اقتصادی و سیاسی ــ و حتا فرهنگی ــ ندارد، با سویهای از امپریالیسمِ غربی مشکل دارد که غرور و تفاخرِ غربیها را حمل میکند، و این ظرفیت را دارد که در بزنگاههایِ تاریخی متحدِ استراتژیکِ غرب باشد، اگر که هویتِ فرهنگیِ بومی و بدیلاش (آن جور که خودش میپسندد) به رسمیت شناخته شود. پیامدِ این ماجرا این است که خویِ سرمایهدارانهیِ کاسبپیشه و فرصتطلبانهای که بتواند نسبت به تمایزِ فرهنگی و ایدئولوژیک بیتفاوت باشد، یا آن دسته از طبقهیِ متوسطِ سرمایهدار در داخلِ ایران که میتوانند بینِ ارزشهایِ سرمایهداریِ تاجرپیشه و ایدئولوژیِ فرهنگیِ شیعه پیوندهایِ نمایشی و نمادین، یا حتا از سرِ باور، برقرار کنند، در اتحاد با سویهیِ ولایی فرصتی برایِ انباشتِ سرمایه و اعمالِ قدرتِ قانونی یا غیرقانونی (رسمی یا غیررسمی) در ایران مییابند.
در موردِ سپاه و سویهیِ ولایی، علاوه بر چارچوبِ کلیِ فوق، باید این را نیز در نظر داشت که واجدِ این ویژگی هم هست که با حضور در دلِ ساختارِ سیاسی و اجتماعیِ ایران، روزنهای برایِ تنفس، عرضِ اندام، و قدرتگیریِ طبقاتِ فقیر و گروههایِ حاشیهایِ جامعه، تحتِ لوایِ یک ایدئولوژیِ مشترک فراهم کرده است. سپاه برایِ بیقدرتانِ تابعاش لحظهیِ قدرتگیری و انسجام است. ولی در عینِ حال، قادر نیست تا پشتیبان و پیشبرندهیِ منافعِ متحدانِ فقیرـایدئولوژیکاش در طولانیمدت باشد. در واقع، چنان که اشاره شد، تناقضِ ماجرا این است که این سویهیِ ولاییِ حکومتِ ما، صرفاً به لحاظِ فرهنگی و سیاسی نیرویی علیهِ نظم و تحکمِ غربی ست، اما از چشماندازِ اصولِ نظری و مبانیِ اقتصادی و اجتماعی، پیروِ همان منطقی ست که بر سرمایهداریِ جهانی حاکم است. و این یعنی، حدِ بالایِ کنشِ جانبدارانهاش برایِ تهیدستان در این است که با اتکا به زور و فشارِ اربابیِ موسمی، جایِ نحیفی سرِ سفره برایِ بعضیشان باز کند، نه آن که اصولاً سفره را به هم بزند، یا آن را جورِ دیگری بچیند که امکانات و فرصتها به شکلِ برابریطلبانه چیده شده باشند. در واقع، سویهیِ ولایی نمیخواهد منطقِ دولتِ مستقر در ج.ا. را دگرگون کند، بلکه دولت را به عنوانِ چیزی مطیع و گوشبهفرمان میپسندد تا چنان که گفتیم، بتواند به واسطهاش «تعارضِ اصلی» را پنهان کند.
به این معنی و با اتکا به آنچه تا اینجا گفتیم، کلیتِ نظامِ ج.ا. نوعی حکمرانیِ طبقاتی ست که کارویژههایِ جهانیاش برایِ بسطِ سلطه و استثمارِ طبقاتی در داخلِ ایران را با اتکا به مواضعی که به تکنوکراتها داده پیش بُرده، اما در عینِ حال، به سببِ ماهیتِ سیاسیِ متعارضاش، فاقدِ اعتماد به نفس است و نمیتواند به طورِ کامل در همان زمینی بازی کند که عرفِ سرمایهداریِ جهانی از او انتظارش را دارد. اینجاها ست که احتمالاً نزدِ خودش این پرسش را پیش میکشد که چرا در سطحِ جهانی به عنوانِ یک حکمرانیِ متعارف پذیرفته نمیشود.
۱۴۰۱/۸/۱۵
جامعهیِ بدونِ سر
تقریباً همه میدانند که تمامِ تلاشِ قوایِ امنیتیِ ایران در چند دههیِ گذشته مصروفِ این بوده که جامعهیِ ایران را «بیسر» کند و از مردم «توده» بسازد. فرضِ همدلانه این است که این اقدامِ کنترلی احتمالاً فضایِ داخلِ ایران را امن نگه میدارد. واقعگرایی ایجاب میکند که فرض کنیم تودهسازی استراتژیِ دستگاههایِ امنیتی برایِ آن است که در بزنگاههایِ اجتماعی مدعیِ جدی و شایانِ توجهی برایِ توزیعِ قدرتِ سیاسی باقی نمانده باشد. در واقع، استراتژیِ امنیتیـقدرتطلبانهیِ ج.ا. بیسر و بیزور کردنِ مردم، و ممانعت از تشکیلِ سازمانِ مردمی، و مقابله با قرار گرفتنِ مؤثرِ آدمها کنارِ هم بوده است (من برخورد با احزاب و گروههایِ صنفی را کنار میگذارم. در حاشیه، و فقط از سرِ دعوت به نگاه به یک نمونهیِ مهم، از تمامِ متوجهان و دلسوزانِ ایران دعوت میکنم تا همهیِ آنچه از دادگاههایِ ج.ا. دربارهیِ جمعیتِ امام علی به بیرون درز کرده و منتشر شده را بخوانند و اگر رویهیِ برخوردِ امنیتی و قضایی با این سازمانِ مردمی را عاقلانه، عادلانه، و قابلدفاع میدانند، چند خطی دربارهیِ نگاه و دلایلشان بنویسند و با بقیه به اشتراک بگذارند).
باز هم همه میدانند که ج.ا. اگر میخواست قوی و بادوام باشد، میبایست خواستهایِ اجتماعی و تغییر و تحولاتی که ضرورت و نیازِ جامعهیِ ایران است را با وساطتِ گروههایِ سیاسیِ رسمی پیش میبُرد. در تمامِ این سالها، همان قدر که در صحنه نگه داشتنِ «امکانِ» بهرهگیری از زورِ مسلحانهیِ فراگیر واجدِ اهمیت بوده، تقویتِ مسیرهایِ قانونی و مستقر برایِ احقاقِ حق و شنیده شدنِ صداهایِ بخشهایِ مختلفِ جامعه نیز میتوانسته به همان میزان مؤثر باشد و در عمل، به توسعه و دوامِ ج.ا. بیانجامد. «امنیت» یک کل است. اگر کسانی هستند که مایل اند در مسیرِ امنیتِ ایران «تصویرِ بزرگ» را ببینند، لابد این را میدانندکه این تصویرِ بزرگ شاملِ پس زدنِ دخالتِ خارجی و به طورِ «همزمان»، تقویتِ سازمانِ سیاسیِ قانونی در داخلِ ایران است. این دومی (یعنی تقویتِ سازمانِ سیاسیِ قانونی) در ایران را ج.ا. و نهادهایِ تحتِ فرمانِ «ولایت» به مرورِ زمان سرکوب و طرد کرده اند. اصولاً گفتارِ «امنیتیِ» ج.ا. در تمامِ این سالها (جدا از دغدغههایِ محدود و واقعگرایانهاش) بیش از هر چیز، بهانهای برایِ حذفِ شکلهایِ دیگرگونهیِ حیاتِ سیاسی و اجتماعی در اجتماعِ داخلِ کشور بوده، و اجازهیِ رشد و بلوغ را از جامعهیِ ایران گرفته، و ناراضیها را یا خفه کرده یا به بیرون رانده و به یک مشت تبعیدیِ احمق تبدیل کرده است.
مجدداً مرور کنیم: سپاه و تشکیلاتِ مسلحی که از دلِ مردم برآمده، و به مردم تعلق دارد، ابتکاری مهم برایِ بر پا نگه داشتنِ کلیتِ ایران و نظامِ سیاسیِ بعد از انقلابِ 57 بوده. این سپاه (به عنوانِ یک ابزار) با بهرهگیری از پشتیبانی و حمایتِ مردم، این قدرت را داشته که در قالبِ نوعی وحدتِ ایدئولوژیک و سرزمینی، پاسدارِ ایران باشد و در برابرِ سایرِ قوایِ مسلح (چه داخلی و چه خارجی) از شهروندانِ ایران حمایت کند. اما چون به تدریج از نوعی تشکلِ سیال و مردمی به نهادی سازمانیافته و مستقر و سلسلهمراتبی تغییرِ ماهیت داده، و چون به لحاظِ حقوقی در جایی بیرون از نظارتِ دولت و مجلس مکانیابی شده، برایِ انجامِ وظایفی که بر عهده داشته، یا بر دوشاش گذاشته شده، از استقلالِ حقوقیِ خود از دولت به عنوانِ سپر و پوششی برایِ پیشبُردِ اموری فاقد پشتیبانیِ عمومی (یا به بیانِ عمومی درنیامده) بهره بُرده. نفسِ این استقلالِ حقوقی و سلطهاش بر سایرِ نهادهایِ قانونی (مجلس، دولت، قوایِ قضایی و انتظامی) سپاه را مستعدِ این کرده که بخواهد از هویت و موقعیتِ خود برایِ پیشبردِ اموری گسستهیِ از جامعهیِ سیاسیِ ایران بهره ببرد. علاوه بر این، آن را به نهادیِ مستعدِ پنهانکاری و فساد تبدیل کرده که نیرویِ مقابل یا تعارضِ نیرویی برایِ کنترلِ عملکردش فعال نیست.
این ماجرا سویهیِ مخربِ دیگری نیز دارد. اگرچه سپاه و نهادهایِ ولایی به موازاتِ دولت عمل میکنند و مایل اند تا از آن به عنوانِ پوششِ اقداماتِ خود بهره ببرند، اما سویهیِ دیگرِ این شکل از ساختِ قدرت این است که دولت را نیز در توهمِ مسئولِ وضعیت نبودن فرومیبرد، به این معنی که دولتمردان و برنامهریزان و نخبگانِ سیاسیِ مشغول در کادرِ اجراییِ دولت به تدریج دچارِ این توهم میشوند که شکستِ برنامههایِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعیشان نه به خاطرِ خودِ آن ایدهها، بلکه به دلیلِ موازیکاریهایی ست که شرایطِ بهینهیِ تحققِ اهدافشان را ناممکن کرده. این شاید پیچیدهترین سویهیِ ماجرا باشد: در ایران، هیچ کس مسئولِ هیچ چیز نیست، و نتیجهاش سرخوردگی از کلِ نظامِ سیاسیِ کشور است.
همین موضوع شاید مهمترین دلیل باشد برایِ فهمِ سازـوـکارِ این که چرا آدمهایی که به واسطهیِ نزدیکی به دولت در ج.ا. فربه شده و از آن تغذیه کرده اند، یک جایی از ماجرا دستِ ج.ا. را گاز میگیرند. ساختِ قدرت در ج.ا. سوژههایی را پرورش میدهد که در عینِ آن که از مزایایِ سهیم بودن در قدرت بهرهمند بوده اند، چون همواره در پسِ روانشان این راه باز بوده که ناکامی را به گردنِ نهادهایِ ولایی بیاندازند (به حق یا به ناحق)، این توانایی را پیدا نکرده اند که از تجربیاتشان درس بگیرند، کوتاهیها و اشتباهاتشان را بپذیرند، و از توقعِ متورمشان فاصله بگیرند. برایِ مثال، ما در ایران میتوانیم شاهدِ این باشیم که سیاستمدار یا کارشناسی که در سالِ 98 با دفاعی پُرشور از «جراحیِ اقتصادی» حرف زده و به آزادسازیِ قیمتِ سوخت و حاملهایِ انرژی رأی داده، یا آن مسئولی که قلب و عملاش با واگذاریِ شرکتهایِ دولتی به بخشِ خصوصی همراه بوده، یا آن یکی که در تمامِ این سالها از عدمِ دخالتِ دولت در اقتصاد حرف زده، یا آن یکی که سالها قبل «کرسیهایِ آزاداندیشی» را راهکارِ بیان و حلِ معضلاتِ کشور دانسته، در سالِ 1401 نیز هنوز «بر سرِ موضع» است، بی آن که نسبت به چیزهایی که گفته، یا برنامههایی که ارائه داده و عواقبِ تصمیماتاش، و دلایلِ ناکامیشان، کوچکترین توضیح و دلیلی، متفاوت از قبل، اقامه کرده باشد، یا حاضر باشد تا عرصهیِ گفتار را به رقبایِ سیاسی و نظریهپردازانی واگذار کند که پیشنهاداتِ دیگری برایِ ادارهیِ امور دارند. نه چون دریایِ وقاحت حدی ندارد، بلکه چون هیچ کس خود را در آنچه میکند و میگوید مسئول نمیبیند، کسی که در 98 از جراحیِ اقتصادی دفاع کرده و ایدهاش اجرایی شده، در 1401 در صدا و سیما از دولتِ مستقر شاکی ست که چرا به نظرِ کارشناسها و «اهلِ فن» اعتنایی نمیکند؟
۱۴۰۱/۸/۱۰
تعارضِ اصلی
امروز ج.ا. در یکپارچهترین حالتِ منطقیِ خودش قرار دارد. همهیِ نیروهایاش به نحوی چیده شده و آرایش یافته اند که وفادار، غیرمنتقد، همسو، و همگون باشند. ج.ا. به نقطهیِ اوجِ مسیری رسیده که در حالِ پیمودناش بوده. به این معنی، با تمامیتخواهی و با تکیه بر قدرتِ ساختاریاش توانسته بر آن انزجاری که پیشِ خودش از «حاکمیتِ دوگانه» داشته غلبه کند: اکنون به لحاظِ شکلی حاکمیت یکی ست، در اختیارِ خدا و ولی، و مردمی که به چنین چیزی باورِ خاضعانه دارند و به دولت و مجلس راه یافته اند، در ادامهیِ این حاکمیتِ واحد، از حقِ قانونگذاری برخوردار اند.
اما ج.ا. یک چالشِ ساختاریِ بزرگ دارد که یکپارچگیِ حاکمیت نمیتواند آن را حل کند؛ شاید صرفاً به شکلِ موفقتری آن را از نظرها دور نگه دارد. این مشکلِ ساختاری در واضحترین و شاید مهمترین نمودش (و نه در همهیِ نمودهایاش)، به سپاه و نقش و جایگاهِ مستقل و موازیاش نسبت به دولت برمیگردد. شرحِ مسئله به شکلِ خلاصه این گونه است: سپاه به فراخورِ ماهیت و وظایف و عملکردش، قوایِ مسلحی ست که پاسدارِ نظامِ سیاسی و کلیتِ سرزمینیِ ایران است. اما درست در همین لحظه، و به سببِ همین ویژگیها، باید قادر باشد که بیرون از چارچوبِ بوروکراتیکِ دولتی و خارج از نظارتِ رسمی این وظایف را پیش ببرد. در نتیجه، با نیرویی مواجه ایم که از ما دفاع میکند، اما نه آن جور که ما میخواهیم، بلکه آن طور که خودش میپسندد. این آن چالشی ست که ج.ا. نتوانسته، نخواسته، یا نمیشود حلاش کند و هر بار در قالبِ تعارض میانِ مشروعیت و استقلالطلبی به بیرون درز میکند.
بیایید صریحتر باشیم: دولتِ ج.ا. (رئیسجمهور و کابینه) نمایندهیِ رسمیِ مردمِ ایران در نظامِ جهانی ست. همین دولت در سطحِ داخلی کارپردازِ مردمی ست که شهروندِ ایران اند و به اقتضایِ آرایشِ سیاسیِ مدرن، اموراتشان را با اتکا به نهادهایِ دولتِ مدرن پیش میبرند. سپاه در سطحِ کارکناناش مخاطب و شهروندِ این دولت است، اما در سطحِ سازمانی چارچوب و عملکردی مستقل از این دولت دارد. برایِ مثال، سپاه نیازمندِ جابهجاییِ پول و نیرو ست، بی آن که مجلس یا دولتِ ج.ا. مجوزِ حرکتِ این چیزها را صادر کرده باشند، یا جایی در روندِ اداریِ دولت این تحرکات ثبت شده باشد. سپاه نیازمندِ در اختیار داشتنِ فرودگاه، اسکله، زیرساختهایِ گردشِ مالی، تجهیزاتِ مخابراتی و مواردی از این قبیل است. ما ردِ حرکتِ این چیزها را در رسانههایِ رسمی و دولتی نمیتوانیم ببینیم و اغلب، آنها را با تأخیر و به واسطهیِ نتایجاش، یا از طریقِ تعارضهایی که پدید میآورند، به جا میآوریم.
از این منظر، کارها، ایدهها، و اهدافِ مدِ نظرِ سپاه، در برخی موارد در تقابل با آن وظایفی قرار میگیرد که دولتِ ج.ا. نسبت به مردم و نسبت به نظامِ بینالمللی بر عهده دارد. مشهورترین نمونهیِ اخیرش، که اجماعِ داخلی حولاش وجود نداشت، اعزامِ نیرو به سوریه بود که مستقل از روندِ قانونِ دولتی و رسمی (مستقل از مجلس و دولت) پیش بُرده شد (در این مورد گفتند که بر مبنایِ مصوبهیِ ش.ع.ا.م. بوده. به این مسئله برمیگردیم). برخی کارها را، چه در داخل و چه در خارج، اصولاً کسی گردن نمیگیرد، اما از رویِ عدمِ رسیدگیهایِ قضایی، لاپوشانی، عدمِ ارائهیِ گزارشِ بیطرفانه، و نحوهیِ سازماندهیِ عاملانِ انجامِ کار میشود حدس زد که مستقیم یا غیرمستقیم، پایِ سپاه (یا در برخی مواقعِ محدود، نهادی وابسته به ولایت) در میان است (مثلِ سازماندهی برایِ حمله به سفارتخانهها و اشغالشان که در تعارض با منافعِ ملی و وظایفِ بینالمللیِ دولت است، یا اشارهیِ رئیسجمهورِ وقت به «برادرانِ قاچاقچی» که به موازیکاری با ایستگاههایِ گمرکِ رسمیِ ج.ا. توجه داشت، یا نمونههایی از گلایه و شکایتِ مقامات رسمی در خصوص اختلال در نظامِ مالی و ایجادِ تنشِ اقتصادی که تلویحاً سرنخِ ماجرا را به عملکردِ نیروهای مسلح وصل میکردند، یا برخی جزئیاتی که تقریباً همهیِ وزرای خارجه در خصوص ناهماهنگی میانِ سیاستِ ج.ا. و عملکردِ برخی نیروهایِ خودسر گفته اند و...). مواردِ اینچنینی بسیار اند و سابقهیِ برخی نمونههایِ قدیمیتر و مشهور از این قبیل تعارضها را میتوان در صفحاتِ اینترنتی (مثلاً نگاه کنید به ویکیپدیایِ سپاه و موارد مشابه در صفحاتِ دیگر) دنبال کرد.
محصولِ این وضعیتِ تعارضآمیز این است که از دولت امکانِ عملیِ پاسخگویی و بر عهده گرفتنِ مسئولیتِ همهیِ آن رخدادهایی که در قلمرویِ ج.ا. رخ میدهد را میستاند. دولت به نحوِ پسینی از برخی رخدادها مطلع میشود. گاه به جهتِ حفظِ آبرو، صرفاً وانمود میکند که چیزی میداند، اما اغلب به شکلی ناشایست ابرازِ بیاطلاعی میکند یا دستورِ بررسیِ بیشتر میدهد که در این گونه موارد تا کنون هیچ گاه به هیچ جا نرسیده است. کلیتِ حاکمیتِ سیاسی در این وضعیت به موجودی پنهانکار تبدیل میشود؛ موجودِ پنهانکاری که نقابِ دولت زده، تا از ظاهرِ رسمیِ دولت صرفاً به عنوانِ دستاویزی برایِ انجامِ کارهایی استفاده کند که در سطحِ رسمی مُجاز به انجام دادنشان نیست. همین پنهانکاری، همین وانمود کردن، همین «دست بُردن در حقیقتِ معانی»، همین ناتوانی در پذیرفتنِ مسئولیتِ همهیِ آن چیزهایی که از کلیتِ حاکمیتِ سیاسیِ یک کشور انتظار میرود تا به گردن بگیرد، از ج.ا. چیزی شکننده و همیشه بحرانی ساخته که با پس زدنِ «حاکمیتِ دوگانه» و ساختِ نظامِ یکپارچه نیز نمیتواند آن را از میان بردارد.
در انتهایِ این قسمت از بحث و بر مبنایِ همینهایی که تا اینجا گفتیم، صراحت بخشیدن به دو چیز ضروری ست:
1. وابستگی به نهادِ ولایت و بر مبنایِ آن عمل کردن ابداً به این معنی نیست که «رهبری» بر همهیِ تحرکاتِ خواسته و ناخواستهی این بخش از حاکمیتِ سیاسی به تنهایی فرمان میراند. ساختِ سیاسیِ حاکم بر ایران توتالیتر است، اما دیکتاتوری نیست. ساختارِ رهبری، و نه شخصِ مقامِ رهبری، کلیتی ست که اعضا و جرگههایی دارد، در درجاتِ اهمیتِ متفاوت، که از چارچوبِ حقوقیِ عملِ مستقلِ نهادهایِ حاکمیتیِ تحتِ فرمانِ خود حمایتِ «قاطع» میکند. سازـوـکارهایی درونی برایِ کنترل و پایش و مراقبت دارد، اما چون یک سیستمِ بسته و ایدئولوژیک است و در تقلایِ انسجامبخشی و حفظِ کلیتِ خود در مقابلِ دشمنِ بیرونی ست، چابک نیست، نمیتواند رشد کند، توطئهباور و مشکوک است، و نمیتواند بی آن که از هم بپاشد در دروناش گفتاری انتقادی را پرورش دهد که ضدِ خودش عمل میکند.
2. جناحهایِ سیاسیِ حاکم بر ایران (چه اصلاحطلب بوده باشند و چه اصولگرا، یا هر چیزِ دیگر، با هر شدت و درجه) بسته به میزانِ تقابلی که با ارادهها و برنامههایِ شکلگرفته در سپاه و نهادهایِ حاکمیتیِ موازیِ دولت دارند، در ساختارِ کلیِ حاکمیت ادغام میشوند یا از آن پس زده میشوند. به عبارتِ دیگر، دلخواهترین دولت یا مجلس برایِ نظمِ سیاسیِ حاکم آن دولتی ست که هیچ مقابله یا اختلافی را به شکلِ رسمی بروز ندهد و در عمل، مانعی ایجاد نکند، یا حتا اگر جایی نیازی پیش آمد، عواقبِ اقداماتِ موازی را گردن بگیرد. مغضوبترین شخصیتها و دولتها آنهایی بوده اند که نتوانسته، نخواسته، یا نشده که انتقاد یا مقاومتشان را به نحوی پنهان کنند. طردِ دولتمردان در ایرانِ امروز، اصولاً نه ربطی به میزانِ امپریالیسمستیزیشان دارد، نه ربطی به گرایشهایِ اقتصادی و فرهنگیشان، و نه کوچکترین ربطی به میزانِ ایمان و دیانتشان. اصلاحطلب باشند یا اصولگرا، دولتمردانی طرد میشوند که توانِ بازیسازی و فراهم کردنِ فضا برایِ تحرکِ جریانِ ولاییِ موازی را به دلایلی از دست داده اند. این قطعیترین دلیل برایِ طرد شدنِ تقریباً تمامِ رؤسایِ جمهورِ بعد از جنگ است (و قطعیترین دلیل برایِ آن که چرا آقایِ رئیسی بهترین گزینهیِ ممکن برایِ چنین سیستمی ست). و نیز، این از مهمترین دلایلی ست که میتوان برایِ صفآراییِ قاطعانهیِ سپاه در مقابلِ رأی آوردنِ میرحسینِ موسوی ارائه کرد. ماجرا اصولاً دعوایِ اصلاحطلب با اصولگرا، یا غربستیز با غربگرا، یا دیندار با بیدین نیست. اصولگراها در عمل، تعبد و حرفشنویِ بیشتری از نهادِ ولایت و رهبری دارند و این شاید برگِ برندهای برایِ حضور در سپهرِ سیاسیِ ایران به حساب آید. اما حتا اصولگراترین چهرهها هم اگر نتوانند حیاتِ موازیِ سپاه را تاب بیاورند، با قاطعیت حذف میشوند.
۱۴۰۱/۸/۹
حاکمیتِ دوگانه
پیش از ورود به این پرسش که وجودِ سپاه (این مهمترین سازمانِ سیاسی و نظامیِ ایران)، که به «موازاتِ» دولت عمل میکند، چه دلالتها و تبعاتی دارد، احتمالاً باید کمی دربارهیِ یک اصطلاح یا تحلیلِ متعارف حرف بزنیم: «حاکمیتِ دوگانه». این از آن اصطلاحاتی ست که به نظرم خیلی وقت است که در ردههایِ بالایِ سیاسیِ ایران نیز حساس و مناقشهبرانگیز شده، خودآگاهیِ سیستمی در موردش وجود دارد، و رهبری در موقعیتهایِ مختلف دربارهاش صحبت کرده (نگاه کنید به اینجا: +)، و قائلان و مطرحکنندگاناش، از جناحهایِ مختلفِ سیاسی، به شدت پس زده شده اند. این طور میگویند که به لفظِ عامیانه، «حاکمیتِ دوگانه» این معنی را میدهد که رئیس جمهور حرفِ رهبری را گوش نمیکند، بینِ قوا اختلافِ نظرِ اصولی وجود دارد، مرجعِ تصمیمگیری و فرماندهی در کشور یکپارچه نیست و مسائلی از این قبیل. در حالتِ تحلیلیتر، معنایاش این است که دو مرجعِ مشروعیت و تصمیمگیری در ایران وجود دارد که به موازاتِ هم عمل میکنند: «مجلس» و «نهادِ ولایت». در واقع، طنینی که در عبارتِ «حاکمیتِ دوگانه» وجود دارد این است که تعارضِ مراجعِ حُکم (ولایت و مردم) به تنشی منتهی میشود که هر بار، همچون یک شکاف در ج.ا. سر باز میکند.
اشکالی که در این شکل از دیدنِ مناسبات (دیدنشان در قالبِ حاکمیتِ دوگانه) وجود دارد این است که در سیاستِ رسمیِ ایران، مردم (مجلس) و ولایت (رهبری) به شکلِ سلسلهمراتبی و در امتدادِ هم تعریف میشوند و در واقعیت و از همان ابتدا، دو زور، یا نیرویِ همارز و معادلِ هم نبوده اند؛ ولایت با سازـوـکارهایِ حقوقیِ مشخص مجلس را مشروط میکند. به عبارتِ دیگر، این دو مرجعِ حُکم نه به موازاتِ هم، بلکه در قالبِ یک ارتباطِ عمودی در حالِ عمل کردن اند. جدا از پیچـوـتابهایی که وجود دارد، یکی از نمودهایِ این آرایشِ سلسلهمراتبی این است که نهادِ ولایت از احکام و دستوراتی پشتیبانی میکند (یا میتواند پشتیبانی کند) که از رهگذرِ مجلس، که یک نهادِ ملی ست، عبور نکرده اند، اما عکسِ این قضیه صادق نیست. این یعنی نهادِ ولایت بر نهادِ مجلس تفوق دارد و امکانِ بهرهگیری از این تفوق را در متنِ حضورِ قانونیِ خود حفظ کرده است. در ج.ا.، ملیت در سلسلهمراتبی زیرِ ولایت شأن و جایگاه دارد، نه بیرون یا جدایِ از آن. ملیت پیروِ ولایت است.
شاید بیراه نباشد اگر بگوییم که بخشِ قابلِ توجهی از تلاشِ حاکمیتیِ ج.ا. در سالهایِ پس از جنگ صرفِ این شده که تصورِ وجودِ حاکمیتِ دوگانه، یا آن جور که ساختارِ رهبری ماجرا را درک میکند، یعنی وجودِ شکاف در کلیتِ نظامِ سیاسیِ ایران، را خنثا کند. از این منظر، نظامِ سیاسیِ ایران نظامِ یکپارچهای ست که در آن، مجلس و دولت، همچون سایرِ قوایِ حاکمیتی، در امتدادِ ولایت و رهبری قرار دارند (یا باید قرار داشته باشند)، نه این که چیزی همردیف یا همارزِ آن به حساب بیایند. مسیری که در سالهایِ پس از جنگ، از نوعی گشودگیِ سیاسی (مشارکتِ نسبتاً متکثرِ نیروهایِ اجتماعی) به نوعی همفکری و یکپارچگیِ جرگهسالارانه در سطحِ ساختارِ سیاسیِ ایران منتهی شده، مسیرِ تلاش برایِ تحققِ این محتوایِ صوریـقانونی، در قالبِ وضعیتی مشخص و انضمامی ست. تلاش شده تا ایده و صورت به واقعیت خورانده شود.
سعیام این بود تا توضیح بدهم که ما در ایران مراجعِ حُکمی داریم (ولایت و مردم) که یکیشان به لحاظِ حقوقی بر دیگری غلبه دارد. مجلس، سپاه، دولت، احزاب، اصناف، و سایرِ اجزایِ حاکمیتِ سیاسی محل و موضوعِ نزاعِ نیروهایِ اجتماعی اند و هر حُکمی که از این نزاع بیرون بیاید، به شکلِ صوری و به ناگزیر، باید تحتِ حاکمیتِ مرجعِ حکمِ اصلی (خدا یا ولایت) به حیاتِ خودش ادامه بدهد. در این وضعیت، زورها یا نیروهایِ متکثرِ اجتماعی (که سپاه هم یکی از آنها ست) الزاماً قادر نیستند که به محصولاتِ نزاعشان شکلِ حقوقی (قانونی) بدهند، مگر آن که بتوانند به نحوی وفادارانه، خود را در متنِ سلسلهمراتبِ سیاستِ جاری بازتعریف کنند.
۱۴۰۱/۸/۸
سازمانِ مستقل از دولت
سپاه موجودیتی ایدئولوژیک است. بسیجِ مسلحانهیِ تودهها در ایران ضرورتاً با توسل به اسلامِ شیعی ممکن شده است. شکلهایِ دیگری از سپاه نیز شاید ممکن بود و در ابعادی محدود در ایران سابقه داشته. اما تقابلها با سایرِ رقبا و گروههایِ منسجم و ایدئولوژیک (به عنوانِ مؤلفههایِ داخلی)، و میلِ همسویی و اتحاد با جهانِ اسلام در برابرِ غرب و اسرائیل و نیز، جنگ با عراق (به عنوانِ مؤلفههایی خارجی) از سپاه چیزی را ساخت که امروز شاهدش هستیم.
سپاه یک ابزار است. ابزارِ اتحاد و انسجامِ ایدئولوژیکِ تودهها. شکل، سازماندهی، اهداف، و وظایفاش ایجاب میکند که به صورتِ مداوم مشغولیتها و تقابلهایِ نو و جدیدی برایِ خودش دست و پا کند، هم در داخل و هم در خارج. سپاه متمایز از ارتش است؛ در اصلِ خود، نوعی تشکلِ موقت بوده برایِ اهدافِ خاص و مشخص، که به فراخورِ شرایط دوام آورده. ارتش ماهیتاً ملی ست؛ از ارکانِ ضروری و مشروعِ ایدهیِ «دولتـملت» است؛ در سطحِ ایده، از همهیِ علائق و سلایق سرباز میگیرد؛ از بودجهیِ عمومی سهم دارد؛ به مفهومِ ایران گره خورده. سپاه ماهیتاً داوطلبانه بوده؛ عاری از سازماندهیِ طبقاتی و سلسلهمراتبی، یک ابداعِ ایدئولوژیکـملی ست و پیششرطِ اساسیِ ورود به آن، برادری و همسوییِ عقیدتی؛ به همین خاطر، مخاطبِ محدودتر و گسترهیِ شمولِ وسیعتری دارد. این سپاه در دفاعِ مداوم از ایران و نیز، در راهِ پیگیریِ اهدافِ ایدئولوژیکاش، مکرراً تقویت شده، از حالتِ سیال و فراگیرش فاصله گرفته، به یک نیرویِ نظامیِ سلسلهمراتبی و مستقر تبدیل شده، ردیفِ بودجهای منظم به آن اختصاص پیدا کرده (تقریباً 3 برابرِ بودجهیِ ستادِ ارتش)، و نیرویی اثرگذار را شکل داده که وزنی اساسی در ماهیتِ امروزِ ج.ا. دارد.
سپاه در سلسله مراتبِ حاکمیتِ سیاسیِ ایران (حاکمیتِ سیاسی متشکل از تشکیلاتِ تحتِ فرمانِ مقامِ رهبری و دولتِ ج.ا.، به طورِ خلاصه «رهبری» و «دولت») نیرویِ تحتِ فرمانِ رهبری ست. از این نظر هم، در سلسلهمراتبِ قدرت با تشکیلاتِ سازمانیِ ارتش تفاوت دارد. نظامِ رهبریِ ایران در تمامِ این سالها، به شیوهای کاملاً مستقل از دولت، سپاه و موجودیتاش را تقویت کرده، وظایفاش را گسترش داده و در عمل، آن را به یک نیرویِ موازی، نهتنها موازی با ارتش، بلکه با حاکمیتِ سیاسیِ رسمیـدولتی تبدیل کرده است. به عبارتِ دیگر، سپاه یکی از اجزایِ مهمِ تشکیلاتی در ج.ا. ست که دولتِ ج.ا. آن را بازنمایی نمیکند. یا این طور بگوییم: در ایران، یک نیرویِ نظامیِ بسیار کارآمد و فراگیر وجود دارد که اهدافِ ایدئولوژیکاش را با بودجهیِ دولتِ ج.ا.، اما به طورِ کاملاً مستقل از این دولت، پیش میبرد و هدایت میکند. فهرستِ نهادهایی که به این شکل عمل میکنند منحصر به سپاه نیست و بیشترشان نقشِ حاکمیتی دارند، اما در این میان، سپاه بزرگترین و مهمترین است.
اشتراک در:
پستها (Atom)