۱۳۸۸/۳/۳۱

شکلی دیگر از داستان‌گویی

غالباً جدالِ نیروهایِ اجتماعی را با وساطتِ کلیشه‌ها و نمادها فهمیده‌اند تا بتوانند داستانی باورپذیر از این تضاد را برایِ یکدیگر تعریف کنند. امروز طرفدارانِ ولی ِ فقیه او را در شکل و شمایل ِ علی می‌بینند که والاتر از هر مصلحت و با گرایش ِ تام به حقیقت، راه را بر منفعت‌طلبی ِ طلحه و زبیر بسته است. دشمنانِ این علی گول خورده‌اند، پول گرفته‌اند، منافق و سُست‌ایمان اند، از آرمان‌هایِ نخستین روی گردانده‌اند و... مخالفانِ ولی ِ فقیه او را در قالبِ معاویه به‌جا می‌آورند: گریه‌اش را ساختگی می‌پندارند و تضرّع و قرآن خواندن‌اش را دروغین و بی‌ارزش قلمداد می‌کنند؛ کسانِ خود را شهید می‌نامند و کُشندگان را غاصب و قاتل و مزدور (حتّا به شیوه‌ای هجوگونه و مسخره کل ِ ماجرا را در قالبِ داستانِ تقابل ِ جومونگ و عالیجناب تِسو شبیه‌سازی می‌کنند).

برایِ مثال اگر ولی ِ فقیه بگوید مسئولیتِ آشوب و خون‌هایی که ریخته می‌شود به عهده‌یِ کسانی ست که مردم را به خیابان‌ها دعوت کرده‌اند، موافقان‌اش به راحتی این را باور می‌کنند. به خیالِ خودشان راهِ قانون و صلح و دوستی را باز می‌بینند و از این همه نافرمانی خونِ‌شان به جوش می‌آید و به خیابان آمدن را تخلّف و اوباشی‌گری به حساب می‌آورند و به جد در سرکوب‌اش می‌کوشند؛ مخالفان به این حرف‌ها می‌خندند و آن را فاقدِ وجاهت می‌دانند و در پاسخ به ولی ِ فقیه مکالمه‌یِ علی و معاویه را یادآور می‌شوند زمانی که معاویه گفته بود عمّار را علی کُشت که به جنگِ صفّین آورد، و علی گفته بود پس لابد حمزه‌یِ سیدالشهدا را هم پیامبر کُشت که به جنگِ اُحُد بُرد.

همه‌یِ این تصاویر را فیلم‌ها و داستان‌هایِ جن و پَری به شیوه‌ایِ رفت‌ـ‌و‌ـ‌برگشتی تقویت می‌کنند، یعنی همه‌یِ آن روایت‌هایِ گُل‌درشتی که لشگری از خوبان را در تقابل با لشگری از بدان به تصویر می‎‌کِشند؛ همه‌یِ آن داستان‌هایی که جدال را به جدالِ خدا و شیطان فرومی‌کاهند: جدالِ فرشتگان و جنّیان، تقابل ِ بهشت و دوزخ.

در تقابل ِ با این شکل ِ رایج و پُراحساس، که گروهی فریب‌خورده و دشمن و پَست در برابر ِ گروهی وارسته و نیک و سلحشور قرار می‌گیرند، شکلی دیگر از داستان‌گویی هست که همه‌یِ بازیگران‌اش راست می‌گویند؛ هیچ کس در حالِ نقش بازی کردن نیست؛ همه به آن‌چه می‌کنند باور دارند؛ هیچ کس فریب‌خورده و فریب‌کار نیست؛ هیچ کس معاویه یا علی، جومونگ یا تِسو، نیست؛ معاویه و علی بودن داستانِ خوشایندِ کودکان است: ذهن‌هایِ کوچک و قلب‌هایِ خوش‌باور را خوش می‌آید. در این شکل ِ دیگر از داستان‌گویی، افراد و گروه‌ها بر اساس ِ حقیقتِ آن چیزی که درست می‌پندارند عمل می‌کنند. آن‌ها معانی ِ ویژه‌ای دارند که بر اساس ِ آن سخن می‌گویند و کردار‌شان را بر اساس ِ آن می‌چینند. هر کس به هر چه می‌کند باور دارد.

اندیشه‌یِ سیاسی - از ماکیاوللی تا مارکس و نیچه - بر این نقطه‌یِ محوری تکیه دارد که همه در راهِ اهدافِ درست و حقیقی ِ خود گام برمی‌دارند و عمل می‌کنند، بر اساس ِ آن «تعریف»ی که از درستی و حقیقت در سر دارند، و این تعریف بستگی ِ تام به جایگاه و موقعیتی دارد که هر کسی در آن روزگار می‌گذراند. ولی ِ فقیه و هواداران‌اش وقتی سرکوب می‌کنند، پس می‌زنند، یا اشکِ تضرّع می‌ریزند باور دارند که این اشک و پس زدن و سرکوب خالصانه است، و موسوی و موج ِ سبز وقتی می‌میرند، شعار می‌دهند، یا غسل ِ شهادت می‌کنند نیز به گونه‌ای دیگر باور به حقیقتِ عمل و کردار ِ خویش دارند. همه‌یِ کسانی که می‌کُشند و کُشته می‌شوند در راهِ حقیقی ِ خویش قرار دارند. داستان را باید این طور فهمید و این طور نوشت. بهشت و جهنّمی در کار نیست.

در این بین افسوسی تاریخی گلویِ ما را گرفته و ول هم نمی‌کند: مکانیزم‌هایِ ذهنی و فرهنگی ِ جامعه‌یِ ما به صاحب‌منصبان کرسی و موقعیتی می‌بخشد که طبق ِ آن امکان می‌یابند به شکل ِ تدریجی حقیقت را طوری تعریف کنند که در نهایت به تنگ شدنِ حلقه‌یِ قدرت و سرکوبِ طیفِ گسترده‌ای از مردم بیانجامد. در اینجا «استبداد» یک لحظه‌یِ تاریخی ست، به نحوی که در آن گروهِ کوچکی تولید می‌شود که قدرتِ آشکار ِ بسیار دارند و حقیقتِ تنگ، در برابر ِ اجتماعی که قدرتِ آشکار ِ کم دارند و حقیقتِ فراگیر. برایِ فهم ِ این افسوس در نظر گرفتن ِ یک وجهه نیز ضروری ست:

جمهوریِ اسلامی خویشاوندیِ بسیاری با رفتارها و گرایشاتِ فکریِ ایرانیان دارد و در بسیاری جنبه‌ها عملاً روبنایی ست بر خواستِ عمومی. به نظر ِ من این توافق و هم‌دستی هم‌چنان پُررنگ است و در صورتی که اوضاع به شیوه‌یِ مرسوم ِ خودش پیش می‌رفت دوام و بقایِ معقولی می‌یافت. نکته‌یِ جالب اینجا ست که چنین توافقی ناگهان توسطِ حکومت در هم شکسته شد و این هم‌دستی به واسطه‌یِ کودتا انکار شد. امّا خطّ‌ِ این استبداد، این تنگ شدنِ حلقه‌یِ سیاست، خطّی نیست که یک‌شبه ترسیم شده باشد. این ماجرا نقطه‌یِ بحرانی ِ حقّی مذهبی ست که برایندِ نیروهایِ چند دهه‌یِ اخیر به آن تن داده است. «این مسیر حالا دیگر طی شده و در انتهایِ آن «بوزینه»ای نشسته.» حکومت تا پیش از این نقش ِ ترمز را در تحوّلاتِ اجتماعی داشت، ترمزی که بی‌جا گرفته می‌شد. ولی در وضعیتِ فعلی با یک توقّفِ ناگهانی، از معنایِ گسترده‌یِ اجتماعی فاصله‌یِ عریانِ بسیاری پیدا کرده و می‌توان دید که از آن جا مانده. گواه و شاهد‌ـ‌اش؟ همین که وحشیانه به جانِ مردم‌اش افتاده. این جا ماندنِ یک‌جانبه و عقب‌مانده است که به شکل ِ یک افسوس ِ مضاعف در ما تکرار می‌شود: جان و زمانِ ما در ایران بر سر ِ کُندی و عقب‌ماندگی ِ سیاسی‌مان از میان می‌رود و مسیرهایِ تاریک و طی‌نشده‌یِ بسیاری در انتظار است. هر کس جوری می‌پسندد، امّا برایِ نسل ِ ما راهِ ناگزیر شاید درکِ لذّتِ زیستن در اکنون، زیستن ِ در جدال و مبارزه، به جایِ هر نوع آرمانِ خوش یا بدبینانه باشد.

۱۳۸۸/۳/۲۹

فیلم‌فارسی

در تک به تکِ لحظاتِ اضطراب به یادِ تو می‌افتم. در هر سیگار کشیدنِ تنها و دنج این تو ای که در برابر ِ چشمان‌ام دود می‌شوی. سیگار پیکر ِ تو ست که آن را با خود به خلوت می‌برم و با لمس و پُک و مزّه میانِ دستان و جلویِ چشمان‌ام تمام می‌شود. از این قرار تو به موضوع ِ فراگیر ِ همه‌یِ اضطراب‌ها بدل می‌شوی و من حقیقتِ هر کدام‌شان را در حقیقتِ نبودِ تو گم می‌کنم. منطق‌ام می‌تواند بفهمد و حقایق را به زور تشخیص داده و بیرون بکِشد و از هم سوا کند، امّا موجی غول‌آسا از جانبِ تو همه‌یِ تفکیک‌ها را به هم می‌ریزد و اضطرابِ بودنِ در جهان را یک‌دست می‌کند. این رنج، این یگانه دیدنِ همه‌یِ اضطراب‌ها البته لذتی دارد که بارها از طریق ِ اندیشیدن به آن در سکرات‌اش غرق شده‌ام. این که بدن‌ام به هم فشرده شود و روح‌ام در تنگنا قرار گیرد لذیذ است، هرچند خواستِ آرامشی باوقار که نمی‌دانم از کجا هم‌چون یک قاعده‌یِ صحیح می‌خواهد که تنگنا و درد را پس بزند حکم می‌کند که باید از دستِ همه‌یِ این‌ها خلاص شوم، تا انسانِ به‌هنجار باشم. ولی من از سر ِ به‌هنجار شدن نیست که می‌خواهم در برابر ِ این لذّتِ غریبِ فشرده شدن مقاومت کنم. فشرده شدنِ لذیذِ روح اگر مسیری برایِ حرکت نیابد همه‌یِ گوشه‌هایِ وجود را از کینه پُر می‌کند و به بدویتی چندش‌آور تبدیل می‌شود. تبدیل می‌شود به دردهایی که قهرمانانِ فیلم‌فارسی متحمّل‌اش می‌شوند؛ آن‌ها متوّهمانی هستند که از این که در تنگنایِ عشق، عطوفت، و جوانمردی قرار بگیرند، حسّ ِ رستگاری و نجاتِ بشریت به‌شان دست می‌دهد. آن‌هایی که قلب‌شان گورستانِ عشق‌هایی ست که حقیقت‌شان درک نشده، اگرچه نه کاملاً، دستِ‌کم به قدر ِ زیادی شبیه اند به قهرمانانِ گشادقلب و تنگ‌چشم ِ نمایش‌ها و داستان‌هایی که به خاطر ِ به یادگار گذاشتن ِ تأثیری عمیق از خود حاضر اند همه‌یِ جهان را سوگوار ببیند. عشق ِ مدفون‌شان به خدایی تبدیل می‌شود که هر لحظه و هر جا در برابر‌ـ‌اش دست به شیرین‌کاری می‌زنند. و من امروز نیاز دارم که اضطراب را به شیوه‌ای حقیقی و تفکیک‌شده تجربه کنم، تا ببینم که مردم کُشته می‌شوند نه شهید.

۱۳۸۸/۳/۲۶

فاشیسم و کمّیّات

آیا می‌توان شک کرد که در انتخابات تقلّب شده است؟ آیا واقعاً موسوی بیش‌تر از احمدی‌نژاد رأی آورده؟ این مطلب اثبات‌شدنی ست؟ معترضین چیزی حقیقی را می‌خواهند یا با کلّه‌شقی انتظار دارند نتایج ِ رسمی ِ اعلام‌شده را وارونه ببیند؟

حامدِ قدّوسی می‌نویسد: «سعی کنیم در حدّ‌ِ خودمان جلویِ غلبه‌یِ احساسات‌مان بر واقعیت‌هایِ جامعه را بگیریم... اگر احمدی‌نژاد واقعاً رأی آورده باشد و ما با تصوّر ِ دست‌کاریِ آراء خودمان را مشغول و راضی کنیم از درکِ یک مسئله‌یِ کلیدی در کشور محروم می‌شویم و این در بلندمدّت بسیار مضرّ است. دوّم این‌که قرار است حداقل ماها از دایره‌یِ اخلاق خارج نشویم. یک حوزه‌یِ اخلاقی هم این است که با دلایل ِ ضعیف اتهام ِ دست‌کاری به حریف وارد نکنیم. نهایتاً این که اگر رأیِ موسوی همین قدر باشد و در تکرار یا بازشماریِ آراء هم دوباره به همین نتیجه برسیم آبروریزیِ بزرگی رخ خواهد داد.» [+]

دیدنِ شواهد صِرفاً به این بستگی ندارد که باور داشته باشیم آن‌ها وجود دارند و ما قادر ایم حقیقت‌شان را به دیگران اثبات کنیم. دیدنِ شواهد امری ست که به موضع ِ کسانی که با آن‌ها مواجه می‌شوند وابسته است. در لحظه‌یِ کنونی مشکل ِ حکومتِ ایران این است که چنان از خواستِ ملّی دور افتاده که نمی‌تواند هم‌گام با مردم و موافق با آن‌ها حقیقت را در دلِ نظام ِ حکومتی سامان‌دهی کند.

این مسئله به هیچ وجه امری مطلق نیست؛ مطمئناً احمدی‌نژاد پایگاهِ مردمی دارد. حرف بر سر ِ این است که چرا و به چه علّت این پایگاهِ مردمی بیش از آن چیزی که هست نمایانده می‌شود؟ ما برایِ این که نشان دهیم پایگاهِ مردمی ِ احمدی‌نژاد بسیار کم‌تر از آن است که از منابع ِ رسمی ِ حکومت بازگو می‌شود آمار و ارقام ِ دقیق در اختیار نداریم، امّا در این باره شواهد و مدارکِ کیفی به وفور یافت می‌شوند. می‌توان شک کرد که شواهدِ کیفی را هر کس به مذاق ِ خود برداشت و تفسیر می‌کند، امّا نه از آن رو که این نوع شواهد شُل و بی‌دست‌ـ‌و‌ـ‌پای اند، بلکه به این دلیل ِ بسیار واضح که همه‌یِ شواهدِ عینی را نمی‌توان در آنِ واحد به همه نشان داد. درکِ کیفی از شواهد بر مناسباتِ اعتماد و هم‌دلی استوار است و در چنین شرایطی مطمئناً به شیوه‌هایِ مختلف از این اعتماد سوءاستفاده خواهد شد، هم از جانبِ حاکمیّت، هم از جانبِ گروهی که به نفع ِ خود از این شواهد بهره می‌بَرند. مثلاً غالبِ اغتشاشات و درگیری‌هایِ این چند روزه را پلیس و بسیج شروع کرده‌اند و کار را به تقابل کِشانده‌اند، امّا صدا و سیمایِ جمهوریِ اسلامی این را جور ِ دیگری بیان می‌کند؛ جوری که انگار پلیس و بسیج به هوایِ رفع ِ قائله و به هواداریِ مردم واردِ میدان شده‌اند. چطور می‌توان این دروغ ِ رسمی را تکذیب کرد؟ چندصد شاهد باید احضار شوند؟ کجا؟ چگونه؟

حامدِ قدّوسی می‌گوید: «تخلّفِ عمده در "فضایِ" برگزاریِ انتخابات و بسیج ِ غیرقانونی ِ میلیون‌ها رأیِ‌ طبقات پایین به نفع ِ احمدی‌نژاد بوده و نه اشکالاتِ فنّی در شمارش و جمع‌بندی.» [+] این هم شد دلیل ِ محکمه‌پسند!؟ به چه کسی و چگونه می‌بایست ثابت کرد که «فضا»یِ برگزاریِ انتخابات چگونه بوده است؟ و اصولاً فضا، این ویژگی ِ کیفی را به کسی که به آن باور ندارد و با آن هم‌دل نیست، یا به شیوه‌ای کاملاً متفاوت آن را می‌فهمد چگونه می‌توان نشان داد؟ چه کسی می‌گوید بسیج ِ توده‌ها به نفع ِ گروهی خاص غیرقانونی ست؟ دعوایِ امروز دعوایِ عدد و رقم نیست، هرچند عدد و رقم عامل و انگیزاننده‌یِ آن است.

جمهوریِ اسلامی با اِعمالِ سلطه بر رسانه و چرخش ِ اطّلاعات راه را بر داشتن ِ درکِ صحیحی از کمّیّات بسته است. در جامعه‌ای که راه بر رویِ کمّیّت بسته باشد، کیفیّت راهِ خود را می‌گشاید. در بسیاری حیطه‌هایِ منطقی و علمی نیز وضع به همین ترتیب است. همه‌یِ شکّاکین را دعوت می‌کنم به این که یک حرفِ صریح، واضح، و عاری از تناقض بزنید که گروهی خاص از انسان‌ها را به طور ِ واضح و مطلق ترسیم کند و نشان دهد، هر گروهی که باشد، هرکجایِ این عالَم هم بود بود. مثلاً بگویید وقتی واژه‌یِ لُمپن را می‌شنوید چه ویژگی‌هایِ طبقاتی و گروهی به ذهن‌تان متبادر می‌شود، و آیا می‌شود یک گروه در عین ِ حال هم لمپن باشد هم نباشد، یعنی در برخی رفتارهای‌اش ویژگی‌هایِ مثالی ِ لُمپنیسم را رعایت کند و در برخی دیگر نه؟ یا مثلاً به طور ِ کاملاً دقیق توضیح بدهید که آیا هیچ گروهِ اجتماعی را در سراسر ِ تاریخ سراغ دارید که در راهِ رسیدن به اهداف‌اش اسیر ِ دروغ گفتن، کُشتن، یا فریب دادن نشده باشد؟

این‌ها را نه برایِ این می‌گویم که تأیید و توجیهی باشند برایِ کُشتن و دروغ و فریب. قصد‌ـ‌ام دعوت به این است که برایِ توصیف، رخدادهایِ پیرامونی را به مثابه‌یِ واقعیت ببینیم نه به شکل ِ اخلاقیّات. تقابل با حریف گروه را وادار به واکنش‌هایی می‌کند از همان جنس، و این‌جا ست سرمنشأ ِ چرندیات و تناقضات. اگر بخواهیم به شیوه‌یِ رایج در علم ِ اجتماعی گروهِ هوادار ِ موسوی را تعریف کنیم، باید متوّجهِ این نکته باشیم که این گروه فقط و فقط تقاضا دارند که چیزی را به این حاکمیّت بقبولانند که به سرسختی و لجاجت از پذیرفتن‌اش تن می‌زند. بسیاری از مردم بر این لجاجت و سرسختی معترض اند. احساس می‌شود اگر امروز نتوانند همین حقیقتِ ساده را آشکار و صریح بگویند و از آن دفاع کنند، یأسی سراغ‌شان می‌آید که زندگی تحتِ حاکمیّتِ جمهوریِ اسلامی را به تیره‌ترین وضع ِ خود می‌سُراند. بنابراین نباید گروه‌ها را با نحوه‌یِ استدلال‌شان سنجید، بلکه باید متوجّهِ خواست‌شان بود. هر دو گروه، هم حاکمین، و هم معترضین، دلایلی دارند که کردارشان را توجیه می‌کند، امّا ورایِ دلایل، خواسته‌ای نیز دارند که به شیوه‌هایِ گوناگون تکثیر می‌شود. خواستِ رسمی ِ حاکمیّت از طریق ِ جعل ِ آمار و ارقام و تحریکِ ارزش‌هایِ لُمپن‌هایِ بسیجی پیش می‌رود و خواستِ معترضین از طریق ِ درنگ در کیفیّت و تسرّی دادنِ آن به بخش ِ وسیعی از طبقاتِ اجتماعی. این دو هم‌زور نیستند و زور ِ اوّلی بیش‌تر است، امّا این جور که من می‌بینم حاکمیّت این بار در بدمخمصه‌ای گیر افتاده است.

به نظرم به هیچ نحوی از استدلال نمی‌توان تقلّبِ گسترده‌ای که منجر به باطل شدنِ انتخابات بشود را به شورایِ نگهبان و قوّه‌یِ قضاییه ثابت کرد. این‌ها بخش‌هایِ متصلّبِ حکومت اند. و مسئله همین است: چطور می‌توان به بخش‌هایِ کور و کر ِ این رژیم چیزی را ثابت کرد - بخش‌هایِ متصلّبی که دارند به طور ِ رسمی قسمت‌هایِ نیمه‌متصلّب را نیز اشغال می‌کنند؟ چطور می‌توان به کسانی که وجودِ شواهدی که شما می‌بینید، فضایی که شما می‌بینید، و واقعیتی که از آن حرف می‌زنید را حتّا به رسمیّت نمی‌شناسند، چنین چیزهایی را نشان داد و تقاضایِ انصاف داشت؟ انصاف را باید با زور تعریف کرد. من این را از سر ِ هواداری با زور نمی‌گویم؛ گزاره‌ای کیفی در بابِ تاریخ ِ انصاف را تکرار می‌کنم.

فضایِ امروز ِ حکومتِ ایران یک فضایِ فاشیستی ست. خودِ آن‌ها حسّاسیّت به پا می‌کنند، خودِ آن‌ها می‌شکنند، خودِ آن‌ها می‌کُشند، در مقیاس ِ وسیع و بدونِ شَک و درنگ و با بی‌رحمی آشوب و اغتشاش می‌کنند، و با امنیتی کردنِ فضا قصد دارند هر تقابلی را به اسم ِ سرکوبِ آشوب‌گر مهار کنند. کسانی که در برابر ِ این اراده‌یِ کور به دنبالِ استدلالِ مطلق می‌گردند، یا می‌خواهند از طریق ِ قانون کاری پیش ببرند درکِ درستی از این جوّ ِ ارعاب و سرکوب ندارند. کدام قانون؟ کدام مُجریِ قانون؟ فاشیسم را می‌خواهید ببینید؟ می‌خواهید از وجود‌ـ‌اش مطمئن شوید؟ در خیابان‌ها حاضر شوید و بعد با حفظِ همه‌یِ وسواس و قطعیتی که به دنبال‌اش می‌گردید تلویزیونِ جمهوریِ اسلامی را تماشا کنید.

۱۳۸۸/۳/۲۵

میلی وجود داشت در مردم که می‌خواستند ولی ِ فقیه را واردِ شعارها و منازعات نکنند. نمونه‌اش هم شعار ِ معروفِ «مرگ بر دیکتاتور!» که فوراً با «چه شاه باشه چه دکتر» تکمیل می‌شد تا هر نوع مفهوم ِ موازی را از واژه‌یِ «دیکتاتور» دور کند. ولی ِ فقیه نهادی بود که به چندین دلیل ِ حسّانی، هنوز کسی نمی‌خواست مستقیماً دستی به سوی‌اش دراز شود، هرچند همه تلویحاً بر عاملیّت‌اش در حمایت از جریانِ فاشیستی ِ درونِ حکومت اشاره داشتند. عجیب است که چه زود به جَنگِ علنی با این تلقّی ِ تلویحی رفتند!

زمانی که میانِ جمعیّت هستی تشخیص ِ ویژگی، مختصات، و بزرگی ِ گروهی که تو را در بر گرفته بسیار دشوار است. میانِ جمعیّت بودن با کم شدنِ بصیرت همراه است. برایِ درکِ موقعیّت حتماً باید تماشاچی باشی و بالایِ یک ساختمانِ بلند وضعیتِ بیرونی ِ دسته را نگاه کنی، که این هم باعث می‌شود از واقعیّتِ درونی ِ حرکت بی‌خبر بمانی. به همین دلیل که همیشه دو موضع - درون و بیرون - برایِ دیدن وجود دارد، آگاهی از زمانِ حال و وضعیّتی که هر یک از گروه‌هایِ درگیر ِ ماجرا در آن به سر می‌بَرند نیز بسیار دشوار است. ناگهانی بودنِ این واقعه و تکثّر ِ نیروهایِ ناشناخته‌ای که بزرگی و جهت‌شان نامعلوم است این احتمال را پُررنگ می‌کند که با یک واقعه‌یِ کلاسیک و مهیب در یک رژیم ِ سیاسی روبه‌رو هستیم. واقعه‌ای که محصولِ زرنگی، بصیرت، دقّتِ در عمل، سنجش ِ جزئیات، پیش‌بینی ِ همه‌جانبه‌یِ رخدادهایِ آینده و مواردِ بسیاری از این دست نیست، بلکه محصولِ ترس و کور شدن و ندیدنِ شواهد و وقایع است. قدرت و حلقه‌یِ جماعتی که به دُور ِ آن تشکیل می‌شود بُعدی کورکننده دارد و گویا به شیوه‌ای کلاسیک هرچه مطلق‌تر باشد ترس و کوریِ ضمیمه به آن وسیع‌تر است. به گمان‌ام ولی ِ فقیه از سر ِ ترس، نخوت، و کوری دست به قماری زده که بعید می‌دانم جانِ سالم از آن به در ببرد. امّا آینده به هر ترتیب شگفت‌انگیز است چون محصولِ تصادف‌ها ست.

۱۳۸۸/۳/۲۴

اضطراب

اغلب گیج و مبهوت اند. می‌خواهند کاری بکنند. بیش‌تر جوان اند و منتظر که کسی سؤالی بکند تا با حوصله جواب‌اش را بدهند. پلیس ِ باتوم‌به‌دست و کاسکت‌به‌سر در خیابان زیاد است و همین باعث می‌شود که اضطراب همه‌یِ نگاه‌ها را لرزان و هوشیار کند. حوالی ِ میدانِ ونک به تدریج شلوغ می‌شود. کسانِ بسیاری به هوایِ شنیدنِ سخنرانی ِ موسوی رفته‌اند و نشده و حالا از مترویِ حقّانی به سمتِ ونک می‌آیند. مردم نمی‌ایستند. حس می‌کنند که چشمانی نامرئی آن‌ها را رصد می‌کند. هر غریبه هم یک دوستِ هم‌رأی است و هم یک مُخبر ِ تماشاچی. به همین خاطر ترجیح می‌دهند دور ِ میدان چرخ بزنند و نقش ِ عابر ِ پیاده‌یِ هرروزی را بازی کنند.

یک‌ساعتی گذشته و تعدادِ این چرخ‌زن‌ها زیاد شده و آن‌ها جرأت پیدا کرده‌اند و دستان‌شان را به نشانه‌یِ پیروزی بالا گرفته‌اند. راهِ ماشین‌ها بند آمده. چرخ‌زن‌ها نیازمندِ بدنِ هم می‌شوند تا کنار ِ هم توده‌ای بزرگ را شکل بدهند و با انباشتِ پیکرهاشان بر نیرویِ مسلّطِ ترس و اضطراب غلبه کنند. همه دستان‌شان را بالا می‌گیرند و خیلی زود این بالا گرفتن به نشانه‌یِ وحدتِ آدم‌ها تبدیل می‌شود.

جنبشی به چشم می‌خورَد. دستانی که بالا گرفته شده آرام به سمتِ خیابانِ ولی‌عصر سرازیر می‌شوند. کسانی هستند که دل گرفته‌اند و کم‌ـ‌و‌ـ‌بیش با فریاد دیگران را دعوتِ به حرکت می‌کنند. جمعیت آرام به راه می‌افتد و شعارهای‌اش را سرمی‌دهد؛ بعضی شعارها گرته‌برداریِ بی‌موردی ست از نمونه‌هایِ انقلابِ 57. خوشایندترین لحظات آن وقتی ست که همه با هم سرودی می‌خوانند. در متن ِ این حرکت تعداد را نمی‌شود حدس زد. زیاد اند. تهِ دسته دیگر معلوم نیست. در طولِ راه گاهی می‌نشینند و هم‌دیگر را به آرامش فرامی‌خوانند. کسانی بطریِ آب توزیع می‌کنند. چند نفری با لیوان و دبّه بین ِ مردم می‌چرخند. از پنجره‌یِ درمان‌گاهِ کنار ِ خیابان چند زن و یک مرد که روپوش ِ سفید به تن دارند بین ِ مردم ماسکِ طبّی توزیع می‌کنند. گروهی به آن سمت هجوم می‌بَرند. یک‌ دسته‌یِ بزرگِ ماسک به سمتِ مردم پرتاب می‌شود. ماسک‌ها در هوا چرخ می‌خورند و دست‌ها ناغافل آن‌ها را به چنگ می‌گیرند. گروهِ زیادی که وسواس ِ احمقانه‌یِ ثبت کردن دارند، موبایل‌های‌شان را مدام موازیِ بدن یا بالایِ سَر‌شان می‌گیرند و حسّ ِ قدرت می‌کنند از این که با ابزاری به اندازه‌یِ مُشت جُنب‌ـ‌و‌ـ‌جوشی بزرگ را نظاره‌گر باشند.

تا نزدیکی‌هایِ عبّاس‌آباد وضعیت به همین ترتیب پیش می‌رود. جمعیّت هم‌چنان آرام است و ملاحظه‌گر قدم برمی‌دارد. امّا این‌جا لحظه‌ای هست که شش یا هفت موتور ِ پلیس از پشت جمعیت را شکافته و باتوم‌های‌شان را بی‌محابا در هوا می‌چرخانند. مردم وحشت‌زده به کناره‌هایِ خیابان می‌گریزند. بعضی زیر ِ دست و پا می‌مانند؛ هم‌دیگر را هُل می‌دهند و به داخل ِ جویِ آب می‌ریزند. بعضی‌ها از حال رفته‌اند. رویِ پایِ خود بند نیستند. تن‌شان می‌لرزد. چند لحظه بعد دو تا از آن پلیس‌ها را خون‌آلود، کِشان‌کِشان می‌آورند و جمعیت به یک لحظه بدنِ آن‌ها را هم‌چون هدفی مطلق به مشت و لگد می‌گیرد. پس از لحظاتی که حساب‌اش از دست بیرون است، چند مردِ جاافتاده با التماس وساطت می‌کنند که جماعت بدنِ بی‌حالِ آن‌ها را رها کند. مردم کنار رفته‌اند. به سر ِ لهیده و خون‌آلودِ یکی از پلیس‌ها یک روبان سبز بسته‌اند و تعدادی زیر ِ بغل‌اش را گرفته و به سمتِ پیاده‌رو هدایت‌اش می‌کنند. وسطِ خیابان به فاصله‌ای اندک، چهار موتور ِ پلیس آتش گرفته و برخی زن‌ها به گریه افتاده‌اند. از مردم دو نفر که باتوم به صورت‌شان خورده غرق ِ خون اند. یک نفر را احاطه کرده‌اند که رنگ به چهره ندارد و بر جدولِ وسطِ خیابان نشسته و در حالتی شبیهِ هذیان سیگار می‌خواهد.

کم‌کم به خود می‌آیند و دوباره دسته‌ی‌شان را تشکیل می‌دهند. از عبّاس‌آباد تا سر ِ فاطمی حرکتِ آرام ِ مردم به یک جَنگ‌ـ‌و‌ـ‌گریز ِ واقعی تبدیل می‌شود. چند دقیقه‌ای به سمتِ جلو می‌روند و ناگهان همه با هم با فریاد به عقب فرار می‌کنند. بارها این کار تکرار می‌شود و هر بار هستند کسانی از بین ِ مردم که بخواهند با خشم و رجز عقب‌نشینی‌ها را متوقّف کنند. دو یا سه گاز ِ اشک‌آور شلّیک می‌شود، با فاصله. این گاز فقط اشک‌آور نیست، بینایی را متوقّف می‌کند و تنفّس را مختل. به راحتی تا شعاع ِ ده‌ها متر را مسموم می‌کند. مردم به کوچه‌هایِ اطراف می‌گریزند و به خانه‌ها پناه می‌برند. در ِ اغلبِ خانه‌ها باز است. با فشار و تقاضایِ آدم‌ها بعضی از خانه‌ها با کراهت قبول می‌کنند که جمعیّت تو بروند. چشم‌ها سرخ شده و ورم کرده. صورت‌ها پُف‌دار است. همه به سرفه افتاده‌اند. برخی نقش ِ زمین شده‌اند. توصیه‌هایی از گوشه و کنار می‌رسد که قاعدتاً باید علاجی برایِ اثراتِ مسمومیّت باشد: «آب نزنید! آتش روشن کنید! سیگاری‌ها سیگار بکشند!» می‌خواهند دود را با دود خنثا کنند. پس از چندی، صاحبان به خواهش و تهدید اصرار دارند که مردم خانه را تَرک کنند.

گاردِ ویژه با آرایشی منظّم که ماتریسی از آدم‌ها ست، ردیف به ردیف در طولِ خیابان جلو می‌آید. به غرب نمی‌توان گریخت، همه به شرق و شمال می‌گریزند. کوچه‌ها و خیابان‌ها همه صحنه‌یِ شعار دادن و گریختن است. مردم اغلبِ سطل‌هایِ طرح ِ مکانیزه‌یِ جمع‌آوریِ زباله را می‌سوزانند؛ انگار دود و شعله‌اش نوعی تقابل ِ مفید ایجاد می‌کند. در تقاطع ِ خیابانِ مطهّری با خیابان‌هایِ ولی‌عصر، میرزایِ شیرازی، و قائم‌مقام اتوبوس‌ها را به آتش کشیده‌اند. صاعقه می‌زند و باران می‌خواهد ببارد، چند قطره و بعد دست نگه می‌دارد.

۱۳۸۸/۳/۲۲

زیستن در تناقض

به لحاظِ محتوایِ ایدئولوژیک، جمهوریِ اسلامی راهِ نقدِ از درون را بسته است. به همین دلیل و دلایل ِ دیگر، همه‌یِ انتقادات و اتّهاماتی که سرانِ رژیم به هم وارد می‌کنند هم احمقانه و ابلهانه است هم غم‌انگیز و دردناک. در بیش‌تر ِ مواضع ِ اساسی - نه در همه‌یِ‌شان - جمهوریِ اسلامی صرفاً مجیز و یاوه و «انتقادِ سازنده» می‌پسندد. یعنی تمام ِ چیزهایی که به خودیِ خود عبث و خنثا و بی‌مصرف اند و تخم‌شان کشیده شده است. احمدی‌نژاد شاید بخواهد برایِ رژیم نقش ِ مُدلی احتمالی را بازی کند که با تعلّق ِ به‌ظاهر عاطفی ِ زیاد به ایدئولورژیِ مسلّط بعضی از حسّاس‌ترین نقاطِ درونِ همین رژیم را نشانه رفته است، امّا خوب پیدا ست که این صورتکِ اخته بر ضدِ فسادِ دولتِ رانتی شعار می‌دهد تا از این طریق انحصار ِ بزرگ‌تری را بر رانت‌خواریِ دولتی باز بگذارد. او به پشتوانه‌یِ خودِ ایدئولوژی بر لبه‌یِ تناقضاتِ جمهوریِ اسلامی گام برمی‌دارد، گاه به این طرف کج می‌شود، گاه به آن طرف. رقیبان‌اش نجیب یا حتّا محترم و راست‌گو نیستند. آن‌ها این تناقضات را پوشیده می‌پسندند آن هم بنا بر قاعده‌ای حکیمانه که در سطوح ِ محافظه‌کار و لرزانِ همه‌یِ اَشکالِ قدرت بسیار موردِ استفاده قرار می‌گیرد.

هر کس که درونِ رژیم ِ فعلی ِ حکومتِ ایران وارد شود نمی‌تواند شریف و صادق باشد (این یک منع ِ ساختاری ست). توجّه این که در این‌جا شرافت و صداقت را نه با معیارهایِ اخلاقی، بلکه با نوع ِ کنشی که ساختار ِ سیاسی از فرد طلب می‌کند باید سنجید. باید سنجید که یک رژیم ِ سیاسی تا کجا ظرفیتِ آن را دارد که حقایقی که توسطِ افراد و گروه‌ها درباره‌اش فاش می‌شود را تاب بیاورد بی آن که فرو بریزد. شرافت و صداقت بسته به حدّی از حقیقت‌گویی ست که یک دولت در برابر ِ آن تاب می‌آورَد. این برایِ من غم‌انگیز و اضطراب‌آور است که عکس‌العمل ِ مردم رقص و پای‌کوبی ست در برابر ِ نظامی که در آن یک نفر یک‌ریز و بی‌انقطاع - راست و دروغ - سرانِ رژیم را محکوم می‌کند و در مقابل، نفر ِ دیگر از خود سلبِ مسئولیت کرده و حواله به دستگاهِ قضاوتی می‌دهد که گویی قرار است با نگاهی آسمانی و از سیّاره‌ای دیگر ناگهان عدالت را در برابر ِ قدرتِ بی‌حدّ‌ِ دولتی به جریان بیاندازد. این که من غمگین می‌شوم ربطی به این ندارد که من روشن‌فکر هستم یا نیستم و با تحقیر و نگاهِ از بالا به ارزش‌هایِ توده‌ای نگاه می‌کنم (از نظر ِ من هر نوع دانشی که موضوع و مادّه‌اش مردم باشند از پیش این تحقیر را در خود ذخیره کرده، هرچند خود منکر‌ـ‌اش باشد). بیش از پایکوبی و چرندگویی باید این غم‌انگیز باشد که در حلقه‌یِ تنگِ قدرتی که جمهوریِ اسلامی فراهم کرده یا باید مثل ِ موسوی و کرّوبی و رضایی کل ِ نظام و دستاوردهای‌اش را تطهیر کرد که مبادا به جایی بربخورد، و البته انتقاداتِ سازنده‌ای نیز در چنته داشت؛ یا مثل ِ احمدی‌نژاد یک بخش ِ فاسد از نظامی فاسد را به بهایِ حفظِ بخش ِ فاسدِ دیگر تخطئه کرد. این هر دو نمی‌توانند وضعیّتِ رقّت‌بار ِ خود را ببینند. فساد در تعریفِ آن‌ها همواره جایی هست که آن‌ها آن‌جا نیستند. تأثّری - اگر در کار باشد - آن‌جا ست که می‌بینی این جدال و جِر دادنِ هم در آن بالا، به خنده و رقص و بوق و دلبری در این پایین منجر می‌شود و میانِ این پایین و آن بالا خویشاوندی و هم‌بستگی ِ پایاپایی را حس می‌کنی.

احمدی‌نژاد کاریکارتوری از استبداد و بی‌شرفی است، درست آن چنان که جمهوریِ اسلامی نیز در مقیاسی وسیع همین گونه است. این عدم ِ شرافت ابداً موضوعی ذاتی یا وابسته به خواسته‌هایِ یک گروه یا جناح ِ خاص نیست. ابداً به این معنی نیست که جمهوریِ اسلامی یا احمدی‌نژاد از طریق ِ چیز ِ پَستی که می‌خواهند (مثل ِ دنیا و هرچه در آن است) پست و بی‌شرافت اند. عدم ِ شرافتِ احمدی‌نژاد به عدم ِ تناسبی بازمی‌گردد که میانِ او و موقعیّت‌اش برقرار شده است. این که او اشرافیت، رانت‌خواری و پیوند با نظام ِ دیرینه‌یِ مَداخل، رابطه‌بازی‌هایِ گسترده، و نیز دروغ‌پراکنی و لاپوشانی‌هایِ سرانِ رژیم را فاش می‌کند از سر ِ تقابلی نیست که با محتوا و بافتِ گسترده‌یِ این قبیل نقاطِ فاسد و ارتجاعی پیدا کرده، بلکه او اشخاص و سوژه‌هایی مشخص و دست‌چین‌شده را، آن هم به تشخیص و سلیقه‌یِ خود، موردِ اشاره و تعرّض قرار می‌دهد، غافل از این که درونِ نظامی نفَس می‌کِشد که بدونِ این سامانه‌یِ اداریِ گسترده کاری از پیش نخواهد رفت. مشکلی که احمدی‌نژاد با اشاره به آن برایِ خودش طلبِ مشروعیت و وجهه می‌کند، مشکلی ست که ساختِ دولت در ایران با آن دست به گریبان است. این که چه کسی چنین پدیده‌ای را به وجود آورده، هدایت کرده، یا از دوام‌اش حمایت می‌کند، پرسشی فرعی ست. در مقابل باید پرسید کارها چگونه از این طریق پیش می‌روند، چگونه این نظامی که قدرت در آن به شیوه‌ای نامتعادل توزیع شده کارکردهایِ خود را به سطح ِ اجتماعی سرایت می‌دهد، به پشتوانه‌یِ کدام منابع ِ مادّی و کدام مکانیزم‌هایِ انسانی عملکردِ خود را توجیه می‌کند، و پرسش‌هایی از این قبیل. رژیم ِ جمهوریِ اسلامی ساختمان‌هایِ خود را بر رویِ چنین مناسبات و روابطی بنا کرده و خواه‌ـ‌ناخواه به نحوه‌ای از سلطه و رابطه‌یِ سیاسی مایل است که از این مناسبات در حدّ‌ِ وسیعی حمایت کند. به عبارتِ دیگر، جمهوریِ اسلامی نمی‌تواند خود را از زشتی ِ فسادی که به آن گرفتار است خلاص کند، مگر آن که دیگر جمهوریِ اسلامی نباشد.

باید به شیوه‌هایِ مختلف به این رژیم ِ سیاسی و به این حیاتِ فرهنگی «نه» گفت، حتّا اگر شده با رأی دادن به نامزدهایی که لااقل در سطح ِ گفتار به چندگانگی و حیاتِ متکثّر اهمیّتِ بیش‌تری می‌دهند و چنان می‌نمایند که سرکوب را در بیش‌ترین حدّ منعکس کرده و در کم‌ترین حد به آن تن می‌دهند. این است وضعیتِ متناقض، دردناک، و مشکوکِ ما.

۱۳۸۸/۳/۱۱

خدمت‌گزار

همه دُور ِ مسجد نشسته‌اند، چهارزانو یا چمباتمه. مسجدی ست نسبتاً بزرگ و مرتّب که لوستر‌هایِ بزرگ و پُرنور دارد. جمعیّتِ اندکی آمده. پسره ده‌ـ‌دوازده ساله است، با بدنی گوشت‌آلود، پیراهنی کیپِ تن، و شلواری که تا رویِ شکم بالا کشیده. خطِ فاق ِ شلوار از لایِ پا و میانه‌یِ باسن‌اش رد شده و آن را دو نیم کرده. چهره‌اش مهربان و مصمّم و عرق‌کرده و ابله است. چند لیوانِ پلاستیکی ِ یک‌بارمصرف به دست گرفته با پارچ ِ آب دُور ِ مسجد راه می‌رود و تعارف می‌کند، فرد به فرد. برخی ردّـ‌اش می‌کنند. برخی آب می‌خواهند. ردیفِ لیوان‌ها را سویِ فردِ متقاضی می‌گیرد تا یکی بردارد. با زحمتی که می‌فهمی پارچ ِ آب هنوز برای‌اش سنگین است آب می‌ریزد. به همین دلیل کنترلِ مقدار ِ آب را ندارد: یا لیوان تا نصفه پُر می‌شود یا گاهی سرریز ِ آب از لیوان بیرون می‌زند و شُرّه می‌کند رویِ فردِ تشنه و او و زمین ِ مقابل‌اش را خیس می‌کند. با لبخند خیلی سریع پارچ را کنار‌ـ‌اش می‌گیرد و به حالتِ انتظار به جایِ دیگری چشم می‌دواند. بعضی که آب روی‌شان می‌ریزد غُرغُر می‌کنند؛ بعضی می‌خندند؛ و بعضی شروع می‌کنند به حرف زدن با پسر. چیزهایی می‌گویند که محتوای‌شان قابل‌حدس است امّا قابل‌شنیدن نیست. پسر هر بار با حوصله منتظر می‌مانَد تا آب خوردنِ فرد تمام شود و لیوان را پس بگیرد. بعضی که لیوان را پس نمی‌دهند با تذکّر ِ او مواجه می‌شوند. تعجّب می‌کنند که لیوان را بازمی‌خواهد. امّا آن قدر می‌ایستد تا آن‌ها لیوان را سر ِ جایِ قبلی، تویِ مجموعه‌یِ به هم پیوسته‌یِ لیوان‌ها بگذارند. به این ترتیب همیشه همان یک لیوان استفاده می‌شود و معلوم نیست باقی‌شان به چه کار می‌آیند. انگار که عملکردِ لیوانِ یک‌بارمصرف با نامی که بر آن گذاشته‌اند سازگار نیست.

با دقّت آب را جلویِ همه می‌کِشد. برخی سَر‌شان را رویِ زانو گذاشته‌اند و حالتِ کسانی را گرفته‌اند که اشعار و لحن ِ صد تا یه غاز ِ مصیبت‌خوانی ِ تشنه‌لبانِ کربلا منقلب‌شان کرده. پسر شانه‌ی‌شان را تکان می‌دهد و پارچ را به سمت‌شان دراز می‌کند. هیچ کس را از قلم نمی‌اندازد. در این حین کسانی تازه وارد می‌شوند و در نقاطِ مختلفِ کناره‌یِ مسجد می‌نشینند. اگر در جایی بنشینند که قبلاً توسّطِ مسیر ِ چرخش ِ او طی شده، بازمی‌گردد و به تک‌ـ‌تک‌شان آب تعارف می‌کند. تازه‌واردها معمولاً آب می‌خواهند و انتظار ِ پسر برایِ پس گرفتن ِ لیوان برای‌شان نامفهوم است. پس از فراغت از آن‌ها، دوباره به ادامه‌یِ مسیر ِ قبلی‌اش بازمی‌گردد و از همان جایی که آب دادن را قطع کرده کار را دنبال می‌کند.

پارچ تقریباً خالی شده. چند پارچ ِ پُر چند جایِ مسجد قرار دارد. با حسّ‌ ِ مسئولیت و وقت‌شناسی ِ بسیار به سویِ یکی‌شان که نزدیک‌تر است می‌دود و در حرکتی عجیب محتوای‌اش را درونِ پارچ ِ خالی ِ خود می‌ریزد. با تلاش ِ زیاد پارچ را بلند می‌کند و ادامه‌یِ مسیر را پی می‌گیرد. احساس می‌شود که برخی بدونِ آن که تشنه باشند آب می‌خورند تا از مقدار ِ باری که پسر حمل می‌کند بکاهند. پیرمردی شکم‌گنده که هر دو پای‌اش را خوب دراز کرده دو لیوان برمی‌دارد و به پسر می‌گوید «دو تا بریز»، و هر دو را یک نفَس سَر می‌کِشد. «سلام بر حسین» می‌گوید و لیوان‌ها را تویِ هم می‌گذارد و به دستِ پسر می‌دهد و دعای‌اش می‌کند. پسر، ظاهراً بی‌اعتنا، پارچ و لیوان را زمین می‌گذارد و با پشتِ دست عرق ِ پیشانی‌اش را می‌گیرد و با دو دست شلوار‌ـ‌اش را محکم بالا می‌کِشد. می‌شود حدس زد نیرویِ این رسیدگی به خود را از تشویق و دعایِ خیر ِ پیرمرد کسب کرده. باز پارچ و لیوان‌ها را برمی‌دارد. در مسیر ِ حرکت‌اش دو تا لیوانِ دیگر قرار دارند. آن‌ها را هم به تَهِ دسته‌یِ لیوان‌هایِ خود اضافه می‌کند. جلویِ مردی می‌رسد که خودش از قبل یک لیوانِ خالی آماده کرده و جلویِ پسر گرفته. برای‌اش آب می‌ریزد و منتظر می‌مانَد تا لیوان را سَر بکِشد. مرد می‌نوشد و پسر با اشاره‌یِ سَر لیوان را طلب می‌کند. مرد با حوصله می‌گوید که لیوانِ خودش است. پسر می‌گوید «نه». مرد می‌گوید این لیوان‌ها یک‌بارمصرف است و نباید چند نفر با یکی‌اش آب بخورند. پسر لبخندِ مأیوسانه‌ای می‌زند و سراغ ِ نفر ِ بعد می‌رود. باز مثل ِ سابق برایِ آن‌هایی که می‌نوشند منتظر می‌مانَد تا لیوان‌شان را پس بگیرد. کمی جلوتر یک مردِ ژولیده و بدترکیب آب می‌طلبد و لیوانِ پُر را بدونِ آن که لب بزند جلوی‌اش می‌گذارد. پسر منتظر می‌مانَد و مرد می‌گوید «چی می‌خوای؟». پسر لبخند می‌زند و سَر‌ـ‌اش را به چپ خم می‌کند. کمی به همین وضع مکث کرده و دوباره به راه‌اش ادامه می‌‎دهد. در بین ِ راه هم‌سن‌ـ‌و‌ـ‌سالانی را می‌بیند که گویا هم را می‌شناسند. با بی‌مبالاتی برای‌شان آب می‌ریزد و به شوخی تعمّد دارد که لیوان سرریز شود و آب بیرون بریزد. به هم فحش می‌دهند و می‌خندند. باز پارچ و لیوان‌ها را می‌گذارد و شلوار و پیراهن‌اش را آن جور که می‌پسندد مرتّب می‌کند، به روالِ سابق. جلویِ مدّاح می‌رسد که سخت مشغولِ خواندن است و متوجّهِ او نیست. کمی کنار‌ـ‌اش می‌ایستد و به سویِ نفر ِ بعد می‌رود. در این بین مدّاح طلبِ فاتحه و صلوات می‌کند و پسر با عجله به سویِ او بازمی‌گردد تا آب تعارف‌اش کند. مدّاح با دست و سَر اشاره می‌کند که نمی‌خواهد. پسر دور می‌شود.

حالا یک چرخ ِ کامل زده و با پارچ و لیوان دَم ِ در ِ مسجد ایستاده است. مدّاح ِ دیگری میکروفون را به دست می‌گیرد و از همان ابتدا های‌ـ‌های اشک می‌ریزد و آرام و زیر ِ لب کلماتِ نامفهومی را زمزمه می‌کند. کم‌ـ‌‌کم صدای‌اش بالاتر می‌رود و با مایه‌ای بَم و سوزناک هستی ِ نمایشی ِ روضه‌خوانان را تکرار می‌کند. جز چند نفر که مشغولِ پچ‌ـ‌پچ اند همه حالتِ متفکّر و محزون به خود گرفته‌اند، انگار همین حالا ست که زار بزنند. چند جعبه دستمالِ کاغذی دُور تا دُور رویِ زمین قرار دارد. پسر پارچ و لیوان را کنار می‌گذارد و شروع می‌کند جعبه‌دستمال‌ها را جمع کردن. سپس یک جعبه را دست می‌گیرد و سلوک‌اش به دُور ِ مسجد را آغاز می‌کند.