۱۳۸۸/۷/۳
عبور
در پیادهرویی شلوغ و پُررفتوآمد، نزدیک شدنِ زنی را میبینم که پیشتر در آغوش ِ هم بودهایم. تنها، بیاعتنا، و سیاهپوش است. پیش از رسیدنِ به من راهاش را کج کرده. از هر حرکتاش - که من قاعدتاً خود را در تعبیرشان استاد میدانم – این حس را میگیرم که باید وانمود کنم متوجهاش نیستم. در آن هنگام که فاصلهیِ اندکی با من دارد، نیمنگاهی به او میاندازم در حالی که باد مویِ بلندش را از زیر ِ شالِ سیاه بیرون آورده و در آن عصر ِ پاییزی جار زده و تاب داده. دلام چنگ میخورد و بخشی از من بیتفاوت و در حاشیه این را میفهمد. از من میپرسد چگونه این لحظه را به یاد بیاورم؟ به او میگویم که در حالِ دور شدن ام امّا چنان بیخود که گویی حفرهای سیاه از پشتِ سر دارد مرا میبلعد. به بیخیالیای محتاج ام که شمایل ِ سیگار کشیدن انسان را به آن مسلّح میکند. لحظهای ممتد میآید که کینهای مفرّح از آن عابر ِ سیاهپوش به اندامام کنترل و تسلّی میدهد. از آن دستهمویِ سیاه که باد تکاناش داده و از هر عابر ِ احتمالی که به آن رشتههای گسسته از من چنگ بزند نفرتی لذیذ به دل میگیرم و خود را بالا میکشم. با تلنگر از من میپرسد: چه هستم جز عابری حقیر که یگانه عابر ِ ارزشمندِ این جمع را پشتِ سر گذاشته؟ این مسیری ست که کمابیش تمام ِ احساسات به همین شیوه در من طی میکنند. بیخیالِ کینه میشوم و خود را به هم میفشارم. یقهام را میگیرد و تصویرش را رویِ شانههایام میگذارد و محکم تکانام میدهد: با چهرهای صامت - که دوست دارم فکر کنم اندوهی را حمل میکرد - مویی که باد به شوخی جابهجایاش میکرد، و اندامی سوزان، پوشیده در مانتویِ سیاه، که ردّی از دست و تن ِ من بر برهنگیاش حک شده بود (وگرنه چرا راهاش را کج کرد؟)، مرا به یگانهترین عابر ِ آن جمع بدل میکند. پوزخند میزند که اینجا همه مثل ِ هم اند.
۱۳۸۸/۶/۳۰
شعر و اراده
ملاکی هست برایِ تشخیص ِ حرفهایِ شاعرانه: هر قدر که یک حرف از ارادهیِ یک فرد دورتر باشد آن حرف شاعرانهتر است. ما که معمولاً گولِ حرفهایِ شاعرانه را میخوریم دل خوش میکنیم به این که گویندهاش ارادهای ستودنی دارد برایِ آن که مثلاً در ماه چهرهیِ محبوباش را نقش کند یا با چرخش ِ باد و شنیدنِ صدایِ یک خنده به یادِ حالاتِ خوشایندِ دلدادهاش بیافتد و خیال کنیم که این به یاد افتادن، یعنی خودِ کنش ِ فکر کردن به یک شخص، ارادهای ست که ذهن ِ معشوق را در هر جایِ جهان که باشد به خود معطوف میکند. دوست داریم باور کنیم که شعرها جسمانیتِ ارادههایی برتر اند که ما از داشتنشان محروم ایم. ما ارادههایِ فراتر از خود را تنها به صورتِ شاعرانه و زیباشناسانه درک میکنیم.
آنها که به واقعبینی معروف اند، رَویهیِ غالبِ زندگی یادشان داده که هر شعری در واقعیتاش نمایشی از ارادهای برتر است و نه حضور ِ آن. و اگر آنها حرفِ شاعرانه را از اعماق ِ قلبشان بیهوده و مسخره میشمارند به این خاطر است که به هیچ صورتِ برتری از اراده باور ندارند. آنها باور ندارند که کسی بتواند با تصوّر ِ دلدادهاش ذهن ِ او را احضار کند و قلبِ او را به دست بگیرد. امیال و ارادههایِ انسانی همان قدر نارس اند که در حدِ دریافتِ روزمره آنها را درک میکنیم و هر نمایش ِ والاتری از اراده شاعرانه، و به همین دلیل مبتذل، و به همین دلیل بیارزش است.
امّا به هر حال، وقتی که شخص ِ واقعبین سعی میکند تا چیزی را بفهمد، وقتی که در تلاش است تا به دور از تمام ِ تعلّقاتِ شاعرانه، هستی ِ خود و امور ِ موردِ علاقهاش را شرح بدهد، قصد دارد تا ارادهاش را برتر از آن چیزی قرار دهد که در حالِ فهمیدناش است. او نیز در حالِ سر ِ هم کردنِ نمایشی از اراده است که طی ِ آن، شکلی از خواستن و فهمیدن شکلهای دیگر را به زیر کشیده و آنها را مطیع ِ خود کند. واقعبینترین انسانها نیز وقتی حرف میزنند در حالِ شکل دادن به اشعاری هستند که قصدشان معطوف کردنِ ذهن ِ محبوبشان و تحتِ تأثیر قرار دادنِ آن است، هر جایِ جهان که باشد. یک صورتِ برتر ِ اراده این نقصانِ همیشگی را میفهمد و همواره به آنچه سر ِ هم میکند به طنز و خشونت مینگرد و هیچگاه از آنچه دستاش را میگیرد راضی نیست. و اصولاً بهترین چیز در جهان داشتن ِ روحیهای رُمانتیک است که دارندهاش با طنز و خشونت به آن مینگرد.
آنها که به واقعبینی معروف اند، رَویهیِ غالبِ زندگی یادشان داده که هر شعری در واقعیتاش نمایشی از ارادهای برتر است و نه حضور ِ آن. و اگر آنها حرفِ شاعرانه را از اعماق ِ قلبشان بیهوده و مسخره میشمارند به این خاطر است که به هیچ صورتِ برتری از اراده باور ندارند. آنها باور ندارند که کسی بتواند با تصوّر ِ دلدادهاش ذهن ِ او را احضار کند و قلبِ او را به دست بگیرد. امیال و ارادههایِ انسانی همان قدر نارس اند که در حدِ دریافتِ روزمره آنها را درک میکنیم و هر نمایش ِ والاتری از اراده شاعرانه، و به همین دلیل مبتذل، و به همین دلیل بیارزش است.
امّا به هر حال، وقتی که شخص ِ واقعبین سعی میکند تا چیزی را بفهمد، وقتی که در تلاش است تا به دور از تمام ِ تعلّقاتِ شاعرانه، هستی ِ خود و امور ِ موردِ علاقهاش را شرح بدهد، قصد دارد تا ارادهاش را برتر از آن چیزی قرار دهد که در حالِ فهمیدناش است. او نیز در حالِ سر ِ هم کردنِ نمایشی از اراده است که طی ِ آن، شکلی از خواستن و فهمیدن شکلهای دیگر را به زیر کشیده و آنها را مطیع ِ خود کند. واقعبینترین انسانها نیز وقتی حرف میزنند در حالِ شکل دادن به اشعاری هستند که قصدشان معطوف کردنِ ذهن ِ محبوبشان و تحتِ تأثیر قرار دادنِ آن است، هر جایِ جهان که باشد. یک صورتِ برتر ِ اراده این نقصانِ همیشگی را میفهمد و همواره به آنچه سر ِ هم میکند به طنز و خشونت مینگرد و هیچگاه از آنچه دستاش را میگیرد راضی نیست. و اصولاً بهترین چیز در جهان داشتن ِ روحیهای رُمانتیک است که دارندهاش با طنز و خشونت به آن مینگرد.
اطلاعیه: صد مُلکِ دل به نیم نظر میتوان خرید
این را کسی میگوید که آماده است در ازای دریافتِ نیم نظر دلاش را معامله کند. این گفتار اطّلاعاتی مفید به دستِ خریداران میدهد از بابتِ قدرتِ خریدشان، که شاید از آن غافل باشند. و نیز اعترافی ست سرراست به ارزانی و وفور ِ چیزی که بنا بر نظری شایع قدر و قیمتِ فراوانی برایاش قائل شدهاند. خبر رسیده که کسی از جمع ِ سرمایهداران زباندرازی کرده و اسراری را دربارهیِ قیمتِ واقعی ِ کالایِ «دل» رو کرده: صد مُلکِ «دل» نیم «نظر». این بهایِ واقعی ِ معامله است. به شایعات و گرانفروشیها توجّهی نکنید.
۱۳۸۸/۶/۱۷
اسلوبِ صحیح ِ راه رفتن
البته گفتن ندارد اما محض ِ شروع بد نیست بدانیم صبح که از خواب بلند شد کمی نانِ پنیرمالیشده و شیر خورد، کمی نرمش کرد، و راه افتاد تا به عادتِ همیشگی سر ِ کار برود. بفهمیـنفهمی سناش رفته بود بالا و همین مسئله وقار و منش ِ خاصی به شیوهیِ قدمزدناش میداد. موقع ِ قدم زدن با صدایِ یکنواختِ کفشهاش، تکـتکِ بلوکهایِ پیادهرو را با ضربی موزون موردِ آزمایش قرار میداد. ضرب که با نگاهاش قاطی میشد بلوکهایِ پیادهرو ردِ همهیِ پا گذاشتنها را به جادوییترین شیوه نشان میداد. برایِ همین فکر میکرد که مسیری ایمن و جادویی وجود دارد که او را از خانه تا اداره به آرامی هدایت میکند. اصرار داشت که هر بار جا پایِ قدمهایِ قبلی بگذارد و اصرار داشت که قدمهایاش رویِ خطوطِ مَفصل ِ بلوکهایِ سیمانی فرود نیاید، بلکه درست رویِ سطح ِ خودِ بلوکها، رویِ خودِ موزائیکهایِ پیادهرو قدم بزند. به اداره که رسید مستخدم داشت روزنامههایِ صبح را سر ِ جایشان مرتب میکرد. رفت که روزنامهای بردارد، با مستخدم خوشـوـبشی بکند، و تا شروع ِ ساعتِ کار - که تقریباً نیم ساعتِ دیگر بود - سَرکی در اخبار ِ روزگار بکشد.
با این حواشی حتماً دستتان آمده که آدم ِ خیلی منظّم، سحرخیز، مردمدار، مطّلع، و معتمدی ست. البته متذکر شویم که اینها دربارهیِ این شخصیت گفتن ندارد، در زمانهای که مخاطب نظمگریزی و شلختگی را در شخصیتهایِ داستانی بیشتر میپسندد. اما واقعیت چیزی ست و ذائقهیِ داستانی ِ مخاطب چیز ِ دیگر. حتا باید این را نیز اضافه کرد که از عالیترین انواع ِ روزنامهخوانانِ روزگار بود. هر صفحه را به دقّت بازرسی میکرد. با تعهد، چند پاراگرافِ اولِ هر مطلبی که تیتر ِ جذابی داشت را میخواند و اگر مطلب کشش داشت آن را ادامه میداد. در این هنگام، آهسته و برایِ پرهیز از یکنواختی، با نوکِ کفش به حاشیهیِ میز ضربه میزد و به خیالاش مقدّمهیِ صوتِ بیدارباش ِ فضایِ کار را به صدا درمیآورد. رواناش به این قبیل فانتزیها خو گرفته بود.
آن روز به صفحهیِ 10 ِ روزنامه که رسید، مقالهای تأملبرانگیز نظرش را جلب کرد، دربارهیِ شیوه و اسلوبِ صحیح ِ راه رفتن. این مقاله نظرگیر بود درست به این دلیل که از همان اوانِ نوجوانی رویِ شیوهیِ راه رفتناش کار کرده و همیشه پیش ِ خودش فکر میکرد بدناش را به یکی از مناسبترین وضعیتهایِ پیادهروی عادت داده. انکارش فایدهای ندارد چون او از همان اوایل ِ دههیِ هفتاد متوجهِ این موضوع شد که راه رفتن ِ صحیح یکی از عناصر ِ اصلی ِ شخصیتپردازی ست. مردم به کسی که شقـوـرق راه میرود و حرکاتِ اضافی را از دست و بدناش حذف کرده به دیدهیِ احترام نگاه میکنند. آنچنان که مقاله نیز تصریح میکرد، این اصلی اساسی در هر گونه حرکتی ست: «حذفِ اضافات، چنانکه گویی عمل ِ آدمی از میانِ تودهای مبهم و پیچیده، تراش میخورَد و بیرون میریزد؛ درست آنچنان که مجسمهساز مجسمهای را از دلِ تختهسنگ بیرون میکِشد»، و او درست در خلالِ همین کلمات و تمثیلاتِ مزخرف خودش را به یاد میآورد که در حالِ بیرون کشیدنِ مجسمه از تختهسنگ است.
انتهایِ مقاله در صفحهیِ 10 به صفحهیِ 14 ارجاع میداد، جایی که دنبالهیِ کوتاهی از آن به همراهِ تعدادِ زیادی عکس از بدنِ انسان در وضعیتهایِ مختلفِ حرکتی آمده بود. عکسها آرایشی دوـستونه گرفته بودند. ستونِ سمتِ راست، وضعیتِ نادرستِ ایستادن و راه رفتن را نمایش میداد، و ستونِ سمتِ چپ، عکسهایی داشت از شیوههایِ خوب و مناسبی که بدن به هنگام راه رفتن باید به آن خو بگیرد. ولی در همان نگاهِ اول هیجانی ستیزهجو گوشزد میکرد که انگار عکسهایِ ستونِ سمتِ راست از او گرفته شده است. انگار یکی هر بار، از همان شروع ِ روز، از همانِ آغاز ِ بیرون آمدناش از خانه، شروع به عکاسی کرده و از تمام ِ لحظاتِ راه رفتن و ایستادنِ او عکس گرفته، جوری که خردهکاریهایِ حرکتی و حالاتِ خاص و منحصرـبهـفردِ بدناش، یا همان مجسمهیِ تراشخورده، به بدترین صورت در مرکز ِ توجه چشمها را خیره میکرد. دستپاچه شد. خوبتر نگاه کرد. زمینهیِ همهیِ عکسها دستکاری شده بود. نمیشد فهمید محل ِ عکسبرداری کجا ست. ولی توانست کتـشلوار ِ راهراهاش را به خوبی تشخیص بدهد. این همان کتـشلواری ست که آن روز هم به تن داشت. میشد دید که تویِ چند تا از عکسها او روزنامهبهدست ایستاده، و زیرنویس ِ عکس تأکید میکرد که از لحاظِ فرماسیونِ تعادلیـزیباییشناختی، این بدترین نوع ِ روزنامه به دست گرفتن و ایستادن است. یادش نمیآمد هیچ وقت روزنامهای خریده باشد. لحظهای مردد ماند: «نکند اشتباه میکند و عکسها متعلّق به او نیست!» به لحاظِ تئوریک با مطالبِ نقل شده در مقاله همعقیده بود امّا عکسها، که به نظر میرسید متعلق به خودش باشد، شبیهِ یک ضدحملهیِ برنامهریزیشده بودند. البته در آن لحظه، این شکاف امیدِ برونرفتی بود و چنان که انتظار میرفت لحظهای او را به بیرون هدایت کرد: یعنی واقعاً امکان داشت که او اشتباه گرفته و عکسها هیچ ربطی به او و طرز ِ راه رفتناش نداشته باشد. در اثر ِ این جانبداریِ روانی کمی خیالاش راحت شد. ولی میشد حس کرد که شکاف همچنان باقی مانده و تَهِ ذهناش دنبالِ استدلالِ محکمی میگشت تا ثابت کند خوب راه میرود - آخر تئوریهایِ یکسان نمیتوانند موضوع ِ صحبتی چندگانه داشته باشند و به نتایج ِ متضاد بیانجامند.
عکسها بدجوری شبیه بود. ولی نه! او که هیچوقت روزنامه نمیخرید. یعنی نیازی نداشت. همهیِ روزنامهها، مستقیم و مرتب، در اداره به دستاش میرسید. خریدِ روزنامه کار ِ احمقانهای بود، یکجور خرج ِ اضافی، و او مسلماً حتا اگر خوب نتواند راه برود و بایستد، دستکم احمق نبود. خطر ِ احمق بودن یگانه خطر ِ پُرزوری بود که میبایست دفع میشد و احمق نبودن در آن لحظه میتوانست چونان دلیلی قطعی قائله را خاتمه دهد. از این طریق میشد تا حدی مطمئن شد که او سوژهیِ عکسها نیست. آدمهایِ زیادی به قدـوـقوارهیِ او پیدا میشوند، و آدمهایِ زیادی ممکن است از همان کت و شلوار ِ راهـراه بپوشند، ضمن ِ این که او هرگز ممکن نبوده که روزنامهای به دست گرفته باشد، تازه آن هم اینقدر غلط - و بدبختانه اینقدر شبیه - که زیر ِ عکساش توضیح بدهند: «بدترین نوع ِ روزنامه به دست گرفتن!»
از آنجا که دلایل ِ خوبی که جنبهیِ روانی دارند اغلب وقتی به ذهن میرسند که کلکی در کار باشد، تلفن زنگ زد. همسرش در آن سر ِ خط ضمن ِ احوالپرسی یادآوری میکرد که موقع ِ برگشتن حتماً یک روزنامه با خود بیاورَد تا ببیند آگهی ِ فوتِ خانم ِ همسایه در آن چاپ شده یا نه. این رسوایی ِ بزرگی که به راحتی هر واکنشی از جانبِ روان را پس میزد در همان موقع رخ داد. این ماجرا را قبلاً هم دیده بود. یادش آمد که انگار همسرش حدودِ 3 هفته پیش از او خواسته بود موقع ِ برگشتن روزنامهای با خود بیاورد، تا ببیند که آگهی ِ فوتِ خانم ِ همسایه در آن چاپ شده یا نه. و چنانچه انتظار میرود این ماجرا به نظر قدری ابلهانه میآمد، چراکه همسر ِ او نمیتوانسته دوباره تقاضایِ مشاهدهیِ آگهی ِ فوتِ خانم ِ همسایه را کرده باشد و همین بلاهت میتوانست شکافی دیگر برایِ برونرفت فراهم کند: سراسر ِ این ماجرا مشکوک و ابلهانه است: او هیچ گاه هیچ روزنامهای به دست نگرفته؛ هیچ گاه ماجرایِ فوتِ خانم ِ همسایه را از زبانِ همسرش نشنیده؛ هیچ گاه مقالهای در بابِ شیوهیِ صحیح ِ راه رفتن نخوانده؛ و نیز، هیچ گاه هیچ روزنامهای مطلبی به این بیمزگی و حماقت، با این شکافِ عیان میانِ نظریه و واقعیّت درج نکرده... با این که سراسر ِ این ماجرا ابلهانه است - و ما شواهدِ کافی در این باره در اختیار داریم - اما چرا همهیِ این بلاهتها در کاسهیِ سر ِ او جفتـوـجور میشدند؟ مگر آن که بخواهیم حدس بزنیم با طرح ِ این سؤال به شیوهای مخفی و مؤدبانه به هستهیِ جوش خوردنِ همهیِ این بلاهتها مظنون شدهایم؛ مگر آن که بخواهیم مؤدبانه بگوییم او به این چیزها میاندیشد پس ابله است.
و اما چند کلمه دربارهی زمانِ رخداد: تمام ِ این ماجرا دوـسه روز قبل از انتخاباتِ تاریخی ِ 22 ِ خردادِ 1388 اتفاق افتاد. این یک تصادفِ مُدِ روز برایِ پیوند دادنِ یک روایت به یک جنبش نیست: زمان را به طور ِ قطع میتوان از رویِ مدلِ کت و شلوار ِ رئیسجمهور، جنس ِ ورق ِ روزنامهها، عشوههایِ سبز ِ خیابانی، و کار ِ منظّم و بیانقطاع ِ ماشینهایِ حمل ِ زباله به جا آورد. حتا میتوان زمان را به طور ِ دقیقتر هم موردِ اشاره قرار داد، چون خوب به خاطر داشت که کمتر از یک هفته بعد از آن مقاله و آن ماجرا و آن سیر ِ ذهنی، در زمانهای زندگی میکرد که با اقبالِ روزگار میشد فاصلههایِ کم را نیز دید و حس کرد. گذشته از این حرفها، مرز ِ شرف و بیشرفی، مرز ِ رفتار ِ وقیح و رفتار ِ مؤدبانه، از موضوع ِ موردِ علاقهیِ روزنامهها کنار رفته بود، چه برسد به این که بخواهند وسواسهایِ اخلاقی و فانتزیهای ابلهانهیِ خوانندگانشان را در این قبیل مسائل پیگیری کنند. دیگر هر روز پا رویِ مَفصل ِ بلوکهایِ سیمانی میگذاشت و گاهی برایِ اثباتِ تسلطِ تازهیافته، به بازیِ قدیمیاش با بلوکها فکر میکرد. به خود میگفت: تقریباً همهچیز معلوم است و اجتماع قدرتمندانه بر هر شکی غلبه میکند. این خود بازیِ تازهای بود.
با این حواشی حتماً دستتان آمده که آدم ِ خیلی منظّم، سحرخیز، مردمدار، مطّلع، و معتمدی ست. البته متذکر شویم که اینها دربارهیِ این شخصیت گفتن ندارد، در زمانهای که مخاطب نظمگریزی و شلختگی را در شخصیتهایِ داستانی بیشتر میپسندد. اما واقعیت چیزی ست و ذائقهیِ داستانی ِ مخاطب چیز ِ دیگر. حتا باید این را نیز اضافه کرد که از عالیترین انواع ِ روزنامهخوانانِ روزگار بود. هر صفحه را به دقّت بازرسی میکرد. با تعهد، چند پاراگرافِ اولِ هر مطلبی که تیتر ِ جذابی داشت را میخواند و اگر مطلب کشش داشت آن را ادامه میداد. در این هنگام، آهسته و برایِ پرهیز از یکنواختی، با نوکِ کفش به حاشیهیِ میز ضربه میزد و به خیالاش مقدّمهیِ صوتِ بیدارباش ِ فضایِ کار را به صدا درمیآورد. رواناش به این قبیل فانتزیها خو گرفته بود.
آن روز به صفحهیِ 10 ِ روزنامه که رسید، مقالهای تأملبرانگیز نظرش را جلب کرد، دربارهیِ شیوه و اسلوبِ صحیح ِ راه رفتن. این مقاله نظرگیر بود درست به این دلیل که از همان اوانِ نوجوانی رویِ شیوهیِ راه رفتناش کار کرده و همیشه پیش ِ خودش فکر میکرد بدناش را به یکی از مناسبترین وضعیتهایِ پیادهروی عادت داده. انکارش فایدهای ندارد چون او از همان اوایل ِ دههیِ هفتاد متوجهِ این موضوع شد که راه رفتن ِ صحیح یکی از عناصر ِ اصلی ِ شخصیتپردازی ست. مردم به کسی که شقـوـرق راه میرود و حرکاتِ اضافی را از دست و بدناش حذف کرده به دیدهیِ احترام نگاه میکنند. آنچنان که مقاله نیز تصریح میکرد، این اصلی اساسی در هر گونه حرکتی ست: «حذفِ اضافات، چنانکه گویی عمل ِ آدمی از میانِ تودهای مبهم و پیچیده، تراش میخورَد و بیرون میریزد؛ درست آنچنان که مجسمهساز مجسمهای را از دلِ تختهسنگ بیرون میکِشد»، و او درست در خلالِ همین کلمات و تمثیلاتِ مزخرف خودش را به یاد میآورد که در حالِ بیرون کشیدنِ مجسمه از تختهسنگ است.
انتهایِ مقاله در صفحهیِ 10 به صفحهیِ 14 ارجاع میداد، جایی که دنبالهیِ کوتاهی از آن به همراهِ تعدادِ زیادی عکس از بدنِ انسان در وضعیتهایِ مختلفِ حرکتی آمده بود. عکسها آرایشی دوـستونه گرفته بودند. ستونِ سمتِ راست، وضعیتِ نادرستِ ایستادن و راه رفتن را نمایش میداد، و ستونِ سمتِ چپ، عکسهایی داشت از شیوههایِ خوب و مناسبی که بدن به هنگام راه رفتن باید به آن خو بگیرد. ولی در همان نگاهِ اول هیجانی ستیزهجو گوشزد میکرد که انگار عکسهایِ ستونِ سمتِ راست از او گرفته شده است. انگار یکی هر بار، از همان شروع ِ روز، از همانِ آغاز ِ بیرون آمدناش از خانه، شروع به عکاسی کرده و از تمام ِ لحظاتِ راه رفتن و ایستادنِ او عکس گرفته، جوری که خردهکاریهایِ حرکتی و حالاتِ خاص و منحصرـبهـفردِ بدناش، یا همان مجسمهیِ تراشخورده، به بدترین صورت در مرکز ِ توجه چشمها را خیره میکرد. دستپاچه شد. خوبتر نگاه کرد. زمینهیِ همهیِ عکسها دستکاری شده بود. نمیشد فهمید محل ِ عکسبرداری کجا ست. ولی توانست کتـشلوار ِ راهراهاش را به خوبی تشخیص بدهد. این همان کتـشلواری ست که آن روز هم به تن داشت. میشد دید که تویِ چند تا از عکسها او روزنامهبهدست ایستاده، و زیرنویس ِ عکس تأکید میکرد که از لحاظِ فرماسیونِ تعادلیـزیباییشناختی، این بدترین نوع ِ روزنامه به دست گرفتن و ایستادن است. یادش نمیآمد هیچ وقت روزنامهای خریده باشد. لحظهای مردد ماند: «نکند اشتباه میکند و عکسها متعلّق به او نیست!» به لحاظِ تئوریک با مطالبِ نقل شده در مقاله همعقیده بود امّا عکسها، که به نظر میرسید متعلق به خودش باشد، شبیهِ یک ضدحملهیِ برنامهریزیشده بودند. البته در آن لحظه، این شکاف امیدِ برونرفتی بود و چنان که انتظار میرفت لحظهای او را به بیرون هدایت کرد: یعنی واقعاً امکان داشت که او اشتباه گرفته و عکسها هیچ ربطی به او و طرز ِ راه رفتناش نداشته باشد. در اثر ِ این جانبداریِ روانی کمی خیالاش راحت شد. ولی میشد حس کرد که شکاف همچنان باقی مانده و تَهِ ذهناش دنبالِ استدلالِ محکمی میگشت تا ثابت کند خوب راه میرود - آخر تئوریهایِ یکسان نمیتوانند موضوع ِ صحبتی چندگانه داشته باشند و به نتایج ِ متضاد بیانجامند.
عکسها بدجوری شبیه بود. ولی نه! او که هیچوقت روزنامه نمیخرید. یعنی نیازی نداشت. همهیِ روزنامهها، مستقیم و مرتب، در اداره به دستاش میرسید. خریدِ روزنامه کار ِ احمقانهای بود، یکجور خرج ِ اضافی، و او مسلماً حتا اگر خوب نتواند راه برود و بایستد، دستکم احمق نبود. خطر ِ احمق بودن یگانه خطر ِ پُرزوری بود که میبایست دفع میشد و احمق نبودن در آن لحظه میتوانست چونان دلیلی قطعی قائله را خاتمه دهد. از این طریق میشد تا حدی مطمئن شد که او سوژهیِ عکسها نیست. آدمهایِ زیادی به قدـوـقوارهیِ او پیدا میشوند، و آدمهایِ زیادی ممکن است از همان کت و شلوار ِ راهـراه بپوشند، ضمن ِ این که او هرگز ممکن نبوده که روزنامهای به دست گرفته باشد، تازه آن هم اینقدر غلط - و بدبختانه اینقدر شبیه - که زیر ِ عکساش توضیح بدهند: «بدترین نوع ِ روزنامه به دست گرفتن!»
از آنجا که دلایل ِ خوبی که جنبهیِ روانی دارند اغلب وقتی به ذهن میرسند که کلکی در کار باشد، تلفن زنگ زد. همسرش در آن سر ِ خط ضمن ِ احوالپرسی یادآوری میکرد که موقع ِ برگشتن حتماً یک روزنامه با خود بیاورَد تا ببیند آگهی ِ فوتِ خانم ِ همسایه در آن چاپ شده یا نه. این رسوایی ِ بزرگی که به راحتی هر واکنشی از جانبِ روان را پس میزد در همان موقع رخ داد. این ماجرا را قبلاً هم دیده بود. یادش آمد که انگار همسرش حدودِ 3 هفته پیش از او خواسته بود موقع ِ برگشتن روزنامهای با خود بیاورد، تا ببیند که آگهی ِ فوتِ خانم ِ همسایه در آن چاپ شده یا نه. و چنانچه انتظار میرود این ماجرا به نظر قدری ابلهانه میآمد، چراکه همسر ِ او نمیتوانسته دوباره تقاضایِ مشاهدهیِ آگهی ِ فوتِ خانم ِ همسایه را کرده باشد و همین بلاهت میتوانست شکافی دیگر برایِ برونرفت فراهم کند: سراسر ِ این ماجرا مشکوک و ابلهانه است: او هیچ گاه هیچ روزنامهای به دست نگرفته؛ هیچ گاه ماجرایِ فوتِ خانم ِ همسایه را از زبانِ همسرش نشنیده؛ هیچ گاه مقالهای در بابِ شیوهیِ صحیح ِ راه رفتن نخوانده؛ و نیز، هیچ گاه هیچ روزنامهای مطلبی به این بیمزگی و حماقت، با این شکافِ عیان میانِ نظریه و واقعیّت درج نکرده... با این که سراسر ِ این ماجرا ابلهانه است - و ما شواهدِ کافی در این باره در اختیار داریم - اما چرا همهیِ این بلاهتها در کاسهیِ سر ِ او جفتـوـجور میشدند؟ مگر آن که بخواهیم حدس بزنیم با طرح ِ این سؤال به شیوهای مخفی و مؤدبانه به هستهیِ جوش خوردنِ همهیِ این بلاهتها مظنون شدهایم؛ مگر آن که بخواهیم مؤدبانه بگوییم او به این چیزها میاندیشد پس ابله است.
و اما چند کلمه دربارهی زمانِ رخداد: تمام ِ این ماجرا دوـسه روز قبل از انتخاباتِ تاریخی ِ 22 ِ خردادِ 1388 اتفاق افتاد. این یک تصادفِ مُدِ روز برایِ پیوند دادنِ یک روایت به یک جنبش نیست: زمان را به طور ِ قطع میتوان از رویِ مدلِ کت و شلوار ِ رئیسجمهور، جنس ِ ورق ِ روزنامهها، عشوههایِ سبز ِ خیابانی، و کار ِ منظّم و بیانقطاع ِ ماشینهایِ حمل ِ زباله به جا آورد. حتا میتوان زمان را به طور ِ دقیقتر هم موردِ اشاره قرار داد، چون خوب به خاطر داشت که کمتر از یک هفته بعد از آن مقاله و آن ماجرا و آن سیر ِ ذهنی، در زمانهای زندگی میکرد که با اقبالِ روزگار میشد فاصلههایِ کم را نیز دید و حس کرد. گذشته از این حرفها، مرز ِ شرف و بیشرفی، مرز ِ رفتار ِ وقیح و رفتار ِ مؤدبانه، از موضوع ِ موردِ علاقهیِ روزنامهها کنار رفته بود، چه برسد به این که بخواهند وسواسهایِ اخلاقی و فانتزیهای ابلهانهیِ خوانندگانشان را در این قبیل مسائل پیگیری کنند. دیگر هر روز پا رویِ مَفصل ِ بلوکهایِ سیمانی میگذاشت و گاهی برایِ اثباتِ تسلطِ تازهیافته، به بازیِ قدیمیاش با بلوکها فکر میکرد. به خود میگفت: تقریباً همهچیز معلوم است و اجتماع قدرتمندانه بر هر شکی غلبه میکند. این خود بازیِ تازهای بود.
اشتراک در:
پستها (Atom)