۱۳۸۵/۱۲/۹

انرژی ِ زیستن

به عقیده‌ی من آنچه عامی را از خاص جدا می‌کند، دل برگرفتن از خوشی و لذت است، آن هم درست هنگامی که در مُشت‌ات است و به قدر ِ کیفوری و عیش از آن چشیده‌ای. حافظ هم گفته: «آن که یک جرعه مِی از دست تواند دادن ...»

۱۳۸۵/۱۲/۸

فضای لطیف

[لُطفِ اول:]
مردی کاملا عادی، با چشمانی که اندکی بلاهت و مهربانی را توأمان دارد، با جثه‌ای لاغر و رنگ‌پریده، که با کودکان دائم شوخی و بازی می‌کند، می‌خندد و به آن‌ها لطف می‌ورزد: یک مهربانی ِ کاملا عادی و موردِ انتظار.

[لُطفِ دوم:]
مردی شُسته-رُفته، با کَلّه‌ای طاس و ابروها و چشمانی کشیده رو به بالا، که از آن‌‎ها غضب و شرارت و قلدری می‌ترواد، همراه با سبیلی تاب‌خورده و نوک‌تیز، و جُثه‌ای بسیار ورزیده و مهیب، با لباسی عجیب و رازآلود، که گویی برای قامتِ خون‌ریز ِ او دوخته شده، چنان بازیِ کودکان را نگاه می‌کند که هرلحظه گمان می‌بری؛ حالا وقت‌اش است که گردنی را بشکند، یا شکم ِ یکی را سفره کند. اما همین‌که کودکی خُرد از مقابل‌اش می‌گذرد، به مهربانی و عطوفت لبخندی می‌زند و دستِ پُرقدرت‌اش را به نرمی بر سر ِ کودک می‌کشد و از او می‌گذرد: جوشش ِ لطفی عظیم، بسیار عظیم‌تر از لطفِ پیشین، در فضایی نامُنتَظَر.

۱۳۸۵/۱۲/۷

پرده‌دار

شاید این قارقار ِ کلاغ‌ها
هم‌همه‌ای مبهم و مطلوب است،
گفتگوی سرخوش ِ ارواح را،
تا به دهانِ وزنده‌ی باد نرسد،
سرودخوانِ زمزمه‌ی تو با من.

۱۳۸۵/۱۲/۴


همان هستید که شب با خیال‌اش به خواب می‌روید.

۱۳۸۵/۱۱/۳۰

ورد

صمٌ بکمٌ عمیٌ، فهم لا یعقلون.

مثل ِ لحظه‌ای که بخواهم حرفِ خوبی را دوباره از دهانت بشنوم،
خود را به نشنیدن می‌زنم،
به نشنیدن،
تا آنجا که دیگر نمی‌شنوم.
لبانت را در حرکاتِ دهانت خوش دارم،
پس به سفیدیِ دندان و سرخی ِ کامت خیره می‌شوم،
خیره‌تر،
تا آنجا که دیگر نمی‌بینم،
نمی‌شنوم
نمی‌بینم
نمی‌شنوم
نمی‌بینم
نمی‌شنوم
نمی‌بینم
...

۱۳۸۵/۱۱/۲۷


شماره‌ی سیزدهم ِ هزارتو موضوع‌اش «مستی» است. این هم اولین مطلبِ من در آن است.

۱۳۸۵/۱۱/۱۹

- چرا باید کتاب‌های تاریخ ِ مذاهب و آراء و عقاید را خواند؟
- محض ِ تفریح

راست گفته‌اند که؛ «شنیدن مانندِ دیدن نیست[1]»، چراکه آنچه عیان و آشکار است را بیینده می‌بیند، درست در همان زمانی که هست، و درست در همان مکانی که اتفاق می‌افتد. اما اگر نبود کژی‌ها و نقص‌هایی که به اخبار و شنیدنی‌ها وارد می‌شود، برتریِ خبر بر دیدن و نظاره کردن، روشن می‌شد. چراکه «دیدن» قدکوتاه است، نمی‌تواند از محدودیت‌های زمانی فرا برود. ولی در عوض، «خبر»، هم «هست»ها را در بر می‌گیرد، و هم «نیست»ها را، یعنی هم شامل ِ چیزهای موجود می‌شود (حال)، هم چیزهایی که به زمان‌های گذشته تعلق دارند (گذشته)، و هم چیزهایی که هنوز زمان‌شان فرا نرسیده (آینده). و گویی در این بین، «نوشتن» نوعی از نقل ِ «خبر» است، که برتر از انواع ِ دیگر ِ آن است. اگر نبود آثاری که با پشتکار و همتِ نویسندگان جاودانه شده، ما چطور می‌توانستیم از حال-و-روز ِ مردمانِ گذشته مطلع باشیم؟

اما خبر و شنیدنی‌ها درباره‌ی اتفاقات و وقایع ِ شُدنی و محتمل، به طور ِ یکسان، در معرض ِ «راست» و «دروغ» اَند، و هر دو ِ اینها خبر را متأثر می‌کنند؛ چون که اراده و میل ِ مردم متفاوت است، و ستیز و جنگ بر سر ِ این امیال، خویِ غالبِ مردم.

کسی را می‌بینی که به دروغ، و برای اینکه در نظرها بزرگ جلوه کند، خودش را از نژاد و تبار ِ والا و خوب به حساب می‌آورد، و برای اینکه به مُرادش (بالا بردنِ قدر و منزلت‌اش) برسد، عیب و نقص و بدی را به نژادی دیگر منتسب می‌کند. اما این‌ها همگی از تحریکاتِ شهوت اَند، و بنابراین نکوهیده و ناپسند.

همچنین، کس ِ دیگری را می‌بینی که به جهتِ دوستی و محبت‌اش به یک قوم ِ خاص، یا حتی به خاطر ِ کینه و عداوتی که با طایفه و قومی دیگر دارد، دروغ می‌گوید. این آدم هم مثل ِ همان قبلی است، چون یا از سر ِ محبت، یا از سر ِ غضب و ناراحتی چنین کاری را می‌کند.

ممکن است کسی «دروغ» بگوید، چراکه می‌خواهد به «خیر» و «نیکی» دست پیدا کند، منتها با پَستی ِ طبع. یا شاید دروغ بگوید، چون می‌خواهد «شر» و «بدی» را از خود دور کند، منتها با سُستی و ترس.

یا کسی را می‌بینی که به طور ِ ذاتی دروغگو است، به حدی که ممکن است فکر کنی، اصلا طبیعتِ او با دروغگویی شکل گرفته، و او جز دروغ نمی‌تواند بگوید. و این هم البته از نشانه‌های شرارت، و ناپاکی‌های پنهانی ِ طبیعی است.

یک نوع دروغگو هم هست که از سر ِ تقلید و نادانی، حرف‌های دیگر دروغ‌گویان را تکرار می‌کند، و نقش ِ واسطه را در رساندن خبر به شنوندگان دارد. همان خبر ِ ناراستی که یک دروغگو –با اوصافی که از ایشان نقل کردم- آغازگر ِ آن بوده.

ولی کسی که از دروغ‌گفتن پرهیز می‌کند، و راست‌گویی پیشه می‌کند، حتی پیش ِ دروغگویان هم محبوب است، که گفته‌اند «حق را بگویید، حتی اگر به ضررتان تمام شود[2].» مسیح هم در انجیل حرفی دارد به این معنی که «در روشن‌کردنِ حق پیش ِ چشم ِ شاهان، از بزرگی و جاهِ آن‌ها متأثر نشوید، چراکه شاهان تنها بر تن ِ شما فرمان می‌رانند و بر نفس و درون‌تان حکومتی ندارند[3].» و این دستوری است که انسان را به خودِ دلیری راهنمایی می‌کند، به دلیریِ واقعی، همان که وقتی مردم در مهلکه یا رزم‌گاهی قرار می‌گیرند، شمّه‌ای از آن را بروز می‌دهند. اما در کُل، بهترین نوع ِ شجاعت‌ها، ناچیز و حقیر شمردنِ مرگ است، چه به زبان، چه به عمل.

عدل آدمیان را راضی و خُشنود می‌کند، همان‌طور که راستی نیز چنین می‌کند، مگر پیش ِ کسی که حلاوت و شیرینی ِ راستی را درک نکرده، یا از اینکه با راستی دم‌خور باشد، دوری می‌کند. نَقل ِ معروفی هست که؛
می‌گویند روزی از دروغ‌گویی پرسیدند «تا حالا راست گفته‌ای؟» جواب داد که «اگر نمی‌ترسیدم که راست گفته باشم، می‌گفتم نه!»
واضح است که گوینده‌ی سخن ِ فوق، از عدل روی برگردانده و به راهِ ستمگری و خیانت و فساد گرویده.

یادم است زمانی که پیش ِ استاد ابوسهل ِ تفلیسی بودم، ایشان [ناراحت بودند و] تقبیح می‌کردند کار ِ کسی را که کتابی نوشته، و در آن به قصدِ بد جلوه‌دادنِ مُعتزله پیش ِ مردم ِ عوام و بی‌سوادِ قوم‌اش، دروغ گفته. آن فرد، این قولِ معتزله که «خدا به ذاتِ خودش داناست» را بد تعبیر کرده، و از این حرف به این نتیجه رسیده که معتزله قائل اَند که خدا جاهل است.

من به استاد ابوسهل ِ تفلیسی گفتم؛ این روش ِ نقل ِ قول از مخالفین، قاعده‌ای است که کمتر کسی از آن دور می‌ماند، و همه کمابیش رعایت می‌کنند. تازه این رویه درباره‌ی متفکران و نویسندگانی است که همه‌شان زیر ِ یک دین و مذهبِ واحد گرد آمده‌اند، و نزدیکی‌شان به هم و متأثر شدن‌شان از هم، آشکار است، حالا در حق ِ ملت‌ها و گرایشاتِ مختلفِ فکری که در هیچ اصل و فرعی مشترک نیستند، بدفهمی و کژاندیشی و درنیافتن ِ معنی ِ اصلی ِ سخن ِ هم، به شدت پنهان و پوشیده است.

و در آنچه از کتاب‌های مربوط به عقاید و نظرات و ادیان به دستِ ما رسیده، همه‌شان همین رویه را پیش گرفته‌اند. به همین دلیل، کسی که از این موضوع اطلاعی نداشته باشد، چیز ِ زیادی از آن کتاب‌ها گیرش نمی‌آید. اگر کسی اهل ِ فضیلت باشد و حال-و-روز ِ واقعی ِ اقوام و مذاهبِ مختلف را بداند، با خواندنِ این کتاب‌ها شرمسار و خجالت‌زده می‌شود، و اگر اهل ِ رذیلت باشد، با خواندنِ این کتاب‌ها بر لجاجت و سرسختی‌اش اضافه می‌شود. و کسی که حقیقتِ حال را می‌داند و اهل ِ فضل است، آن اخبار و اطلاعات را محض ِ تفریح و انبساطِ خاطر می‌شنود، نه اینکه از این طریق چیزی بیاموزد و حقیقتی برایش روشن شود.



[نقل از؛ دیباچه‌ی تحقیق ِ ماللهند
نوشته‌ی ابوریحانِ بیرونی
ترجمه‌ی منوچهر صدوقی سها
بازنویسی از من]

---

پانوشت‌ها:

[1] «لَیسَ الخبرُ کالمُعاینة.» / «شنیدن کِی بُوَد مانندِ دیدن؟» / «چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟» / همچنین، گویا حدیثی از محمد نقل می‌شود که می‌گوید؛ «فاصله‌ی میانِ حق و باطل 4 انگشت است.» و در حالِ گفتن ِ این حرف، 4 انگشتِ دست را روی صورت، و در فاصله‌ی بین ِ چشم و گوش می‌گذارد. و از حرف‌اش، به طور ِ متداول اینگونه برداشت می‌شود که آن چیزهایی که با چشم می‌بینی حق است، و آنچه با گوش می‌شنوی باطل، و نه بر عکس.

[2] قُولوا الحق، وَلو علی اَنفُسکم. (قرآن: سوره‌ی 4، آیه‌ی 134)

[3] انجیل ِ مَتی: سوره‌ی 10، آیه‌ی 28